eitaa logo
دُخْتَـرانِ‌حَریمِ‌حَوْرا|𝐇𝐚𝐮𝐫𝐚❥︎
1.1هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
258 فایل
جایی‌براےباهم‌بودن‌وگذراندن‌لحظاتِ‌ناب‌ِنوجوانے😌💕 اطلاع‌رسانی‌های‌هیئت‌دختران‌حریم‌حوراءیزد🌱 • • پـُلِ‌ارتـباطے ما‌ و شمـا👀↯ @dokhtaran_harime_haura هیئت‌بانوان‌حریم‌حوراء↯ @harime_haura حجاب‌ملیکا↯ @melika_hejab
مشاهده در ایتا
دانلود
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨ 🍁 اتفاقاً وقتی مهرداد از جبهه🛡 به خانه آمد برای ما تعریف کرد که یک روز آنقدر گرسنگی به آنها فشار آورده بود که به یک تکه نان خشک هم راضی بودند ولی به جای نان خشک برای آنها لقمه گوشت کوبیده رسیده بود😌. خودش و دوستانش تعجب کرده بودند که این چه نوع ساندویچی هست🤔 آنها با دل سیر لقمه ها را خورده بودند. ما همان جا متوجه شدیم که لقمه های دست ساز خانم ها در مسجد پیروز تا سنگرهای شلمچه هم رفته و خدا دعای🤲 مینا را مستجاب کرده است. من و مادرم با بچه ها به مسجد 🕌رفتیم شهرام بچه بود و نمی توانستم او را این طرف و آن طرف بکشم البته خودم هم اهل بیرون رفتن نبودم همیشه روز و شبم 🌃در خانه می گذشت و آنجا آرامش داشتم. آخرهای مهر بود که مهران و مهرداد آمدن خانه 🏠و اصرار کردند که من و مادرم و دخترها از شهر برویم مینا و مهری مخالف بودند 😕زینب هم تحمل دوری از آبادان را نداشت. اصلا ما جایی را نداشتیم که برویم بچه‌هایم چشم که باز کردند توی شهر خودمان بودند و حتی یک سفر هم نرفته بودند کجا باید میرفتیم😔. هفت نفر بودیم کدام خانه پذیرای هفت نفر بود پسر ها اصرار می‌کردند و دخترها زیر بار نمی رفتند کم کم بحث🗣 و گفتگوی بچه ها بالا گرفت و بین آنها دعوا شد. مهرداد هر چند روز یکبار از خرمشهر می‌آمد و وقتی میدید که ما هنوز در شهر هستیم عصبی😤 می شد می خواست از دست ما خودش را بکشد حرص می‌خورد و فریاد می‌زد اگه بلایی سر شما بیاد من چیکارکنم😠. بابای مهران ‌می خواست ما را به خانه تنها خواهرش در ماهشهر یا به خانه فامیل های پدری‌اش در رامهرمز ببرد 😇چند سال قبل از جنگ دختر عموی جعفر برای گذراندن دوره های تربیت معلم آبادان آمد و مدت زیادی پیش ما زندگی کرد من هم حسابی از پذیرایی کردم.🙃 مادرم چند بار دعوتش کرد و ماهی 🐠صُبور و قلیه ماهی برایش درست کرد منزل عموی بابای مهران در رامهرمز بود و جعفر اصرار داشت ما را به آنجا ببرد. مهران و مهرداد اصرار می کردند و دختر ها مخالفت❌ مهرداد به مادربزرگش گفت مادربزرگ اگر عراقی ها آمدند و به خونه ما رسیدن مثل خونه های خرمشهر با دخترا چی کار می کنی😡 من قبل از مادرم جواب دادم توی باغچه یک گودال بکنید ما رو توی گودال خاک کنید🙂. من و مادرم مشغول یک به دو کردن با مهرداد بودیم که مهری و مینا از دست برادرها فرار کردند و به مسجد پیروز رفتند و آنجا پنهان شدند😟. مهران مادرم را برداشت و دنبال دخترها رفت بابای مهران و پسرها مصمم شده بودند که ما را از آبادان ببرند مهری و مینا در شبستان مسجد🕌 قایم شده بودند مهران به زور آنها را از مسجد بیرون آورد و به خانه برگرداند. .... 💓 💌 🎀 ╔═∞═๑ღ☘ღ๑═∞═╗ @ harime_hawra ╚═∞═๑ღ☘ღ๑═∞═╝ ‍ ‍ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️ 🎊 من تسلیم ✋جعفر و پسرها شدم و با دخترها حرف زدم که راضی به رفتن شوند اما دختر ها مرتب گریه😭 می‌کردند و مخالف بودند. مینا عصبانی تر از بقیه بود شروع کرد به داد زدن و گفت من از شهرم فرار نمی کنم می خوام بمونم و مثل پسرا مثل برادرام از شهرم دفاع🤞 کنم. مهرداد از دست دخترا عصبانی😤 بود و غصه ناموسش را داشت و از اینکه دخترها به دست عراقی‌ها بیفتند وحشت 😱داشت وقتی دید همه را می تواند مجاب کند غیر از مینا عصبانی شد و به خواهرش لگد زد. با عصبانیت آنچنان ضربه‌ای به مینا زد که یک طرف صورتش کبود شد🤕 من و مادرم و بقیه جیغ میزدیم و سعی می‌کردیم جلوی مهرداد را بگیریم.😰 مهرداد فریاد می‌زد میگفت امروز باید از شهر برید من نمیزارم شما دست عراقی ها بیفتید اگه نرید همینجا خودم رو می‌کشم 🔪شما هم تا هر وقت خواستید بمونید تا عراقی ها اسیرتون کنن. روز خیلی بدی بود حمله دشمن از یک طرف دعوای خواهر و برادری و ترک خانه و شهر مان هم یک طرف😩. در همه گسال‌های زندگی‌ام هیچ وقت بین بچه هایم دعوا و ناراحتی😔 نشده بود تا جایی که یادم می‌آمد پسرها و دخترهایم همه کس هم بودند و به هم احترام می گذاشتند.😊 اما آن روز پسرها یک طرف فریاد می‌زدند و دخترها یک طرف تک‌تک بچه‌ها به آبادان وابسته بودند. دخترها حاضر نبودند 😣خانه فامیلی بروند که تا آن روز یک بار هم به آنجا نرفته بودند تنها عمه بچه‌ها شوهرش عرب بود و آشپز 👨‍🍳شرکت نفت بود. او در ماهشهر زندگی می کرد خودش هشت تا بچه داشت خانه آنها برای خودشان هم کوچک بود ما هیچ وقت مزاحم او نشده بودیم😇. خانه فامیل های بابای مهران در رامهرمز نرفته بودیم حالا با وضع جنگ زدگی و بی خانمانی می‌خواستیم به جایی برویم که در روزگار عزت سربلندی نرفته بودیم. 😓 خیلی درد داشت مخصوصا برای من که همیشه با همه چیز ساخته بودم و عزتم را با هیچ چیز عوض نکرده بودم😥 .... 🦋 💌 🌺 ╔═∞═๑ღ☀️ღ๑═∞═╗ @ harime_hawra ╚═∞═๑ღ☀️ღ๑═∞═╝ ‍ ‍ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️ 🍄 با دل خون و چشم گریان 😭چند دست لباس برداشتیم و راهی غربت شدیم به این امید بودیم که جنگ در چند روز یا چند ماه آینده تمام می‌شود و به خانه 🏡خودمان برمیگردیم. فقط مینا و مهری حاضر نشدند که لباس جمع کنند تا لحظه آخر کتاب مفاتیح در دست‌شان بود و دعا می خواندند و از خدا می خواستند که اتفاقی بیفتد معجزه‌ای بشود که ما از آبادان نرویم.