eitaa logo
به هوای سیل
82 دنبال‌کننده
1هزار عکس
203 ویدیو
41 فایل
سفر به پلدختر و چیزهای دیگر
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام به همگی دوستانی که پیگیری می کنند و دلگرمی می دهند و ...❤️🌹
این هم از قسمت چهاردهم. به نیت چهارده معصوم. 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
نوشته اسماعیل واقفی قسمت چهاردهم گفت برید بیرون. با هم می ریم نزدیکه. سید ابرقویی هم گفت دم شما گرم. از صبح تا حالا کار و تلاش، آفرین. خدا خیرتون بده. فکر کنم اشک تو چشماش جمع شد از این همه اخلاص و پر کاری ما. خواهش می کنم. سفیران پرچمش بالاست. گفت که گروه قبلی از سه چهار ساعت پیش دارند خونه رو می شویند با کارواش و طی. خدا خیرتون بده. نیم ساعت بیشتر کار نداره. ما که آمدیم بیرون دو نفر دیگه هم اضافه شدند به ما. همگی راه افتادیم. حالا بعدا میگم این دو نفر کی بودند. این دو نفر و اون کسی که نیرو می خواست بی نظیرند. حالا کم کم آشنا میشین باهاشون. سجاد، محمد رسول، عباس شفیعی. رفتیم داخل خانه ای که قرار بود جایگزین بشیم. یک نیسان سفید رنگ بیرون بود که کمپرسی بود متعلق به فرمانداری میبد که عقبش یک تانکر دویست لیتری بود. داخل خانه بوی دود موتور برق پیچیده بود. اولین قدم مساوی بود با سرفه های پشت هم. موتور برق به شدت داشت کار می کرد. یک رشته لامپ بسته شده بود به موتور برق و آویزان شده بود از قلاب توی سقف هال. آشپزخانه ابتدای ورود به خانه سمت راست بود. پنج شش نفر داخل آشپزخانه بودند. ما که آمدیم طی ها را گرفتیم. گروه چهار نفره ما همه طی گرفتیم. سجاد کارواش را گرفت. زمانی هم طی. زمانی و سجاد به گروه ما اضافه شدند. سجاد شروع کرد به گرفتن تفنگ کارواش به سمت دیوار و ذرات گِل های چسبنده را کندن. سجاد موهای لختی داشت و ریش تازه رسته. با صورتی گشاده از اهالی طزرجانِ یزد. سه چهار دور کف آشپز خانه را طی زدیم باز هم گل پایین می آمد و کف را کثیف می کرد. محمد رسول زمانی خیلی خوب طی می زدو وقتی طی می زد یک لکه هم باقی نمی ماند به وحید گفتم ما بریم بیرون. سجاد کارواش بزند و محمد رسول زمانی و مجتبی هم طی. عباس شفیعی با صدای اگزوزی آمد و گفت آقا سریع کف آشپزخونه رو بشورید و بریم. موتور برق سه ساعته روشنه کارواش هم همینجور. بهشون فشار بیاد می سوزن. امانته. سجاد گفت که بزارید کابینت هاشونم بشوریم پر از گل شده. من که باورم نشد آب تا کابینتهای بالای آشپزخانه هم آمده باشد گفتم نمی خواد بابا. سجاد با فشار کارواش یک سوسه آمد که گل پاشید وسط زمین. تمام کابینت تا طبقات بالایی شان پر از گل بود. باور کردنی نیست مگر نه. خودم هم باور نکردم آن شب. حق می دهم بهت داداش. نکردی از این کارها. خوردی و خوابیدی. همین است دیگر. ندیدی. تقصیر خودت نیست. نهایت حمله ای که دیده ای توی کلش آو کلنز بوده. عباس شفیعی مسئول گروه گفت نمی خواد. زود باید بریم. دیروقته. از بالا گفتن زود باید بریم. گفتیم باشه. زن صاحب خانه آمد و گفت داخل کابینت ها رو میشه تمیز کنیم. من و وحید داشتیم دنبال واژه می گشتیم که برای صاحب خانه و همسرش توضیح دهیم که موتور برق و