eitaa logo
حرکت در مه
193 دنبال‌کننده
442 عکس
75 ویدیو
58 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 چرا می‌نویسیم؟ 🖋محمد خیرآبادی هر کدام از ما، بعد از مدتی نوشتن و منتشر کردن در فضای مجازی، خواه ناخواه می‌رسیم به این سوال که اصلا چرا می‌نويسيم؟ چه اصراری است به نوشتن و به اشتراک گذاشتن؟ به فرض که درک و دریافتی هم داشته باشیم یا شاید درباره برخی مسائل و موضوعات صاحب‌ِ نظری هم باشیم، که طبیعی است و هر کسی نظری و نظرگاهی دارد، آیا به دنبال این هستیم که همديگر را آگاه‌تر کنيم؟ آیا می‌خواهیم کسی یا کسانی را قانع کنیم؟ يا فقط می‌خواهيم خودمان را سبک کنيم و حرف‌هایی را که روی دل‌مان مانده بيرون بريزيم؟! راستش را بخواهید بحث درک و دریافت و آگاهی چندان مطرح نیست. همه حرف‌ها زده شده و تقریباً هیچ چیز ناگفته‌ای باقی نمانده. همه افراد این روزها در فضای مجازی در حد و اندازه خود می‌خوانند و می‌نویسند و به سبک خود کسب آگاهی می‌کنند. معمولاً سمت و سوی فکری و اعتقادی خود را هم، تعیین کرده‌اند و این نوشته‌های ما قرار نیست آن خط و خطوط کلی را کاملاً به یک سمت دیگر ببرد یا باورهای ذهنی را دگرگون کند. از طرف دیگر، نوشتن برای تخلیه احساسات هم، به هر حال یک کارکردِ غیرقابل انکار است. اما به نظرم اغلب کسانی که در شبکه‌های اجتماعی می‌نويسند، هدف ديگری دارند که برای‌شان بیشتر از هر چیز اهمیت دارد؛ یک اهمیت باطنی و درونی؛ چیزی که به بیان نمی‌آید ولی در لایه‌های زیرین هر گفتار و نوشتاری پنهان شده است. آن هدف مهم و درونی، احساس کردن حضور انسان‌های دیگر و تنها نماندن در تاریکی و ظلمت است. ما می‌خواهیم همدیگر را از وجودِ هم، باخبر کنیم و بگوییم هنوز هستیم. صحبت از فرهنگ و ادبیات، واکنش به مسائل اجتماعی و سیاسی، نوشتن داستان و روایت تجربه‌های زیسته، بهانه‌هایی است برای اعلام حضور و برقراری ارتباط. ما می‌خواهیم در اعماق یک غار تاریک، شعله شمع‌هایی را که هر کدام به دست داریم، به یکدیگر نشان دهیم و به این وسیله ترس‌های‌ درون‌مان را از بین ببریم؛ آن درونی که قرار است بیرونِ ما را بسازد. ما نمی‌خواهیم دوستان‌مان را گم کنیم و از فقدان انسان‌بودگی می‌ترسیم. می‌دانیم که ما انسان نیستیم، انسان‌هاییم. باید جمع بود و دست به دست هم داد. ما می‌نویسیم و روایت‌ می‌کنیم و در حال مبارزه با خالقان اعصار ظلمانی و کسانی هستیم که وحشت و تک‌افتادگی را القا می‌کنند. کانال دنباله کار خویش
هزاران سال خوشی! 🖌حسین ابراهیمی از همان وقت که ساعت بازی را فهمیدم، گفتم که شنبه حال‎وهوای مدرسه فوتبالی است و بعد یاد بازی با استرالیا می‎افتم. آن روز هم ما بعدازظهری بودیم. معلم پرورشی‎مان یک رادیو ضبط بزرگ آورد و مسابقه فوتبال را توی کلاس پخش کرد و بعد یکی از آن خاطره‎های به‎یادماندنی مدرسه برای ما دهه شصتی‎ها رقم خورد و بعد برد ایران و شیرینی و صعود به جام جهانی انگار اول شدن توی دنیا بود برای‎مان. آن روزها دنیای‎مان همان‎قدر بود و از تهِ دل خوشِ خوش بودیم. برای همین حیفم آمد خاطرۀ امروز را ننویسم. من خاطره‎های شیرین از بچه‎ها توی مدرسه بسیار دارم اما امروز شاید از همان روزهای ماندنی شد، قضاوت با آیندگان. همه‎چیز به قاعده بود. صفِ ظهرگاه و صحبت‎های مدیر و معاون درباره اهمیت نظم و برنامه‎ریزی و صحبت‎های من درباره دهۀ فجر و برگزاری نماز و برنامه‎ریزی‎ها برای اهدای جوایز دانش‎آموزان در دهۀ فجر که کم‎کم نزدیک‎های ساعت پانزده رسید. زمزمه‎هایی که زنگ تفریح اول و دوم آغاز شده بود حالا واضح به گوش می‎رسید. معلم‎ها دنبال سیمِ شارژر بودند تا بازی را با تلوبیون و روی پرده‎های کلاس‎هایی که دیتاشو دارد پخش کنند و معلم‎هایی که سیم و اینترنت نداشتند آواره‎وار (دربه‎در) دنبال این چیزها بودند. دیگر صبر از بچه‎ها ربوده شده بود. یکی از کلاس‎ها که زرنگ‎تر بود درست سر ساعت بازی را آنلاین انداخته بودند روی پردۀ مدرسه و بقیه هنوز نصفِ بازی نگذشته بود که تازه اوضاع‎شان داشت درست می‎شد. زنگ تفریح که زده شد، چندین نفر از دانش‎آموزها آمدند سراغم که براشان اینترنت‎شان را راه بیندازم و حتی التماس می‎کردند. شاید هیچ وقت این قدر من براشان مفید نبوده بوده‎ام که امروز! برای همین هم تا راه انداختم دیتاشوی یکی از کلاس‎ها را بچه‎ها برای سلامتی من صلوات