✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️
#من_میترا_نیستم🌻
#قسمت_سی_و_سوم
وقتی سوار لنج⚓️ شدم تازه جای خالی مینا و مهری پیدا شد سفر قبل همه با هم بودیم. جنگ چه بر سر من آورده بود از هفت تا اولاد سه تا برایم مانده بود🙃.بابای بچه ها هم که دور از ما مشغول کار بود.
هر چقدر لنج از چوبده دور تر میشد بیشتر دلم میگرفت در خواب😴 هم نمی دیدم که سرنوشت ما این طوری رقم بخوره قلبم تکه تکه شده بود و هر تکه از قلبم گوشه ای. مینا و مهری را به خدا سپردم مهران و مهرداد را هم .خدا در حق بچههایم مهربانتر😊 از من بود .
از خدا خواستم که چهارتا اولادم را را حفظ کند و سالم به من برگرداند .چند ساعت از حرکت ما گذشت و اخم بچه ها باز شد 😌و به حالت عادی برگشتند از همه بیخیال تر شهرام بود شاد بود و به هر طرف می دوید.
تخم🥚مرغها را به بچهها دادم که بخورند زینب و شهلا تخممرغها را توی سر هم زدند تا ترک برداشت و پوستش را گرفتند و خوردن بچه ها می خندیدند و با هم شوخی می کردند😇 .از شادی آنها دل من هم باز شد خوشحال شدم که خدا خودش به همه ما صبر داد تا بتوانیم این شرایط سخت را تحمل کنیم.
مادرم😍 مایه دلگرمی من و بچههایم بود چارقد سفیدی زیر چادر سرش بود و با صورت گردش لبخند میزد به شهرام و شهلا زینب نگاه 👀می کرد .همه ما در انتظار آینده بودیم نمیدانستیم در اصفهان چه پیش میآید اما همه دعا 🤲میکردیم تجربه زندگی تلخ در رامهرمز برای ما تکرار نشود .
مهران به کمک🙏 دوستش حمید یوسفیان در محله دستگرد یک خانه نیمه تمام اجاره کرد صاحبخانه قصد داشت با پولی💶 که از ما می گیرد ساخت خانه را تمام کند خانه دو طبقه داشت طبقه بالا دست صاحب خانه🏠 بود و قرار بود طبقه پایین را به ما بدهند.
وقتی در روزهای سرد ❄️اسفند ماه به اصفهان رسیدیم هنوز بنایی خانه تمام نشده بود خانه در و پیکر نداشت و امکان زندگی در آنجا نبود ما مجبور شدیم برای مدتی به خانه حمید یوسفیان برویم🙃.
#ادامه_دارد.....
#من_میترا_نیستم💞
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🎀
╔═∞═๑ღ👒ღ๑═∞═╗
@ harime_hawra
╚═∞═๑ღ👒ღ๑═∞═╝
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼
🌼🌸