🙃 زینب هم ناراحت😔 بود اما حرفی نمی زد چون کوچکترین دختر بود به خودش اجازه نمی‌داد با من، باباش یا برادرهایش مخالفت کند سنش کم بود و می دانست که کسی به او اجازه ماندن نمی‌دهد.❌ بابای مهران مارا سوار کامیون دو کابینه کرد همه ما توی اتاق کامیون نشستیم و به سمت پل ایستگاه ۱۲ رفتیم پل را بسته بودند و اجازه رد شدن نمی‌دادند. 😨 اجباراً به زیارتگاه سید عباس در ایستگاه ۱۲ رفتیم دخترها آنجا حسابی گریه😰 کردند و به سید عباس متوسل شدند که راه بسته بماند. تعداد زیادی از مردم در زیارتگاه و خیابان‌های اطراف منتظر بودند که پل ایستگاه ۱۲ یا ایستگاه هفت باز شود. چند ساعت معطل شدیم تا پل ایستگاه هفت باز شد و ما توانستیم از آن مسیر از شهر خارج شویم روز خارج شدن از آبادان برای همه ما روز سختی😩 بود اشک ما قطع نمی‌شد صدای هق هق دخترها توی کامیون پیچیده بود. با کامیون🚛 به ماهشهر رفتیم خانه عمه بچه ها در منطقه شرکتی ماهشهر بود خانواده پرجمعیتی بودند و جایی برای ما در خانه آنها نبود فقط یک شب🌃 مهمان شان بودیم و روز بعد به رامهرمز رفتیم خانه پسر عموی بابای مهران. مینا و مهری از روز خارج شدن مان از آبادان اعتصاب غذا کرده بودند و چیزی نمی خوردند😕 البته شهرام یواشکی به آنها نان و بیسکویت می‌داد. یک هفته در خانه پسر عموی جعفر ماندیم آنها مقید به حجاب و رعایت مسائل شرعی نبودند☹️ پسر بزرگ هم داشتند دخترها خیلی معذب بودند هر کدام که می‌خواستند دستشویی بروند یا وضو بگیرند من همراهشان می‌رفتم. آنها هر روز در خانه نوار می‌گذاشتند و بزن و برقص داشتند😣 ما دیگر تحمل ماندن در آنجا را نداشتیم سالها قبل از دختر آنها در آبادان، ماه ها پذیرایی کردیم تا دوره تربیت معلم را تمام کرد😇. اما آنها رفتار خوبی با ما نداشتند من و مادرم احساس می‌کردیم روی خار نشسته‌ایم غذا🍵 که هیچ آب هم از گلویم پایین نمی‌رفت. آبان‌ماه بود و کم کم سر ما❄️ از راه رسید دخترها لباس کافی نداشتند به بازار رفتم و برای آنها لباس👕 خریدم روزهای سختی بود آدم یک عمر حتی یک روز هم خانه کسی نبوده و مزاحم کسی نشود ولی جنگ🛡 بلایی سرش بیاورد که با ۵ تا بچه در خانه فامیل آواره شود و احترامش از بین برود😞 ..... 💝 💌 🎈 ╔═∞═๑ღ🌞ღ๑═∞═╗ @ harime_hawra ╚═∞═๑ღ🌞ღ๑═∞═╝ ‍ ‍ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️ 🎋 در یکی از همان روزهای سخت بعد از خرید لباس برای بچه ها، مقداری گوشت🍖 و میوه و سبزی خریدم و به خانه برگشتم. زن پسر عموی جعفر و چند تا از زنهای همسایه در کوچه ایستاده بودند تا مرا دیدند و چشمشان👁 به موادغذایی افتاد با تمسخر خندیدند و گفتند مگه جنگ‌زده یَل (جنگ زده در اهالی رامهرمز) برنج و خورش می‌خورند🤔؟ انتظار داشتند که من به بچه‌های نان خالی بدهم فکر می‌کردند که ما فقیریم در حالی که ما در آبادان برای خودمان همه چیز داشتیم و بهتر از آنها زندگی می کردیم😌. بابای مهران دوباره به ماهشهر برگشت پالایشگاه آبادان از بین رفته بود و کارگرها شرکت نفت در ماهشهر مستقر شده بودند. پسرها هم آبادان بودند من و مادرم و دخترها و شهرام هم در رامهرمز اسیر شده بودیم😇. یک روز از سر ناچاری و فشار پُرسان پُرسان به سراغ دفتر امام جمعه رامهرمز رفتم چند ساعت⏰ نشستم تا توانستم امام جمعه را ببینم. از او خواستم که فقط یک اتاق 🚪به ما بدهد تا بتوانیم آنجا همراه با دخترهایم با عزت زندگی کنیم حتی گفتم شوهرم کارگر شرکت نفت هست و حقوق می گیره و من کرایه💶 اتاق رو میدم امام جمعه جواب داد جنگ زده های زیادی به اینجا اومدن و تو چادرهای هلال احمر ساکن شدند شما هم میتونید با بچه هاتون تو چادر زندگی کنید. 🙃 من که نمی توانستم چهار تا دختر را در داخل چادر که در و پیکر امنیت ندارد نگهدارم چهار تا دختر جوان چطور در چادر زندگی کنند😇. بعد از اینکه از همه ناامید شدم خودم هر روز دنبال خانه🏡 می رفتم خیلی دنبال خانه گشتم اما جایی را پیدا نکردم. پسر عموی جعفر کنار خانه اش در وسط باغ یک خانه کوچک چوبی داشت در تمام سقف گنجشک‌🐥ها و پرنده ها لانه کرده بودند خانه یِ باغی از چوب ساخته شده بود خیلی وقت بود کسی از خانه استفاده نمی‌کرد 😢 برای همین خانه چوبی لانه موش ها عنکبوت و پرنده ها شده بود😣 بعد از یک هفته عذاب همنشینی با فامیل نامهربان و تمسخر و اذیت نزدیکان به آن خانه رفتیم.🙂 حاضر شدیم با موش و گربه زندگی کنیم اما زخم زبان فامیل را نشنویم👂 البته بعد از رفتن مان به خانه باغی زخم زبان ها و اذیت ها چند برابر شد....😔 .... 🍃 💌 💛 ╔═∞═๑ღ💓ღ๑═∞═╗ @ harime_hawra ╚═∞═๑ღ💓ღ๑═∞═╝ ‍ ‍ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️ 🌳 از یک طرف موش ها در ساک لباس ما بالا و پایین می شدند😩 و لباس‌ها را می خوردند از یک طرف گنجشک ها روی سرمان فضله می‌ریختند😖. از طرفی هم فامیل به ما دهن کجی می‌کرد. در خانه باغی یک میز قراضه چوبی بود که ما از سر ناچاری وسایلمان را روی آن گذاشتیم😕. خانه، آشپزخانه و حمام نداشت به بازار رفتم و یک پریمس «چراغی 💡که با نفت کار می کرد و سر و صدای زیادی داشت» و یک بخاری نفتی فوجیکا خریدم. از دردِ بی جایی پریمس را داخل توالت می‌گذاشتم وقتی می‌خواستم غذا درست کنم آن را داخل راهرو می کشیدم😇. بعضی وقت ها به تنگ می آمدم یک گوشه ای می نشستم و به یاد خانه تمیز و قشنگم در آبادان گریه می‌کردم. خانه‌🏠ای که دورتادور شمشاد سبز و باغچه پر از گل و سبزی بود. دیوارهای رنگ روغنی شده اتاق‌هایش مثل آینه بود و از صافی و تمیزی برق⚡️ میزد آشپزخانه‌ای که من از صبح تا شب در حال نظافتش