eitaa logo
دُخْتَـرانِ‌حَریمِ‌حَوْرا|𝐇𝐚𝐮𝐫𝐚❥︎
1.1هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
258 فایل
جایی‌براےباهم‌بودن‌وگذراندن‌لحظاتِ‌ناب‌ِنوجوانے😌💕 اطلاع‌رسانی‌های‌هیئت‌دختران‌حریم‌حوراءیزد🌱 • • پـُلِ‌ارتـباطے ما‌ و شمـا👀↯ @dokhtaran_harime_haura هیئت‌بانوان‌حریم‌حوراء↯ @harime_haura حجاب‌ملیکا↯ @melika_hejab
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۵۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! سه، چهار ماه به همين منوال گذشت🙂. توي سالن استراحت پزشکان👩‍⚕ نشسته بودم که از در اومد تو، بدون مقدمه و در حالي که اصلا انتظارش رو نداشتم😟 يهو نشست کنارم☹️. - پس شما چطور با هم آشنا مي شيد؟ اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن، چطور 🤔 مي تونن همديگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم مي خورن يا نه؟ همه زيرچشمي به ما نگاه👀 مي کردن. با ديدن رفتار ناگهاني دايسون شوک و تعجب 😲 توي صورت شون موج مي زد! هنوز توي شوک بود؛ اما آرامشم رو حفظ کردم.😌 دکتر دايسون واقعا اين ارتباطات به خاطر شناخت پيش از ازدواجه😯؟ اگر اينطوره چرا آمار خيانت اينجا، اينقدر بالاست🤔؟ يا اينکه حتي بعد از بچه👼 دار شدن، به زندگي شون به همين سبک ادامه ميدن و وقتي يه مرد بعد از سال ها زندگی از اون زن خواستگاري💐 مي کنه اون زن از خوشحالي بالا و پايين مي پره و ميگن اين حقيقتا عشقه😕؟ يعني تا قبل از اون عشق نبوده😰؟ يا بوده اما حقيقي نبوده؟ خيلي عادي از جا بلند شدم و وسايلم رو جمع کردم. خيلي عميق توي فکر فرو رفته بود. منم بي سر 🤫و صدا و خيلي آروم در حال فرار و ترک موقعيت بودم.😰 در سالن رو باز کردم و رفتم بيرون، در حالي که با تمام وجود به خدا التماس 🙏مي کردم که بحث همون جا تموم بشه، توي اون فشار کاري... که يهو از پشت سر، صدام 🗣کرد. دنبالم، توي راهروي بيمارستان🏩، راه افتاد... مي خواستم گريه کنم! چشم 👁هام مملو از التماس بود! تو رو خدا ديگه نيا... که صدام کرد😔... - دکتر حسيني... دکتر حسيني... پيشنهاد شما براي آشنايي بيشتر چيه🤔؟ ايستادم و چند لحظه مکث کردم😧... - من چطور آدمي هستم؟ جا خورد..😐. - شما شخصيت من رو چطور معرفي مي کنيد؟ با تمام خصوصيات مثبت ➕و منفي معلوم بود متوجه منظورم شده - پس رنگ مورد علاقه تون❤️ چي؟ - مثل اينکه رنگ مورد علاقه ام چيه؟ يا چه غذايي🍵 رو دوست دارم؟ و واقعا به نظرتون اينها خيلي مهمه🤔؟ مثال اگر دو نفر از رنگ ها يا غذاي متفاوتي خوششون بياد نمي تونن با هم زندگي کنن😳؟ چند لحظه مکث کردم...🙃 .. 😍 💌 💗 @harime_hawra🌟 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۵۶ 📢‼️ این داستان واقعی است !! طبيعتا اگر اخلاقي نباشه و خودخواهي غلبه کنه ممکنه نتونن،😊 در کنار اخلاق بقيه اش هم به شخصيت و روحيه است😌. اينکه موقع ناراحتي يا خوشحالي يا تحت فشار آدمها چه کار مي کنن يا چه واکنشي دارن؛🤔 اما اين بحث ها و حرف 🗣ها تمومي نداشت. بدون توجه به واکنش ديگران مدام ميومد سراغم و حرف مي زد. با اون فشار و حجم کار، اين فشار 😩و حرف هاي جديد واقعا سخت بود. ديگه حتي يه لحظه آرامش يا زماني براي نفس کشيدن، نداشتم😓. دفعه آخر که اومد، با ناراحتي بهش گفتم: - دکتر دايسون ميشه ديگه در مورد اين مسائل صحبت نکنيم و حرفها صرفا کاري باشه🙂؟ خنده 😆اش محو شد. چند لحظه بهم نگاه👀 کرد! - يعني شما از من بدتون مياد خانم حسيني😥؟ چند لحظه مکث کردم... گفتن چنين حرف هايي برام سخت🤕 بود؛ اما حالا... - صادقانه من اصلا به شما فکر نمي کنم. نه به شما، که به هيچ شخص ديگه اي هم فکر نمي کنم🙃. نه فکر مي کنم، نه... بقيه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم. دوباره لبخند😊 زد... - شخص ديگه که خيلي خوبه؛ اما نمي تونيد واقعا به من فکر کنيد😰؟ خسته و کلافه، تمام وجودم پر از التماس🙏 شده بود! - نه نميتونم دکتر دايسون. نه وقتش⏰ رو دارم، نه... چند لحظه مکث کردم. 😕بدتر از همه شما داريد من رو انگشت نما و سوژه حرف ديگران مي کنيد. 😠 - ولي اصلا به شما نمياد با فکر و حرف ديگران در مورد خودتون توجه کنيد😇. يهو زد زير خنده😁... انقدر شناخت از شما کافيه؟ حالا مي تونيد بهم فکر🤔 کنيد؟ - انسان يه موجود اجتماعيه دکتر، من تا جايي حرف ديگران برام مهم نيست که مطمئن باشم کاري که مي کنم درسته✅؛ حتی اگر شما از من يه شناخت نسبي داشته باشيد، من ندارم. بيمارستان🏩 تمام فضاي زندگي من رو پر کرده وقتي براي فکر کردن به شما و خوصيات شما ندارم؛ حتی اگر هم داشته باشم! من يه مسلمانم😍 و تا جايي که يادم مياد، شما يه دفعه گفتيد از نظر شما، خدا قيامت و روح وجود😔 نداره. لای در 🚪رو بستم... - خواهش🙏 مي کنم تمومش کنيد... .. 😍 💌 🌸 @harime_hawra🌼 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۵۷ 📢‼️ این داستان واقعی است !! و از اتاق🚪 رفتم بيرون... برنامه جديد رو که اعلام 📢کردن، برق از سرم پريد، شده بودم دستيار دايسون😱! انگار يه سطل آب يخ ريختن روي سرم... باورم نمي شد.😵 کم مشکل داشتم که به لطف🙏 ايشون، هر لحظه داشت بيشتر مي شد... دلم مي خواست رسما گريه 😭کنم. براي اولين عمل آماده شده بوديم. داشت دست🤝 هاش رو ميشست... همين که چشمش👀 بهم افتاد با حالت خاصي لبخند زد ولي سريع لبخندش😊 رو جمع کرد... - من موقع کار آدم جدي و دقيقي هستم و با افرادي کار مي کنم که ريزبين، دقيق🧐 و سريع هستن و... داشتم از خجالت نگاه 👀ها و حالت هاي بقيه آب مي شدم. زيرچشمي بهم نگاه مي کردن و بعضيها لبخند😇هاي معناداري روي صورت شون بود. چند قدم رفتم سمتش و خيلي آروم🗣 گفتم... - اگر اين خصوصياتي که گفتيد. در مورد شما صدق مي کرد، ميدونستيد که نبايد قبل از عمل با اعصاب جراح بازي ☹️کنيد؛ حتی اگر دستيار باشه... خنديد.😆.. سرش رو آورد جلو... - مشکلي نيست... انجام اين عمل براي من مثل آب خوردنه😌... اگر بخواي، مي توني بايستي و فقط نگاه👁 کني. براي اولين بار توي عمرم، دلم مي خواست از صميم قلب❤️ بزنم يه نفر رو له کنم. با برنامه جديد، مجبور بودم توي هر عملي که جراحش👩‍⚕، دکتر دايسون بود حاضر بشم؛ البته تمرين خوبي هم براي صبر و کنترل اعصاب💉 بود. چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله اي در مورد شخصيتش نطق مي کرد 🙂و من چاره اي جز گوش👂 کردن به اون ها رو نداشتم. توي بيمارستان🏩 سوژه همه شده بديم. به نوبت جراحي🌡 هاي ما ميگفتن، جراحي عاشقانه💞... يکي از بچه ها موقع خوردن نهار🍲 رسما من رو خطاب قرار داد. - واقعا نميفهمم چرا انقدر براي دکتر دايسون ناز مي کني🙄! اون يه مرد جذاب و نابغه ست و با وجود اين سني 😳که داره تونسته رئيس تيم جراحي بشه... همين طور از دکتر دايسون تعريف مي کرد و من فقط نگاه 👀مي کردم واقعا نمي دونستم چي بايد بگم يا ديگه به چي فکر 🤔کنم. برنامه فشرده و سنگين بيمارستان،🏩 فشار دو برابر عمل هاي جراحي، تحمل رفتار دکتر👨‍⚕ دايسون که واقعا نميتونست سختي و فشار زندگي رو روي من درک کنه😢، حالا هم که... .. 