🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🎗#بدون_تو_هرگز ۵۵
📢‼️ این داستان واقعی است !!
سه، چهار ماه به همين منوال گذشت🙂. توي سالن استراحت پزشکان👩⚕ نشسته بودم که از
در اومد تو، بدون مقدمه و در حالي که اصلا انتظارش رو نداشتم😟 يهو نشست کنارم☹️.
- پس شما چطور با هم آشنا مي شيد؟ اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن، چطور 🤔
مي تونن همديگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم مي خورن يا نه؟
همه زيرچشمي به ما نگاه👀 مي کردن. با ديدن رفتار ناگهاني دايسون شوک و تعجب 😲
توي صورت شون موج مي زد! هنوز توي شوک بود؛ اما آرامشم رو حفظ کردم.😌
دکتر دايسون واقعا اين ارتباطات به خاطر شناخت پيش از ازدواجه😯؟ اگر اينطوره چرا
آمار خيانت اينجا، اينقدر بالاست🤔؟ يا اينکه حتي بعد از بچه👼 دار شدن، به زندگي شون
به همين سبک ادامه ميدن و وقتي يه مرد بعد از سال ها زندگی از اون زن
خواستگاري💐 مي کنه اون زن از خوشحالي بالا و پايين مي پره و ميگن اين حقيقتا
عشقه😕؟ يعني تا قبل از اون عشق نبوده😰؟ يا بوده اما حقيقي نبوده؟
خيلي عادي از جا بلند شدم و وسايلم رو جمع کردم. خيلي عميق توي فکر فرو رفته
بود. منم بي سر 🤫و صدا و خيلي آروم در حال فرار و ترک موقعيت بودم.😰 در سالن رو باز
کردم و رفتم بيرون، در حالي که با تمام وجود به خدا التماس 🙏مي کردم که بحث همون
جا تموم بشه، توي اون فشار کاري... که يهو از پشت سر، صدام 🗣کرد.
دنبالم، توي راهروي بيمارستان🏩، راه افتاد... مي خواستم گريه کنم! چشم 👁هام مملو از
التماس بود! تو رو خدا ديگه نيا... که صدام کرد😔...
- دکتر حسيني... دکتر حسيني... پيشنهاد شما براي آشنايي بيشتر چيه🤔؟
ايستادم و چند لحظه مکث کردم😧...
- من چطور آدمي هستم؟
جا خورد..😐.
- شما شخصيت من رو چطور معرفي مي کنيد؟ با تمام خصوصيات مثبت ➕و منفي
معلوم بود متوجه منظورم شده
- پس رنگ مورد علاقه تون❤️ چي؟
- مثل اينکه رنگ مورد علاقه ام چيه؟ يا چه غذايي🍵 رو دوست دارم؟ و واقعا به نظرتون
اينها خيلي مهمه🤔؟ مثال اگر دو نفر از رنگ ها يا غذاي متفاوتي خوششون بياد نمي
تونن با هم زندگي کنن😳؟
چند لحظه مکث کردم...🙃
#ادامه_دارد ..
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا💗
@harime_hawra🌟
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🎗#بدون_تو_هرگز ۵۶
📢‼️ این داستان واقعی است !!
طبيعتا اگر اخلاقي نباشه و خودخواهي غلبه کنه ممکنه نتونن،😊 در کنار اخلاق بقيه اش
هم به شخصيت و روحيه است😌. اينکه موقع ناراحتي يا خوشحالي يا تحت فشار آدمها
چه کار مي کنن يا چه واکنشي دارن؛🤔 اما اين بحث ها و حرف 🗣ها تمومي نداشت. بدون
توجه به واکنش ديگران مدام ميومد سراغم و حرف مي زد. با اون فشار و حجم کار،
اين فشار 😩و حرف هاي جديد واقعا سخت بود. ديگه حتي يه لحظه آرامش يا زماني
براي نفس کشيدن، نداشتم😓.
دفعه آخر که اومد، با ناراحتي بهش گفتم:
- دکتر دايسون ميشه ديگه در مورد اين مسائل صحبت نکنيم و حرفها صرفا کاري
باشه🙂؟
خنده 😆اش محو شد. چند لحظه بهم نگاه👀 کرد!
- يعني شما از من بدتون مياد خانم حسيني😥؟
چند لحظه مکث کردم... گفتن چنين حرف هايي برام سخت🤕 بود؛ اما حالا...
- صادقانه من اصلا به شما فکر نمي کنم. نه به شما، که به هيچ شخص ديگه اي هم
فکر نمي کنم🙃. نه فکر مي کنم، نه...
بقيه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم. دوباره لبخند😊 زد...
- شخص ديگه که خيلي خوبه؛ اما نمي تونيد واقعا به من فکر کنيد😰؟
خسته و کلافه، تمام وجودم پر از التماس🙏 شده بود!
