eitaa logo
حرکت در مه
190 دنبال‌کننده
445 عکس
75 ویدیو
59 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
حرکت در مه
این متن خوشگل از کیه؟ کسی اطلاع دارد ؟
دوستان ارجمند  مجموعه سی‌تایی "فضایل القوم فی شوارق الصوم" یا "اخلاق عامه در روشنای روزه" با مضامین اخلاقی و استناد قرآنی متناسبِ هر مضمون که به‌صورت روزانه منتشر شد و مورد استقبال خوانندگان فرهیخته قرار گرفت، یک قسمت از سه‌گانه یا تریلوژیِ درحال تدوین است. دو قسمت دیگر این اثر یکی به اخلاق دانشمندان (رذائل الافاضل) و دیگری اخلاق روسا و امراء اختصاص دارد. سبک انتخابی نگارش من در این اثر چنانکه تاکنون خوانده‌اید محاکات یا آپولوگ  Apologue دو شخصیت فرزانه خیالین (مجنون مغربی و فیض مشرقی) است و کوشیده‌ام ابتلائات عصری ما را از زبان آنها کوتاه بقدر وسع و با لطافت ادب پارسی و در جغرافیای مسلمانان بازگویم. آنچه تاکنون نشر یافته اقتضائات اخلاق عمومی در ماه رمضان را داشته و البته با ضرورت و عجله در نگارش هم همراه بوده است و بنابراین نسخه نهایی نخواهد بود. امیدوارم استقبال خوب شما خوانندگان عزیز در کمال این اثر موثر افتد و جودت بازخوانی و بازاندیشی مضامین دو بخش دیگر را هم درپی آورد.  والله المستعان رضا بهشتی معز
. نمی‌توانم مادرم را به یاد بیاورم، فقط گاهی میان بازی به نظرم می‌رسد که روی بازیچه‌هایم آهنگی می‌شنوم این آهنگ ترانه‌ای است که مادرم وقت تکان دادنِ گهواره‌ام زمزمه می‌کرد. نمی‌توانم مادرم را به یاد بیاورم، ولی موقعی که در سپیده‌‌ٔ صبح پاییزی عطر شیوُلی(=گلِ یاس) در هوا موج می‌زند، بوی عبادتِ صبحگاهی در معبد مثل بوی مادرم به مشام می‌رسد. نمی‌توانم مادرم را به یاد بیاورم، فقط موقعی که از پنجره‌‌ٔ خوابگاهم به آبیِ آسمانِ دور نگاه می‌کنم، احساس می‌کنم آرامشِ نگاه مادرم سراسر آسمان را گرفته است. رابیندرانات تاگور ترجمه ع. پاشایی
راحتی ما خاموش بودیم و سرد. خاکسترها روی چشم‎هامان را گرفته بودند. آسمان را نمی‎دیدیم، زمین زیرِ پای‎مان نبود. ما بودیم و خودمان. البت گاهی باد می‎وزید میان‎مان. اندکی تکان‎مان می‎داد. خیلی‎ها از کنار ما می‎گذشتند و ما فقط نگاه‎شان می‎کردیم. مردمِ مختلف، زن و مرد. آسمان ابری بود یا صاف یا آلوده فرقی به حال ما نداشت ما فقط خاموش بودیم و سرد. روزی از روزهای خداوند خانواده‎ای نشست کنار ما. پسرشان یک‎هو داد زد این زغال‎ها هم این‎جا هستند. ما را از پای درخت جمع کردند و ریختند توی آتش. کنار زغال‎های گر گرفتۀ سرخ و تیز. هرمِ گرمایشان راحت‎مان نمی‎گذاشت. جریان هوا درست شده بود. باد می‎آمد بین‎مان گرم می‎شد و می‎رفت. کم‎کمک ما هم گر گرفتیم. آتش گرفتیم. شعله یافتیم. سوختیم. جرقه پراندیم به اطراف و نزدیک‎هامان را سوزاندیم. و دیگر آن تکۀ لَختِ بی‎خاصیت نبودیم. چیزی ازمان نماند. ذرات وجودمان پخش شد توی عالم. دیگر همه‌مان خاکستر بودیم. نویسنده: خودم.
