#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_چهل
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
صبح زود بیدار شدم و با دیدن مجید خوشحال شدم چون در طول این یکسال منو غرق محبتش کرده بود و خیلی دوستم داشت…..چند دقیقه ایی تو حال خودم بودم و نگاهش میکردم که یهو مجید منو کشید توی بغلش و صورتمو بوسید وگفت:عروسک!!!اخه تو چقدر خوشگلی ………
بهش گفتم:زود پاشو که الان صبحونه رو جمع میکنند….اینو گفتمو سریع چادرمو سر کردم و رفتم بیرون…..اقاجون وبرادرشوهرم رفته بودند اما بقیه هنوز سر سفره بودند…..همین که خواستم دست به کار بشم مادرجون با طعنه گفت:یه وقت حالت بد نشه…؟؟بیچاره مجید که باید هر چند وقت یه بار کلی پول دوا و دکتر بده….ازت کار نخواستیم تو مراقب باش خرج روی دست پسرم نزاری……تا خواستم چیزی بگم که باز اون ضعف لعنتی اومد سراغم و بیهوش شدم…..
وقتی به هوش اومدم دیدم توی اتاقم هستم و مادر جون با تته پته به مجید که نگران بالاسرم نشسته بود گفت:والا به خدا حتی نزاشتم دست به سیاه و سفید بزنه..،…
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
🖌#کانال_دکتر_انوشه
👇🇯🇴🇮🇳
🆔@drr_anoshe