.
دیروز با چندنفر از بچههای کارگاه رفتیم خیابان هرندی. بعدتر دربارهاش خواهم نوشت. اما دیشب یکیشان برای من نوشت؛ «یک پیرمرد و پیرزن داشتند با ما درد دل می کردند. پیرمرد آمد بیرون. غده روی سینه اش را نشان داد. التماس کرد برویم تو، وضع زندگیاش را ببینیم. ما ترسیدیم، نرفتیم. ایستاد، ناامید نگاهمان کرد تا از کوچه آمدیم بیرون. تصویرش از جلو چشمم دور نمی شود. هر کار می کنم باز هست. غده اش هست. جای زخم روی سینهاش هست.»
داستاننویس کسوکار اجتماع است، پدر مادرش است. اگر درد و زخمی است، وارث بلامنازعش ماییم. قرار درست همین است؛ ایستادن سمت زخم، دیدنش... آنچنان که انگار زخم خود ماست... خونچکان و دردناک برای باقی عمر...
عکس را محمدسعید برداشته است؛
@saeed.bookeed
#تنها_میرفتم_در_بیچراغی_شبها
#هرندی
#شوش
متن از پیج حمیدرضا منایی.