دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
بسمحق..🍂 #پارت20 پسرکفلافلفروش اینقسمت#ماشین _._._._._._ شخصيت هادی برای من بسيار جذاب بود. رفاق
#پارت21
پسرکفلافلفروش
اینقسمت#فتنه
_._._._._
سال 1388 از راه رسيد. اين سال آبستن حوادثی بود كه هيچ كس از نتيجهی آن خبر نداشت!
بحثهای داغ انتخاباتی و بعد هم حضور حداكثری مردم، نقشههای شوم دشمن را نقش بر آب كرد.
اما يكباره اتفاقاتی در كشور رخ داد كه همه چيز را دستخوش تغييرات كرد. صدای استكبار از گلوی دو كانديدای بازندهی انتخابات شنيده شد.
يكباره خيابانهای مركزی تهران جولانگاه حضور فرزندان معنوی بیبیسی شد!
هادی در آن زمان يك موتور تريل داشت. در بازار آهن كار ميكرد. اما بيشتر وقت او پيگيری مسائل مربوط به فتنه بود.
غروب كه از سر كار میآمد مستقيم به پايگاه بسيج میآمد و از رفقا اخبار را ميشنيد.
هر شب با موتور به همراه ديگر بسيجيان مسجد راهی خيابانهای مركزی تهران بود.
ميگفت: من دلم برای اينها ميسوزد، به خدا اين جوانها نميدانند چه ميكنند، مگر ميشود تقلب كرد آن هم به اين وسعت؟!
يك روز هادی همراه سيد علی مصطفوی جلوی دانشگاه رفتند.
جمعيت اغتشاشگران كم نبود. جلوي دانشگاه پارچهی سياه نصب كرده و تصاوير كشتههای خیالی اغتشاشگران روی آن نصب بود.
هادی و سيد علی از موتور پياده شدند. جرئت ميخواست كسی به طرف آنها برود.
اما آنها حركت كردند و خودشان را مقابل تصاوير رساندند. يكباره همهی عكسها را كنده و پارچهی سياه را نيز برداشتند.
قبل از اينكه جمعيت فتنهگر بخواهد كاری كند، سريع از مقابل آنها دور شدند. آن شب بیبیسی اين صحنه را نشان داد.
ادامه دارد...
#پسرک_فلافل_فروش
#شهید_هادی_ذوالفقاری
┏━🕊⃟📚━┓
@hasebabu
┗━🌿━
#پارت22
پسرکفلافلفروش
ادامه#فتنه
_._._._._
در ايام فتنه يكی از كارهای پيادهنظام دشمن، كه در شبكههای ماهوارهای آموزش داده ميشد، نوشتن اهانت به مسئولان و رهبر انقالب روی ديوارها
و ... بود.
هادی نسبت به مقام معظم رهبری بسيار حساس بود. ارادت او به ساحت ولايت عجيب بود.
يادم هست چند ماه كه از فتنه گذشت،طبق يك برنامهريزی از آنسوی
مرزها، همهی اتهامات، كه تا آن زمان به رئيسجمهور وقت زده ميشد به سمت رهبری انقالب رفت!
آنها در شبكههای ماهوارهای تبليغ ميكردند كه چگونه در مكانهای مختلف روی ديوارها شعارنويسی كنيد. بيشتر صبحها شاهد بوديم كه روی ديوارها شعار نوشته بودند.
هادی از هزينهی شخصی خودش چند اسپری رنگ تهيه کرد و صبحهایزود، قبل از اينكه به محل كار برود، در خيابانهای محل با موتور دور ميزد.
اگر جایی شعاری عليه مسئولان روی ديوار ميديد، آن را پاک ميکرد.
يکی از دوستانش ميگفت: يک بار شعاری را گوشهای از پل عابر ديدهبود. به من اطلاع داد که يک شعار را در فلانجا فلان قسمت نوشتهاند و من دارم ميروم که آن را پاك کنم.
گفتم: آخه تو از کجا ديدی که اونجا شعار نوشتهاند!؟
گفت: من هر شب اين مناطق را چک ميکنم، الان متوجه اين شعار شدم.
بعد ادامه داد: کسی نبايد چيزی بنويسد، حالا که همهی مردم پای انقلاب ايستادهاند ما نبايد به ضد انقالب اجازهی جولان دادن و عرض اندام بدهيم.
هادی خيلی روی حضرت آقا حساس بود.
يک بار به او گفتم اگر شعاری ضد حکومت روی ديوار بنويسند و ما برويم آن را پاك کنيم، چه سودی داره چرا اين همه وقت ميگذاری تا شعار پاک کنی؟ اين همه پاک ميکنی، خب دوباره مينويسند!
گفت: نه، اين كسانی كه مينويسند زياد نيستند. اما ميخوان اينطور جلوه بدهند كه خيلی هستند. من اينقدر پاک ميکنم تا ديگر ننويسند. در ثانی اينها دارند يه مسئله را كه به قول خودشون به رئيسجمهور مربوط ميشه به حساب رهبری و نظام ميگذارند. اينها همه برنامهريزی شده است.
ادامه دارد...
#پسرک_فلافل_فروش
#شهید_هادی_ذوالفقاری
┏━🕊⃟📚━┓
@hasebabu
┗━🌿━
📚 معرفی کتاب خودسازی به سبک شهدا 📚
🔸 #خودسازی_به_سبک_شهدا، فقط یک کتاب نیست؛ درسنامهای است که #شهیدان معلمانش هستند.
🔸 ما خودمان هم میدانیم که نیازمند #خودسازی، محاسبه نفس و جهاد اکبر هستیم اما گاهی حس میکنیم بدون الگو، راه را بلد نیستیم؛ چه الگویی بهتر از شهدا؟!