- نه نميتونم دکتر دايسون. نه وقتش⏰ رو دارم، نه...
چند لحظه مکث کردم. 😕بدتر از همه شما داريد من رو انگشت نما و سوژه حرف ديگران
مي کنيد. 😠
- ولي اصلا به شما نمياد با فکر و حرف ديگران در مورد خودتون توجه کنيد😇.
يهو زد زير خنده😁... انقدر شناخت از شما کافيه؟ حالا مي تونيد بهم فکر🤔 کنيد؟
- انسان يه موجود اجتماعيه دکتر، من تا جايي حرف ديگران برام مهم نيست که
مطمئن باشم کاري که مي کنم درسته✅؛ حتی اگر شما از من يه شناخت نسبي داشته
باشيد، من ندارم. بيمارستان🏩 تمام فضاي زندگي من رو پر کرده وقتي براي فکر کردن به
شما و خوصيات شما ندارم؛ حتی اگر هم داشته باشم! من يه مسلمانم😍 و تا جايي که
يادم مياد، شما يه دفعه گفتيد از نظر شما، خدا قيامت و روح وجود😔 نداره.
لای در 🚪رو بستم...
- خواهش🙏 مي کنم تمومش کنيد...
#ادامه_دارد ..
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🌸
@harime_hawra🌼
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🎗#بدون_تو_هرگز ۵۷
📢‼️ این داستان واقعی است !!
و از اتاق🚪 رفتم بيرون... برنامه جديد رو که اعلام 📢کردن، برق از سرم پريد، شده بودم
دستيار دايسون😱! انگار يه سطل آب يخ ريختن روي سرم... باورم نمي شد.😵 کم مشکل
داشتم که به لطف🙏 ايشون، هر لحظه داشت بيشتر مي شد... دلم مي خواست رسما
گريه 😭کنم.
براي اولين عمل آماده شده بوديم. داشت دست🤝 هاش رو ميشست... همين که
چشمش👀 بهم افتاد با حالت خاصي لبخند زد ولي سريع لبخندش😊 رو جمع کرد...
- من موقع کار آدم جدي و دقيقي هستم و با افرادي کار مي کنم که ريزبين، دقيق🧐 و
سريع هستن و...
داشتم از خجالت نگاه 👀ها و حالت هاي بقيه آب مي شدم. زيرچشمي بهم نگاه مي
کردن و بعضيها لبخند😇هاي معناداري روي صورت شون بود. چند قدم رفتم سمتش و
خيلي آروم🗣 گفتم...
- اگر اين خصوصياتي که گفتيد. در مورد شما صدق مي کرد، ميدونستيد که نبايد قبل
از عمل با اعصاب جراح بازي ☹️کنيد؛ حتی اگر دستيار باشه...
خنديد.😆.. سرش رو آورد جلو...
- مشکلي نيست... انجام اين عمل براي من مثل آب خوردنه😌... اگر بخواي، مي توني
بايستي و فقط نگاه👁 کني.
براي اولين بار توي عمرم، دلم مي خواست از صميم قلب❤️ بزنم يه نفر رو له کنم. با
برنامه جديد، مجبور بودم توي هر عملي که جراحش👩⚕، دکتر دايسون بود حاضر بشم؛
البته تمرين خوبي هم براي صبر و کنترل اعصاب💉 بود. چون هر بار قبل از هر عمل، چند
جمله اي در مورد شخصيتش نطق مي کرد 🙂و من چاره اي جز گوش👂 کردن به اون ها رو
نداشتم. توي بيمارستان🏩 سوژه همه شده بديم. به نوبت جراحي🌡 هاي ما ميگفتن،
جراحي عاشقانه💞... يکي از بچه ها موقع خوردن نهار🍲 رسما من رو خطاب قرار داد.
- واقعا نميفهمم چرا انقدر براي دکتر دايسون ناز مي کني🙄! اون يه مرد جذاب و
نابغه ست و با وجود اين سني 😳که داره تونسته رئيس تيم جراحي بشه...
همين طور از دکتر دايسون تعريف مي کرد و من فقط نگاه 👀مي کردم واقعا نمي
دونستم چي بايد بگم يا ديگه به چي فکر 🤔کنم. برنامه فشرده و سنگين بيمارستان،🏩
فشار دو برابر عمل هاي جراحي، تحمل رفتار دکتر👨⚕ دايسون که واقعا نميتونست سختي
و فشار زندگي رو روي من درک کنه😢، حالا هم که...
#ادامه_دارد ..
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🍁
@harime_hawra💚
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🎗#بدون_تو_هرگز ۵۸
📢‼️ این داستان واقعی است !!