فرستادند. یکی دیگرشان هم که معلم نتوانسته بود، دانش‎آموزها مجبور کرده بودند معلم را که از روی گوشی‎اش ببینند و یکی از کلاس‎ها هم گله و گله و گله که چرا دیتاشوشان خراب است و بقیه چرا ما نداریم اصلاً و دیگران آقا نتیجه چند چند شد! این‎ها همه قبلِ نیمه دوم بود و نیمه دوم که شروع شد کلاس‎های که سرشان بی‎کلاه مانده بود با معلم و به صف رفتند توی کلاس‎هایی که سیستم‎شان به راه بود. معلوم بود دل توی دل‎شان نیست. گل مساوی را که ایران زد غلغله‎ها پیچید توی مدرسه و من هم که مشغول کارهایم بودم مجبورانه رفتم توی دفتر برای رصد بازی! بازی جذاب بود و شور بچه‎ها هرلحظه بیش‎تر می‎شد. تشویق‎ها و آه کشیدن‎ها... و پنالتی و آن لحظۀ خوش و انفجار مدرسه. چند دقیقه پایانی را بچه‎ها ندیدند یا نخواستند ببینند. همه توی سالن بودند و صدایِ هووه ههه هو ههه پیوسته و صدای جیغ و خنده و شادی و «بردیم .... بردیم...» و هورا و بالاپایین پریدن و چندتایی من را بغل کردند و دیگر توی پوست‎شان نمی‎گنجیدند. هیچ وقت بچه‎ها را این‎قدر خوش‎حال ندیده بودم. دیگر همه‎شان می‎خواستند با من دست بدهند و من هم تشویق می‎کردم و می‎گفتم ماشالا ایران. دست‎های راست‎مان را می‎کوباندیم بهم و سرخوشانه و شادی‎کنان می‎رفتند از پله‎ها پایین! شاید با صد نفر دست کوباندیم بهم! خوبیش این بود که کسی آسیب ندیده بود توی این هیروویری و همه خوش بودیم قدر هزاران سال خوشی. اصلاً کاش این لحظات کش می‎آمد تا هزاران سال و هیچ وقت فردا نمی‎شد.
پندهای بیهقی
حرکت در مه
پندهای بیهقی
و این کانال تاریخ بیهقی با صدای سعید شریف‌زاده مناسب دوستان نثرهای کهن است. خیلی خوب خوانده و فایل و صوت در کنار هم هستند و کیفیت ضبط هم عالی است. کانال در تلگرام است.
من آزادی رو پیدا کردم، ته از دست دادن همه امیدها آزادی بود. باشگاه مشت‌زنی
بگو به آنکه دل از بار غم گران دارد... 📝 فریدون مشیری دو چهره است که همواره این جهان دارد یکی عیان و دگر چهره در نهان دارد. یکی همیشه به پیش نگاه ما پیداست. که با تولد مرگ که با طلوع غروب که با بهار بهشت آفرین خزان دارد. یکی همیشه نهان است اگر چه در همه جا به هر چه در نگری با تو داستان دارد! نه با تولد مرگ نه با طلوع غروب نه با بهار خزان که هر چه هست در اوعمر جاودان دارد! تورا به چهره پنهان این جهان راه است نه از فراز سپهر نه از دریچه ماه نه با کمان وکمند نه با درفش وسپاه! همه وجودت از آن بی نشان نشان دارد جهان چو گشت به یک چهره جلوه گر ز نخست نگاه چاره گر چهره آفرین با توست نگاه توست که رنگ دگر دهد به جهان اگر که دل بسپاری به "مهر ورزیدن" اگر که خونکند دیده ات به "بد دیدن" امید توست که در خار زار کوه کویر اگر بخواهد صد باغ ار غوان دارد دلت به نور محبت اگر بود روشن تو را همیشه چو گل تازه وجوان دارد بر آستان هنر گر سری فرود آری چراغ نام تو هم جاودانه جان دارد. نه آسمان نه ستاره نه کهکشان نه زمان تو چهره ساز جهانی تو چهره ساز جهان! هر آنچه می طلبی از وجود خویش بخواه! چگونه با تو بگوید؟                           مگر زبان دارد!
📜 فرزندِ هستی ▫️هر كس افراد تحت اختيارش را براى محيطى كه در نظر دارد، تربيت مى‌كند. من فرزندم را براى خانه‌ام، استاد شاگردش را براى جامعه‌ى محدودش و يك دانشمند، انسان را حداكثر براى اين زمين و براى هفتاد سال زندگى، تربيت مى‌كند و بر طبق شرايط موجود، بارور و شكوفايش مى‌سازد. ولى انسان فرزند خانه و جامعه و حتى دنياى محدود و سرزمين خاكى نيست. ▫️انسان سرمايه‌هاى زيادترى دارد. انسان فرزند تمام هستى است و تا بى‌نهايت راه در پيش دارد. لذا بايد طورى تربيت شود كه در تمام اين عوالم و در تمام اين مسير بتواند چه بكند و چگونه بماند و چگونه برود. ✍🏻 عین‌صاد 📚 | ص ۴۹ #️⃣ ▫️ @einsad
کارگروه ادبیات داستانی انجمن علمی زبان و ادبیات فارسی برگزار می‌کند: 📚 "شخصیت‌پردازی در داستان" 🖊 سیر تحقیقات شخصیت و شخصیت‌پردازی در ایران 🖊 رویکردهای نوین روایت‌شناسی شناختی درباره شخصیت 🖊 شخصیت‌‌پردازی در رمان‌های مدرنیستی ✅ دکتر حمید عبداللهیان ✅ دکتر حسین صافی ✅ دکتر شایسته سادات موسوی 🔶 دوشنبه/ ۳۰ بهمن ۱۴۰۲ 🔶 ساعت ۲۰ http://Meet.google.com/qap-sqas-rok
