🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_هفتاد_چهارم
#رمان_روزانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
کف سنگر دراز کشیده بودیم یعنی دیواره سنگرمان انقدر کوتاه بود که چاره ای
جز دراز کشیدن هم نداشتیم
زمین می غرید و میلرزید
همان طور که دراز کش نگاهی به بیرون سنگر انداختم هیج جا
اصابت خمپاره در امان نبود وجب به وجب زمین
را می کوبیدند بریده بریده خمپاره
در امان نبود زیر لب
شهادتینم را گفتم
صدای هر سوتی که در نزدیکمان می امد می گفتیم دیگر این یکی
میخورد وسط سنگر ما
منتظر از وسط دو شقه شدن بودیم که شنیدیم در ان وانفسا داد میزنند : آرپی جی زن ها بیاین بیرون ...
ارپی جی زن ها بجنبید...!!]
حسین سریع از جایش پرید و رفت بیرون قدری که گذشت حسین برگشت
و تیربار چی ها را صدا کردند
چند لحظه بعد تک تیرانداز ها که مشغول شدند فرمانده ارپی جی زن ها و تک تیربار چی ها را فرستاد داخل سنگر که اینطوری آمار تلفات مان
بالا نرود .
چند دقیقه که گذشت فرمانده تیک تیرانداز ها را فرستاد مارا فرستاد داخل سنگر ها و تیر بار چی ها را صدا کرد.
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