پیش از این، همیشه فکر می کردم که برای اولین بار چطور با یک مرده روبهرو خواهم شد وامروز در تالار تشریح حس کردم که هیچ تفاوتی میان اینها که دراز به دراز خوابیدهاند و آنها که دراز دراز راه می روند نیست. بوی فضای تالار را پیش از این حس کرده بودم. در اداره های خودمان، در تجارتخانه هاو زیر سقف بازار همین بو را حس کرده بودم. از جسد فعال پدرم، از آب راکد حوض میدان بزرگ شهرم، از صدای آواز غمناک خاکم همین بو بلند بود. همین بو، اما از ال سوم بوی پرنده می آید، بوی جهش و پرواز.
داستان کوتاه ال سوم از مرحوم نادر ابراهیمی
🔻زیستن واقعی در ناشناختههاست
🖋 محمد خیرآبادی
ممکن است یک فرد، بارها از شهرش بیرون برود، سفر کند و دور دنیا را بگردد، اما شبیه کسی باشد که از جایش تکان نخورده است. ظاهرِ چنین آدمی مدام در حرکت و طی مسافت بوده، اما باطنش در خانه و شهر خود محبوس. مسافری بوده که از سفر بویی نبرده و عادات و فرهنگ پیشین را با خود به این سو و آن سو حمل کرده.
زندگی هم مانند سفر است؛ ممکن است آدم سالها و دههها عمر کرده باشد، اما هرگز "نزیسته" باشد. زندگی، گذراندن سالهای عمر نیست، خارج شدن از عادات و فرهنگهای و چهارچوبهای پیشین و رسیدن به تجربهها و خصوصیات فرهنگیِ نو (باورها، نگرشها، گرایشها، آرمانها و خواستههای جدید) است. زیستن یعنی از زیر سیطره تجربههای عادت شده و فرهنگ آشنا و تکراری، بیرون آمدن. زیستن واقعی یعنی خود را به زندگی کردن نفریفتن.
از نگاه هگل فیلسوف آلمانی " امر آشنا به طور کلی، دقیقاً به این دلیل که آشناست، ناشناخته است. رایجترین شیوهای که ما از آن طریق خود و دیگران را میفریبیم، این است که چیزی را از پیش آشنا فرض کنیم "
photo_۲۰۲۴-۰۱-۲۸_۲۲-۲۷-۵۹.jpg
35.4K
📣 یه زمانی کامپیوتر رو خاموش که میکردیم کاور میکشیدیم روش😁
و عادت زمانه چنین است که هیچ چیز بر یک قاعده بنماند و تغییر به همه چیزها راه یابد. (تاریخ بیهقی)
.
همهٔ آدمها در تجربهشان از جهان تنهایند. وقتی به سخنرانیِ کسی گوش میدهید، در حالیکه صدها نفر اطرافتان هستند، شما در شنیدن کلمات به نوعی تنهایید. در یک کنسرت بزرگ، گرچه در میان هزاران نفرید، باز هم با موسیقی تنهایید، چون آنچه اهمیت دارد تجربهٔ شما از موسیقی است. واضح است که ما این تجربهها را با دیگران هم در میان میگذاریم، واکنشهایشان را تحلیل میکنیم و از واکنشهای خودمان هم در قالبِ کلمات به آنها میگوییم. حتی میکوشیم تجربهمان از کنسرت یا سخنرانی را با ژست و ادا اطوار بیان کنیم. امّا بخشی از تجربهمان همیشه خصوصی و شخصی میماند، چون نمیتوان آن را کاملاً با دیگران در میان گذاشت.
📚 فلسفهٔ تنهایی
✍ لارس اسوندسن
حرکت در مه
سروِ نازی در کنار مزار مادرم روییده بود، که من، در شعری به نام «سرو» از او یاد کرده بودم و همیشه احساس میکردم مادر، پس از مرگ نیز با «قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد» سرو را که خواهر من بود تاب و توان میبخشد. تا روزی خبر شدیم که آنجا را نهالستان کردهاند!