از عشق و دیگر اهریمنان احسان رضایی اگر از آنهایی هستید که فکر می‎کنید عشق و نامزدی به این است که از صبح تا شب بروید پارک و سینما و  کافی‌شاپ و یک گل دستتان بگیرید و با هم قرار بگذارید خانه‌ای بسازید در و دیوارش همه نور، معلوم است که در کل عمرتان یک روز هم عاشق نبوده‎اید و به زمین سفت نرسیده‌اید. برای شما، شاید بهترین کار، خواندن چندتا کتاب عاشقانه درست و حسابی باشد تا بفهمید این عشق و عاشقی چقدر می‌تواند خوب، خوشایند و خطرناک باشد. برای شروع باید بروید سراغ کلاسیکها. عشق، قدیمی‌تر از چیزی است که فکر می‌کنید. مثلا با جین آستن‌ها، بخصوص «غرور و تعصب»ش شروع کنید. ماجرای خانواده‌ای که چهارتا دختر دارند و همسایۀ جدیدی برایشان می‌آید که بِه از شما نباشد، آقای جوان برازنده پولدار و مهمتر از همه مجردی است. پر واضح است که مادر خانواده به فکر می‌افتد از این نمد، برای دخترها کلاهی بسازد. جریان برو و بیا و قالیچه لب بوم تکان بده دارد خوب پیش می‌رود که دوستِ ازخودراضی آقای همسایه پیدایش می‌شود و می‌افتد مشکلها. اگر پرشورترش را می‌خواهید، بروید سراغ «وداع با اسلحه» ارنست همینگوی. داستان یک راننده آمبولانس در زمان جنگ جهانی اول که دارد برای خودش «دل ای، دل ای ...» می‌خواند و خوش می‌گذراند و عقیده دارد عشق چیز مزخرفی است که شاعرها بیخودی بزرگش کرده‌اند. به قول بیهقی اما «قضا در کمین بود، کار خویش می‌کرد». یک سال بعد، راننده قصه ما کاملا عوض شده، پرستاری که موقع بستری او در بیمارستان دلش را برده، کشته شده و حالا او به جهان جور دیگری نگاه می‌کند. درست مثل «خداحافظ گری کوپر» رومن گاری که داستان جوانی آمریکایی را تعریف می‌کند که به پیستهای اسکی شمال اروپا پناه آورده تا از جنگ ویتنام در امان باشد، اما آنجا به بدتر از جنگ گرفتار می‌شود و عشق و عاشقی پدرش را درمی‌آورد، که بسوزد پدرش. در همین قسمت از برنامه، از «گتسبی بزرگ» اسکات فیتزجرالد هم غفلت نکنید. درست است که یک‌کم داستانش کند پیش می‌رود اما عشق آتشین گتسبی، شخصیت جاه‌طلب، ماجراجو و رمانتیک قصه یک جور ناجوری پیش می‌رود که دل خواننده برایش کباب می‌شود. البته مصایب عشق، فقط مردانه نیست. قبول ندارید «جین ایر» شارلوت برونته را بردارید و خودتان ملاحظه بفرمایید. خواهر بزرگه برونته‌ها، خودش یک تجربه وحشتناک داشت و وقتی خواست درباره مشقت‌های عشق بنویسد، حق مطلب را ادا کرد. داستان دل بستن جین ایر به اربابش، آقای روچستر که بعدا می‌فهمیم همسرش را زندانی کرده همان ماجرایی که سر نویسنده آمد. از دیگر محصولات کارخانه ادبی خواهران رنگ‌پریده، «بلندی‌های بادگیر» امیلی برونته است. داستان یک عشق آتشین و نافرجام که جماعتی را به باد می‌دهد. هیثکلیف کولی‌زاده‌ای است که پیش خانواده کاترین بزرگ می‌شود، جایی که همه جز کاترین با او چپ هستند. طبیعتا هیثکلیف به او عاشق می‌شود ولی از تنها امیدش در زندگی هم جواب رد می‌شنود. از اینجا بعد است که آن روی عشقِ هیثکلیف بالا می‌آید و اول می‌رود پولدار می‌شود و بعد می‌زند از همه انتقام می‌گیرد. گفت: «روز اول که دیدمش گفتم/ آن که روزم کند سیه، این است!» این یک خط را هم می‌شود جای خلاصه «بر باد رفته» مارگارت میچل و عشق بی‌حاصل اسکارلت به اشلی ویلکز، که هم خودش و هم رَت باتلر را سفیل و سرگردان می‌گذارد جا زد. ماجرای «آنا کارنینا» لئو تولستوی بزرگ هم همچین چیزهایی است: جستجوی عشق در مسیری غلط. درست مثل آنا که دل به ورونسکی عاشق‌پیشه می‌دهد و وقتی خودش و زندگی‌اش را نابود کرد، تازه می‌فهمد طرف چه آدم بی‌بته‌ای بوده است و خودش را سر به نیست می‌کند. عشق، بخصوص عشقی چنین اشتباه و در مسیر غلط، بدجوری پدر درمی‌آورد. خیال می‌کنید فقط عشق در جای اشتباه، این بلاها را سر آدم می‌آورد؟ این‌قدر ساده نباشد، «رنج‌های ورتر جوان» گوته، داستان جوان پولدار، خوشتیپ و باکمالاتی است که بعد از تمام شدن درس و دانشگاه، برای هواخوری به یک شهر ییلاقی آمده. آنجا چشمش به شارلوت، دختر قاضی شهر می‌افتد و طبق فرمول هرچه دیده بیند، گرفتار می‌شود. شارلوت هم از او خوشش می‌آید و فقط یک مشکل کوچک در کار است: اینکه شارلوت قبلا به کس دیگری جواب بله داده و آن بابا هم، مرد خوبی است و بهانه‌ای برای به هم زدن ندارد و خلاصه که هیچی به هیچی! حالا گیریم هم که طرف جواب مثبت را داد، آن وقت اگر مثل «دکتر ژیواگو» بوریس پاسترناک، عدل وسط عشق و عاشقی‌تان، جنگ جهانی شد و انقلاب اکتبر هم علیحده در همان ایام افتاد و هر کسی به یک طرف رفت و «نگار من به لهاورد و من به نیشابور»، آن وقت تکلیف چیست؟ داستان معروف پاسترناک شرح تلاش ژیواگو و همسرش برای رسیدن دوباره به همدیگر است تا بدانید که عشق، اصلا مقوله شوخی‌برداری نیست. خلاصه که «این است نصیحت سنایی: عاشق نشوید، اگر توانید!» از شماره ۲۴ هفته‌نامه «کرگدن»