اما قشنگ و پرمعنا ✅ 8 درس زندگی که هرچی زودتر یاد بگیری؛ زندگی موفقیت آمیزتر و غنی‌تری رو تجربه خواهی کرد: 1⃣ درس اول؛ جنگیدن و باختن، بهتر از نشستن و غصه خوردنه. چرا که ته ماجرا نه شکست‌ها، که حسرتِ نکرده‌هاست که سوهان روح‌مون میشه. (این رو از کتاب قدرت پشیمانی دنیل پینک یاد گرفتم). 2⃣ درس دوم؛ بالاترین تهدید برای موفقیت، نه شکست بلکه بی‌حوصلگیه... (این رو از کتاب عادت‌های اتمی جیمز کلییر یاد گرفتم). 3⃣ درس سوم؛ عصای دست شما تو پیری نه بچه، که چهارستون سالم بدن‌تونه و سلامت جسمی سرمایه‌ایه که بی‌توجهی ذره ذره به بادش میده. هر روز به فکر سلامت بدن‌تون باشید. (این رو از وقتی که ورزش رو به طور جدی شروع کردم خیلی خوب فهمیدم) 4⃣ درس چهارم؛ رمز خوشبختی رو هنوز نفهمیدم؛ ولی یکی از رمزهای مهم بدبختی؛ اینه که زور بزنی همه ‌رو از خودت راضی نگه داری.(احترام‌شون رو نگه دار، ولی راضی کردن‌ همه وظیفه تو نیست). 5⃣ درس پنجم؛ شرایط شما تو زمان بچگی از چیزی که فکر می‌کنید، مهم‌تره. باید بهش برگردید، تحلیلش کنید، با رفتارهای الان‌تون تطبیقش بدید و ریشه الگوهای رفتاری‌ فعلی‌تون رو بشناسید (با کمک متخصص باشه بهتره). 6⃣ درس ششم؛ هیچ کسی واسه نجات شما و زندگی‌تون نخواهد اومد. کمک‌تون خواهند کرد، ولی نجات نه. پس منتظر دستی از بیرون واسه بهتر شدن زندگی‌ت نگرد، خودتی و خودت... (این رو بارها و بارها تو زندگیم تجربه کردم). 7⃣ درس هفتم؛ موفقیت بدون شکست وجود نداره، شکست بدون احساسات منفی وجود نداره، احساسات منفی بهترین درس‌ها رو میدن و این درس‌‌ها هستن که زندگی ما رو می‌سازن. پس راه گریزی از شکست نیست... (این رو از کتاب پتانسیل نهان آدام گرنت یاد گرفتم). 8⃣ درس هشتم؛ چیزهای کوچک کم‌اهمیت، در واقع همون چیزهای بزرگ پراهمیت زندگی شما هستن. اون روزی که یاد بگیرید از اونها لذت ببرید، زندگی واقعی رو لمس خواهید کرد. (اینم از برف در تابستان اثر سایاداو یو جوتیکا یاد گرفتم).مشکلات رابطه‌تون رو بین خودتون دو نفر یا با زوج‌درمانگر حل کنید؛ دیگران غیرمتخصص، عمدتا شما رو به تموم شدنش ترغیب میکنن!