حرکت در مه
سروِ نازی در کنار مزار مادرم روییده بود، که من، در شعری به نام «سرو» از او یاد کرده بودم و همیشه احس
خشم
🖊 فریدون مشیری
خاکِ تو را به باد سپردند
سنگ تو را – ندانم – آن فوجِ سنگدل
سوی کدام بادیه بردند
و آن خامش نجیب،
آن سرو سبز،
خواهرِ دردانۀ مرا
کز سینۀ مزار تو، بالا گرفته بود
نامردمان به هیچ شمردند!
#
چون من، هزار زخمی
در خشم سرخ خویش
آن خاکِ زیرورو شدهرا میگریستند
آرامگاه واژۀ پوچیست
وقتی که رفتگان
در تنگنای خاک هم آسوده نیستند.
#
غم نیست مادرم!
تو هر کجا که هستی
در خاک، باد، آب
جان شکفته در همه ذرات عالمی
مهر نهفته در پس این پردۀ غمی
روح تو، در کشاکش این قحط سال عشق
جان میدهد به من.
من،
هر کجا که باشم
تا نسل ابلهان را
با تیغ شعرِ خویش
بردارم از میان و براندازم از جهان
پیکار میکنم
سوگند میخورم
یاد تحمل تو، توان میدهد به من.
🔻 چرا مینویسیم؟
🖋محمد خیرآبادی
هر کدام از ما، بعد از مدتی نوشتن و منتشر کردن در فضای مجازی، خواه ناخواه میرسیم به این سوال که اصلا چرا مینويسيم؟ چه اصراری است به نوشتن و به اشتراک گذاشتن؟ به فرض که درک و دریافتی هم داشته باشیم یا شاید درباره برخی مسائل و موضوعات صاحبِ نظری هم باشیم، که طبیعی است و هر کسی نظری و نظرگاهی دارد، آیا به دنبال این هستیم که همديگر را آگاهتر کنيم؟ آیا میخواهیم کسی یا کسانی را قانع کنیم؟ يا فقط میخواهيم خودمان را سبک کنيم و حرفهایی را که روی دلمان مانده بيرون بريزيم؟!
راستش را بخواهید بحث درک و دریافت و آگاهی چندان مطرح نیست. همه حرفها زده شده و تقریباً هیچ چیز ناگفتهای باقی نمانده. همه افراد این روزها در فضای مجازی در حد و اندازه خود میخوانند و مینویسند و به سبک خود کسب آگاهی میکنند. معمولاً سمت و سوی فکری و اعتقادی خود را هم، تعیین کردهاند و این نوشتههای ما قرار نیست آن خط و خطوط کلی را کاملاً به یک سمت دیگر ببرد یا باورهای ذهنی را دگرگون کند. از طرف دیگر، نوشتن برای تخلیه احساسات هم، به هر حال یک کارکردِ غیرقابل انکار است. اما به نظرم اغلب کسانی که در شبکههای اجتماعی مینويسند، هدف ديگری دارند که برایشان بیشتر از هر چیز اهمیت دارد؛ یک اهمیت باطنی و درونی؛ چیزی که به بیان نمیآید ولی در لایههای زیرین هر گفتار و نوشتاری پنهان شده است.
آن هدف مهم و درونی، احساس کردن حضور انسانهای دیگر و تنها نماندن در تاریکی و ظلمت است. ما میخواهیم همدیگر را از وجودِ هم، باخبر کنیم و بگوییم هنوز هستیم. صحبت از فرهنگ و ادبیات، واکنش به مسائل اجتماعی و سیاسی، نوشتن داستان و روایت تجربههای زیسته، بهانههایی است برای اعلام حضور و برقراری ارتباط. ما میخواهیم در اعماق یک غار تاریک، شعله شمعهایی را که هر کدام به دست داریم، به یکدیگر نشان دهیم و به این وسیله ترسهای درونمان را از بین ببریم؛ آن درونی که قرار است بیرونِ ما را بسازد. ما نمیخواهیم دوستانمان را گم کنیم و از فقدان انسانبودگی میترسیم. میدانیم که ما انسان نیستیم، انسانهاییم. باید جمع بود و دست به دست هم داد. ما مینویسیم و روایت میکنیم و در حال مبارزه با خالقان اعصار ظلمانی و کسانی هستیم که وحشت و تکافتادگی را القا میکنند.
کانال دنباله کار خویش
هزاران سال خوشی!