چند لحظه بهش نگاه👀 کردم. با ديدن نگاه خسته من ساکت شد، از جا بلند شدم و
بدون اينکه چيزي بگم از سالن رفتم بيرون🙃... خسته 😩تر از اون بودم که حتي بخوام
چيزي بگم. سرماي سختي خورده بودم🤒، با بيمارستان تماس📞 گرفتم و خواستم برنامهام
رو عوض کنن. تب🌡 بالا، سردرد و سرگيجه... حالم خيلي خراب بود. توي تخت دراز
کشيده بودم که گوشيم📱 زنگ زد... چشم👁 هام مي سوخت و به سختي باز شد. پرده
اشک 💧جلوي چشمم نگذاشت اسم رو درست ببينم. فکر🤔 کردم شايد از بيمارستانه؛ اما
دايسون بود... تا گوشي رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف 🗣زدن...
- چه اتفاقي افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نيست...
گريه 😭ام گرفت. حس کردم ديگه واقعا الان ميميرم، با اون حال، حالا بايد
حالم خرابتر از اين بود که قدرتي💪 براي کنترل خودم داشته باشم.
- حتي اگر در حال مرگ هم باشم؛ اصلا به شما مربوط نيست.😠
و تلفن رو قطع کردم. به زحمت صدام😖 در مي اومد... صورتم گر گرفته بود و چشمم از
شدت سوزش، خيس از اشک شده بود. پشت سر هم زنگ ☎️مي زد... توان جواب دادن
نداشتم، اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمي کرد 😩که ميتونستم خيلي راحت
صداي گوشي📲 رو ببندم يا خاموشش کنم. توي حال خودم نبودم، دايسون هم پشت
سر هم زنگ مي زد.
- چرا دست از سرم برنميداري😤؟ برو پي کارت...
- در رو باز کن زينب، من پشت در خونه🏠 ات هستم. تو تنهايي و يک نفر بايد توي اين
شرايط ازت مراقبت کنه..😕.
- دارو خوردم اگر به مراقبت نياز پيدا کنم ميرم بيمارستان🏩...
يهو گريه😭 ام گرفت. لحظاتي بود که با تمام وجود به مادرم احتياج داشتم😔؛ حتی بدون
اينکه کاري بکنه وجودش برام آرامش بخش بود. تب، تنهايي، غربت. ديگه نمي
تونستم بغضم😓 رو کنترل کنم...
- دست از سرم بردار، چرا دست از سرم برنميداري؟ اصلا کي بهت اجازه داده، من رو با
اسم کوچيک صدا کني😡؟
اشک مي ريختم و سرش داد مي زدم...
- واقعا داري گريه 😭مي کني؟ من واقعا بهت عالقه دارم... توي اين شرايط هم دست از
سرسختي برنميداري😒؟
پريدم توي حرفش...🗣
#ادامه_دارد ..
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا⭐️
@harime_hawra💕
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🎗#بدون_تو_هرگز ۵۹
📢‼️ این داستان واقعی است !!
باشه واقعا بهم علاقه ❤️داري؟ با پدرم حرف بزن اين رسم ماست رضايت پدرم رو
بگيري قبولت👍 مي کنم.
چند لحظه ساکت شد... حسابي جا خورده بود😟.
- توي اين شرايط هم بايد از پدرت اجازه بگيرم🤔؟
آخرين ذره هاي انرژيم 💪رو هم از دست داده بودم. ديگه توان حرف زدن نداشتم...
- باشه... شماره📱 پدرت رو بده، پدرت ميتونه انگليسي صحبت کنه😢؟ من فارسي بلد
نيستم.
- پدرم🥀 شهيد شده. تو هم که به خدا و اين چيزها اعتقاد نداري به زحمت،😔 دوباره تمام
قدرتم رو جمع کردم... از اينجا برو... برو...
و ديگه نفهميدم چي شد.🤕 از حال رفتم... نزديک نيمه 🌃شب بود که به حال اومدم...
سرگيجهام قطع شده بود. تبم🤒 هم خيلي پايين اومده بود؛ اما هنوز به شدت بي حس و
جون بودم. از جا بلند شدم تا برم طبقه پايين و براي خودم يه سوپ🍜 ساده درست کنم.
بلند که شدم... ديدم تلفنم📲 روي زمين افتاده... باورم نميشد... 0 2 تماس بي پاسخ از
دکتر دايسون😱! با همون بي حس و حالي رفتم سمت پريز و چراغ رو روشن کردم تا
چراغ💡 رو روشن کردم صداي زنگ در🚪 بلند شد. پتوي سبکي رو که روي شونه هام بود.