بودم و بزار و بردار می کردم در کمتر از یک ماه، صدام زندگی من و بچه هایم را شخم زد آواره و محتاج فامیلی شدیم😭 که تا قبل از آن جز خدمت و محبت ی در حقشان نکرده بودیم. بچه هایم از درس📚 و مشق عقب ماندند مینا و مهری شب و روز گریه می کردند و غصه می خوردند. زینب آرام و قرار نداشت اما سریع با وضعیت جدید کنار آمد🙃. هیچ وقت تحمل نمی کرد که وقتش بیهوده بگذرد. در کلاس‌های قرآن و نهج البلاغه بسیج که در مسجد🕌 نزدیک محل زندگیمان بود شرکت کرد. یک کتاب نهج البلاغه خرید اسم معلم کلاس ششم زینب آقای شاهرخی بود زینب با علاقه😍 روی خطبه های حضرت علی کار می‌کرد. دخترهای فامیل جعفر حجاب درست وحسابی نداشتند☹️. زینب با آنها دوست می شد و درباره حجاب و نماز با آنها حرف می زد. مینا و مهری و شهلا هم بعد از زینب به کلاسها رفتند آنها می‌دانستند که فعلا مجبورند در رامهرمز بمانند. پس با رفتن به کلاس وقتشان پرُ می‌شد و چیزهایی هم یاد می‌گرفتند😌. مینا و مهری بیشتر به این نیت کلاس می رفتند که راهی برای برگشتن به آبادان پیدا کنند. زینب از همه فعال‌تر و علاقه💞 مند تر در کلاس‌ها شرکت می‌کرد. .... 👒 💌 🌾 ╔═∞═๑ღ🍃ღ๑═∞═╗ @ harime_hawra ╚═∞═๑ღ🍃ღ๑═∞═╝ ‍ ‍ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨ جاده بسته شده بود قسمتی از جاده آبادان، ماهشهر دست عراقی‌ها بود😔 از راه زمین نمی‌شد آبادان رفت دو راه برای رفتن به آبادان بود یا از راه آبی و با لنج، یا از راه هوایی✈️ و با هلی‌کوپتر. برای من و خانواده ام هیچ فرقی نمی‌کرد که چطور و از چه راهی خودمان را به شهرمان برسانیم فقط می خواستیم برویم😇. وسایل مختصرمان را جمع کردیم هرکدام چیزی دست گرفتیم فرش و رختخواب و چرخ خیاطی و پریمس و بخاری و چندتا قابلمه و کاسه و بشقاب🍽 همه اسباب زندگی ما بود. سر جاده ایستادیم تا یک مینی‌بوس🚌 از راه رسید راننده مینی‌بوس همراه با زن و بچه اش بود داستان ما را شنید👂 و دلش سوخت ما را سوار کرد و به ماهشهر برد. در ماهشهر ستادی به اسم ستاد اِعزام بود ستاد اعزام به کسانی که می‌خواستم به آبادان بروند برگه📄 عبور می داد آنجا رفتم و ماجرا و مشکلات خانواده ام را گفتم. مسئول ستاد اعزم گفت: خانم جنگه آبادان امنیت نداره😨 فقط نیروهای نظامی تو آبادان هستند همه مردم از شهر رفتن شهر خالی شده. خانواده ای اونجا زندگی نمیکنه😞. ستاد اعزم خیلی شلوغ بود مرتب عده ای می رفتند و می‌آمدند به مسئول ستاد گفتم یا تو ماهشهر یه خونه برای زندگی 🏡من بدید یا نامه بدید به خونه خودم برگردم. مسئول ستاد هیچ امکاناتی نداشت نمی‌توانست کاری برای ما بکند با اصرار زیاد من و دیدن قیافه مظلوم بچه ها و مادرم راضی شد که به ما برگه عبور بدهد.🙃 به هیچ عنوان حاضر نبودیم به رامهرمز بر گردیم مینا نذر کرده بود اگر به آبادان برسیم زمین🌍 آبادان را ببوسد و ۷ بار دور خانه بچرخد انگار نه انگار که می‌خواستیم به داخل جهنم ☄برویم. آبادان و خانه سه اتاقه شرکتی، بهشت ما بود حتی اگر آتش 🔥و گلوله روی آن می بارید، بهشتی که همه ما آرزوی دیدنش را داشتیم.😍 ..... 💚 💌 🎈 ╔═∞═๑ღ🍁ღ๑═∞═╗ @ harime_hawra ╚═∞═๑ღ🍁ღ๑═∞═╝ ‍ ‍ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸 🌼
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️ 🍀 تمام مسیر زیر لب دعا🤲 خواندم و از خدا خواستم مارا سلامت به آبادان برساند ،وحشت کرده بودم اما نباید به روی خودم می آوردم😰 اگر اتفاقی پیش می‌آمد جعفر همه چیز را از چشم👀 می‌دید وقتی ساحل پر از نخل 🌴را از دور دیدم انگار همه دنیا را به من دادند در روستای چوبده از لنج⚓️ پیاده شدیم دختر ها روی زمین سجده کردند و خاک آبادان را بوسیدند در ظاهر سه ماه از شهرمان دور بودیم ولی این مدت برای همه ما چند سال گذشته بود.🙃 ظاهر آبادان عوض شده بود خیلی از خانه ها خراب شده بودند😖 در محله ها خبری 🔕از مردم خانواده‌ها نبود از آبادان شلوغ و شاد و پر رفت و آمد قبل از جنگ هیچ خبری نبود آبادان مثل شهر مرده ها شده بود تنها صدایی که همه جا شنیده می شد صدای خمپاره☄ بود سوار ۱ ریوی ارتشی شدیم و به سمت خانه🏠 مان رفتیم به خانه رسیدیم متوجه شدیم که تعداد زیادی از رزمنده‌ها در خانه ما هستند خبر🗣 نداشتیم مهران خانه ما را پایگاه بچه‌های بسیج کرده است او هم از برگشتن ما خبر نداشت در خانه باز بود شهرام داخل خانه🚪 رفت مهران از دیدن شهرام و من و مادرم و دخترها که بیرون خانه ایستاده بودیم مات و متحیر شد او باور نمی کرد که بعد از آن همه دعوا 😤با دخترها و آوردن اسباب به رامهرمز ما برگشتیم بیچاره انگار دنیا روی سرش خراب شد😭 وقتی قیافه غم زده و لاغر تک تک ما را دید و فهمید ما از سر ناچاری مجبور به برگشتن شدیم و به رگ غیرتش برخورد که مادر و خواهرهایش این همه زجر کشیدند😠 .... 