😍 💌 🍁 @harime_hawra💚 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۵۸ 📢‼️ این داستان واقعی است !! چند لحظه بهش نگاه👀 کردم. با ديدن نگاه خسته من ساکت شد، از جا بلند شدم و بدون اينکه چيزي بگم از سالن رفتم بيرون🙃... خسته 😩تر از اون بودم که حتي بخوام چيزي بگم. سرماي سختي خورده بودم🤒، با بيمارستان تماس📞 گرفتم و خواستم برنامهام رو عوض کنن. تب🌡 بالا، سردرد و سرگيجه... حالم خيلي خراب بود. توي تخت دراز کشيده بودم که گوشيم📱 زنگ زد... چشم👁 هام مي سوخت و به سختي باز شد. پرده اشک 💧جلوي چشمم نگذاشت اسم رو درست ببينم. فکر🤔 کردم شايد از بيمارستانه؛ اما دايسون بود... تا گوشي رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف 🗣زدن... - چه اتفاقي افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نيست... گريه 😭ام گرفت. حس کردم ديگه واقعا الان ميميرم، با اون حال، حالا بايد حالم خرابتر از اين بود که قدرتي💪 براي کنترل خودم داشته باشم. - حتي اگر در حال مرگ هم باشم؛ اصلا به شما مربوط نيست.😠 و تلفن رو قطع کردم. به زحمت صدام😖 در مي اومد... صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خيس از اشک شده بود. پشت سر هم زنگ ☎️مي زد... توان جواب دادن نداشتم، اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمي کرد 😩که ميتونستم خيلي راحت صداي گوشي📲 رو ببندم يا خاموشش کنم. توي حال خودم نبودم، دايسون هم پشت سر هم زنگ مي زد. - چرا دست از سرم برنميداري😤؟ برو پي کارت... - در رو باز کن زينب، من پشت در خونه🏠 ات هستم. تو تنهايي و يک نفر بايد توي اين شرايط ازت مراقبت کنه..😕. - دارو خوردم اگر به مراقبت نياز پيدا کنم ميرم بيمارستان🏩... يهو گريه😭 ام گرفت. لحظاتي بود که با تمام وجود به مادرم احتياج داشتم😔؛ حتی بدون اينکه کاري بکنه وجودش برام آرامش بخش بود. تب، تنهايي، غربت. ديگه نمي تونستم بغضم😓 رو کنترل کنم... - دست از سرم بردار، چرا دست از سرم برنميداري؟ اصلا کي بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچيک صدا کني😡؟ اشک مي ريختم و سرش داد مي زدم... - واقعا داري گريه 😭مي کني؟ من واقعا بهت عالقه دارم... توي اين شرايط هم دست از سرسختي برنميداري😒؟ پريدم توي حرفش...🗣 .. 😍 💌 ⭐️ @harime_hawra💕 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۵۹ 📢‼️ این داستان واقعی است !! باشه واقعا بهم علاقه ❤️داري؟ با پدرم حرف بزن اين رسم ماست رضايت پدرم رو بگيري قبولت👍 مي کنم. چند لحظه ساکت شد... حسابي جا خورده بود😟. - توي اين شرايط هم بايد از پدرت اجازه بگيرم🤔؟ آخرين ذره هاي انرژيم 💪رو هم از دست داده بودم. ديگه توان حرف زدن نداشتم... - باشه... شماره📱 پدرت رو بده، پدرت ميتونه انگليسي صحبت کنه😢؟ من فارسي بلد نيستم. - پدرم🥀 شهيد شده. تو هم که به خدا و اين چيزها اعتقاد نداري به زحمت،😔 دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم... از اينجا برو... برو... و ديگه نفهميدم چي شد.🤕 از حال رفتم... نزديک نيمه 🌃شب بود که به حال اومدم... سرگيجهام قطع شده بود. تبم🤒 هم خيلي پايين اومده بود؛ اما هنوز به شدت بي حس و جون بودم. از جا بلند شدم تا برم طبقه پايين و براي خودم يه سوپ🍜 ساده درست کنم. بلند که شدم... ديدم تلفنم📲 روي زمين افتاده... باورم نميشد... 