کارواش امانته و چهار ساعت روشنه الاناس دیگه گیریپاژ کنه. تا همین الان نمی دونم فارسی گیریپاژ چی میشه. به همین برکت نمی دونم. سجاد هم داشت مثل آهوی بریده ز مادر به ما نگاه می کرد که برادر عباس شفیعی در یک حرکت انتحاری گفت: - می شوریم. بله بله حتماً. و ما فهمیدیم با گونه ای جدید از اقشار بشر بُرخورده ایم به نام عباسیان از رسته بی تصمیمیان و این اتفاق تا دو سه روز آینده نزدیک به چهار صد بار بی اغراق در موقعیت های مختلف تکرار شد و از بس با وحید خندیده بودیم که روده پاره شدیم. روده پاره به معنای واقعی که خود عباس هم با ما می‌خندید. یعنی الان من و وحید وعباس با روده حرمزه زنده هستیم. کلاً بچه‌ی روی گشاده ای بود عباس. آدم چقدر خوب است رویش گشاده باشد. این با بحث دهان گشادی تومنی سه ریال توفیر دارد. همان اینستایی ها و توئیتری های دهان گشاده را می گویم. هیچی دیگه سجاد تا شروع کرد به کارواش گرفتن کابینتها کارواش قاط زد و خاموش شد. ای داد بی داد. عباس گفت موتور برقم خاموش کنین. ترکید. هیچی دیگه... نیم ساعتی چراغ های گوشی را روشن کردیم و کف هال را طی زدیم و شستیم. زمانی چه طی ای میزد خدای من. بهش گفتم زمانی دمت گرم. البته اون موقع اسمشو نپرسیده بودم. گفتم نکنه مستخدم بودی قبل از اینجا گفت نه من خیلی به مامانم کمک می کنم. گفتم ای ول. گفت ای ول به وَلِت.
قسمت چهاردم برای همه اومده؟
با سلام این هم از قسمت پانزدهم... در ادامه
نوشته اسماعیل واقفی قسمت پانزدهم نیم ساعت گذشت موتور برق را آوردیم دم در تا دود نگیرد خانه را. روشنش کردیم. چراغ را آوردیم و آویزان کردیم در مکانی جدید. مثل دولتی که آثار دولت قبل را پاک می کند. سجاد کارواش را گرفت و رفت روی چهار پایه شروع کرد کابینت ها را شستن. وسایل داخلش را هم تمیز می کرد و می داد به بچه ها تا بگذارند دم در صاحب خانه و همسرش هم تند تند می آمدند همه سرمایه باقی مانده شان برای ادامه حیات را می بردند بیرون. سجاد با دقتِ یک نانوسکوپ کابینت ها را شست. دمش گرم و سرش خوش باد. آب آشپزخانه آمد داخل هال. دوباره شروع کردیم هال را شستن و دیوارهایش را با جاروی خشک تمیز کردن. دو ساعتی آنجا بودیم. آمدیم بیرون. راننده نیسان هم آمد. وسایل را ریختیم داخل نیسان. موتور برق و کارواش و طی ها و شیلنگ آب و سیم برق روشنایی و.... گروهمان از چهار نفر به شش نفر رسیده بود. از زمانی خیلی خوشم آمد بهش گفتم: - شما مفتخر به عضویت در گروه ما شدی... ذوقی کرد که نگو. پایمان به جاده نرسیده بود که صاحبخانه سه چهار بار بهمان گفت بیایید برایتان شام گرفته ایم. قرمه سبزی است. خوشمزه است. گرم است. بیا داداش. دستتان درد نکنه. خدا خیرتان بده. همسرش دعایمان کرد. مادرش هم نشسته بود کنار آتش. غذا برایمان گرفته بودند. گفتیم: - ممنون توی مسجد هم غذا برایمان گرفته اند. تاکید کرد، برای شما گرفته ایم. ما هم تاکید کردیم که توی مسجد برایمان شام نگه داشته اند خودتان بخورید. مرد صاحبخانه کنار وسایلش لب جاده به فاصله چهار پنج متری آتش روشن کره بود. آتشی پر فروغ. کنارش کتری بود. دو تا کیسه ظرف یک بار مصرف شام. یکهو یک پراید مشکی باشیشه دودی ترمز زد.