🔵برای هیچ کاری وقت نیست، از جمله رفاقت ✍محمد خیرآبادی از آن روزهایی که قرارمان را جلوی روزنامه‌فروشی معتبر شهر می‌گذاشتيم، زیاد نگذشته، شاید ۱۷-۱۸ سال. تا يكی از ما برسد، آن ديگری می‌توانست تيتر روزنامه‌ها و جلد مجلات را بخواند و چند تايی را هم ورق بزند. اهل كافه و دود و قهوه و قلیان نبوديم. حرف زدن در راه كيف و حال بيشتری داشت. سوژه‌هايی برای حرف و بحث هم، در مسير بيشتر فراهم می‌شد. در و ديوار شهر و آدم‌ها و مغازه‌ها و لوكيشن‌های خاطره‌انگيز، منبع تمام‌نشدنی موضوع صحبت بودند. چهار خیابان‌ طولانی‌ و قدیمی‌ را انتخاب می‌کردیم و از آن‌ها یک رینگ کامل می‌ساختیم، چند دور می‌زدیم‌شان و بعد یک‌ جا می‌نشستیم و آبمیوه‌ یا بستنی می‌خوردیم. ديدارهای‌مان تقريبا هميشه اوپن‌تايم بود. پايان نداشت و ته‌ِ آن دست خودمان بود. موبایل نداشتیم كه پشت سر هم زنگ بخورد و جيب‌مان را سوراخ كند و حرف‌های‌مان هم كه تمامی نداشت؛ از هر دری سخنی. اما اين روزها، چنین شيوه و سبك رفاقتی خيلی دور از دسترس و ناممكن به نظر می‌رسد. دوره، دوره بی‌وقتی است. برای هيچ‌كاری وقت نيست، برای رفاقت هم. رفقا هر كدام يك گوشه از دنيا ، حتی اگر در يك شهر باشند‌، سرشان را در گوشی‌های هوشمند فرو می‌برند و برای دوستان خود کامنت می‌گذارند. ولی رفاقت يعنی گفت‌وگوهای بی‌پايان. رفاقت يعنی باهم كتاب خواندن، باهم فيلم ديدن و ساعت‌ها درباره آنها حرف زدن. رفاقت يعنی از سالن سينما بياييد بيرون و خيابان‌های خلوت آخر شب وسوسه‌تان كند كه قدم‌‌ها را كند كنيد و ديروقت به خانه برسيد. رفاقت يعنی زنگ در خانه همديگر را بزنيم و چند ساعتی دم در، پای حرف هم بايستيم. دوره، دوره‌ی پيغام و پسغام با وُيس و زمانه، زمانه‌ی قطع و وصل شدن اینترنت و ارتباط‌های تصويری است. عصر، عصر پنهان كردن حرف‌های دل‌مان در گروه است، به اين اميد كه بحث كش نيايد و بشود همچنان با استيكرهای لبخند و قهقهه رفاقت را در حق دوستان به‌جا آورد. کسی حال و حوصله شنیدن ندارد، همه چیز در معرض سوء تعبیر است و وقت آن‌قدر طلاست که انگار آن را به هیچ کس نباید داد، حتی به رفیق. نمی‌دانم جوانی را رفته می‌بینم یا بحران چهل سالگی است که حالا حتی سفر را فقط به نیت و قصد دور هم نشستن و صحبت دوستانه می‌پسندم. به دوستانم می‌گویم برویم فلان شهر، یک جایی بگیریم و شبانه‌روز بنشینیم دور هم گپ بزنیم. آن‌ها هم البته به پیشنهادم می‌خندند و فعلا زور رفقایی که در سفر به دنبال تیک زدن جاهای دیدنی شهرند، بیشتر است. دنباله کار خویش 🆑http://t.me/yaddasht_kheyrabadi
لستر : اون پوسترارو یادتونه که روشون نوشته بود "امروز ، اولین روز بقیه زندگیته" ؟ راستش این جمله در مورد همه روزای زندگیت صدق میکنه ، بجز ... روز مردنت ! دیالوگ ماندگار
روباه عاقل یک روز روباهی که حوصله‌اش سر رفته و کمی هم افسرده بود و بی‌پول، تصمیم گرفت نویسنده شود، و چون منزجر بود از آدم‌هایی که هی اِل و بل می‌کنند و آخرش هم هیچ کاری نمی‌کنند، فوراً به نتیجه رسید و اولین کتابش خیلی خوب از کار درآمد و حسابی ترکاند، و همگان تحسینش کردند، و طولی نکشید که به همه‌ی زبا‌ن‌ها ترجمه شد (که بعضی‌شان هم ترجمه‌های خوبی نبودند). دومین کتابش حتی از اولی هم بهتر بود، و چندین استاد برجسته از مهم‌ترین محافل دنیای آکادمیک آن دوران شدیداً به تحسینش برخاستند و حتی کتاب‌هایی نوشتند درباره‌ی کتاب‌هایی که درباره‌ی کتاب‌های روباه نوشته شده بود. از آن پس، روباه کاملاً راضی و خرسند شد و در سال‌های بعد هیچ اثری منتشر نکرد. اما ملت شروع کردند به پچ پچ و هی به همدیگر می‌گفتند: «چه بلایی سر روباه آمده؟» وقتی هم که او را در مهمانی‌ها و بزن بکوب‌ها می‌دیدند، بی‌درنگ سراغش می‌رفتند و گیر می‌دادند که حتماً باید اثر دیگری منتشر کند. روباه با کلافگی جواب می‌داد: «اما من که دو تا کتاب منتشر کرده‌ام» و آن‌ها می‌گفتند: «بله، و خیلی هم خوب بودند، برای همین باید یکی دیگر منتشر کنی.» روباه جوابی نداد، ولی با خودش فکر کرد: «در واقع چیزی که آنها از من می‌خواهند این است که یک کتاب بد منتشر کنم. اما من زرنگ‌تر از این حرف‌هام و این کار را نمی‌کنم.» و دیگر کتابی منتشر نکرد ... داستان: روباه عاقل ترجمه: مهشید شریفیان
به نام خدا چند خطی درباره داستان دو شهر نوشته چارلز دیکنز 📝 سیدعلی‌اصغر عبدالله‌زاده «من شهری زیبا را می‌بینم و مردمی شادمان را که از درون این ورطه به پا می‌خیزند. زندگی‌هایی را می‌بینم که زندگی‌ام را به خاطرشان فدا کردم... می‌بینم که در قلبهای آنها جایگاهی دارم و در قلب فرزندان آن‌ها و نسل‌های بعدشان. این عمل، به مراتب ارزشمندتر از همه آن چیزی‌ست که تاکنون به انجام رسانده‌ام. و اکنون به آرامشی دلپذیر دست خواهم یافت که تاکنون تجربه نکرده بودم. بخشی از داستان دو شهر» خون می‌چکید... خشم می‌خروشید و زمین می‌لرزید. زنجیر‌ها بریده و دشنه‌ها در دست، خون زیر پوست شهر دویده بود. سر‌ها می‌غلتید. از گیوتین‌ها خون می‌چکید... کوچه‌های پاریس در آن روزها قهرمانان زیادی را دید. اما چارلز دیکنز قهرمانی را می‌بیند که شاید به چشم کوچه‌های پاریس هم نیامده باشد، قهرمانی که در تاریکی می‌ایستد تا دیده نشود. چارلز دیکنز داستان از خود گذشتن را روایت می‌کند. داستان پیدا نشدن و در کرانه ماندن. «داستان دو شهر»، پیدایی‌ست که می‌کوشد پنهان بماند؛ شاهکاری‌ست که می‌خواهد معمولی باشد. شاید به همین دلیل بی‌رنگ و لعاب‌ نشان داده می‌شود و بیشتر از آنکه جذاب به نظر برسد، ماندگار‌ست. چارلز دیکنز با توصیف فخر نمی‌فروشد؛ مشتش را می‌فشارد تا قدرت توصیفش سرازیر نشود و این خود‌نگه‌داری آگاهانه، توصیفاتی خیره کننده را پدید می‌آورد؛ مانند توصیف آتش گرفتن یک خانه که زنده‌تر و شفاف‌تر از هر تصویری‌ست. توصیفات دیکنز بریده از داستان نیست و متناسب حال و هوای سکانس است؛طلوع خورشید در آرزوهای بزرگ و داستان دوشهر فرق می‌کند چون محتوای این دو داستان متفاوت است. چارلز دیکنز با توصیف دنیای پیرامون شخصیت‌ها، به اعماق وجود آن‌ها راه پیدا می‌کند. نویسنده برای مخاطب دامی پهن نمی‌کند. دیکنز تعلیق نمی‌سازد بلکه داستان را از نقطه‌ای آغاز می‌کند که تعلیق متولد می‌شود بی‌آنکه مخاطب دست نویسنده را در ایجاد تعلیق ببیند. نویسنده داستان را از اوج یک موج آغاز می‌کند. چینش موقعیت‌ها به گونه‌ای نیست که از نقطه‌ای شروع شود و به نقطه‌ای دیگر ختم شود، بلکه خطوطی دوّار است از نقطه‌ای آغاز می‌شود و به همان نقطه باز می‌گردد؛ بازگشتی که همراه با تکامل درونی شخصیت‌هاست. مخاطب در ابتدای داستان، خودش را در جزیره‌هایی دور افتاده از هم می‌بیند، ولی به تدریج می‌فهمد که این جزیره‌ها پیکره‌ای واحدند که یک زلزله آنها را از هم دور ساخته است؛ و این زلزله همان نقطه اصلی و همان موج است. چگالی بالای نقطه مرکزی، قوام‌بخش تمام داستان است و مخاطب تا پایان داستان، دامنه‌های موج اولیه را لمس می‌کند. فرجام غافلگیر کننده داستان، فرم زده نیست؛ بلکه اوج گرفتن محتواست که مخاطب را در پایان غافلگیر می‌کند. فرم در نگاه دیکنز، تنها آیینه‌ای برای نشان دادن محتواست و فنای فرم در محتوا، فرجامی ماندگار را در تاریخ ادبیات رقم می‌زند. فرجامی که به سینما هم می‌رسد و الهام بخش کریستوفر نولان، برای فرجام بتمن می‌شود. تلاش دیکنز برای معمولی نگه‌داشتن حال و هوای داستان، قهرمان را دست یافتنی می‌کند؛ نویسنده جایگاه قهرمان را با تکنیک‌هایی مصنوعی تنزل نمی‌دهد تا مخاطب آن را باور کند. دست نویسنده در شکل‌گیری قهرمان پیدا نیست. انگار نویسنده فقط گردابی فراهم می‌کند و به پا‌خاستن شخصیت‌ها از این گرداب، انتخاب خودشان است. گویی شخصیت‌ها راه خودشان را می‌روند و خود فرجام‌شان را انتخاب می‌کنند. احساس استقلال شخصیت‌ها از نویسنده، مخاطب را به آنها نزدیک می‌کند، آنقدر نزدیک که «داستان دوشهر» را تنها داستان پاریس و لندن نمی‌داند؛ هر کجا که رخوتی آرامش‌نما باشد، لندنی‌‌ را هم می‌بیند. هر کجا که تلاطمی درونی باشد پاریسی را هم پیدا می‌کند. و هر کجا که وجدانی باشد، گردابی را هم حس می‌کند. به امید روزی که از لندن خود، راهی به غوغای پاریس پیدا کنیم و خود را به گرداب وجدان بسپاریم. آنگاه به آرامشی دل‌پذیر دست خواهیم یافت که تاکنون تجربه نکرده بودیم.