0 2 تماس بي پاسخ از دکتر دايسون😱! با همون بي حس و حالي رفتم سمت پريز و چراغ رو روشن کردم تا چراغ💡 رو روشن کردم صداي زنگ در🚪 بلند شد. پتوي سبکي رو که روي شونه هام بود. مثل چادر کشيدم روي سرم و از پله ها رفتم پايين.🙃.. از حال گذشتم و تا به در ورودي رسيدم، انگار نصف جونم پريده😨 بود. در رو باز کردم... باورم نمي شد! دکتر👨‍⚕ دايسون پشت در بود. در حالي که ناراحتي توي صورتش موج ميزد، با حالت خاصي بهم نگاه👀 کرد. اومد جلو و يه پلاستيک بزرگ رو گذاشت جلوي پام... - با پدرت حرف زدم 😌گفت از صبح چيزي نخوردي😥، مطمئن شو تا آخرش رو ميخوري... اين رو گفت و بي معطلي رفت. خم شدم از روي زمين برش داشتم و برگشتم داخل... توش رو که نگاه👁 کردم. چند تا ظرف غذا بود با يه کاغذ، روش نوشته بود. - از يه رستوران اسلامي گرفتم، کلي گشتم تا پيداش کردم!🙂 ديگه هيچ بهانه اي براي نخوردنش نداري.☺️ نشستم روي مبل🛋، ناخودآگاه خندهام گرفت. برگشتم بيمارستان🏩 باهام سرسنگين بود. غير از صحبت در مورد عمل و بيمار، حرف ديگهاي نمي زد. هر کدوم از بچه 🎓ها که بهم مي رسيد، اولين چيزي که مي پرسيد اين بود. - با هم دعواتون😢 شده؟ با هم قهر کرديد🤔؟ .. 😍 💌 ⭐️ @harime_hawra💕 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۶۰ 📢‼️ این داستان واقعی است !! تا اينکه اون روز توي آسانسور🔸 با هم مواجه شديم. چند بار زيرچشمي بهم نگاه 👀کرد و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست... 🙃 - واقعا از پزشکي👩‍⚕ با سطح توانايي شما بعيده اينقدر خرافاتي باشه. - از شخصي مثل شما👨‍⚕ هم بعيده در يه جامعه مسيحي؛ حتي به خدا ايمان 😰نداشته باشه. - من چيزي رو که نمي بينم قبول نمي کنم. - پس چطور انتظار داريد من احساس شما رو قبول کنم😠؟ منم احساس شما رو نمي بينم😌. آسانسور ايستاد... اين رو گفتم و رفتم بيرون. تمام روز از شدت عصبانيت،😡 صورتش سرخ بود. چنان بهم ريخته و عصباني😤 که احدي جرات نمي کرد بهش نزديک بشه. سه روز هم اصلا بيمارستان🏩 نيومد، تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد😐. گوشيم📱 زنگ زد... دکتر دايسون بود. - دکتر حسيني همين الان مي خوام باهاتون صحبت🗣 کنم، بيايد توي حياط بيمارستان. رفتم توي حياط. خيلي جدي😠 توي صورتم نگاه کرد! بعد از سه روز بدون هيچ مقدمه اي.😕 - چطور تونستيد بگيد محبت و احساسم رو نسبت به خودتون😤 نديديد؟ من ديگه چطور مي تونستم خودم رو به شما نشون بدم🤔؟ حتي اون شب ساعت ها پشت در ايستادم تا بيدار شديد و چراغ💡 اتاق تون روشن شد که فقط بهتون غذا🍜 بدم. حالا چطور مي تونيد چشم 👁تون رو روي احساس من و تمام کارهايي که براتون انجام دادم ببنديد😓؟ پشت سر هم و با ناراحتي😔، اين سوال ها رو ازم پرسيد. ساکت که شد، چند لحظه صبر کردم...🙁 - احساس قابل ديدن نيست درک کردني و حس کردنيه؛ حتی اگر بخوايد منطقي بهش نگاه👀 کنيد احساس فقط نتيجه يه سري فعل و انفعالات هورمونيه، غير از اينه😟؟ شما که فقط به منطق اعتقاد داريد چطور دم از احساس مي زنيد☹️؟ - اينها بهانه است دکتر حسيني، بهانه اي که باهاش فقط از خرافات تون دفاع✊ مي کنيد. کمي صدام🗣 رو بلند کردم... .. 😍 💌 💫 @harime_hawra🌼 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۶۱ 📢‼️ این داستان واقعی است !! نه دکتر 👨‍⚕دايسون اگر خرافات بود عيسي مسيح، مرده ها رو زنده نمي کرد🙃، نزديک به 2000 سال از ميلاد 💫مسيح مي گذره شما مي تونيد کسي رو زنده کنيد؟ يا از مرگ انساني جلوگيري کنيد🤔؟ تا حالا چند نفر از بيمارها، زير دست شما مردن😰؟ اگر خرافاته، چرا بيمارهايي رو که مردن زنده نمي کنيد؟ اونها رو به زندگي برگردونيد😌 دکتر دايسون، زنده شون کنيد. سکوت مطلقي بين ما حاکم شد. نگاهش 👀جور خاصي بود؛ حتی نميتونستم حدس بزنم توي فکرش چي مي گذره😢، آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم. - شما از من مي خوايد احساسي رو که شما حس مي کنيد من ببينم😠؟ محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش ميشه درک کرد و ديد🤔. از من انتظار داريد احساس شما رو از روي نشانه ها ببينم😯؛ اما چشمم رو روي رفتار و نشانه هاي خدا ببندم، شما اگر بوديد؛ يه چيز بزرگ رو به خاطر يه چيز کوچک رها مي کرديد🙃؟ با ناراحتي و عصبانيت😤 توي صورتم نگاه کرد... - زنده شدن مرده ها توسط مسيح يه داستان خيالي و بافته و پردازش شده توسط کليسا بيشتر نيست😒 همون طور که احساس من نسبت به شما کوچيک نبود.🙂 چند لحظه مکث کرد... - چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاري بکنم😇. حالا ديگه من و احساسم رو تحقير مي کنيد😕؟ اگر اين حرف🗣 ها حقيقت داره، به خدا بگيد پدرتون رو دوباره زنده کنه چند لحظه مکث 😐کرد... با قاطعيت بهش نگاه کردم... - اين من نبودم که تحقيرتون کردم، شما 😢بوديد... شما بهم ياد داديد که نبايد چيزي رو قبول🤝 کرد که قابل ديدن نيست. عصبانيت 😤توي صورتش موج مي زد، مي تونستم به وضوح آثار خشم😡 روي توي چهره اش ببينم و اينکه به سختي خودش رو کنترل مي کرد؛ اما بايد حرفم 🗣رو تموم مي کردم. - شما الان يه حس جديد داريد، حس شخصي رو که با وجود تمام لطف🙏 ها و توجهش... احدي اون رو نمي بينه، بهش پشت مي کنن بهش توجه نمي کنن، رهاش مي کنن 😐و براش اهميت قائل نميشن، تاريخ🗓 پر از آدم هاييه که خدا و نشانه هاي محبت و توجهش رو حس کردن؛ اما نخواستن ببينن و باور کنن😞، شما وجود خدا رو انکار مي کنيد😠؛ اما خدا هرگز شما رو رها نکرده... سرتون داد نزده❌، با شما تندي نکرده .. 😍 💌 @harime_hawra💝 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۶۲ 📢‼️ این داستان واقعی است !! من منکر لطف🙏 و توجه شما نيستم😌... شما گفتيد من رو دوست❤️ داريد؛ اما وقتي فقط و فقط يک بار بهتون گفتم احساس شما رو نمي بينم ☹️آشفته شديد و سرم داد زديد😔! خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده، چرا من بايد محبت چنين خدايي رو رها کنم 🙂و شما رو بپذيرم؟ اگر چه اون روز، صحبت🗣 ما تموم شد؛ اما اين، تازه آغاز ماجرا بود...🙃 اسم من از توي تمام عمل💉 های جراحي دکتر دايسون خط خورد. چنان برنامه هر دوي ما تنظيم شده بود که به ندرت با هم مواجه مي شديم. 🙄 تنها اتفاق خوب اون ايام اين بود که بعد از سال4 با مرخصي من موافقت شد😳! مي تونستم به ايران🇮🇷 برگردم و خانواده ام رو ببينم؛ فقط خدا مي دونست چقدر دلم براي تک تک شون تنگ شده بود😭. بعد از چند سال به ايران برگشتم، سجاد ازدواج کرده بود و يه محمدحسين 7 ماهه داشت. حنانه دختر مريم، قد کشيده بود، کلاس دوم ابتدايي؛ اما وقار و شخصيتش عين مريم بود. از همه بيشتر دلم براي ديدن👁 چهره مادرم تنگ شده بود. توي فرودگاه همه شون اومده بودن، همين که چشمم بهشون افتاد اشک💧، تمام تصوير رو محو کرد. خودم رو پرت کردم توي بغل مادرم👩، شادي چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت. با اشتياق دورم رو گرفته😍 بودن و باهام حرف مي زدن. هر کدوم از يک جا و يک چيز مي گفت. حنانه که از 4 سالگي، من رو نديده بود و باهام غريبي 😩مي کرد، خجالت مي کشيد. محمدحسين