قییییییییییییژ... - داداش شام خوردی گفتیم نه. گفت بیا. رفتیم جلو یک کیسه چهارتایی گذاشت توی دستمان ورفت. صاحب خانه یک نگاه عاقل اندر سفیهی به ما انداخت. دست خودمان نبود آن پرایدی با شیشه ی دودی با یک کاریزمایی کیسه را به ما داد که مَفَّری نداشتیم. القصه به امید قرمه سبزی در ظرف را گشودیم با صحنه مفرح و خال خالی عدس پلو مواجه شدیم. دم فرو بستیم و تا مسجد سکوت کردیم. البته سوالی توی ذهنمان بود که واژه کاییدی که روی در و دیوار نوشته شده به چه معناست که بعدها به مدد علامه گوگل حل شد. به مسجد رسیدیم. شام تن ماهی علیه صلوه المصلین بود. عدس پلو ها را با تن ماهی خوردیم. هر تن برای دو نفر. ولی ما یک مقدار اشتباه محاسباتی کردیم. داخل مسجد تاریک بود و همه خوابیده بودند. نا گه سه تَن را دیدیم. اگر گفتی آن سه تن کیان بودند. آفرین. مهدی باقری شاعر اهل بیت، حیدری و دهقان. از گُل‌گُل آمده بودند بابا زید کار کرده بودند و آخر شب می خواستند برگردند گُل‌گُل. گفتم: - از کجا آمدید و به کجا می روید؟ یکهو مهدی ایزدی درون مهدی باقری گفت: - همگی از گُل‌گُل هستیم و به گُل‌گُل باز می گردیم. مهدی ایزدی درون من هم گفت: - صحیح است. من و وحید با یک تن ماهی پروژه بتون ریزی شکم را شروع کردیم. حرمزه هم آمد با یک تن و مجتبی به او اضافه شد. دلم باز هم تن خواست. سجاد هم آمد و تن اش را گذاشت وسط و از آنجایی که ما جوانمرد تر از آنیم که به سهم رفیقمان حمله کنیم. به حرمزه گفتم برو یک تن دیگر بگیر... با یک دق دادن زیاد از سر جایش بلند نشد. آدم، اینقدرررر بلند نشوووو و زیر کار در رو! حالا خوبه امر ما ارشادی بود و مولوی نبود و گرنه که تجّری بر مولی حساب میشد و حسابش با کرام الکاتبین بود. بارقه ی امید از داخل مسجد آمد بیرون. اگر گفتید کی بود. آفرین محمد شمس الهدی بود. - یا شَمس یک تن می گیری برایمان، کم بود سیر نشدیم. هفت سر عائله داریم... - نه نه را گفت و رفت. چند دقیقه بعد با سه تا تن برگشت. از خوشحالی چشمانمان مثل سوباسا در لحظه به ثمر رسیدن گل به واکی بایاشی شده بود. یک تن را به ما داد و دوتایش را برد داخل مسجد. حرمزه بهش برخورد رفت یک تن گرفت. سجاد که لحظاتی پیش غیب شده بود با دو تا تن برگشت. داری حساب کتاب می کنی دوباره که داداش من. یک لشکر آدم بودیم فکر کردی با یک مقدار تن اضافه این تشکلیلات حزب الله ورشکسته می شود. قضیه دلستر را بگویم چه خواهی گفت. یک لشکر آدم یعنی. من، وحید، حرمزه، مجتبی، سجاد، باقری، حیدری و دهقان البته اونها در حد همراهی بودند. الغرض تازه غذا را خورده بودیم که سید ابرقویی دوباره کلی ازمان تشکر کرد که تا این وقت شب داریم کار و تلاش و مجاهده می کنیم. واقعا چقدر کار برای خدا لذت دارد و دیدن ما برای او. آبرو را خدا می دهد بنده چه کاره است. خدایا شکرت. بچه های گل گل بلند شدند که بروند. گفتم چطور می روید؟ باقری گفت با خاور با نیسان با تراکتور با موتور با شتر با کفتر با قناری با هرچه ببردمان. اگرم هیچی نبود پیاده. وحید گفت: - آمده ام جنگ با سنگ با چوب با هر چه دستم برسد آمده ام جنگ با سنگ...