💕 💌 ☘ ╔═∞═๑ღ🍄ღ๑═∞═╗ @ harime_hawra ╚═∞═๑ღ🍄ღ๑═∞═╝ ‍ ‍ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️ 🌸 با اسباب و اثاثیه ای مختصرمان به بندر امام خمینی رفتیم🙃 تا سوار لنج بشویم بابای مهران که در ماهشهر بود از رفتن ما به آبادان با خبر📣 شد خودش را به بندر امام رساند تا جلوی ما را بگیرد اما نه او، که هیچ کس نمی‌توانست جلوی ما را بگیرد😌 گروهی از رزمنده‌ها منتظر سوار شدن به لنج بودند چند نفر گونی و طناب و کارتون همراهشان داشتند و می‌خواستند به شهر برگردند و اثاثیه خانه 🏠شان را خارج کنند بر خلاف آنها که با حالت تمسخر به ما نگاه می کردند ما با چرخ خیاطی فرش و رختخواب در حال برگشتن به آبادان بودیم 😇یکی از آنها گفت شما اسباب و اثاثیه تان را به من بدید من کلید🔑 خونه ام رو به شما مید م برید آبادان و اثاثیه من را بردارید بابای مهران از خجالت مردم سرخ😡 شده بود با عصبانیت وسایل را از ما گرفت و به خانه خواهرش در ماهشهر بر ما ۶ تا زن 👩با شهرام که آن زمان کلاس سوم ابتدایی بود و مرد کوچک ما ،سوار لنج⚓️ شدیم همه مسافرهای لنج مرد بودند علی روشنی پسر همسایه‌مان در آبادان همسفر ما در این سفر بود وقتی او را دیدیم👁 دلمان گرم شد که لااقل یک مرد آشنا در لنج داریم 🙂 اوایل بهمن سال ۵۹ بود و ابر ☁️سیاهی آسمان را پر کرده بود از از شدت سرما همه به هم چسبیده بودیم اولین بار بود که سوار لنج می‌شدیم و می‌خواستیم یک مسیر طولانی را روی آب🌊 باشیم آن هم با تعداد زیادی مرد غریبه که نمی شناختیم در دلم آشوبی بود اما به رو نمی‌آوردم بابای مهربان هم قهر کرده بود😔 اگر خدایی نکرده اتفاقی برای ما می‌افتاد من مقصر می شدم و تا آخر عمر باید جواب جعفر را می‌دادم😕 دخترها چادر سر شان بود و بین من و مادرم نشسته بودند شهرام هم با شادی 🥳و شیطنت بین مسافرها می‌دوید آنها هم سر به سرش می گذاشتند شهرام خوشگل و خوش سر و زبان بود 😍او هنوز بچه بود و مثل دخترها غصه نمی خورد همه چیز برایش حکم بازی و سرگرمی داشت چند ساعت روی آب بودیم از روی شط باد سردی می آمد همه به هم چسبیده بودیم😖 شهرام هم سردش شد و خودش را زیر چادر من قایم کرد☺️ .... 💜 💌 🌟 ╔═∞═๑ღ🌻ღ๑═∞═╗ @ harime_hawra ╚═∞═๑ღ🌻ღ๑═∞═╝ ‍ ‍ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨ 🦋 داخل کوچه نشستیم تا بسیجی ها از خانه 🏠خارج شدند و به مسجد رفتند از رفتن رزمنده‌ها خیلی ناراحت شدیم آنها خیلی از ما خجالت کشیدن.😰 خانه ما شبیه سربازخانه شده بود تمام فرش ها و رختخواب ها کثیف بود😵. معلوم بود که بسیجی‌ها گروه گروه به خانه ما می‌آمدند و بعد از استراحت می رفتند. از دور که نگاهشان کردم دلم شکست یاد مادرهایی افتادم که شب🌃 و روز منتظر جوانشان بودند. برای همه آنها دعا 🤲کردم خدا را شکر کردم که خانه و زندگی ما در خدمت جنگ بود خدا می دانست که ما جای دیگری را نداشتیم و مجبور بودیم به آن خانه برگردیم و گرنه راضی به رفتن بسیجی‌ها از خانه نبودم. 😇 مینا و زینب داخل اتاق 🚪ها می چرخیدند و آنجا را مثل خدا طواف می کردند تا آن روز مادرم را آنقدر خوشحال ندیده بودم خانه حسابی کثیف و به هم ریخته بود 😩از یک عده پسر جوان خسته و گرسنه که برای استراحت می آمدند انتظاری غیر از این نبود. از ذوق و شوق 😍رسیدن به خانه‌مان من و مادرم سه روز تمام می‌شستیم و تمیز می کردیم آب داشتیم ولی برق خانه هنوز قطع بود.😕 همه ملافه‌ها را شستم🙃 تا سه روز طناب رخت از سنگینی ملافه‌ها کمر خم کرده بود در و دیوار را از بالا تا پایین دستمال کشیدیم دوباره همان خانه همیشگی شد پر از زندگی و عشق😌. روی اجاق گاز قابلمه غذا می جوشید و بوی غذا خانه را پر می‌کرد درخت🌳ها و گل ها را هر روز از آب💧 سیراب می کردم. شب سوم بعد از سه ماه آوارگی در خانه خودم سر راحت روی بالش گذاشتم انگار که بر تخت پادشاهی خوابیدم.🙂 یاد خانه باغی پر از موش بدنم را میلرزاند با خودم عهد کردم که دیگر در هیچ شرایطی زیر بار منت هیچکس نروم. 😊 مینا و مهری برای کار به بیمارستان🏩 شرکت نفت رفتند تعدادی از دوستان و همکلاسی های قدیمی شان در آنجا امدادگری می‌کردند. مینا و مهری در اورژانس🚨 و بخش، مشغول بودند و از زخمی‌ها مراقبت می‌کردند. گاهی شب کار بودند و خانه نمی آمدند☹️. نمی‌توانستم با کار کردن آنها در بیمارستان مخالفت ❌کنم وقتی از زبان بچه ها می شنیدم که به خاطر خدا کار می کنند نمی‌توانستم بگویم حق ندارید برای خدا کار کنید. آرزویم بود که بچه هایم متدیّن و با ایمان باشند☺️ و برای رضای خدا کار کنند خدا را شکر دختر ها همین طور بودند🙌 .... 💗 💌 🌱 ╔═∞═๑ღ🌲ღ๑═∞═╗ @ harime_hawra ╚═∞═๑ღ🌲ღ๑═∞═╝ ‍ ‍ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️ 💥 زینب دلش میخواست با آنها به بیمارستان 🏩برود ولی سن و سالش کم بود و بنیه و جثه لاغر و ضعیفی داشت.او آرام😨 نمی نشست هر روز صبح به جامعه معلمان که دو ایستگاه پایین تر از خانه🏠 ما بود می رفت.جامعه معلمان در زمان جنگ فعال بود. زینب به کتابخانه📚 می رفت و به کتابدار آنجا کمک میکرد . او دختر نترس و زرنگی بود صبح برای کار به آنجامی رفت و ظهر به خانه برمی گشت. 😌 گاهی وقت ها هم شهلا همراهش می رفت. جامعه معلمان با خانه ما فاصله زیادی نداشت .😊 آنها پیاده می رفتند و پیاده بر می گشتند. زینب سوم راهنمایی بود. شش ماه از سال میگذشت.بچه ها از درس و مشق عقب مانده بودند. 😕این موضوع خیلی من را عذاب میداد. دلم نمیخواست بچه هایم از زندگی عادی شان عقب بمانند. 😖 ولی راهی هم پیش پایم نبود. بعضی از روز ها به بیمارستان شرکت میرفتم و به مینا و مهری سر میزدم. از اینکه در خوابگاه پیش دوستانشان بودند خیالم راحت بود☺️. آنها کار های پرستاری و امدادگری مثل آمپول 💉زدن و بخیه کردن را کم کم یاد گرفتند. یک روز به بیمارستان رفته بودم با چشم 👁های خودم دیدم مرد عربی را که ترکش خورده بود به آنجا آوردند. آن مرد هیکلی درشت داشت و سر تا پایش خونی بود. با دیدن آن مرد خیلی گریه😭 کردم وبه خانه برگشتم تمام راه پیش خودم به دختر هایم افتخار👏 کردم. خدارا شکر کردم که دختر های من می توانند به زخمی های جنگ خدمت کنند. یکی از روز های بهمن 59 یک هواپیمای🛩 عراقی بیمارستان شرکت نفت را بمبباران کرد. مینا و مهری آن روز بیمارستان بودند.زینب در جامعه معلمان خبر راشنید . وقتی به خانه آمد ماجرای بمبباران💣 را گفت. با شنیدن این خبر سراسیمه به مسجد وسراغ مهران رفتم . در حالی که گریه میکردم منتظر آمدن مهران بودم . مهران که آمد صدایم 🗣بلند شد وبا گریه گفتم :(مهران خواهرات شهید شدند....