که اصلا نمي گذاشت بهش دست✋ بزنم. خونه بوي غربت مي داد، حس مي کردم😨 توي اين مدت چنان از زندگي و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به يه غريبه تبديل مي شدم😰. اون ها، همه توي لحظه لحظه هم شريک بودن؛اما من فقط گاهي اگر وقت🕰 و فرصتي بود اگر از شدت خستگي🤕 روي مبل ايستاده يا نشسته خوابم نمي برد از پشت تلفن☎️ همه چيز رو مي شنيدم، غم عجيبي تمام وجودم رو پر کرده بود😭؛ فقط وقتي به چهره مادرم نگاه👀 مي کردم کمي آروم مي شدم، چشمم👁 همه جا دنبالش مي چرخيد. شب 🌃همه رفتن و منم از شدت خستگي بيهوش شدم، براي نماز صبح 🖼که بلند شدم. پاي سجاده داشت قرآن مي خوند رفتم سمتش 🏃‍♀و سرم رو گذاشتم روي پاش يه نگاهي بهم کرد و دستش ✋رو گذاشت روي سرم، با اولين حرکت نوازش ✌️دستش بي اختيار اشک 💧از چشمم فرو ريخت. - مامان شايد باورت نشه؛ اما خيلي دلم براي بوي چادر نمازت تنگ شده بود😭 .. 😍 💌 🌟 @harime_hawra💕 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۶۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! بغض عميقي راه گلوم رو سد کرد😭. دستش بين موهام حرکت مي کرد و من بي اختيار، اشک 💧مي ريختم. غم غربت و تنهايي، فشار 😩و سختي کار و اين حس دورافتادگي و حذف شدن از بين افرادي که با همه وجود دوست💞 شون داشتم - خيلي سخت بود😥؟ - چي؟ - زندگي توي غربت سکوت عميقي فضا رو پر کرد. قدرت💪 حرف زدن نداشتم و چشم👁 هام رو بستم؛ حتی با چشم هاي بسته... نگاه مادرم رو حس مي کردم. - خيلي شبيه علي شدي🙂. اون هم، همه سختي ها و غصه ها رو توي خودش نگه مي داشت بقيه شريک شادي 🥳هاش بودن؛ حتی وقتي ناراحت😔 بود مي خنديد😆 که مبادا بقيه ناراحت نشن... اون موقع ها جوون بودم؛ اما الان مي تونم حتي از پشت اين چشم 👁هاي بسته حس دختر کوچولوم رو ببينم. ناخودآگاه با اون چشم هاي خيس خنده ام ☺️گرفت. دختر کوچولو... چشم👀 هام رو که باز کردم دايسون اومد جلوي نظرم. با ناراحتي،😞 دوباره بستم شون... - کاش واقعا شبيه بابا بودم. اون خيلي آروم و مهربون😊 بود، چشم هر کي بهش مي افتاد جذب اخلاقش مي شد؛ ولي من اينطوري نيستم😟. اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم نمي تونم اونها رو به خدا نزديک کنم. من خيلي با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم... 😓 خيلي... سرم رو از روي پاي مادرم 👩بلند کردم و رفتم وضو بگيرم... اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و مي سوخت.😖.. دلم براي پدرم تنگ شده بود و داشتم کم کم از بين خانواده ام هم حذف مي شدم.😭 علت رفتنم رو هم نمي فهميدم و جواب استخاره رو درک نمي کردم.🙃 "و اراده ما بر اين است که بر ستمديدگان نعمت بخشيم و آنان را پيشوايان و وارثان بر روي زمين🌍 قرار دهيم" زمان🕰 به سرعت برق و باد سپري شد... لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم😫. نمي خواستم جلوي مادرم گريه کنم، نمي خواستم مايه درد و رنجش بشم. هواپيما ✈️که بلند شد مثل عزيز از دست داده ها گريه😭 مي کردم. حدود يک سال و نيم ديگه هم طي شد؛ ولي دکتر 👨‍⚕دايسون ديگه مثل گذشته نبود. حالتش با من عادي شده😐 .. 