✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️
#من_میترا_نیستم☘
#قسمت_سی_و_یکم
شب🌃 ها در تاریکی من و مادرم با شهلا و زینب و شهرام کنار نور فانوس می نشستیم .صدای خمپاره ☄ها لحظه ای قطع نمیشد.
شب ها سکوت بیشتر بود و صدا ها بلند تر به نظر می رسید.چند بار خانه 🏠های اطراف خمپاره خوردند . با وجود این خطر ها می خواستم در شهر خودم باشم.
در خانه خودم راحت و راضی بودم😌 و حاضر بودم همه باهم کشته بشویم اما دیگر آواره نشویم. همیشه هم اعتقاد🤝 داشتیم که اگر میل خدا نباشید برگی از درخت نمی افتد.
اگر میل خدا بود ما زیر توپ و خمپاره سالم میماندیم 🙃وگرنه که همان روز های اول جنگ کشته میشدیم.
اسفند ماه مهرداد از جبهه 🛡آمد. مهران خبر برگشتن مارا به او داده بود. مهرداد لباس سربازی💂 تنش بود و یک اسلحه هم در دستش داشت.
او با توپ پُر و عصبانی😠 به خانه آمد. تا خواست لب باز کند و دوباره مارا مجبور به رفتن کند مادرم او را نشاند و همه ماجرا های تلخ رامهرمز را برایش گفت. شهرام و شهلا و زینب هم وسط حرف های مادرم خاطرات تلخشان 😕را تعریف کردند. مهرداد از شدت عصبانیت😡 سرخ شد.
او از من و بچه ها شرمنده😔 بود و جوابی نداشت. مهران و مهرداد هنوز با ماندن ما در آبادان مخالف بودند. آن ها نگران توپ و خمپاره و بمباران💣 بودند.
موادغذایی در آبادان پیدا نمی شد. آنها مجبور بودند خودشان مرتب نان🍞 و مواد غذایی تهیه کنند و برای ما بیاورند در منطقه ی جنگی تهیه ی مواد غذایی کار آسانی نبود.
اول جنگ رزمنده ها در پایگاه های خودشان مشکل تهیه غذا داشتند ما هم اضافه شده بودیم😖. پسر ها هر روز نگران بودند که ما بدون نان و غذا نمانیم.
مهران دوستی به اسم حمید یوسفیان داشت. خانواده حمید بعد از جنگ به اصفهان رفته بودند. حمید به مهران پیشنهاد کرد که با هم به اصفهان بروند و برای ما خانه ای اجاره کنند🤔.
مهران همراه او به اصفهان رفت و در محله دستگرد اصفهان در خیابان چهل توت خانه ای برای ما اجاره کردند😇.
خانواده حمید آدم های با معرفت و مومنی بودند.😍 آنها به مهران کمک کردند و یک خانه ی ارزان قیمت در محله دستگرد اجاره کردند.
مهران به آبادان برگشت. دو ماه میشد که ما آبادان بودیم در این مدت برق نداشتیم☹️ و از شط استفاده میکردیم. از اول جنگ لوله آب تصفیه شهری قطع بود و ما مجبور بودیم از آب شط که قبلا فقط برای شتسشو و آبیاری باغچه بود برای خوردن و پخت و پز استفاده کنیم.🙃
با همه این سختی ها حاضر نبودم❌ برای بار دوم از خانه ام جدا شوم ولی مهران و مهرداد وجدان و غیرتشان اجازه نمیداد ما در شهر نظامی بمانیم🙂.
زینب گریه😭 میکرد و اصرار داشت آبادان بماند او حاضر نبود به اصفهان برود.
#ادامه_دارد....
#من_میترا_نیستم🌙
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🎀
╔═∞═๑ღ🍃ღ๑═∞═╗
@ harime_hawra
╚═∞═๑ღ🍃ღ๑═∞═╝
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼
🌼🌸