مهران گل بگیر تا روی جنازه خواهرات بذارم.... 😰مهران مینا و مهری رو با احترام خاک کن... .)😭 نمیدانستم چه میگویم. انگار فایز میخواندم و گریه میکردم . نفسم بند آمده بود. مهران که حال من را دید آرامم کرد و گفت:( مامان نترس نزدیک بیمارستان بمباران شده. مطمئن باش دخترا صحیح و سالمن🙃. به بیمارستان هیچ آسیبی نرسیده من خبرش رو دارم.) با حرف های مهران آرام شدم و به خانه برگشتم. با اینکه رضایت👌 کامل داشتم دختر ها در بیمارستان کار کنند ولی بالاخره مادر بودم . بچه هایم برایم عزیز بودنند طاقت مرگ هیچ کدامشان را نداشتم😇. .... 💞 💌 🎈 ╔═∞═๑ღ☂ღ๑═∞═╗ @ harime_hawra ╚═∞═๑ღ☂ღ๑═∞═╝ ‍ ‍ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️ شب🌃 ها در تاریکی من و مادرم با شهلا و زینب و شهرام کنار نور فانوس می نشستیم .صدای خمپاره ☄ها لحظه ای قطع نمیشد. شب ها سکوت بیشتر بود و صدا ها بلند تر به نظر می رسید.چند بار خانه 🏠های اطراف خمپاره خوردند . با وجود این خطر ها می خواستم در شهر خودم باشم. در خانه خودم راحت و راضی بودم😌 و حاضر بودم همه باهم کشته بشویم اما دیگر آواره نشویم. همیشه هم اعتقاد🤝 داشتیم که اگر میل خدا نباشید برگی از درخت نمی افتد. اگر میل خدا بود ما زیر توپ و خمپاره سالم میماندیم 🙃وگرنه که همان روز های اول جنگ کشته میشدیم. اسفند ماه مهرداد از جبهه 🛡آمد. مهران خبر برگشتن مارا به او داده بود. مهرداد لباس سربازی💂 تنش بود و یک اسلحه هم در دستش داشت. او با توپ پُر و عصبانی😠 به خانه آمد. تا خواست لب باز کند و دوباره مارا مجبور به رفتن کند مادرم او را نشاند و همه ماجرا های تلخ رامهرمز را برایش گفت. شهرام و شهلا و زینب هم وسط حرف های مادرم خاطرات تلخشان 😕را تعریف کردند. مهرداد از شدت عصبانیت😡 سرخ شد. او از من و بچه ها شرمنده😔 بود و جوابی نداشت. مهران و مهرداد هنوز با ماندن ما در آبادان مخالف بودند. آن ها نگران توپ و خمپاره و بمباران💣 بودند. موادغذایی در آبادان پیدا نمی شد. آنها مجبور بودند خودشان مرتب نان🍞 و مواد غذایی تهیه کنند و برای ما بیاورند در منطقه ی جنگی تهیه ی مواد غذایی کار آسانی نبود. اول جنگ رزمنده ها در پایگاه های خودشان مشکل تهیه غذا داشتند ما هم اضافه شده بودیم😖. پسر ها هر روز نگران بودند که ما بدون نان و غذا نمانیم. مهران دوستی به اسم حمید یوسفیان داشت. خانواده حمید بعد از جنگ به اصفهان رفته بودند. حمید به مهران پیشنهاد کرد که با هم به اصفهان بروند و برای ما خانه ای اجاره کنند🤔. مهران همراه او به اصفهان رفت و در محله دستگرد اصفهان در خیابان چهل توت خانه ای برای ما اجاره کردند😇. خانواده حمید آدم های با معرفت و مومنی بودند.😍 آنها به مهران کمک کردند و یک خانه ی ارزان قیمت در محله دستگرد اجاره کردند. مهران به آبادان برگشت. دو ماه میشد که ما آبادان بودیم در این مدت برق نداشتیم☹️ و از شط استفاده میکردیم. از اول جنگ لوله آب تصفیه شهری قطع بود و ما مجبور بودیم از آب شط که قبلا فقط برای شتسشو و آبیاری باغچه بود برای خوردن و پخت و پز استفاده کنیم.🙃 با همه این سختی ها حاضر نبودم❌ برای بار دوم از خانه ام جدا شوم ولی مهران و مهرداد وجدان و غیرتشان اجازه نمیداد ما در شهر نظامی بمانیم🙂. زینب گریه😭 میکرد و اصرار داشت آبادان بماند او حاضر نبود به اصفهان برود. .... 🌙 💌 🎀 ╔═∞═๑ღ🍃ღ๑═∞═╗ @ harime_hawra ╚═∞═๑ღ🍃ღ๑═∞═╝ ‍ ‍ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️ 🌝 مهران به زور💪🏻 و زحمت با ماندن مهری و مینا در بیمارستان آن هم با شرط و شروط راضی شده بود وقتی حال زینب را دید گفت همه دخترا باید برن اصفهان و مینا و مهری هم حق ماندن ندارند😠. مینا که وضع اینطوری دید و می دانست اگر کار بالا بکشد مهران و مهرداد دوباره بنای مخالفت با آنها را می‌گذارند😕 زینب را به اتاق برد و با او حرف 🗣زد. مینا به زینب گفت مامان، به تو و شهلا و شهرام وابسته تره مامان طاقت دوری تو رو نداره😩 تازه تو هنوز کلاس سوم راهنمایی هستی اگه بمونی از دَرسِت عقب میمونی اگه تو بنای مخالفت❌ رو بزاری و همراه ما به اصفهان بری مهران و مهرداد منو مهری را مجبور می‌کند که با شما بیایم اونوقت هیچکدوم نمیتونیم آبادان بمونیم و به شهرمون کمک کنیم 😔 باید کنارمامان بمونی تا مامان تنها نمونه. زینب که دختر مهربان 😊و فهمیده ای بود حاضر به ناراحتی خواهرهایش نبود زینب حرف مینا را قبول 🤝کرد با وجود علاقه زیادش برای ماندن در آبادان «که این علاقه💗 کمتر از علاقه مینا هم نبود» راضی به رفتن شد هر وقت حرف من وسط می‌آمد زینب حاضر ☝️بود. به خاطر من هر چیزی را تحمل می کرد. مینا به او گفت مامان به تو احتیاج داره زینب با شنیدن همین یک جمله راضی به رفتن از آبادان شد 😌وقتی بچه بود آرزو داشت که وقتی بزرگ شد کارهای زیادی برای من انجام دهد همیشه می‌گفت مامان وقتی بزرگ شدم تو رو خوشبخت 😍می کنم بعد از اینکه همه ما قبول کردیم مینا و مهری در آبادان بمانند مهران با هر دوی آنها شرط کرد که اولاً به هیچ عنوان از بیمارستان 🏩خارج نشوند و تنها جایی نروند دوماً مراقب رفتارشان باشند مهران در آبادان بود و قرار شد مرتب به آنها سر بزند و دورادور مراقبشان باشد 😉من دو دخترم را در منطقه جنگی به خدا سپردم به همراه مادر و بچه های کوچکتر راهی دستگرد اصفهان شدم دوباره همه ما با ساک های لباس 👕راهی شدیم تا با لنج به ماهشهر برویم چند تا تخم‌🥚مرغ آب‌پز و مقداری نان برای غذای بین راه برداشته بودم که بچه ها گرسنه نمانند زینب خیلی ناراحت و گرفته بود 😖چند بار از من پرسید مامان اگه جنگ تموم بشه بازم بر میگردیم؟ به نظرت چند ماه باید دور از آبادان بمونیم🤔؟ زینب می خواست مطمئن شود که راه برگشت با آبادان بسته نشده و بالاخره یک روز به شهرش برمی‌گردد😇. ..... 💌 🎈 ╔═∞═๑ღ🎀ღ๑═∞═╗ @ harime_hawra ╚═∞═๑ღ🎀ღ๑═∞═╝ ‍ ‍ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️ 🌻 وقتی سوار لنج⚓️ شدم تازه جای خالی مینا و مهری پیدا شد سفر قبل همه با هم بودیم. جنگ چه بر سر من آورده بود از هفت تا اولاد سه تا برایم مانده بود🙃.بابای بچه ها هم که دور از ما مشغول کار بود. هر چقدر لنج از چوبده دور تر میشد بیشتر دلم میگرفت در خواب😴 هم نمی دیدم که سرنوشت ما این طوری رقم بخوره قلبم تکه تکه شده بود و هر تکه از قلبم گوشه‌ ای. مینا و مهری را به خدا سپردم مهران و مهرداد را هم .خدا در حق بچه‌هایم مهربانتر😊 از من بود . از خدا خواستم که چهارتا اولادم را را حفظ کند و سالم به من برگرداند .چند ساعت از حرکت ما گذشت و اخم بچه ها باز شد 😌و به حالت عادی برگشتند از همه بیخیال تر شهرام بود شاد بود و به هر طرف می دوید. تخم‌🥚مرغ‌ها را به بچه‌ها دادم که بخورند زینب و شهلا تخم‌مرغ‌ها را توی سر هم زدند تا ترک برداشت و پوستش را گرفتند و خوردن بچه ها می خندیدند و با هم شوخی می کردند😇 .از شادی آنها دل من هم باز شد خوشحال شدم که خدا خودش به همه ما صبر داد تا بتوانیم این شرایط سخت را تحمل کنیم. مادرم😍 مایه دلگرمی من و بچه‌هایم بود چارقد سفیدی زیر چادر سرش بود و با صورت گردش لبخند میزد به شهرام و شهلا زینب نگاه 👀می کرد .همه ما در انتظار آینده بودیم نمی‌دانستیم در اصفهان چه پیش می‌آید اما همه دعا 🤲می‌کردیم تجربه زندگی تلخ در رامهرمز برای ما تکرار نشود . مهران به کمک🙏 دوستش حمید یوسفیان در محله دستگرد یک خانه نیمه تمام اجاره کرد صاحبخانه قصد داشت با پولی💶 که از ما می گیرد ساخت خانه را تمام کند خانه دو طبقه داشت طبقه بالا دست صاحب خانه🏠 بود و قرار بود طبقه پایین را به ما بدهند. وقتی در روزهای سرد ❄️اسفند ماه به اصفهان رسیدیم هنوز بنایی خانه تمام نشده بود خانه در و پیکر نداشت و امکان زندگی در آنجا نبود ما مجبور شدیم برای مدتی به خانه حمید یوسفیان برویم🙃. ..... 💞 💌 🎀 ╔═∞═๑ღ👒ღ๑═∞═╗          @ harime_hawra ╚═∞═๑ღ👒ღ๑═∞═╝ ‍ ‍ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️ 😍 خانواده حمید مثل ما جنگ زده بودند😔 و حال ما را می‌فهمیدند آنها خیلی به ما محبت می کردند وما خیلی خجالت میکشیدم😢 دلم نمی خواست سر سیاه زمستان و سرما مزاحم دیگران بشوم. مزاحم کسانی که مثل خود ما امکانات کمی داشتند که فقط برای خودشان بس بود😇. اما چاره‌ای نداشتیم بیشتر از یک هفته مهمان مادر حمید بودیم با اینکه ما هیچ نسبت فامیلی نداشتیم ولی واقعا به ما احترام می گذاشتند و محبت کردند😊. شهلا و زینب در خانه حمید یوسفیان رویِ غذا خوردن نداشتند😕 ما در خانه خودمان سَر سفره با نامحرم نمی نشستیم. زینب و شهلا سر سفره خودشان را جمع می کردند و رودرواسی داشتند مدتی بعد به خانه🏠 جدید مان رفتیم و بعد از چند سال دوباره گرفتار مستاجری شدیم. در اصفهان مثل سال های اول زندگی دوباره باید کنار صاحب‌خانه زندگی می‌کردیم 😖در زمین های اطراف محله دستگرد خیار و گوجه و بادمجان کاشته بودند و دور تا دور زمین ها درخت های بلند توت 😋بود. حیاط خانه اجاره‌ای ما پوشیده از سنگ و ریگ بود فقط یک شیر آب 💧 داخل حوض کوچکی در وسط حیاط قرار داشت که ما در همان حوض ظرفهایمان رامی شستیم. خانه، آشپزخانه و حمام نداشت داخل پارکینگ آشپزی🥘 می‌کردم و بچه‌ها را هفته ای یکی دو بار به حمام عمومی شهر می بردم. چند روز به آخر سال و عید نوروز 🦋مانده بود زینب می‌گفت: ما عید نداریم شهرمان در محاصره عراقی ها است این همه🥀 شهید دادیم خیلی از مردم عزادارند حتی خواهر و برادرمان هم در جبهه اند. بعد از جاگیر شدن در خانه جدید زینب و شهلا شهرام را در مدرسه🏩 ثبت نام کردم دوست نداشتم بچه‌ها از درس و مشق عقب بمانند. البته شش ماه از سال گذشته بود ولی نمی توانستیم دست روی دست بگذاریم😞 و سه ماه آخر سال را از دست بدهیم بچه ها باید همه تلاش خودشان را می کردند که در چندماه، کارِ یک سال را انجام دهند و قبول✅ شوند. ...... 💝 💌 🎈 ╔═∞═๑ღ🎊ღ๑═∞═╗          @ harime_hawra ╚═∞═๑ღ🎊ღ๑═∞═╝ ‍ ‍ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️ 🎀 مینا و مهری برای پیدا کردن خانه 🏠همراه پدرشان به شاهین شهر رفتند بچه‌ها محیط غیرمذهبی آنجا را که دیدند با خرید خانه در آنجا مخالفت کردند. 😕 شاهین شهر ۲۰ کیلومتر با اصفهان فاصله داشت و محیطش بسیار باز بود😱 طوری که دخترها توی کوچه و خیابان بدون حجاب دوچرخه‌سواری می‌کردند.😖 جعفر به خاطر هم کارهای شرکت نفتی و همشهری های جنوبی به خرید خانه در شاهین شهر تمایل داشت. مخالفت بچه ها هم تاثیری در تصمیمش نداشت.