😍 💌 💫 @harime_hawra💖 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۶۴ 📢‼️ این داستان واقعی است !! بود؛ حتی چند مرتبه توي عمل💉 دستيارش شدم. هر چند همه چيز طبيعي به نظر مي رسيد🙂؛ اما کم کم رفتارش داشت تغيير😱 مي کرد. نه فقط با من... با همه عوض مي شد. مثل هميشه دقيق👌؛ اما احتياط، چاشني تمام برخوردهاش شده بود. ادب... احترام🙏... ظرافت کالم و برخورد. هر روز با روز قبل فرق داشت... يه مدت که گذشت؛ حتی نگاهش👀 رو هم کنترل مي کرد. ديگه به شخصي زل نمي زد، در حالي که هنوز جسور و محکم💪 بود؛ اما ديگه بي پروا برخورد نمي کرد😲. رفتارش طوري تغيير کرده بود که همه تحسينش مي کردن! به حدي مورد تحسين و احترام🙏 قرار گرفته بود که سوژه صحبت🗣 ها، شخصيت جديد دکتر دايسون و تقدير اون شده بود. در حالي که هيچ کدوم، علتش رو نمي دونستيم.🙁 شيفتم تموم شد... لباسم 👚رو عوض کردم و از در اتاق 🚪پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد... - سلام ✋خانم حسيني امکان داره، چند دقيقه تشريف بياريد کافه تريا؟ مي خواستم در مورد موضوع مهمي باهاتون صحبت کنم🤗... وقتي رسيدم، از جاش بلند شد و صندلي رو برام عقب کشيد🙃. نشست... سکوت عميقي فضا رو پر کرد... - خانم حسيني مي خواستم اين بار، رسما از شما خواستگاري 💐کنم. اگر حرفي داشته باشيد گوش 👂مي کنم و اگر سوالي داشته باشيد با صداقت تمام جواب ميدم.😊.. اين بار مکث کوتاه تري کرد... - البته اميدوارم اگر سوالي در مورد گذشته من داشتيد مثل خدايي که مي پرستيد👐 بخشنده باشيد... حرفش که تموم شد. هنوز توي شوک😯 بودم! 6 سال از بحثي که بين مون در گرفت، گذشته بود😨. فکر مي کردم همه چيز تموم شده اما اينطور نبود. لحظات سختي بود واقعا نمي دونستم بايد چي بگم😢... برعکس قبل اين بار، موضوع ازدواج💍 بود... نفسم از ته چاه در مي اومد. به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم...😞 - دکتر👨‍⚕ دايسون من در گذشته به عنوان يه پزشک ماهر و يک استاد و به عنوان يک شخصيت قابل احترام براي شما احترام قائل بودم😌، در حال حاضر هم عميقا و از صميم قلب،❤️ اين شخصيت و رفتار جديدتون رو تحسين👏 مي کنم... نفسم بند اومد... - اما مشکل بزرگي😰 وجود داره که به خاطر اون فقط مي تونم بگم متاسفم...😔 .. 😍 💌 💓 @harime_hawra🌸 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۶۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! چهره اش گرفته😖 شد. سرش رو انداخت پايين و مکث😐 کوتاهي کرد. - اگر اين مشکل فقط مسلمان نبودن منه من تقريبا 7 ماهي هست که مسلمان شدم😊. اين رو هم بايد اضافه کنم تصميم من و اسلام آوردنم کوچک ترين ارتباطي با علاقه ❤️ من به شما نداره،🙃 شما همچنان مثل گذشته آزاد هستيد، چه من رو انتخاب کنيد چه پاسخ تون مثل قبل، منفي❌ باشه! من کاملا به تصميم شما احترام🙏 مي گذارم و حتي اگر مخالف احساس من، باشه هرگز باعث ناراحتي😔 تون در زندگي و بيمارستان نميشم! با شنيدن👂 اين جمالت شوک شديدتري بهم وارد شد..😨. تپش قلبم رو توي شقيقه و دهنم حس مي کردم😢. مغزم از کار افتاده بود و گيج مي خوردم، هرگز فکرش رو هم نمي کردم دکتر 👨‍⚕دايسون يک روز مسلمان بشه😳... مغزم از کار افتاده بود و گيج مي خوردم، حقيقت اين بود که من هم توي اون مدت به دکتر دايسون علاقه 😍مند شده بودم؛ اما فاصله ما فاصله زمين 🌍و آسمان بود و من در تصميمم مصمم. من هربار، خيلي محکم💪 و جدي و بدون پشيماني روي احساسم پا گذاشته بودم؛ اما حالا😥... به زحمت ذهنم رو جمع کردم - بعد از حرف هايي که اون روز زديم... فکر مي کردم... ديگه صدام🗣 در نيومد - نمي تونم بگم حقيقتا چه روزها و لحظات سختي رو گذروندم. حرف هاي شما از يک طرف و علاقه 💞من از طرف ديگه، داشت از درون، ذهن و روحم رو مي خورد😓. تمام عقل و افکارم رو بهم مي ريخت. گاهي به شدت از شما متنفر😰 مي شدم و به خاطر علاقه اي که به شما پيدا کرده بودم خودم رو لعنت مي کردم؛🙂 اما اراده خدا به سمت ديگه اي بود. همون حرف🗣 ها و شخصيت شما و گاهي اين تنفر باعث شد نسبت به همه چيز کنجکاو🤔 بشم... اسلام🇮🇷، مبناي تفکر و ايدئولوژي هاي فکريش، شخصيتي که در عين تنفري که ازش پيدا کرده بودم نمي تونستم حتي يه لحظه بهش فکر نکنم.