🖇♥️﷽♥️🖇
کار هلیکوپترها که تمام شد یک مرتبه دیدم یکی شان از بقیه جدا شد و اومد سمت ما بعد آن قدر ارتفاعش را کم کرد که به راحتی میشد خلبانش را دید😶
لباسش کرم بود و کلاه مشکی مخصوصی سرش کرده بود داشت برایمان دست تکان میداد و خداحافظی می کرد👋🏼
عراقیها به سمتش موشک تاو شلیک می کردند آنهم برای در امان ماندن از موشکها با هلیکوپتر مانور می داد بعد از ما دور شده و به سمت موزه عراقیها رفت چشم از او بر نمیداشتم👀
در فاصلهای دور بین خاکریز ما و عراقیها هلیکوپتر بالای منطقه ایستاد و با راکت آنجا را نشانه گرفت انفجار مهیبی اتفاق افتاد به طوری که زمین زیر پای ما لرزید و صدای مهیبی منطقه را پر کرد آسمانی که از فرط بود و انفجار راکت ها تیره شده بود برای یک لحظه روشن شد به گمانم انبار اصلی مهمات شان را زده بودند😌
در دلم به شجاعت خلبان این هلیکوپتر آفرین گفتم بعد از این شلیک هلیکوپتر دور گرفت به سمتمان هنوز خیلی از انبار منفجر شده دور نشده بود که یکمرتبه یکی از موشکهای تاو به اوخورد و در دم منفجرش کرد بی اختیار از ته دلم فریاد کشیدم آخ لعنتی...:(
لاشه هلیکوپتر که بر روی زمین افتاد انگار کسی بنده دلم را پاره کرد که دلم میخواست برم سراغ هلیکوپتر و خلبانش را از هلیکوپتر سوخته بیرون بکشم و بیارم از پیش خودمان چند دقیقه بعد وقتی آتش عراقی ها کاملا خاموش شد هلیکوپتر ها فاتحانه چرخی بالای سرمان زدند و برگشتند🚀
منطقه تقریبا آرام شده بود و هوا رو به تاریکی میرفت از تانکهای عراقی هنوز دود و آتش بلند می شد🔥
همه هوش و حواسم به خلبان شهید بود همش امید داشتم بچه های شبانه کاری کند و پیکر شهید را بیاورند عقب صبح از بچه ها شنیدم که دیشب فرمانده دو سه تا از بچههای اطلاعات عملیات را فرستاده تا پیکر خلبان شهید را بیاورند عقب همانها که این حرف را میزدند گفتند خودمان دیدیم دم سحر پیکرش را....😁
#پارت_هشتاد_پنجم
#رمان_روزانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🖇♥️﷽♥️🖇
معلوم نبود چه قدر وقت داشته اند برای این کارها🤷🏻♀
در عملیاتها همیشه آرپیچی زنها از همه جلوتر میرفتند تیربارچی ها بعدش ولی در این درگیری اوضاع فرق میکرد چون قرار بود از اصل غافلگیری استفاده کنیم😄
با هم به قلب دشمن زده بودیم در تاریکی شب نمیشد درست و حسابی دیده شان داشتم کورمال کورمال جلو میرفتم که یک مرتبه دیدم یک نفر دقیقا ۳ یا ۴ متر جلوتر از من روی زمین زانو زده و جلویش را نشانه گرفته قبلاً در آموزشهای نظامی کلی به ما سفارش کرده بودند که وقتی کسی میخواهد بزنید باید پشت سر را کنترل کند که داشتیم طرف کسی نباشد میگفتند آرپیچی چون ۲ تا خرج دارد آتش عقبش زیاد است اگر کسی کمتر از این فاصله بگیرد به شدت آسیب میبینند🤕
حتی فرصت یک قدم دور شدن هم نبود تا اومدم به خودم بجنبم آرپی جی زن شلیک کرد برای یک لحظه احساس کردم خورشید هزار تکه شده و ترکش های نورانی اش صورتم را فرو نمی رود راستش انتظار حرارتی بیشتر از آن که صورتم را داغ کرده بود داشتم اما حجم نوری که وارد چشم هایم شده بود خیلی بیشتر از گرمای شلیک آرپیجی بود آنقدر شدید بود که هرچه چشمهایم را باز میکردم هیچ جا را نمی دیدم😦
نمی فهمیدم دارم کدوم طرف می روم ایستادم ناامیدانه دست بردم سمت چشمهایم لابد آشنا شدهاند اما خدا را شکر سالم بودند هیچ دردی نداشتم حتی یک زره سوزش هم احساس نمیکردم و فقط هیچ را نمی توانستم ببینم یکسری اشکال کدوم موج نورانی در پس زمینه سیاه جلوی چشم هایم رژه می رفتند🧟♂😂
#پارت_هشتاد_پنجم
#رمان_شبانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