😇 بچه ها بعد از تمام شدن ماه مرخصی شان به آبادان برگشتند. جعفر و من چند روز برای انجام کارهای اداری و قانونی وام به تهران رفتیم و مادرم پیش بچه👼 ها بود. بعد از برگشتن از تهران بابای بچه‌ها خیلی سریع💨 یک خانه ۲۰۰ متری در خیابان سعدی، فرعی ۷ خرید و ما از محله دستگرد اصفهان به شاهین شهر اثاث کشی کردیم😌. بیشتر مردم شاهین‌شهر مهاجر بودند شرکت نفتی ها بعد از سال ها کار در مناطق گرم🥵 از مسجدسلیمان و امیدیه و اهواز برای دوره بازنشستگی به آنجا مهاجرت می‌کردند🙃. تعدادی از جنگ زده های خرمشهری و آبادانی هم بعد از جنگ به شاهین شهر رفتند. ظاهرش خوب و تمیز بود خیابان کشی های مرتب و فضای سبز 🌳قشنگی داشت اما جوّ مذهبی نداشت. بچه ها را در مدرسه🏩 های شاهین شهر ثبت نام کردم زینب کلاس اول دبیرستان بود که رشته علوم انسانی😍 را انتخاب کرد. می خواست در آینده به قم برود در حوزه درس بخواند و طلبه شود. انگیزه زیادی برای انجام کارهای فرهنگی در شاهین شهر داشت😉. جند ماه از رفتن ما به شاهین شهر می‌گذشت که بچه‌ها به مرخصی آمدند و باز دور هم جمع شدیم😊. با آمدن بچه ها خوشبختی🥳 دوباره به خانه برگشت چند روزی که بچه ها پیش ما بودند زینب مرتب می نشست و از آنها می‌خواست که از خاطرات مجروحان و🥀 شهدا برایش صحبت کنند. از لحظه شهادت شهدا از وضعیت بیمارستان آبادان و حتی خانه 🏠مان در آبادان.... ..... 🦋 💌 🎈 ╔═∞═๑ღ🎉ღ๑═∞═╗          @ harime_hawra ╚═∞═๑ღ🎉ღ๑═∞═╝ ‍ ‍ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸
یعنی ما به خودمون ایمان داشته باشیم. 😍 اعتقاد به اینكه من توانایی مقابله با چالش‌های زندگی،و دارم 💪 یعنی درک واقع بینانه ی توانایی‌ها و احساس امنیت. 😌✔️ 🔶این توانایی به ما کمک میکنه تا از اعتبار برخوردار بشیم ، در ما یه احساس قوی را ایجاد میکنه که با فشارها کنار بیایم و با چالش‌های شخصی و شغلی مقابله کنیم 😃 ⏳ ╔═•🌸•══════╗ @harime_hawra🍃 ╚══════•🌸•═╝
این جاست که بحث پیش می‌آید. در واقع دو نوع اعتماد به نفس وجود دارد: (اعتماد به نفس عمومی و اعتماد به نفس خاص) ❇️ اعتماد به نفس عمومی یعنی باور داشتن به توانایی‌های خودمون🙍‍♀ امــا ❇️اعتماد به نفس خاص در واقع باور ما به خود برای انجام کارهای خاص را نشان می‌دهد.👌 ✓ و بتونه مسئولیت‌های خود را در صورت نابسامانی و بهم ریختن، به عهده بگیرد. ⏳ ╔═•🌸•══════╗ @harime_hawra🍃 ╚══════•🌸•═╝
⁉️بعضیا اصلا نمی دونن کمبود اعتماد به نفس دارن یا نه 🤷‍♀ 🔅خب الان بهتون میگم مشخصاتش چیه تا برا رفع اون راحتتر تصمیم بگیرید. یه فردی که نداره 👇👇 ❗️خودش و با دیگران مقایسه میکنه. ❕دوست نداره مسئولیتی و قبول کنه. ❗️به خودش اعتماد نداره. ❕مرتب دیگران و سرزنش میکنه و بهانه گیری میکنه. ❗️برای اینکه دیگران رو همیشه راضی نگهداره توی بحث ها عقب نشینی میکنه ❕از هر تذکر مفیدی هم حس انتقاد بهش دست میده و ناراحت میشه. ⏳ ╔═•🌸•══════╗ @harime_hawra🍃 ╚══════•🌸•═╝
⭕️چرا نه نمیگیم؟ اعتماد به نفس نداریم😢 خجالت می کشیم☺️ از واکنش دیگران می ترسیم😰 نگران احساس دیگران هستیم😓 می خواهیم همه از ما راضی باشند😞 احساس گناه می کنیم😖 بعد دچار عذاب وجدان می شویم😣 مهارت تصمیم گیری نداریم😕 ‼️اما رفیق تو این حق رو داری که بگی نـــه!🙂 ✓به هر کاری که مایل به انجامش نیستی. ✓به هر چیزی که باعث آزارت میشه. ✓به افرادی که قصد سوء استفاده ازت رو دارن. ✓به عقایدی که در واقعیت درست نیستن. ♨️ ⏳ ╔═•♥️•══════╗ @harime_hawra😍 ╚══════•♥️•═╝
🔰حالا چه فایده ای داره 🤨⁉️ الان بهتون چند تا فایده‌ش رو میگم☺️: • اول• اینکه موجب اعتماد به نفس میشه🗣💪 •دوم• اینکه قاطعیت شما رو افزایش میده👀 •سوم• اینکه وقتتون و برای کارهایی که علاقه ندارید تلف نمی کنید🙅‍♀ •چهارم• اینکه سرعت شما رو برای رسیدن به موفقیت چند برابر میکنه🏃‍♀ •پنجم• اینکه عزت نفستون میره بالا⬆️ و خیلی فایده های دیگه هم داره 👌 ⏳ ╔═•♥️•══════╗ @harime_hawra😍 ╚══════•♥️•═╝
1⃣• برنامه ریزی روزانه و هفتگی= هر جمعه زمانی را به تعیین کلی کارهای هفته روبهرو اختصاص بده. این کارها میتونه جزو دسته های زیر باشه: ✓ کارهایی که در هفته بعد حتما باید انجام بشن؛ مثل درس خوندن برای امتحان آخرهفته یا تمرین برای کلاس موسیقی🎶 ✓کارهایی که برای انجام آنها میتونی صبر کنی؛ مثل خرید هدیه برای تولد یک دوست-مرتب کردن کمد لباس ها🗄 ✓کارهایی که انجام آن ها غیر ضروری اما دوست داشتنی است؛ مثل تماشای سریال مورد علاقه یا بازی های کامپیوتری🖥 ✓سعی کن کارهای هرروز را مشخص کنی و برای جلوگیری از اتلاف وقت ، حدود زمانی که باید به هرکدام اختصاص بدی رو حدس بزنی. 💭 ⭕️در ⏰ برای نوجوانان به دلیل تنوع فعالیت ها بهتره که اولویت کارها مشخص بشن و براساس اولویت بندی کارها را انجام بدید.💯🔆 😉 ╔═•⚡️•══════╗ @harime_hawra🌻 ╚══════•⚡️•═╝
1⃣• برنامه ریزی روزانه و هفتگی= هر جمعه زمانی را به تعیین کلی کارهای هفته روبهرو اختصاص بده. این کارها میتونه جزو دسته های زیر باشه: ✓ کارهایی که در هفته بعد حتما باید انجام بشن؛ مثل درس خوندن برای امتحان آخرهفته یا تمرین برای کلاس موسیقی🎶 ✓کارهایی که برای انجام آنها میتونی صبر کنی؛ مثل خرید هدیه برای تولد یک دوست-مرتب کردن کمد لباس ها🗄 ✓کارهایی که انجام آن ها غیر ضروری اما دوست داشتنی است؛ مثل تماشای سریال مورد علاقه یا بازی های کامپیوتری🖥 ✓سعی کن کارهای هرروز را مشخص کنی و برای جلوگیری از اتلاف وقت ، حدود زمانی که باید به هرکدام اختصاص بدی رو حدس بزنی. 💭 ⭕️در ⏰ برای نوجوانان به دلیل تنوع فعالیت ها بهتره که اولویت کارها مشخص بشن و براساس اولویت بندی کارها را انجام بدید.💯🔆 😉 ╔═•⚡️•══════╗ @harime_hawra🌻 ╚══════•⚡️•═╝
افزایش هنگام درس خوندن یعنی 📚 یکی از واجبات برای ما دانش آموز هاست.👏😁 بعضی ها وقتی درس میخونن مخصوصا اگه اون زمان با قلم و کاغذ و نوشتن درگیر نباشن ذهنشون میره سمت چیزهای دیگه و اصطلاحا دچار عدم تمرکز ذهن میشن.😞👍 ✏️.. بیا تا من بهت بگم چطوری این مشکل رو رفعش کنی‌¡😉
🔻: میخوایم الان باهم در مورد که یک پدیده عادی اسـت، وقت آزمون ها فرا رسیده و قرار اسـت ثمره نیم دوره تحصیلی را برداشت کنیم. هر شخصی استرس امتحان رو داره اما بعضی وقتا این فشار و اضطراب بیش از حد اذيت دهنده می شه، در ادامه روش هایي برای امتحان رو مرور می‌کنیم. 😋✨ ✏️