نامه‌ای به رئیس جمهور ✍احمد دهقان آقای رییس‌جمهور، سلام. گفته‌اند به شهر ما می‌آیید و هر کس درخواستی دارد، برای‌تان نامه بنویسد و تحویل نماینده‌تان بدهد. نمی‌دانم این نامه اصلاً به دست شما می‌رسد یا نه. اصلاً کسی آن را می‌خواند و یا این‌که آن را همین‌طور می‌اندازند یک گوشه؛ الله اعلم. اما همین اولِ کار بگویم من از شما هیچ درخواستی ندارم. یعنی در این سال‌های سال که روی تخت افتاده‌ام، از هیچ‌کس خواسته‌ای نداشته‌ام که از شما بخواهم. من حقم را می‌خواهم. صبح نگار، دخترم را می‌گویم، گفت وسط شهر یک سطل بزرگ (از این سطل‌های بزرگ خیارشور و ترشی که آبی‌رنگ است) گذاشته‌اند و یک عده آدمِ دولتی نامه‌ها را می‌گیرند و می‌اندازند آن تو. گفت هفت تا سطل تا حالا پر شده که درهاشان را بسته‌اند و آن‌ها را چیده‌اند یک گوشه؛ مردم صف کشیده‌اند نامه‌هاشان را تحویل می‌دهند و التماس می‌کنند که حتماً به دست جنابعالی برسانند. نگار تعریف می‌کرد عریضه‌نویس‌های جلوی دادگستری، بساط‌شان را کنار میدان‌گاهی وسط شهر پهن کرده‌اند و یک پولی می‌گیرند و برای مردم نامه ماشین می‌کنند. البته این‌ها را خودتان بهتر از من می‌دانید و همۀ این حرف‌ها زیره به کرمان بردن است. شاید هم خبر نداشته باشید. الله اعلم. من حالا دیگر نزدیک چهل سال است که روی تخت افتاده‌ام. بله، به حرف آسان است، اما سی چهل سال، خیلی سال است آقای رییس‌جمهور. در این مدت زنم زینب همۀ کارهایم را انجام می‌داد. اگر او نبود، تا حالا هفت کفن پوسانده بودم و الان کسی نبود برای‌تان نامه بنویسد و حقش را طلب کند. زینب هم چند سالی است که از بس مرا بلند کرده، دیسک کمر گرفته و همین جا کنارم روی تخت افتاده. بیشتر کارهامان را پسرم عباس انجام می‌دهد و حالا که نیست، بارمان افتاده روی دوش دخترم نگار. بله آقای رییس‌جمهور، این است زندگی‌ای که برای‌مان درست کرده‌اید. بگذارید بروم سر اصل مطلب. حدود چهل سال پیش، من نیروی داوطلب برای آزادی شهرم شدم. خانه‌مان قبل از جنگ پشت ورزشگاهی بود که قرار است برای سخنرانی به آن‌جا تشریف بیاورید. جنگ که شد، مجبور شدیم از خرمشهر فرار کنیم. مادرم، خرده‌ریزه‌های زندگی‌مان را جمع کرد و با زور خودمان را پشت یک وانت جا دادیم و رفتیم ماهشهر، توی یکی از اردوگاه‌های جنگ‌زدگان. با این‌که بچه بودم و توی این مدت خیلی مصیبت‌ها بر من گذشته، هنوز چیزهایی از روزهای قبل از جنگ به یادم مانده. تابستان‌ها می‌رفتیم نهر عرایض برای شنا. یک چیزی می‌گویم، یک چیزی می‌شنوید آقای رییس‌جمهور. کنارۀ ساحل اروند و نهرها، پر بود از نخلستان. جنگ همۀ نخل‌ها را از بین برد و بعد هم که برگشتیم، آب اروند و کارون و بهمن‌شیر شور شد و نخلستان‌ها دیگر پا نگرفتند. انگاری مصیبت پشت مصیبت بر سر مردم شهر فرود می‌آمد. دعا می‌کنم پاقدم‌تان خوب باشد و این بار مصیبت‌های مردم شهر تمام شود. بس است دیگر. خداوند رفتگان جنابعالی را رحمت کند، مرحوم پدرم تکه‌زمینی داشت نزدیک نهر عرایض که نخلستان بود و در جنگ از بین رفت. بعد از جنگ، باز هم مردم نخل کاشتند، اما این بار آب کارون و اروند شور شد و همۀ نهال‌ها خشک شدند و... والسلام. الان آن همه نخلستان‌ مردم حاشیۀ شهر، بیابانی شده که با هر باد و طوفان، خاک شور به سمت شهر می‌آورد و مردم را از پا درآورده. آقای رییس‌جمهور، اگر کَرَم نمایید و این بار بودجه سدبند را تصویب کنید، مردم از این همه خاک شور هم راحت می‌شوند. عباس دو روز است رفته روستاهای اطراف تا آدم جمع کند برای سخنرانی جنابعالی و همۀ کارهای خانه افتاده روی دوش نگار. نه این‌که خودش خواسته باشد برود. نه، چند روزی است رفته شده کارگر روزمزد فرمانداری. همۀ شهر را بسیج کرده‌اند برای این کار. عباس می‌گفت بار قبل که آمدید خرمشهر، از این‌که مردم جمع نشده‌اند برای سخنرانی و استقبال، حسابی گله‌مند بوده‌اید و حتی برای تصویب بودجه احداث سدبند برای این‌که آب شور نفوذ نکند به نخلستان‌ها، صبر نکردید و زود رفتید. آقای رییس‌جمهور، این نخلستان‌ها نان و زندگی مردم را تأمین می‌کنند. این بار همۀ مردم شهر دست به دست هم داده‌اند تا یک جوری دل شما را به دست آورند و بودجه احداث سدبندها را تصویب کنید و باقی نخلستان‌ها خشک نشوند. داشتم می‌گفتم. داوطلب شدم برای آزادی خرمشهر. ماها را پشت رود کارون، نزدیک شادگان آموزش دادند. تیراندازی‌ام خوب بود و شدم آرپی‌جی‌زن. آقای رییس‌جمهور، اگر بدانید چه کیفی می‌کردم از این که آرپی‌جی‌زن شده‌ام و دارم برای آزادی شهرم می‌روم! انگار توی آسمان‌ها پرواز می‌کردم. شب حمله سر رسید. ما جزو تیپ خرمشهر بودیم. همه از بچه‌های شهر بودند. چند تا بچه‌محل در یک دسته بودیم. عبدو و سیاووش کمک‌های من بودند. عبدو، با قیافه‌ای سیه‌چرده و موهای فرِ بلند، پشت سر من راه می‌آمد.
حرکت در مه
نامه‌ای به رئیس جمهور ✍احمد دهقان آقای رییس‌جمهور، سلام. گفته‌اند به شهر ما می‌آیید و هر کس درخوا
ادامه: موهایش خیلی بلند بود و می‌گفت نزده تا برود شهر پیش فری تکزاس بزند که وقتی باب دیلن آمده بود خرمشهر، ریش‌های او را با دست خودش زده. ستون ستون به سمت خرمشهر می‌رفتیم. شرجی هوا همه‌مان را مست کرده بود. شبانه درگیر شدیم. یک چیزی می‌گویم، یک چیزی می‌شنوید. صد تا تانک هم بیشتر جلوی راه‌مان بود. جنگ شروع شد و همان اول راه یک تیر خورد توی سر عبدو. وقتی سیاووش بغلش کرد تا ببردش جایی پناهش بدهد، خون با شدت تمام از موهایش شره می‌کرد روی زمین. زیر نور منورها، خون رنگِ زنگار مس را به خود گرفته بود. بگذریم و بیهوده نگویم که وقت جنابعالی خیلی بیشتر از این‌ها ارزش دارد که خاطرات تاریخ مصرف گذشتۀ من را بخوانید. دم صبح رسیدیم به نزدیکی شهر، اما محاصره‌مان کردند. کناره جاده اهواز خرمشهر، پشت کپه‌خاک‌ها پناه گرفته بودیم و بر سرمان چنان آتشی می‌بارید که جرأت نمی‌کردیم سر بالا ببریم. سیاووش که سرتاپا خونی بود، سینه‌خیز آمد سمتم و خواست به زور آرپی‌جی‌ام را بگیرد. ندادم. گفت یا بده من بزنم، یا پاشو یک کاری بکن؛ همه‌مان را این‌جا نفله می‌کنند به خدا... سینه‌خیز از کناره جاده رفتم جلو که یکهو یکی از تانک‌ها خودش را کشید روی جاده آسفالت اهواز خرمشهر و آمد سمت ما. درست پشت پلیس راه بودیم. راهی نبود. پا شدم دو زانو نشستم و نشانه رفتم. سیاووش که انگار تعللم را دیده بود، از همان راه فریاد کشید بزن آن لامصب را... من که شلیک کردم، تیربارچی  تانک هم شلیک