🔻تمام سخن 🖋محمد خیرآبادی واقعیت­ها با بی­‌اعتنایی و مخالفت ما، از بین نمی­‌روند. با دست بردن در اعداد و آمارها دود نمی­‌شوند و به هوا نمی­‌روند. اگر به کسی که واقعیت را برای­‌مان تعریف می­‌کند دشنام بدهیم یا او را تهدید کنیم، تاثیری بر روندها و نتایج واقعی نخواهیم گذاشت. یک واقعیت­هایی در جهان هست که مستقل از بینش­‌ها و ارزش­‌های ما، تفسیر ما از جهان و روایت ما از پدیده­‌ها و رخدادهاست. مثلاً تغییرات جسمی و ذهنی کودک یک واقعیت است. آیا می­‌توان تفسیر یا روایتی ارائه کرد که تغییرات کودک را منتفی کند یا آن را غیرواقعی نشان دهد؟ کودک در حال رشد از لحاظ جسمی، از لحاظ ذهنی و از لحاظ روانی مدام تغییر می­‌کند. حالا اگر کسی بیاید و بگوید که کودکی بهترین دوران است و کودکان فارغ از مشکلات و قیل و قال زندگی در پاکی و معصومیت و خوشی به سر می­‌برند، آیا تغییرات کودک متوقف می­‌شود و کودک در کودکی­‌اش می­‌ماند؟ اگر کسی آلبومی از عکس­‌های یک کودک در سنین مختلف درست کند که در آن­ها هیچ نشانی از رشد کودک مشاهده نشود، آیا تغییرات کودک منتفی شده و واقعیت با این روایت منطبق خواهد شد؟ به همین ترتیب جامعه هم حاوی واقعیت­‌هایی مستقل از نگاه و تفسیر و روایت ماست. تفسیر و روایت تنها به نحوه بازنمایی واقعیت مرتبط است. وقتی جامعه­‌ای در حال تغییر است با سخنرانی و بیانیه و بیلیورد و تبلیغ و جایزه و ایجاد محدودیت و توپ و تشر نمی­‌توان واقعیت تغییرش را کتمان یا متوقف کرد. تفسیر و روایت نهایتاً می­‌توانند بگویند این تغییرات مثبت یا منفی، رو به جلو یا رو به عقب است. تغییر یک واقعیت است که رخ داده و می­‌دهد. آن چیزی که ما را به جدال با واقعیت می­‌کشاند و ترغیب­‌مان می­‌کند زور بزنیم واقعیت­‌ها را با ارزش­‌ها و تفاسیر و روایت­‌های خودمان هماهنگ کنیم، حقیقت است. حقیقتی که متکثر است و هیچ کس مالک آن نیست، اما ما فکر می­‌کنیم واحد است و در دست­های ماست. اگر کسی چنین تصور نکند که به حقیقت رسیده و باورها و ارزش‌ها و نگرش­‌هایش مبتنی بر حقیقت است، واقعیت را غیرقابل پذیرش و دردناک نمی­‌داند. تمام سخن همین است.  دنباله کار خویش
ای بانگ و صلای آن جهانی ای آمده تا مرا بخوانی ما منتظر دم تو بودیم شادآ، که رسول لامکانی هین، قصهٔ آن بهار برگو چون طوطی آن شکرستانی افسرده شدیم و زرد گشتیم از زمزمهٔ دم خزانی ما را برهان ز مکر این پیر ما را برسان بدان جوانی زهر آمد آن شکر، که او داد سردی و فسردگی نشانی پا زهر بیار و چارهٔ کن کز دست شدیم ما، تو دانی زین زهر گیاهمان برون بر هم موسی عهد و هم شبانی پیش تو امانت شعیبم ما را بچران به مهربانی تا ساحل بحر و روضه ما را در پیش کنی و خوش برانی تا فربه و با نشاط گردیم از سنبل و سوسن معانی ترجیحات دیوان شمس تبریزی/۳۷
جلسه‌ای خوب برای بچه‌های قمی.