مثل چادر کشيدم روي سرم و از پله ها رفتم پايين.🙃.. از حال گذشتم و تا به در ورودي
رسيدم، انگار نصف جونم پريده😨 بود. در رو باز کردم... باورم نمي شد! دکتر👨⚕ دايسون
پشت در بود. در حالي که ناراحتي توي صورتش موج ميزد، با حالت خاصي بهم نگاه👀
کرد. اومد جلو و يه پلاستيک بزرگ رو گذاشت جلوي پام...
- با پدرت حرف زدم 😌گفت از صبح چيزي نخوردي😥، مطمئن شو تا آخرش رو ميخوري...
اين رو گفت و بي معطلي رفت. خم شدم از روي زمين برش داشتم و برگشتم داخل...
توش رو که نگاه👁 کردم. چند تا ظرف غذا بود با يه کاغذ، روش نوشته بود.
- از يه رستوران اسلامي گرفتم، کلي گشتم تا پيداش کردم!🙂 ديگه هيچ بهانه اي براي
نخوردنش نداري.☺️
نشستم روي مبل🛋، ناخودآگاه خندهام گرفت. برگشتم بيمارستان🏩 باهام سرسنگين بود.
غير از صحبت در مورد عمل و بيمار، حرف ديگهاي نمي زد.
هر کدوم از بچه 🎓ها که بهم مي رسيد، اولين چيزي که مي پرسيد اين بود.
- با هم دعواتون😢 شده؟ با هم قهر کرديد🤔؟
#ادامه_دارد ..
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا⭐️
@harime_hawra💕
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🎗#بدون_تو_هرگز ۶۰
📢‼️ این داستان واقعی است !!
تا اينکه اون روز توي آسانسور🔸 با هم مواجه شديم. چند بار زيرچشمي بهم نگاه 👀کرد و
بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست... 🙃
- واقعا از پزشکي👩⚕ با سطح توانايي شما بعيده اينقدر خرافاتي باشه.
- از شخصي مثل شما👨⚕ هم بعيده در يه جامعه مسيحي؛ حتي به خدا ايمان 😰نداشته
باشه.
- من چيزي رو که نمي بينم قبول نمي کنم.
- پس چطور انتظار داريد من احساس شما رو قبول کنم😠؟ منم احساس شما رو نمي
بينم😌.
آسانسور ايستاد... اين رو گفتم و رفتم بيرون. تمام روز از شدت عصبانيت،😡 صورتش
سرخ بود. چنان بهم ريخته و عصباني😤 که احدي جرات نمي کرد بهش نزديک بشه. سه
روز هم اصلا بيمارستان🏩 نيومد، تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد😐.
گوشيم📱 زنگ زد... دکتر دايسون بود.
- دکتر حسيني همين الان مي خوام باهاتون صحبت🗣 کنم، بيايد توي حياط بيمارستان.
رفتم توي حياط. خيلي جدي😠 توي صورتم نگاه کرد! بعد از سه روز بدون هيچ مقدمه
اي.😕
- چطور تونستيد بگيد محبت و احساسم رو نسبت به خودتون😤 نديديد؟ من ديگه
چطور مي تونستم خودم رو به شما نشون بدم🤔؟ حتي اون شب ساعت ها پشت در
ايستادم تا بيدار شديد و چراغ💡 اتاق تون روشن شد که فقط بهتون غذا🍜 بدم. حالا چطور
مي تونيد چشم 👁تون رو روي احساس من و تمام کارهايي که براتون انجام دادم
ببنديد😓؟
پشت سر هم و با ناراحتي😔، اين سوال ها رو ازم پرسيد. ساکت که شد، چند لحظه صبر
کردم...🙁
- احساس قابل ديدن نيست درک کردني و حس کردنيه؛ حتی اگر بخوايد منطقي
بهش نگاه👀 کنيد احساس فقط نتيجه يه سري فعل و انفعالات هورمونيه، غير از اينه😟؟
شما که فقط به منطق اعتقاد داريد چطور دم از احساس مي زنيد☹️؟
- اينها بهانه است دکتر حسيني، بهانه اي که باهاش فقط از خرافات تون دفاع✊ مي
کنيد.
کمي صدام🗣 رو بلند کردم...
#ادامه_دارد ..
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا💫
@harime_hawra🌼
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🎗#بدون_تو_هرگز ۶۱
📢‼️ این داستان واقعی است !!
نه دکتر 👨⚕دايسون اگر خرافات بود عيسي مسيح، مرده ها رو زنده نمي کرد🙃، نزديک به
2000 سال از ميلاد 💫مسيح مي گذره شما مي تونيد کسي رو زنده کنيد؟ يا از مرگ
انساني جلوگيري کنيد🤔؟ تا حالا چند نفر از بيمارها، زير دست شما مردن😰؟ اگر خرافاته،
چرا بيمارهايي رو که مردن زنده نمي کنيد؟ اونها رو به زندگي برگردونيد😌 دکتر دايسون،
زنده شون کنيد.