💠دلایل = 1⃣¦ انگیزه سطح پایین 2⃣¦ عدم قدرت در برنامه‌ریزی 3⃣¦ انتظار بالای دیگران از فرد 4⃣¦ رقابت با دیگران 🎈
😋👇 تعیین‌کردن و نوشتن میده به آدم! و برای رسیدن به آن‌ها متعهد می‌کند، از قدرتمندترین کارهایی است که برای در زندگی و کسب‌وکار می‌تونیم انجام بدیم. 🔰بسیاری، در این مسیر با موانعی روبه‌رو می‌شن که اولین آن‌ها، چگونگی تعیین هدف است؛💯 🎀)به عبارتی، بسیاری از افراد پیش از مسئله 🎈 ، حتی نمی‌دانند که چگونه هدفی را برای خود تعیین کنند. 📢
📆 سال تقویمی گذشت، اما سال تحصیلی ادامه دارد.📚   🌺 حتی اگر در روزهای آغازین بهار، درس ها و کلاس ها تعطیل باشد، 📌هرگز «اندیشه » و «معرفت» و «دانش» تعطیل نیست.   📍این، روشی برای «مبارک» ساختن سال نوست، یعنی برکت آفرینی در عمر و زمان و فرصت های زندگی🖇.   📝حالا که تا اینجای کار پیش آمده ایم.   🔍شاید اگر دقت و برنامه ریزی بهتری داشتیم، 🍀 می توانستیم زمان را امتداد بخشیم و فرصت های درسی و آموزشی را بیشتر و بهتر برویانیم و بشکوفانیم .   💡کارمندی تعطیل بردار است، اما دانش پژوهی هرگز🕯، «میاسای ز آموختن یک زمان⏰ ...»   🌱آغاز سال نو را به خیلی ها «تبریک» می گوییم، خیلی ها هم به ما تبریک می گویند، 🌸مفهوم این «تبریک» چیست؟ 💜 یعنی خیر و برکت یافتن سال و ماه و عمر و زندگی و نیرو و تلاش.   ⭕️خیلی ها پول دارند💰، اما پولهای شان بی حرکت است💳 . ⭕️خیلی ها بچه دارند، اما خیری از فرزندان شان نمی بینند🔕. ⭕️خیلی ها درس می خوانند، اما تحصیلاتشان به کار خودشان و جامعه نمی آید📖. ⭕️خیلی ها تلاش می کنند، اما همان جای نخستین اند📈. ⭕️خیلی ها زحمت می کشند، اما همچنان دست شان از «بهره زحمات» خالی است و کوشش های مستمر آنان بیهوده و بی ثمر می شود🔅، 🛑 اینها همان «بی برکتی» در زندگی و دانش و دارایی است.‼️   ⁉️چه کنیم که سال جدید برایمان «برکت» داشته باشد و تبریک گفتن ها و شنیدن ها مفهوم و مصداق پیدا کند؟⁉️   ✏️.. :)=>@harime_hawra<=
💠 آینده، در گرو گذشته ما و تلاش کنونی ماست.✨   💢آنچه خجستگی روزها و سال های آتیه را برای ما رقم می زند، 🍀تصمیم های جدی، 🍀اراده های استوار، 🍀برنامه ریزی های حساب شده 🍀پیگیری های دقیق، 🍀محاسبه ها و مراقبت های ویژه است.   📣ما مسؤول عمر، زمان، فرصت ها و استعدادهای خویشیم.   ❌هرگز مباد که گذشته ما به امید «آینده» 😔 و آینده ما به حسرت «گذشته» سپری شود 😩 و عمر ما بین این گذشته پر حسرت و آینده رؤیایی تقسیم شود و هیچ خورده نیاورد!😳❌   👆این تقسیم، هیچ جالب و زیبا نیست👀.   ⏰زمان، امانتی در دست ماست.   🔥هم می توان این عنصر پر بها را سوزاند و دود کرد، 🌿هم می توان آن را سرسبز و با طراوت ساخت. 🙃تعیین کننده این دو وضع هم نحوه عمل ماست.   🌸باید از هر دقیقه قرنی ساخت 🌸قرن را در دقیقه ای گنجاند 🌸یا که با شیوه مهار زمان 🌸جبر را هم به زیر بال کشید ✏️.. 🌸_ @harime_hawra _🌸
🔰هر چه هست در این «مهار زمان» نهفته است، ✨ اگر قدرت آن را داشته باشیم،💪🏼 ⏰هم دقیقه های ما استمرار و وسعت می یابد و سرشار می شود، 🍀 هم قرنی را می توانیم، در دقیقه ای بگنجانیم و لحظه لحظه عمر خود را غنی سازیم.🕯   اری ... در سال نو، همه چیز نو می شود، ما چرا نو نشویم؟😳🤔   🍏تقویم ها عوض می شود، 🦋خانه ها گردگیری می شود، 😍دیدارها تازه می شود، 🌾طراوت را در چهره طبیعت تماشا می کنیم، 🌼 دشت و دمن عطر جانبخش و رایحه بهاری را نثار و ایثار می کند، ❌ما که نباید کمتر از درخت و صحرا باشیم🌳!   💢اگر ما هم عوض شدیم، 💢اگر اخلاق ما هم نوتر و بهارتری شد، 💢پا به پای بهار، آمده ایم، 💢 در سال جدید، ✔️هم دفتر عمر ما ورق می خورد، ✔️ هم تقویم سال جدید را می گشاییم، 📖چه خوب است که در برگ برگ این دفتر و کتاب، 🍀 با ایمان و عمل، 🍀 با خوبی ها و تلاش ها، 🍀 با صداقت ها و مهرورزی های صادقانه، _✏️خطوطی از «هنر انسان زیستن » بنگاریم و نقشی از «رشد» ترسیم کنیم.   🎀«عید» در بیرون از وجود ما حضور دارد، 🎊 🎈در وجود خود هم عیدی پدید آوریم و به « » بپردازیم.   🎉چه زیباست که در کنار «تحویل سال»، 😍 👀شاهد «تحول حال» هم باشیم🌱، 🌸چه نیکوست که... 🌗«امروز» ما بهتر از دیروز 🌕و «فردا» ما بهتر و روشن تر از امروز 🌘 و «فرجام » کار ما بهتر از «آغاز» آن 🌑 و «آخرت » ما بهتر و آبادتر از «دنیا» ما باشد.   و ... این، شدنی است،⚡️ تنها «خواستن» می خواهد.☀️🌈 ⭕️ ما در کجای زمان ایستاده ایم؟ ⭕️ از چه قله و فرازی به حیات می نگریم؟ ⭕️چه افقی پیش چشم ماست؟ .. 🕓@harime_hawra
🍂 💢انگار نوروز زمان های گذشته با نوروز این روزها تفاوت زیادی دارد. ‼️ 🔴امروزه پای فضای مجازی در دید و بازدید­های نوروز باز شده و از کودکان تبلت به دست گرفت تا نوجوانان🧒 و جوانان👩 و حتی بزرگترها هم گوشی­ های هوشمند خود را لحظه ای از خود جدا نمی­ کنند و سرشان را به قاب شیشه ای خود گرم کرده اند.👀📲 🍋) بازی های هیجانی😬، پیام ها، تصاویر و فیلم های مختلف است که در این ایام در دیدو بازدیهای نوروز رد و بدل می شود تا همه از این فضایی که فقط سکوت را به ارمغان می آورد استفاده کنند🤫🙃. 📱| وقتی همه دور هم جمع می شوند خصوصا نوجوانان🤓 و جوانان😎 به جای صحبت کردن و گفت و گوها، به گوشی های خود خیره می شوند و هر از چند گاهی یادشان می افتد که در مهمانی هستند😳. 💡: انگار لذتی😍 هم از نوروز و دید و بازدیدها نمی برند و تنها به رسم هر ساله به خانه خاله، عمه، عمو و دایی می روند.😢 ✏️.. ✨:) @harime_hawra