کرد. یک لحظه دیدم تانک شده گلولۀ آتش. خواستم بلند شوم و فریاد شادی بکشم که دیدم نمی‌توانم تکان بخورم و ولو شدم روی زمین تفتیدۀ کنار جاده. اول نوک پاهایم گرم شد و داغی آرم آرام خودش را کشید تا قوزک پا و آمد بالا تا زانو و رسید به کمرم. و یکهو سوختم. بله جناب رییس‌جمهور. اگر با ماشین آمده باشید، آن تانکی که پشت پلیس‌راه روی سکو گذاشته‌اند، همان تانکی است که من زدم و همان تانکی است که مرا زد و این همه سال است مرا خانه‌نشین کرده. بگذریم از این حرف‌ها و نقل‌ها که تکراری است و خاطرتان را مکدر می‌کند.  جنگ که تمام شد و همه برگشتند شهر، بین نظامی‌ها و گروه‌هایی که شهر را آزاد کرده بودند، دعوا راه افتاد بر سر آهن‌قراضه‌ها. می‌خواستند همه‌اش را بفروشند به ذوب‌آهن. پولی بود برای خودش. آن وقت‌ها از این چیزها سر در نمی‌آوردم. بعدها فرق بین جان آدمیزاد و آهن قراضه را متوجه شدم. تریلی‌ها و جرثقیل‌ها را آورده بودند روی جاده و انگار که جنگ باشد، از هم سبقت می‌گرفتند برای سوار کردن تانک‌های سوخته روی تریلی‌ها و بردن‌شان. گاهی به روی هم تفنگ می‌کشیدند و غروب مردم زود می‌رفتند خانه که دشت روبه‌رو که پر از تانک‌های زنگ زده و قراضۀ دشمن بود، راستی راستی به صحنه جنگ تبدیل می‌شد. ماشین‌ها و تریلی‌ها که فقط نور چراغ‌هاشان پیدا بود، توی بیابان چپ و راست می‌رفتند و می‌آمدند و هول می‌زدند زودتر غنیمت جنگی را بار بزنند و ببرند و نگذارند دست آن یکی بیفتد. خب، قیمتی هم بودند. هر تانک پنجاه تن وزن داشت؛ پنجاه تن آهن قراضه و ضایعاتی. ولی من نگذاشتم دست بزنند به تانکی که روی جاده اهواز خرمشهر زده بودم. سوار ویلچر شدم و زینب مرا برد تا آن‌جا. یادش بخیر، آن وقت‌ها هنوز سرپا بود. نگذاشتیم تانک را ببرند و آن‌ها هم به عنوان این‌که این تانک نماد آزادسازی خرمشهر است و در ورودی شهر قرار گرفته، قبول کردند آن‌جا بماند تا آیندگان ببینند ماجراهای این شهر را. باید آن روز بودید و می‌دیدید. رییس‌جمهور آن دوران با کلی وکیل و وزیر آمده بودند برای افتتاح سکوی مقاومت. چند نفر سخنرانی کردند و از لوح یادبودی رونمایی شد که روی آن نوشته شده بود در زمانۀ فلان رییس‌جمهور و به پاس مقاومت مردمان خرمشهر، این سکو به آنان هدیه می‌شود. گفتند این تانک نه تنها متعلق به مردم خرمشهر، بلکه متعلق به همۀ مردم ایران است. اما نمی‌دانم چرا در آن مراسم هیچ‌کس اسمی از من به میان نیاورد. جناب رییس‌جمهور. اکنون که همه غنایم جنگ تقسیم شده و به من  فقط درد و رنج آن رسیده، از شما می‌خواهم تانکی را که در سال ۱۳۶۱ در پلیس‌راه جاده اهواز خرمشهر زدم، به خودم واگذار کنید. من در ذره‌ای از این خاک شریک نیستم، و آن تانک هم متعلق به این کشور نبود. تانک متجاوزی بود از کشور بیگانه که کیلومترها از خط مرزی پیش آمده بود؛ شهر و زندگی مرا اشغال کرده بود و من آن را زدم. همه کسانی که آن شب در آن درگیری شرکت داشتند، شهادت کتبی داده‌اند که خودم و به تنهایی آن تانک را زدم. عباس ۲۵ سال دارد و هنوز ازدواج نکرده و این چند روز فرمانداری به عنوان روزمزد استخدامش کرده تا لشکر برای استقبال از جنابعالی جمع کند. دخترم نگار هم درسش تمام شده و بی‌کار است.