سکوت مطلقي بين ما حاکم شد. نگاهش 👀جور خاصي بود؛ حتی نميتونستم حدس
بزنم توي فکرش چي مي گذره😢، آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم.
- شما از من مي خوايد احساسي رو که شما حس مي کنيد من ببينم😠؟ محبت و
احساس رو با رفتار و نشانه هاش ميشه درک کرد و ديد🤔. از من انتظار داريد احساس
شما رو از روي نشانه ها ببينم😯؛ اما چشمم رو روي رفتار و نشانه هاي خدا ببندم، شما
اگر بوديد؛ يه چيز بزرگ رو به خاطر يه چيز کوچک رها مي کرديد🙃؟
با ناراحتي و عصبانيت😤 توي صورتم نگاه کرد...
- زنده شدن مرده ها توسط مسيح يه داستان خيالي و بافته و پردازش شده توسط
کليسا بيشتر نيست😒 همون طور که احساس من نسبت به شما کوچيک نبود.🙂
چند لحظه مکث کرد...
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاري بکنم😇. حالا ديگه من و احساسم رو تحقير مي
کنيد😕؟ اگر اين حرف🗣 ها حقيقت داره، به خدا بگيد پدرتون رو دوباره زنده کنه
چند لحظه مکث 😐کرد...
با قاطعيت بهش نگاه کردم...
- اين من نبودم که تحقيرتون کردم، شما 😢بوديد... شما بهم ياد داديد که نبايد چيزي رو
قبول🤝 کرد که قابل ديدن نيست.
عصبانيت 😤توي صورتش موج مي زد، مي تونستم به وضوح آثار خشم😡 روي توي
چهره اش ببينم و اينکه به سختي خودش رو کنترل مي کرد؛ اما بايد حرفم 🗣رو تموم مي
کردم.
- شما الان يه حس جديد داريد، حس شخصي رو که با وجود تمام لطف🙏 ها و
توجهش... احدي اون رو نمي بينه، بهش پشت مي کنن بهش توجه نمي کنن، رهاش
مي کنن 😐و براش اهميت قائل نميشن، تاريخ🗓 پر از آدم هاييه که خدا و نشانه هاي
محبت و توجهش رو حس کردن؛ اما نخواستن ببينن و باور کنن😞، شما وجود خدا رو
انکار مي کنيد😠؛ اما خدا هرگز شما رو رها نکرده... سرتون داد نزده❌، با شما تندي نکرده
#ادامه_دارد ..
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا✨
@harime_hawra💝
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🎗#بدون_تو_هرگز ۶۲
📢‼️ این داستان واقعی است !!
من منکر لطف🙏 و توجه شما نيستم😌... شما گفتيد من رو دوست❤️ داريد؛ اما وقتي فقط و
فقط يک بار بهتون گفتم احساس شما رو نمي بينم ☹️آشفته شديد و سرم داد زديد😔! خدا
هزاران برابر شما بهم لطف کرده، چرا من بايد محبت چنين خدايي رو رها کنم 🙂و شما رو
بپذيرم؟
اگر چه اون روز، صحبت🗣 ما تموم شد؛ اما اين، تازه آغاز ماجرا بود...🙃
اسم من از توي تمام عمل💉 های جراحي دکتر دايسون خط خورد. چنان برنامه هر دوي
ما تنظيم شده بود که به ندرت با هم مواجه مي شديم. 🙄
تنها اتفاق خوب اون ايام اين بود که بعد از سال4 با مرخصي من موافقت شد😳! مي
تونستم به ايران🇮🇷 برگردم و خانواده ام رو ببينم؛ فقط خدا مي دونست چقدر دلم براي
تک تک شون تنگ شده بود😭. بعد از چند سال به ايران برگشتم، سجاد ازدواج کرده بود
و يه محمدحسين 7 ماهه داشت. حنانه دختر مريم، قد کشيده بود، کلاس دوم
ابتدايي؛ اما وقار و شخصيتش عين مريم بود. از همه بيشتر دلم براي ديدن👁 چهره
مادرم تنگ شده بود. توي فرودگاه همه شون اومده بودن، همين که چشمم بهشون
افتاد اشک💧، تمام تصوير رو محو کرد. خودم رو پرت کردم توي بغل مادرم👩، شادي چهره
همه، طعم اشک به خودش گرفت. با اشتياق دورم رو گرفته😍 بودن و باهام حرف مي
زدن. هر کدوم از يک جا و يک چيز مي گفت. حنانه که از 4 سالگي، من رو نديده بود
و باهام غريبي 😩مي کرد، خجالت مي کشيد. محمدحسين که اصلا نمي گذاشت بهش
دست✋ بزنم. خونه بوي غربت مي داد، حس مي کردم😨 توي اين مدت چنان از زندگي و
سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به يه غريبه تبديل مي شدم😰. اون ها، همه توي لحظه
لحظه هم شريک بودن؛اما من فقط گاهي اگر وقت🕰 و فرصتي بود اگر از شدت خستگي🤕
روي مبل ايستاده يا نشسته خوابم نمي برد از پشت تلفن☎️ همه چيز رو مي شنيدم، غم
عجيبي تمام وجودم رو پر کرده بود😭؛ فقط وقتي به چهره مادرم نگاه👀 مي کردم کمي آروم
مي شدم، چشمم👁 همه جا دنبالش مي چرخيد. شب 🌃همه رفتن و منم از شدت خستگي
بيهوش شدم، براي نماز صبح 🖼که بلند شدم. پاي سجاده داشت قرآن مي خوند رفتم
سمتش 🏃♀و سرم رو گذاشتم روي پاش يه نگاهي بهم کرد و دستش ✋رو گذاشت روي
سرم، با اولين حرکت نوازش ✌️دستش بي اختيار اشک 💧از چشمم فرو ريخت.
