Büyük edebi eserler yazarlarını öldürür.
#سالوادور_دالی میگوید: «من نقاش خیلی بدیام؛ چون آنقدر باهوش هستم که نمیتوانم نقاش خوبی باشم. برای یک نقاش خوببودن شما باید کمی ابله باشید. روزی که دالی نقاشیای بکشد که به خوبی #ولاسکوئز، #یوهانس_فرمیر و #رافائل یا به خوبی موسیقی #موتسارت باشد، یک هفته بعد خواهد مُرد؛ پس من ترجیح میدهم نقاشیهای بدی بکشم، اما بیشتر زندگی کنم.»
دالی به موضوعی مهم اشاره میکند که مدتی است مشغولم کرده. در بحث تاثیر، همیشه بر تاثیر آثار ادبی بر مخاطب تمرکز میشود و ندیدهام کسی به #تاثیر آن بر نویسنده یا بهباور من #تاب_آوری نویسنده نسبت به متن خود بپردازد.
اثر هرچه سترگتر، زخم آن بر روان و تن نویسنده کاریتر. زمانی حیرت کردم که سراغ دو رمان مهم تاریخ ادبیات داستانی رفتم: #برادران_کارامازوف از #فئودور_داستایفسکی و #در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته از #مارسل_پروست.
وقتی این دو رمانِ بهحقیقت بیمانند، باشکوه و رشکبرانگیز اینگونه روان مخاطب را به هم میریزد و شبکهی اعصابش را روی زمین پهن میکند، انتظار دارید کاری به جسم و روح نویسندهاش نداشته باشد؟
هم داستایفسکی و هم پروست چند ماه پس از اتمام این رمانها از دنیا رفتند. من میگویم از پا درآمدند، تاب نیاوردند؛ بله بیمار بودند اما یقین دارم که این دو رمان ضربهی کاری و نهایی را زده است. اگر بگردیم نمونههای دیگری از این دست کم نیست.
سالوادور دالی درست میگوید، از عهدهی شاهکارها برآمدن، جان و توان میخواهد. زخم آثار بزرگ، کاری است و هنرمندکُش.