4_5999197021834056306.MP3
7.6M
به یاد جمشید عندلیبی نوازنده نی که امروز درگذشت. نوای زیبا و سوزناک "نی"‌ در آلبوم "یاد ایام" 🎼 ساز و آواز شور از آلبوم "یاد ایام" 🔸شعر : حافظ 🔸آواز : محمدرضا 🔸تار : داریوش پیرنیاکان 🔸نی : جمشید عندلیبی الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
حرکت در مه
به یاد جمشید عندلیبی نوازنده نی که امروز درگذشت. نوای زیبا و سوزناک "نی"‌ در آلبوم "یاد ایام" 🎼 سا
برای جمشید عندلیبی متن از کانال آهستان همین چند سال پیش، وقتی کرونا سایه‌ی وحشتناکش را بر سر ما نینداخته بود و مرگ هنوز آنقدر عادی نشده بود که شاهد رفتن غریبانه‌ی دوست و رفیق و آشنا و فامیل و همسایه و ... باشیم، یک روز رفیقی گفت: ما به سن و سالی رسیده‌ایم که هر روز باید خبر مرگ آدم‌هایی را بشنویم که با آنها خاطره داریم و با آنها بزرگ شده‌ایم. راست می‌گفت. در این سالها‌، آدمهایی رفته‌اند که روزی روزگاری، دوستشان داشتیم. فوتبالیست، بازیگر، نویسنده، آهنگساز، دوبلور ... اثری که این آدمها بر زندگی نسل ما گذاشتند، شاید شبیه هیچ دوران دیگری نباشد. چون زمانه‌ای که ما در آن زندگی کردیم، تفاوت‌های خیلی زیادی با امروز داشت. سرعت تغییرات، مثل حالا نبود و اصلا تغییرات را حس نمی‌کردیم. نسل ما، نسل نوار کاست و رادیو ضبط و تلویزیون سیاه و سفید و دنیای ورزشی و کیهان بچه‌ها و کیهان ورزشی بود. دنیای اطراف خود را از دریچه همین‌ها می‌دیدیدم و می‌شناختیم. برای خواندن خبر و دیدن عکس رنگی ورزشی، برای تماشای یک کارتون، یک سریال و یا یک فیلم سینمایی، باید یک هفته منتظر می‌ماندیم! برای شنیدن یک آلبوم موسیقی، باید ماه‌ها به انتظار می‌نشستیم! صبر و انتظار، آدم‌ها را بزرگ می‌کند. آنقدر در کودکی، منتظر ماندیم و صبر کردیم که در همان کودکی بزرگ شدیم. نفهمیدیم چطور! تا به خودمان آمدیم، دیدیم آدم‌هایی که دوستشان داشتیم، آدم‌هایی که همراهشان بزرگ شده‌ بودیم، پیر شده‌اند و یکی‌یکی دارند می‌روند. و جمشید عندلیبی، یکی از همان آدم‌ها بود که برای نسل ما و همه مردمی که در آن سال‌ها زندگی می‌کردند، خاطره ساخت. نی‌نوا داستان زندگی مردم بود و نوای نی عندلیبی، روایت درد و رنج و مصیبت مردم در آن سال‌ها. آقای جمشید عندلیبی، برای همه آن خاطرات، برای همه آن نواها، برای همه آن روایت‌ها، برای همه آن دردهایی که سرودی، از تو ممنونیم و امیدواریم که در آرامش، خفته باشی. @ahestan_ir
21.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تک‌نوازی او در آلبوم «نی نوا»ی حسین علیزاده بی‌تردید نوایی دیگر است، انگار که نغمه‌ای آسمانی؛ همچنان‌که همه‌ی «نی نوا» حیرت‌انگیز بود و هست. دقیقه‌ای از اجرای نی‌نوا را ببینید.
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود و مـاه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیـــدارت شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود من و تو آن دو خطیـم آری، موازیــان به ناچاری که هردو باورمان ز آغـاز، به یکدگــر نرسیدن بود اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا بهار در گل شیپـوری، مدام گرم دمیدن بود شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من فریبکــار دغل‌پیشه، بهانه ‌اش نشنیـدن بود چه سرنوشـت غم‌انگیزی، که کرم کوچک ابریشم تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود  
متن کتاب‌خریدن و کتاب‌خواندن را اگر یک کلان‌آیین یا جزو مناسکِ شخصی به‌حساب بیاوریم، در دلِ خودش خرده‌آیین‌هایی دارد که‌ عموماً قبل و بعدِ این دو عمل، انجام‌شان می‌دهیم. یکی از همین خرده‌آیین‌ها، تماشا و تورقِ کتاب‌های تازه‌خریداری‌شده است. کتاب‌هایی را که دیروز و امروز خریده‌ام، گذاشته‌ام وسط خانه. چای ریخته‌ام و با این‌که سردرد و خستگی امانم را بُریده، اما هیچ دلم نمی‌خواهد آیینِ کوچکِ شخصیِ تماشای کتاب‌های تازه و دمیْ دل به دل‌شان دادن را از دست بدهم. در این خرده‌آیین، اگرچه خوب می‌دانی احتمالا به‌این‌زودی قرعهٔ خواندن به آن‌ها نمی‌افتد و باید مدتی در قفسه بمانند تا بالاخره روزی خوانده شوند یا حتی شانس خواندن‌شان را تا آخرِ عمرت هم پیدا نمی‌کنی، اما انگار واجب کفایی است که نباید بی‌لمس‌کردن جلد و عطف، ورق‌زدن و چندخطی از آن‌ها خواندن و...، به‌راحتی به قفسه‌ها بسپاری‌شان. به‌گمانم؛ خوگرفتن با دیگری هم چیزی شبیه به این خرده‌آیین است. همین‌قدر پرآهستگی، ناغافل و پیش‌بینی‌ناپذیر. قصد نداری چیزی را شروع کنی، خسته‌ای، رمق نداری، می‌خواهی قد اصحاب کهف بخوابی و خوب می‌دانی که کتابِ تازه را باید بگذاری برای وقتِ تازه‌تر دیگری. اما چشم باز می‌کنی، می‌بینی چای از دهن افتاده و کتابی را که به‌تازگی خودش را به تو نشان داده و عنوان و موضوعش، شش‌دانگِ هوش و حواست را بی‌هیچ تشویش و شتابی با خودش به دوردست‌های درونی‌ات بُرده، صفحه به صفحه نه‌تنها ورق زده‌ای؛ که به‌شوقْ هم خوانده‌ای.
حرکت در مه
متن #کپی کتاب‌خریدن و کتاب‌خواندن را اگر یک کلان‌آیین یا جزو مناسکِ شخصی به‌حساب بیاوریم، در دلِ خ
ایضاً همین‌طورم اما به‌دلیل گرانی کتاب و خاصیت اصفهانی بودن کتاب‌های مذکور امانتی است نه ابتیاع شده.
🔺‏روی برگه نوشت قالیباف، دخترک گرچه بوریا باف است . یکی از بچه ها شهید شده، آن یکی چند سال علاف است! . پسرم! مثل ما فریب نخور! گول زهد فلان خطیب نخور! . [امروز سالگرد آقا مسعود دیانی شاعر این شعر است. برایش فاتحه بخوانید. کاملش را هم در وبلاگش بخوانید] 🔺‏ادامه شعر؛ قصه‌ی میخ‌ ها و قایق‌ ها، انقلابی ترین منافق‌ ها دشمن تو همیشه بیرون نیست، چشم وا کن ببین در اطراف است یادش بخیر… دوران دانشجویی عاشق این دست اشعار بودیم. کتاب سنگ و خشت شاعر افغانستانی، محمد کاظم کاظمی از دست‌مان نمی‌افتاد. امشب به بهانه آقا مسعود یاد ایام افتادم! 🔺خدایش بیامرزد. عجب دنیای زودگذری است! خیلی زود ما هم خاطره می‌شویم و نوشته‌ها و وبلاگ و صفحات اینستا و تلگرام و توییترمان هم بهانه یاد کردن روز سالگردمان می‌شود. … «گاه حتی بلندی قرآن ، خدعه‌ی آخر معاویه است گاه حتی بت بزرگ هبل ، مصحف چاپ حج و اوقاف است»
حرکت در مه
🔺‏روی برگه نوشت قالیباف، دخترک گرچه بوریا باف است . یکی از بچه ها شهید شده، آن یکی چند سال علاف است!