- مامان شايد باورت نشه؛ اما خيلي دلم براي بوي چادر نمازت تنگ شده بود😭
#ادامه_دارد ..
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🌟
@harime_hawra💕
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🎗#بدون_تو_هرگز ۶۳
📢‼️ این داستان واقعی است !!
بغض عميقي راه گلوم رو سد کرد😭. دستش بين موهام حرکت مي کرد و من بي
اختيار، اشک 💧مي ريختم. غم غربت و تنهايي، فشار 😩و سختي کار و اين حس دورافتادگي
و حذف شدن از بين افرادي که با همه وجود دوست💞 شون داشتم
- خيلي سخت بود😥؟
- چي؟
- زندگي توي غربت
سکوت عميقي فضا رو پر کرد. قدرت💪 حرف زدن نداشتم و چشم👁 هام رو بستم؛ حتی با
چشم هاي بسته... نگاه مادرم رو حس مي کردم.
- خيلي شبيه علي شدي🙂. اون هم، همه سختي ها و غصه ها رو توي خودش نگه مي
داشت بقيه شريک شادي 🥳هاش بودن؛ حتی وقتي ناراحت😔 بود مي خنديد😆 که مبادا
بقيه ناراحت نشن...
اون موقع ها جوون بودم؛ اما الان مي تونم حتي از پشت اين چشم 👁هاي بسته حس
دختر کوچولوم رو ببينم.
ناخودآگاه با اون چشم هاي خيس خنده ام ☺️گرفت. دختر کوچولو...
چشم👀 هام رو که باز کردم دايسون اومد جلوي نظرم. با ناراحتي،😞 دوباره بستم شون...
- کاش واقعا شبيه بابا بودم. اون خيلي آروم و مهربون😊 بود، چشم هر کي بهش مي
افتاد جذب اخلاقش مي شد؛ ولي من اينطوري نيستم😟. اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم
نمي تونم اونها رو به خدا نزديک کنم. من خيلي با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم... 😓
خيلي...
سرم رو از روي پاي مادرم 👩بلند کردم و رفتم وضو بگيرم... اون لحظات، به شدت دلم
گرفته بود و مي سوخت.😖.. دلم براي پدرم تنگ شده بود و داشتم کم کم از بين خانواده
ام هم حذف مي شدم.😭 علت رفتنم رو هم نمي فهميدم و جواب استخاره رو درک نمي
کردم.🙃
"و اراده ما بر اين است که بر ستمديدگان نعمت بخشيم و آنان را پيشوايان و وارثان بر
روي زمين🌍 قرار دهيم"
زمان🕰 به سرعت برق و باد سپري شد... لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل
کردم😫. نمي خواستم جلوي مادرم گريه کنم، نمي خواستم مايه درد و رنجش بشم.
هواپيما ✈️که بلند شد مثل عزيز از دست داده ها گريه😭 مي کردم. حدود يک سال و نيم
ديگه هم طي شد؛ ولي دکتر 👨⚕دايسون ديگه مثل گذشته نبود. حالتش با من عادي شده😐
#ادامه_دارد ..
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا💫
@harime_hawra💖
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🎗#بدون_تو_هرگز ۶۴
📢‼️ این داستان واقعی است !!
بود؛ حتی چند مرتبه توي عمل💉 دستيارش شدم. هر چند همه چيز طبيعي به نظر مي
رسيد🙂؛ اما کم کم رفتارش داشت تغيير😱 مي کرد. نه فقط با من... با همه عوض مي شد.
مثل هميشه دقيق👌؛ اما احتياط، چاشني تمام برخوردهاش شده بود. ادب... احترام🙏...
ظرافت کالم و برخورد. هر روز با روز قبل فرق داشت...