حرکت در مه
ادامه: موهایش خیلی بلند بود و می‌گفت نزده تا برود شهر پیش فری تکزاس بزند که وقتی باب دیلن آمده بود
ادامه: خودم در بیغوله‌ای کنار بهشت‌آباد مستأجر هستم که هر وقت باران می‌بارد، سقفش نم می‌زند و خیابان‌ها و کوچه‌های خاکی را چنان گل می‌کند که تا چند روز قابل رفت‌وآمد نیست. اقل‌کم تانکم را بدهید تا آن را به ضایعاتی‌ها بفروشم و به زندگی‌ام سر و سامانی بدهم. من هم قول می‌دهم در ازای آن، صبح تا شب روی آن سکو بنشینم و از رشادت‌هایی که مایل هستید، برای مردمی که به تماشا می‌آیند، بگویم. من هم در این جنگ سهمی دارم و روز اول کسی قرار نگذاشته بود درد و رنجش برای من باشد، غنیمتش برای دیگران. جناب آقای رییس‌جمهور، لطفاً دستور رسیدگی صادر فرمایید. با احترام، ناصر چردوانی.    
✍ جوادی یگانه ‏پاسخ علنی و شجاعانه ایران به حمله اسراییل، افتخارآفرین و در چندسده اخیر کم‌نظیر است. شجاعت، به معنای اقدام لازم و ناگزیر، با علم به مخاطراتش است. ‏البته امیدوارم که آیندگان که این بخش تاریخ ایران را با سربلندی برای فرزندانشان می‌خوانند، اخبار داخلی این روزها را برایشان نخوانند!
حرکت در مه
✍ جوادی یگانه ‏پاسخ علنی و شجاعانه ایران به حمله اسراییل، افتخارآفرین و در چندسده اخیر کم‌نظیر است.
خیلی سعی کردم چیزکی بنویسم درباره حس‌وحالم در این روزها. اقربش همین بود، با زیادت یا نقصانی. بیش‌ترش را جایز نکرده‌اند یا نیست و لزومی هم ندارد و امیدوارنه صبح را منتظریم.
عادت و سرسختی یک ابر ریزه میزه مانده است جلوی پنجره و چند روزی است دارد توی خانه‎مان را نگاه می‎کند. من هم گاهی چشم می‎اندازم بهش و برایش چشمک می‎زنم. حتماً نگاه می‎کند بهم و می‎گوید چه زندگی کسالت‎باری دارد این آدم. شب می‎خوابد و صبح بدوبدو از این طرف به آن طرف می‎رود و بعدش هم دوباره برمی‎گردد خانه و گاهی به من نگاه می‎کند. دوست دارم به ابر بگویم کاش من هم مثل تو بودم، آن بالا. شب‎ها اگر ماه توی آسمان باشد، ابر خوب معلوم است و اگر نباشد، می‎دانم از آن بالا دارد توی خانه‎مان را نگاه می‎کند. همۀ این‎ها به کنار تا روزی که فهمیدم باد آمد و ابر را برد. ابرِ سرسختی بود اما عاقبت تاب نیاورد و تسلیم باد شد و رفت. انگار در این بی‎ابری آسمان به همین ابر هم عادت کرده بودم. نویسنده: حقیر