eitaa logo
حرکت در مه
192 دنبال‌کننده
442 عکس
75 ویدیو
58 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده ) 🖋☕️ @Best_Stories پدر بزرگ از چند روز پیش آنجا، جایی که یک مشت بچه‌ی شیطان و شلوغ، با جست و خیز و فریاد فوتبال بازی می‌کردند، پسر بچه‌ای حدودا ده ساله پیدایش می‌شد، تنها: می‌نشست حاشیه زمین، و در حالی که بچه‌ها غرق در هیجان بازی خود بودند، نگاهشان می‌کرد. کوچولو، قوز کرده با اندامی نحیف، عینك سياه آفتابی بزرگی به چشم داشت که بیشتر از نیمی از چهره‌ی رنگ پریده‌اش را می‌پوشاند. بچه‌ها، در پی بازی خود، انگار که حتی متوجه او هم نمی‌شدند، و بالاخره پسرك بی‌ آن‌که توجه کسی را جلب کند، بلند می‌شد و می‌رفت. اما يك روز که بچه‌ها طبق معمول با سروصدا، بازی می‌کردند، پسرك با آن چهره‌ی رنگ پریده و پنهان زیر عينك سیاه، درحالی که بر عصایی تکیه داشت پیدایش شد، لنگ لنگان آمد، خسته مثل يك پیرمرد. وقت استراحت، یکی از بچه‌ها به او نزديك شد: «تو کی هستی؟» پسرك بی‌آنکه جوابی به او بدهد، از پشت عینک سیاه بزرگ خیره نگاهش می‌کرد. «اسمت چیست؟» «اِمیلیو» «چشم‌هایت درد می‌کند؟» «نه.» «پس چرا عینك میزنی؟» «عينك پدر بزرگ است.» «مریضی؟» «"نه.» «پس چلاقی.» «نه.» «پس چرا با عصا راه می‌روی؟» «عصای پدر بزرگ است.» پس پدر بزرگت کو؟ پسر سرش را پایین انداخت: گرهی راه گلویش را سد می‌کرد و نمی‌گذاشت جوابی بدهد. «مرده است؟» با سر تصدیق کرد: «بله..» «پیر بود؟» آهی کشید: «بله.» «اینجا برای چه می‌آیی؟» «می‌خواهی با ما بازی کنی؟» پسرك جواب نمی‌داد. پس از یک بازی دیگر، بچه‌ها باز وقت استراحت به او نزديك شدند. «من او را می‌شناسم، همانی است که همیشه با پیرمردی به گردش می‌رفت.» «آن پیرمرد پدر بزرکت بود؟» پسرك باز آهی کشید: «بله.» «مامان و بابایت کجا هستند؟» «وقتی دو سالم بود تو تصادف اتومبیل مردند.» چنان آهسته حرف می‌زد که بسختی می‌شد صدایش را شنید. «بله، بله، من هم می‌دانستم، مامان و بابایش در یک تصادف خیابانی کشته شدند.» «تو، تو ماشین نبودی؟» «نه، پیش پدر بزرگ در خانه بودم.» «و حالا، پیش کی هستی؟» «پیش پدر‌بزرگ بودم.» «بارها او را دیده‌ام، او و آن پیرمرد همیشه با هم بودند.» «وقتی با او بودی به تو خوش می‌گذشت؟» «بله‌.» «آخر چطور می‌توانستی با یک پیرمرد بازی کنی؟» بر چهره‌ی رنگ پریده شعاع لبخند ناپایداری درخشید. «دلت می‌خواهد با ما بازی کنی؟» پسرك جواب نمی‌داد. «چطور انتظار داری که با ما بازی کند؟ با این عینک بزرگ و عصا یعنی پیر است.» «پس اگر پیری، مثل پدربزرگت می‌میری.» و دیگری افزود: «و ما تشییع جنازه‌ات می‌کنیم.» جمله‌ای بود مثل جرقه، از آن جرقه‌هایی که آتش‌سوزی به راه می‌اندازند. بچه‌ها که لحظه به لحظه تعدادشان بیشتر می‌شد، نگاه‌هایی ردو بدل کردند. «بیایید، همه بیایید اینجا، این پیرمرد بیچاره مرده و ما باید خاکش کنیم.» پسرك، تکیه داده بر عصا، از جای خود برخاست، انگار که آمادگی خود را اعلام می کرد. بچه‌ها که لحظه به لحظه به این بازی تازه علاقمندتر می‌شدند، شانه‌ها و پاهای پسرك را گرفتند و بلندش کردند، و بقیه به سرعت رفتند و آمدند و تیر و تخته، حلبی قراضه و قوطی‌های کنسرو خالی از میان آشغال‌های همان دور و بر آوردند. پسرك را روی تخته دراز کردند. با آهنگ و قدم‌های يك تشییع‌جنازه‌ی واقعی راه افتادند، و همراه با ضربه‌های منظم چوب روی حلبی‌ها و قوطی‌های کنسرو، يك مارش عزاداری من‌در‌آوردی را زدند. صدایشان به تدریج اوج می‌گرفت و ضربه‌ها محکم‌تر می‌شد، و گرداگرد تابوتی که بر آن، پسرک با چشم‌های بسته دراز کشیده بود، راه می‌رفتند. او را به جایی بردند که فرو‌رفتگی طبیعی زمین، چیزی مثل گودال درست کرده بود، و انگار که جسدی را دفن می‌کنند پسرك را همان تو گذاشتند و دور تا دور ایستادند و شروع کردند به ریختن مشت مشت خاك روی او. به تدریج که خاك روی پسرك را می‌پوشاند، بر تحرك جمع افزوده می‌شد. مردی که همان نزدیکی‌ها، و درست توی همان مزرعه کار می‌کرد، و آن همه هیاهو را شنیده و مظنون شده بود، کمی از پشت پرچینی که دور زمینش حصار می‌کشید، نگاهشان کرد و سپس به موقع بیرون پرید، در حالی که کج‌بیلی را که در دست داشت، با خشم توی هوا تکان می‌داد، به طرف آنها دوید، و مثل پرواز پرنده‌ها در اثر شليك گلوله‌ای، به فرار وادارشان کرد. «پدر سوخته‌های بیشرف دزد!.... » بزرگترین آنها شهامتش را یافت که بایستد و رو برگرداند و جواب بدهد: «پیر بود و مُرد، باید خاکش می‌کردیم.» جواب را که داد بسرعت دوید.