يه مدت که گذشت؛ حتی نگاهش👀 رو هم کنترل مي کرد. ديگه به شخصي زل نمي زد،
در حالي که هنوز جسور و محکم💪 بود؛ اما ديگه بي پروا برخورد نمي کرد😲.
رفتارش طوري تغيير کرده بود که همه تحسينش مي کردن! به حدي مورد تحسين و
احترام🙏 قرار گرفته بود که سوژه صحبت🗣 ها، شخصيت جديد دکتر دايسون و تقدير اون
شده بود. در حالي که هيچ کدوم، علتش رو نمي دونستيم.🙁
شيفتم تموم شد... لباسم 👚رو عوض کردم و از در اتاق 🚪پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ
زد...
- سلام ✋خانم حسيني امکان داره، چند دقيقه تشريف بياريد کافه تريا؟ مي خواستم در
مورد موضوع مهمي باهاتون صحبت کنم🤗...
وقتي رسيدم، از جاش بلند شد و صندلي رو برام عقب کشيد🙃. نشست... سکوت عميقي
فضا رو پر کرد...
- خانم حسيني مي خواستم اين بار، رسما از شما خواستگاري 💐کنم. اگر حرفي داشته
باشيد گوش 👂مي کنم و اگر سوالي داشته باشيد با صداقت تمام جواب ميدم.😊..
اين بار مکث کوتاه تري کرد...
- البته اميدوارم اگر سوالي در مورد گذشته من داشتيد مثل خدايي که مي پرستيد👐
بخشنده باشيد...
حرفش که تموم شد. هنوز توي شوک😯 بودم! 6 سال از بحثي که بين مون در گرفت،
گذشته بود😨. فکر مي کردم همه چيز تموم شده اما اينطور نبود. لحظات سختي بود
واقعا نمي دونستم بايد چي بگم😢... برعکس قبل اين بار، موضوع ازدواج💍 بود...
نفسم از ته چاه در مي اومد. به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم...😞
- دکتر👨⚕ دايسون من در گذشته به عنوان يه پزشک ماهر و يک استاد و به عنوان يک
شخصيت قابل احترام براي شما احترام قائل بودم😌، در حال حاضر هم عميقا و از صميم
قلب،❤️ اين شخصيت و رفتار جديدتون رو تحسين👏 مي کنم...
نفسم بند اومد...
- اما مشکل بزرگي😰 وجود داره که به خاطر اون فقط مي تونم بگم متاسفم...😔
#ادامه_دارد ..
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا💓
@harime_hawra🌸
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🎗#بدون_تو_هرگز ۶۵
📢‼️ این داستان واقعی است !!
چهره اش گرفته😖 شد. سرش رو انداخت پايين و مکث😐 کوتاهي کرد.
- اگر اين مشکل فقط مسلمان نبودن منه من تقريبا 7 ماهي هست که مسلمان شدم😊.
اين رو هم بايد اضافه کنم تصميم من و اسلام آوردنم کوچک ترين ارتباطي با علاقه ❤️
من به شما نداره،🙃 شما همچنان مثل گذشته آزاد هستيد، چه من رو انتخاب کنيد چه
پاسخ تون مثل قبل، منفي❌ باشه! من کاملا به تصميم شما احترام🙏 مي گذارم و حتي اگر
مخالف احساس من، باشه هرگز باعث ناراحتي😔 تون در زندگي و بيمارستان نميشم! با
شنيدن👂 اين جمالت شوک شديدتري بهم وارد شد..😨. تپش قلبم رو توي شقيقه و دهنم
حس مي کردم😢. مغزم از کار افتاده بود و گيج مي خوردم، هرگز فکرش رو هم نمي کردم
دکتر 👨⚕دايسون يک روز مسلمان بشه😳... مغزم از کار افتاده بود و گيج مي خوردم، حقيقت
اين بود که من هم توي اون مدت به دکتر دايسون علاقه 😍مند شده بودم؛ اما فاصله ما
فاصله زمين 🌍و آسمان بود و من در تصميمم مصمم. من هربار، خيلي محکم💪 و جدي و
بدون پشيماني روي احساسم پا گذاشته بودم؛ اما حالا😥...
به زحمت ذهنم رو جمع کردم
- بعد از حرف هايي که اون روز زديم... فکر مي کردم...