🖌حسین ابراهیمی
از همان وقت که ساعت بازی را فهمیدم، گفتم که شنبه حالوهوای مدرسه فوتبالی است و بعد یاد بازی با استرالیا میافتم. آن روز هم ما بعدازظهری بودیم. معلم پرورشیمان یک رادیو ضبط بزرگ آورد و مسابقه فوتبال را توی کلاس پخش کرد و بعد یکی از آن خاطرههای بهیادماندنی مدرسه برای ما دهه شصتیها رقم خورد و بعد برد ایران و شیرینی و صعود به جام جهانی انگار اول شدن توی دنیا بود برایمان. آن روزها دنیایمان همانقدر بود و از تهِ دل خوشِ خوش بودیم.
برای همین حیفم آمد خاطرۀ امروز را ننویسم. من خاطرههای شیرین از بچهها توی مدرسه بسیار دارم اما امروز شاید از همان روزهای ماندنی شد، قضاوت با آیندگان.
همهچیز به قاعده بود. صفِ ظهرگاه و صحبتهای مدیر و معاون درباره اهمیت نظم و برنامهریزی و صحبتهای من درباره دهۀ فجر و برگزاری نماز و برنامهریزیها برای اهدای جوایز دانشآموزان در دهۀ فجر که کمکم نزدیکهای ساعت پانزده رسید. زمزمههایی که زنگ تفریح اول و دوم آغاز شده بود حالا واضح به گوش میرسید. معلمها دنبال سیمِ شارژر بودند تا بازی را با تلوبیون و روی پردههای کلاسهایی که دیتاشو دارد پخش کنند و معلمهایی که سیم و اینترنت نداشتند آوارهوار (دربهدر) دنبال این چیزها بودند. دیگر صبر از بچهها ربوده شده بود. یکی از کلاسها که زرنگتر بود درست سر ساعت بازی را آنلاین انداخته بودند روی پردۀ مدرسه و بقیه هنوز نصفِ بازی نگذشته بود که تازه اوضاعشان داشت درست میشد. زنگ تفریح که زده شد، چندین نفر از دانشآموزها آمدند سراغم که براشان اینترنتشان را راه بیندازم و حتی التماس میکردند. شاید هیچ وقت این قدر من براشان مفید نبوده بودهام که امروز! برای همین هم تا راه انداختم دیتاشوی یکی از کلاسها را بچهها برای سلامتی من صلوات فرستادند.
یکی دیگرشان هم که معلم نتوانسته بود، دانشآموزها مجبور کرده بودند معلم را که از روی گوشیاش ببینند و یکی از کلاسها هم گله و گله و گله که چرا دیتاشوشان خراب است و بقیه چرا ما نداریم اصلاً و دیگران آقا نتیجه چند چند شد! اینها همه قبلِ نیمه دوم بود و نیمه دوم که شروع شد کلاسهای که سرشان بیکلاه مانده بود با معلم و به صف رفتند توی کلاسهایی که سیستمشان به راه بود. معلوم بود دل توی دلشان نیست. گل مساوی را که ایران زد غلغلهها پیچید توی مدرسه و من هم که مشغول کارهایم بودم مجبورانه رفتم توی دفتر برای رصد بازی!
بازی جذاب بود و شور بچهها هرلحظه بیشتر میشد. تشویقها و آه کشیدنها... و پنالتی و آن لحظۀ خوش و انفجار مدرسه. چند دقیقه پایانی را بچهها ندیدند یا نخواستند ببینند. همه توی سالن بودند و صدایِ هووه ههه هو ههه پیوسته و صدای جیغ و خنده و شادی و «بردیم .... بردیم...» و هورا و بالاپایین پریدن و چندتایی من را بغل کردند و دیگر توی پوستشان نمیگنجیدند. هیچ وقت بچهها را اینقدر خوشحال ندیده بودم. دیگر همهشان میخواستند با من دست بدهند و من هم تشویق میکردم و میگفتم ماشالا ایران. دستهای راستمان را میکوباندیم بهم و سرخوشانه و شادیکنان میرفتند از پلهها پایین! شاید با صد نفر دست کوباندیم بهم! خوبیش این بود که کسی آسیب ندیده بود توی این هیروویری و همه خوش بودیم قدر هزاران سال خوشی. اصلاً کاش این لحظات کش میآمد تا هزاران سال و هیچ وقت فردا نمیشد.