روی برگه نوشت قالیباف، دخترک گرچه بوریا باف است چشمهای سیاه و مرمری اش، بغض سنگ است و باز شفاف است پیش فرمانده رفت مادر پیر، حاج محسن بیا و کاری کن! یکی از بچه ها شهید شده، آن یکی چند سال علاف است! عطر پیراهنش رها در باد، روزنامه مچاله در دستش باور فقر چشم ماتش نیست، پول این روزنامه اسراف است توسعه – علم – حزب – آزادی ، در تلاقی تیترهای سیاه بحث شد بین او راننده، دخترک! ساده ای! فقط لاف است! خرد شد ذره ذره امیدش، حرف‌های سخیف و تکراری چقدر پیرمرد بی ادب است!؟ چقدر پیرمرد حرّاف است!؟ پسرک پوزخند تلخی زد، این هم از انقلاب‌تان بابا! شکم مایه دارها سیر است، دهن پا برهنه ها صاف است! سرفه و خس خس پدر آنگاه ، چشمهای شکفته بر دیوار عکس آقا، امام، یک جمله : انقلاب شما از الطاف است روی موهای نوجوان لغزید، دست‌ های پدر که مصنوعی ست حرف امروز خوشگل بابا ، بیش از اندازه دور از انصاف است پسرم! بر چکاد شانه ی تو، چشمه ی آفتاب می جوشد آنک آنک خروش نسل شما، در تکاپوی سرخ اهداف است پسرم! مثل ما فریب نخور! گول زهد فلان خطیب نخور! رشته رشته به غرب بسته شده ، ریش هایی که تا سر ناف است قصه‌ی میخ‌ ها و قایق‌ ها ، انقلابی ترین منافق‌ ها دشمن تو همیشه بیرون نیست ، چشم وا کن ببین در اطراف است گاه حتی بلندی قرآن ، خدعه‌ی آخر معاویه است گاه حتی بت بزرگ هبل ، مصحف چاپ حج و اوقاف است ... وقت شام است، بحث را تمام کنید! جانمی جان! غذای مامانی گرچه این سفره ها زگوشت تهی ست، قرمه سبزی هنوز با قاف است..... مسعود دیانی
🔻 پس شب عید شده! ✍🏻 محمد خیرآبادی اسنپ گیر نمی‌آمد و من مانده بودم گوشه خیابانی شلوغ و پر تردد که عابرانش حتی توی پیاده‌رو، جای رفت و آمد نداشتند و سرریز کرده بودند به سواره‌رو. یک ربع گذشت تا اینکه بالاخره فرشته نجات از راه رسید. یک پراید مشکی مدل ۸۶-۸۷. به راننده می‌خورد که ۷۰ سالی داشته باشد. یک کت کهنه به تن داشت و یک کلاه لبه‌کوتاه برای پوشاندن سر بی‌مویش. ماشین بوی سیگار می‌داد، از آن بوهای ماندگار چندین و چند ساله که در داشبورد و روکش و صندلی و فرمان و دنده، خانه می‌کند. کمی شیشه را دادم پایین. هوای تازه به ماشین راه پیدا کرد. نه از رادیو خبری بود نه از موسیقی. راننده توی فکر بود و گاهی به سبیل‌های پُرپشتش دست می‌کشید. در چنین مواقعی یکی باید از سنگینی فضا کم‌ کند. این شد که به فکر حرف‌زدن افتادم. لا‌به‌لای صدای تلق و تولوق که از همه جای ماشین بلند شده بود، دنبال فرصتی می‌گشتم. دم‌دستی‌ترین موضوع گرانی و شلوغی بازار و خیابان بود. همان‌ها را بهانه کردم و گفتم: «خوب شد ماشین نیاوردم. توی این شلوغی شب عید آدم نمی‌کِشه به خدا. همین قیمت‌های سرسام‌آور بسه که آدم دیوونه بشه». چرا گفتم «آدم نمی‌کِشه» و «آدم دیوونه میشه»؟ این خیلی بد است که گاهی مراقب حرف زدنم نیستم. حرف مثل تیر رها شده از کمان است، که جسته بود و کاریش نمی‌شد کرد. ادامه دادم: «خدا بهتون سلامتی بده که توی این ترافیک کار می‌کنید». احساس کردم ماله کشیدنم بی‌فایده بود. نکند گفتن آن حرف و یادآوری سختی و مشقت شغلش، او را ناراحت کرده باشد. خواستم بحث را عوض کنم و بگویم که همین سنت قدیمی نوروز چقدر خوبی‌ها دارد و چقدر فرصت نفس کشیدن به ما می‌دهد و از این حرفها، اما جاش اینجا و وقتش الان نبود. از آن مهمتر سکوت طولانی‌اش بود که پشیمانم کرد.  از جیب بغل کُتش یک پاکت سیگار بیرون آورد و یک نخ آن را گذاشت بین دو لب و روشن کرد. دودش را بیرون داد و با صدایی پخته و لحنی آرام گفت: «پس شب عید شده!». رو کرد به آن طرف، نگاهی از پنجره به بیرون انداخت و هیچ حرف دیگری نزد. دغدغه‌ها و دلمشغولی‌هایم پیش کلام و صدا و نگاهش رنگ باخت و تا رسیدن به مقصد هیچ نگفتم.