🙂 دستش✋ رو آورد بالا، توي صورتش و مکث کرد... - من در مورد خدا و اسلام تحقيق🖋 کردم و اين نتيجه اون تحقيقات شد. من سعي کردم خودم رو با توجه به دستورات👐 اسلام، تصحيح کنم و امروز پيشنهاد من، نه مثل گذشته، که به رسم اسلام از شما خواستگاري💐 مي کنم، هر چند روز اولي که توي حياط به شما پيشنهاد😌 دادم حق با شما بود و من با يک هوس و حس کنجکاوي 😉نسبت به شخصيت شما، به سمت شما کشيده شده بودم؛ اما احساس امروز من، يک هوس سطحي و کنجکاوانه نيست😊! عشق، تفکر و احترام🙏 من نسبت به شما و شخصيت شما☺️ .. 😍 💌 🌺 @harime_hawra💖 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۶۶ 📢‼️ این داستان واقعی است !! من رو اينجا کشيده تا از شما خواستگاري🌹 کنم و يک عذر🙏خواهي هم به شما بدهکارم، در کنار تمام اهانت هايي که به شما و تفکر شما کردم و شما صبورانه🙂 برخورد کرديد، من هرگز نبايد به پدرتون اهانت مي کردم.😔 اون صادقانه و بي پروا، تمام حرف هاش رو زد و من به تک تک اون ها گوش👂 کردم و قرار شد روي پيشنهادش فکر کنم. وقتي از سر ميز بلند شدم لبخند 😊عميقي صورتش رو پر کرد. - هر چند نمي دونم پاسخ شما به من چيه؛ اما حقيقتا خوشحالم 😍بعد از چهارسال و نيم تلاش، بالاخره حاضر شديد به من فکر 🤔کنيد. از طرفي به شدت تحت تاثير قرار گرفته بودم؛ ولي مي ترسيدم😱 که مناسب هم نباشيم، از يه طرف، اون يه تازه مسلمان از سرزميني با روابط آزاد بود و من يک دختر ايراني🇮🇷 از خانواده اي نجيب با عفت اخلاقی و نمي دونستم خانواده و ديگران چه واکنشي نشون ميدن😕! برگشتم خونه و بدون اينکه لباسم رو عوض کنم بي حال و بي رمق، همون طوري ولو شدم روي تخت🛏. - کجايي بابا؟ حالا چه کار کنم؟ چه جوابي بدم😩؟ با کي حرف بزنم و مشورت کنم؟ الان بيشتر از هر لحظه اي توي زندگيم بهت احتياج دارم که بياي و دستم🤝 رو بگيري و يه عنوان يه مرد، راهنماييم کني. بي اختيار گريه 😭مي کردم و با پدرم حرف مي زدم... چهل روز نذر کردم اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم، گفتم هر چه بادا باد. امرم رو به خدا مي سپارم؛😌 اما هر چه مي گذشت محبت دکتر👨‍⚕ دايسون، بيشتر از قبل توي قلبم شکل مي گرفت... تا جايي که ترسيدم. - خدايا! حالا اگر نظر شما و پدرم مخالف دلم باشه چي😓؟ روز چهلم از راه رسيد... تلفن 📱رو برداشتم تا زنگ بزنم قم و بخوام برام استخاره کنن، قبل از فشار دادن دکمه ها نشستم روي مبل🛋 و چشم هام رو بستم. - خدايا! اگر نظر شما و پدرم مخالف دل منه، فقط از درگاهت قدرت💪 و توانايي مي خوام من، مطيع امر توئم و دکمه روي تلفن☎️ رو فشار دادم... "همان گونه که بر پيامبران پيشين وحي فرستاديم بر تو نيز روحي را به فرمان خود، وحي کرديم... تو پيش از اين نمي دانستي کتاب📖 و ايمان چيست ولي ما آن را نوري ☀️ قرار داديم که به وسيله آن را کسي از بندگان خويش را بخواهيم هدايت مي کنيم و تو مسلما به سوي راه راست هدايت مي کني☺️" سوره شوري... آيه 7 .. 😍 💌 ❤️ @harime_hawra🌼 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