🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_صدوشش
#رمان_روزانه 😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
به سختی قدری جلوتر رفتم که یک مرتبه چشمم افتاد به کمال که داشت از فاصله پنجاه متری ام صدایم میکرد 🗣
از دیدنش خیلی خوص حال شدم.😃
خیز گرفتم که بروم سمتش که یکدفعه چند گلوله توپ با صدایی گوش خراش و وحشتناک کنارم به زمین خورد و منفجر شد
شدت و موج انفجار آن قدر زیاد بودکه احساس کردم دنیا را روی سرم خراب کرده اند
صدای پخش شدن ترکش گلوله ها که شبیه بال زدن یک دسته پرنده بود ، تمام فضای بالای سرم را پر کرده بود
قدری که حالم جا آمد دیگر منتظر خوابیدن گردوغبار و دود انفجار نشدم
میدانستم که حالم که کار کمال با این انفجار یکسره شده است 🥀💔
سینه خیز از آنجا دور شدم....
خورشید بعد از ظهری قدری ملایم تر می تابید و من ناامیدانه به دنبال پیدا کردن یک جان پناه ، غروبش را انتطار می کشیدم🙂🚶🏻♂
خروج از این منطقه و واردشدن با محدوده ای که حجم آتش در آنجا سبک تر بود انگار یک سال طول کشید
وارد قسمتی از دشت شده بودم که تعداد شهدا و مجروحان کمتر از بقیه جاها شده بود؛
ولی حالا از شما جبهه خودمان آتش تهیه روی منطقه ریخته میشد
جایی گیر افتاده بودم که هن دوست میخوردم هم از دشمن....🙂💔
وقتی دیدم نه راه پیش دارم که راه پس تصمیم گرفتم تا میتوانم از آن منطقه دور شوم
چون میدانستم که دیر یا زود عراقی ها برای پاکسازی منطقه به سراغ شهدا و مجروحان می آیند
از دور منطقه ای را دیدم که به نظرم قدری از سطح زمین گودتر بود تا اندازه ای که میشد با دراز کشیدن تا حدودی خودم را از چشم عراقیها مخفی کنم
به آنجا که رسیدم دیدم سه مجروح با حال وخیم افتاده اند آنجا 💔🤕
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