#خاطرات_مدرسه
محمودی و شیری دوست هستند.
محمودی با شیری همواره میزکند. میزکند یعنی اینکه از هم شکایت میکنند و غر میزنند. هم دوستند، هم دعوا دارند. مداد هم را برمیدارند، دفتر هم را خطخطی میکنند. شیری میگوید «محمودی پریشون».
آیه:
«و من الیل فتهجد به نافلة لک عسی أن یبعثک ربک مقاماً محموداً»
بچهها بعداز من تکرار میکردند. «مقاماً محموداً» آیه تمام شد و همه ساکت بودند. یکی گفت:
- آقا محمودی مقام آورده؟
#خاطرات_مدرسه
غم داشتیم. سنگین بودیم. کوه نبود. مدرسه تار بود و تیره. بغض کرده بود آسمان. باران بارید شر شر ما هم اشک ریختیم. شاد شدیم. باران هنوز بود که ما دیگر آن آدمهای قبلی نبودیم و ساختمان هم نبود و کوه هم نبود و حتی هیچ ذرهای.
بچهها بیرون ریختند توی آبها. کوه از پشت ابرها درآمد سفید و پرِ برف. باد راهش را پیدا کرد توی آسمان و لبخند آمد روی لبهامان.
#خاطرات_مدرسه
به یکی گفتم برای شهادت حضرت زهرا (س) مداحی آماده کند، امروز آمد و خواند و خوب هم بود.
بهش گفتم چرا دربارهٔ امام حسین (ع) بود.
گفت: آقا زدیم تو اینترنت این آمد.
#خاطرات_مدرسه
باید میایستادم کنار کلید برق که بچهها نزنندش و سالن را خاموش نکنند. کارشان همین است. مخصوصاً اینکه برف بود و اجازه نداشتند بروند توی حیاط. توی سالن مانده بودند و برق که خاموش میشد جیغ میکشیدند و بعضاً یکیشان میافتاد زمین یا خودش را میانداخت زمین توی آن هیاهو و خطرناک بود. برای همین جلوی منبع کار را باید میگرفتم خاموش کردن چراغ برق. بعد یکی از بچهها اسمش طوفان بود، گفتم طوفانی به پا کردی ببین چه برفی دارد میآید، خندید و سر حرف را باز کرد که دوست نداریم مدرسه تعطیل باشد و مدرسه را خیلی دوست داریم من هم گفتم من هم همینطورم.
#خاطرات_مدرسه
خب بچهها جن و این چیزها را خیلی دوست دارند، نه اینکه دوست داشته باشند، تا بحثش میشود گوشهاشان تیز میشود و سئوالهاشان شروع. دیروز سر صبح هنوز کلاس شروع نشده بود که یک کلاس پنجمی پرسید ازم که آیا تو قرآن به جن اشاره شده؟ بعد پرسید جن وجود دارد؟ توضیح دادم براش. بعد پرسید: جریان تسخیر جن چیه؟ بعد بیشتر پرسید: آیا جنها میتوانند به انسان آسیب بزنند؟ بعد دیگر همه چیز را میخواست بفهمد؟ گفت احضار روح چیه؟ بعد گفت زامبی حقیقت دارد؟ سر آخر هم گفت من توی یک چنل یک یتویوبور عضوم. توی این چنل کارش چیست؟ توضیح داد که نفری «سعید والکور» نام دارد کلیپهای ترسناک درست میکند و بچهها هم که همهاش ازش میترسند. خلاصه اینقدر ازم پرسید که نگو و نپرس. من هم تا توانستم براش توضیح دادم. زنگ آخر هم آمدیم با هم که یکی از کلیپهای سعید والکور را را ببینیم ولی خب اینترنت یاری نکرد. کلاً بچهها خیلی علاقه دارند به دنیای جن و این چیزها و البته خیلی هم دوست دارند که حرف بزنند.
#خاطرات_مدرسه
#صحنه_زندگی
ایستاده جلوی من میگوید بیا بازی کنیم. زنگ خورده دانشآموزها دارند میروند، همکارها ایستادهاند منتظر سرویس. دبیرستان دخترانه تعطیل شده. دو تا پنجمی دارند با هم بازی میکنند. اصلاً دنیاشان را دوست دارم. انگار نه انگار و بعد به من هم پیشنهاد میدهند. خیلی اصرار کردند و اگر سرویسمان نیامده بود، یک دست پینگپونگ هوایی باهاشان میزدم.
سفر به مریخ
ما هر روز به فکر سینا بودیم. با خودمان میگوییم حالا آیا آنطرف دارد چه کار میکند؟ بعضیها هم رفتنش را باور نکردهاند، مدام میگویند ما سینا را اطراف مدرسه دیدهایم.
قشنگ معلوم بود روزهای آخر دیگر داشت از همهچیز خداحافظی میکرد، از در و دیوار مدرسه گرفته تا حیاط. از جاندارها که بماند. از ما که مدیر و معاونش بودیم و از کادر مدرسه خداحافظی میکرد و میرفت با آن لبخند ملیحش. درست بود که ششم بود اما باید میرفت و یک روز ما همه او را بدرقه کردیم برود مریخ. همه با هم در کنارش.
سینا هم حسابی این آخریها آتش سوزاند و هرکاری دلش میخواست کرد و بعد ما را رها کرد. یک روز آمد گفت آقا میشود امروز بهخاطر من نماز برگزار کنید، گفت توی مریخ دیگر نمیشود نماز خواند. نماز برگزار کردیم. برایش جشن گودبای پارتی گرفتیم، به موهایش گیر ندادیم و او هم خوب همه چیز را سیر میکرد.
یک روز آمد پروندهاش را گرفت، نشست توی سفینهاش پرواز کرد رفت مریخ. بچههای کلاس ششم باورشان نمیشد که سینا میرود مریخ. فکر میکردند شوخی است. الان هم خیال میکنند که تا آخر ششم باقی خواهند ماند. تصوری از آینده ندارند.
دیگر کمکم از یادمان رفته است و ما تنهای تنها پیش خودمان میگوییم او دیگر رفته است و حالا که رفته مدرسه دیگر مثل قبل نمیشود. مجبوریم به نبودنش عادت کنیم و برایش توی مریخ آرزوی موفقیت کنیم. همۀ اینها درست بود جز اینکه به جای مریخ بگذارید استرالیا.
#خاطرات_مدرسه
مادر قبلی یکی از بچهها زنگ زده که به بچهاش که حالا توی خانهاش نیست نگویید پدر و مادرش را بیاور مدرسه آخر باباش تهدید کرده که اگر یک بار دیگر گفتند پدر مادرت را بیاور مدرسه دیگر اجازه نمیدهم پدرت را ببینم. اول ما فکر کردیم مادر جدیدش است اما نگو که پسره رفته است توی خانۀ همسایه و از آنجا زنگ زده به مادرش.
#خاطرات_مدرسه