🔸 آنها که از کلاس خودسازی، با نمره قبولی خارج شدند و به سوی بهشت برین پر کشیدند.
ـــــــــــــــــــــــــــ
@hasebabu
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
📚 معرفی کتاب خودسازی به سبک شهدا 📚 🔸 #خودسازی_به_سبک_شهدا، فقط یک کتاب نیست؛ درسنامهای است که #
📚 هفتاد و سه شهید از #زینالدین و #باکری گرفته تا #ابراهیم_هادی و #همت و #یاسینی، در این کتاب اسرار خودسازی خود را به یادگار گذاشتهاند.
— — — — — — — — — — — —
نویسنده: موسسه حماسه یاران
ناشر: حماسه یاران
تعداد صفحات: 168 صفحه
نوع جلد: شومیز
قطع: رقعی
مخاطب: عمومی
— — — — — — — — — — — —
🔸قیمت: 43 هزار تومان اما👇
🎁قیمت با تخفیف ویژه 39/000 🔥
— — — — — — — — — — — —
@hasebabu
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
📚 معرفی کتاب خودسازی به سبک شهدا 📚 🔸 #خودسازی_به_سبک_شهدا، فقط یک کتاب نیست؛ درسنامهای است که #
#دقایقی_با_کتاب
✅پرسیدند:(( شما که تجربه ت از من بیشتره و سر کلاس های اخلاقی نشستی بهم بگو،چرا هر کاری می کنم اراده ام قوی نمی شه تا رودرروی گناه محکم وایستم.)) خیلی جدی گفت:(( کاری نداره خواهر من. پنج تومن بده سوار تاکسی شو، برو از داروخونه چندتا قرص بخر و روزی یه دونه بخور!))
- داداش!!شوخی نکن دیگه!
این بار طوری جواب داد تا برای همیشه آویزه گوشش شود(( یه راه بیشتر نداری. روزه بگیر.رو...زه...ب...گیر!))
.
📚 برشی از كتاب #خود_سازی_به_سبک_شهدا
#برشی_از_کتاب
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
@hasebabu
@hasebabu
#دقایقی_با_کتاب
✅پرسیدند:(( شما که تجربه ت از من بیشتره و سر کلاس های #اخلاقی نشستی بهم بگو،چرا هر کاری می کنم اراده ام قوی نمی شه تا رودرروی #گناه محکم وایستم.)) خیلی جدی گفت:(( کاری نداره خواهر من. پنج تومن بده سوار تاکسی شو، برو از داروخونه چندتا قرص بخر و روزی یه دونه بخور!))
- داداش!!شوخی نکن دیگه!
این بار طوری جواب داد تا برای همیشه آویزه گوشش شود(( یه راه بیشتر نداری. #روزه بگیر.رو...زه...ب...گیر!))
.
📚 #برشی_از_كتاب #خود_سازی_به_سبک_شهدا
این کتـٰاب داستانِ دختر فصل شکوفہ هاۍ
گیـ🍒ـلاس را در درونش بہ یادگار دارد ؛ دختری کہ از سرزمینِ چشم بادامےها پا بہ ایران می گذارد و مـے شود یگانہ مادرِشھید ژاپنـے در ایران!
_ در ۲۶ بھمن ۱۲۴۲ فرزند سوممان در بیمارستانـے در پیچ شمیران به دنیا آمد ؛ یک پسر آرام و خوش سیما و دوست داشتنـے کہ آقا از من خواست نامـے را پیشنهاد بدهم . من هم نامِ محمد را به خاطر ؏شق و ارادت بہ پیامبر بزرگ اسلام برگزیدم . محمد قیافہای میانہ داشت، گاهی آیینہ تمام نماۍ آقا میشد و گاهی من خودم را در چشمان مشرقـےاش مـےدیدم. آقا ، برخلافِ کنجکاوی و پرسش براۍ پیدا کردن شباهت در دو فرزند قبلـے ، تشابہ سیماۍ محمد برایش مھم نبود. قنداقہاش را مـےگرفت و مـےچرخاند و میگفت : این بچہ همان سرباز در گھواره است کہ مرجع تقلیدمان نوید آمدنشان را داد✨🤍.
-نویسندھ ❲ حمید حسام و مسعود امیرخانـے ❳!
. .
قبل از انقلاب کہ چند روزی براۍ انجام کاری از مشهد به تهران آمده بودم و از اتوبوس استفاده میکردم ، تقریبا یک ساعت یا کمتر طول مـےکشید تا با اتوبوس از جایـے بہ جاۍ دیگر میرفتم . بنده خودم چند جلد قطور از یک عنوان کتاب را در اتوبوس خواندم! آن ساعت هارا احساس نمیکردم که ضایع میشود؛ چون کتاب میخواندم.
- حضرت آقـا
⸤ 1375/2/22 ⸣
امام خامنھاۍ : نگذارید غبارهاۍ فراموشـے کھ عمدا گاهـے این غبارها را میخواهند بر روۍ این خاطره هاۍ گرامـے (خاطرات شھدا) بپاشند و قرار بدهند روۍ این خاطره هاۍ گرامـے رابگیرد .
تو شھید نمیشوۍ زندگـے نامھ شھید محمود رضا بیضایـے بھ روایت برادر ایشان است .
یکـے از هم سنگرهایش بعد از شھادتش میگفت : من بستن کمربند ایمنـے را در سوریھ از محمود رضا یاد گرفتم . تا مۍنشست پشت فرمان کمربندش را مۍبست . یڪ بار بھ او گفتم اینجا دیگر چرا میبندی؟! اینجا کھ پلیس نیست . گفت میدانـے چقدر زحمت کشیدھام با تصادف نمیرم؟!