ديگه صدام🗣 در نيومد
- نمي تونم بگم حقيقتا چه روزها و لحظات سختي رو گذروندم. حرف هاي شما از يک
طرف و علاقه 💞من از طرف ديگه، داشت از درون، ذهن و روحم رو مي خورد😓. تمام عقل
و افکارم رو بهم مي ريخت. گاهي به شدت از شما متنفر😰 مي شدم و به خاطر علاقه اي
که به شما پيدا کرده بودم خودم رو لعنت مي کردم؛🙂 اما اراده خدا به سمت ديگه اي
بود. همون حرف🗣 ها و شخصيت شما و گاهي اين تنفر باعث شد نسبت به همه چيز
کنجکاو🤔 بشم... اسلام🇮🇷، مبناي تفکر و ايدئولوژي هاي فکريش، شخصيتي که در عين
تنفري که ازش پيدا کرده بودم نمي تونستم حتي يه لحظه بهش فکر نکنم.🙂
دستش✋ رو آورد بالا، توي صورتش و مکث کرد...
- من در مورد خدا و اسلام تحقيق🖋 کردم و اين نتيجه اون تحقيقات شد. من سعي
کردم خودم رو با توجه به دستورات👐 اسلام، تصحيح کنم و امروز پيشنهاد من، نه مثل
گذشته، که به رسم اسلام از شما خواستگاري💐 مي کنم، هر چند روز اولي که توي حياط
به شما پيشنهاد😌 دادم حق با شما بود و من با يک هوس و حس کنجکاوي 😉نسبت به
شخصيت شما، به سمت شما کشيده شده بودم؛ اما احساس امروز من، يک هوس
سطحي و کنجکاوانه نيست😊! عشق، تفکر و احترام🙏 من نسبت به شما و شخصيت شما☺️
#ادامه_دارد ..
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🌺
@harime_hawra💖
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🎗#بدون_تو_هرگز ۶۶
📢‼️ این داستان واقعی است !!
من رو اينجا کشيده تا از شما خواستگاري🌹 کنم و يک عذر🙏خواهي هم به شما بدهکارم،
در کنار تمام اهانت هايي که به شما و تفکر شما کردم و شما صبورانه🙂 برخورد کرديد،
من هرگز نبايد به پدرتون اهانت مي کردم.😔 اون صادقانه و بي پروا، تمام حرف هاش رو
زد و من به تک تک اون ها گوش👂 کردم و قرار شد روي پيشنهادش فکر کنم. وقتي از سر
ميز بلند شدم لبخند 😊عميقي صورتش رو پر کرد.
- هر چند نمي دونم پاسخ شما به من چيه؛ اما حقيقتا خوشحالم 😍بعد از چهارسال و
نيم تلاش، بالاخره حاضر شديد به من فکر 🤔کنيد.
از طرفي به شدت تحت تاثير قرار گرفته بودم؛ ولي مي ترسيدم😱 که مناسب هم نباشيم،
از يه طرف، اون يه تازه مسلمان از سرزميني با روابط آزاد بود و من يک دختر ايراني🇮🇷 از
خانواده اي نجيب با عفت اخلاقی و نمي دونستم خانواده و ديگران چه واکنشي
نشون ميدن😕! برگشتم خونه و بدون اينکه لباسم رو عوض کنم بي حال و بي رمق،
همون طوري ولو شدم روي تخت🛏.
- کجايي بابا؟ حالا چه کار کنم؟ چه جوابي بدم😩؟ با کي حرف بزنم و مشورت کنم؟ الان
بيشتر از هر لحظه اي توي زندگيم بهت احتياج دارم که بياي و دستم🤝 رو بگيري و يه
عنوان يه مرد، راهنماييم کني.
بي اختيار گريه 😭مي کردم و با پدرم حرف مي زدم...
چهل روز نذر کردم اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم، گفتم هر چه بادا باد. امرم رو
به خدا مي سپارم؛😌 اما هر چه مي گذشت محبت دکتر👨⚕ دايسون، بيشتر از قبل توي قلبم
شکل مي گرفت... تا جايي که ترسيدم.
- خدايا! حالا اگر نظر شما و پدرم مخالف دلم باشه چي😓؟
روز چهلم از راه رسيد... تلفن 📱رو برداشتم تا زنگ بزنم قم و بخوام برام استخاره کنن،
قبل از فشار دادن دکمه ها نشستم روي مبل🛋 و چشم هام رو بستم.
- خدايا! اگر نظر شما و پدرم مخالف دل منه، فقط از درگاهت قدرت💪 و توانايي مي خوام
من، مطيع امر توئم و دکمه روي تلفن☎️ رو فشار دادم...
"همان گونه که بر پيامبران پيشين وحي فرستاديم بر تو نيز روحي را به فرمان خود،
وحي کرديم... تو پيش از اين نمي دانستي کتاب📖 و ايمان چيست ولي ما آن را نوري ☀️
قرار داديم که به وسيله آن را کسي از بندگان خويش را بخواهيم هدايت مي کنيم و تو
مسلما به سوي راه راست هدايت مي کني☺️"
سوره شوري... آيه 7
#ادامه_دارد ..
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا❤️
@harime_hawra🌼
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