با سلام. این هم از قسمت شانزدهم.
نوشته اسماعیل واقفی قسمت شانزدهم حرمزه گفت ما هم میتونیم بیایم. اونها هم گفتند آره مدرسه جا داره. دست سر کاسه زانو گرفتیم و بلند شدیم. مجتبی گفت من نمی آم خسته ام می خوام بخوابم. یعنی به نظر شما چرا مجتبی خسته بود ما نبودیم. یک حالت بیشتر ندارد او از کار ندزدیده بود ولی ما روم به دیوار شاید اندکی از کار زده بودیم. به همین سوی چراغ خیلی نزده بودیم. ولی دیگه بلند شدیم. سه نفر آنها سه نفر ما. سه نفراز سفیرانی های متقدمین و سه نفر از سفیرانی های متأخرین. پیاده راهی گُل‌گُل شدیم. مجتبی و زمانی و سجاد هم رفتند داخل مسجد بخوابند. *گُل‌گُل ما داریم می‌آییم* در دل شب راه افتادیم. باد خنک از جانب خوارزم وزان بود. گهگهداری اتومبیلی از کنارمان می گذشت از روبرو می آمد. از پشت سر می آمد. تیر چراغ برق های روستا خاموش بودند الا قلیلا. جاده تا گُل‌گُل خاموش بود. باقری چراغ گوشی اش را روشن کرد تا شیرپاک خورده ای زیرمان نگیرد. تا حالا توی جاده زیر گرفته نشده ای وگرنه میدانستی که خیلی خطرناک است. مردم با موکت ها و فرش هاشان وسط جاده دست انداز درست کرده بودند. فرش و موکتی که تا دیروز بهترین محافظت ها را ازش می کردند امروز شده بود بی استفاده ترین چیز هاشان و به درد نخورترین چیزهاشان. جاده زیبایی است. سمت راست کوه سر سبز. سمت چپ رودخانه خروشان. به وحید می گویم: - این همه زیبایی به سالی یک سیل می ارزد زیر لب چیزهایی می گوید. ولی خب هرچه گفت، خودش است. چند ماشین با سرعت می گذرند. یک مینی بوس سوارمان میکند. می گوییم مقصدمان گُل‌گُل است. اصرار می کند که جلوتر هم میرود. ما تاکید می کنیم که تا گُل‌گُل می رویم. او اصرار می کند که خجالت نکشیم ما هم دوباره تاکید می کنیم که تا گُل‌گُل بیشتر نمی خواهیم برویم. سه چهار کیلومتر بیشتر راه نیست. ولی خب شب تار است و گردابی چنین هایل... پیاده ترس دارد. لب جاده از مینی بوس می پریم پایین. زن و مرد دعایمان می کنند. به سبک همه ی آزاد مردان و آزاد زنان ایران. میانه قرن ریا به یاد دهه شصت خودمان می افتم. همه چیز تعاملی شده. تو از خودت گذشته ای و همه از خودشان گذشته اند. و اینچنین بود که مملکت پیش می رفت که عده ای خواستند ایران را شبیه دُوَل مترقیه فرنگ کنند. زدند فاتحه محیط تعاملی را خواندند. برادری شد شهروندی. گُل‌گُل لب جاده است. کانه سیل اینجا رودربایستی داشته. هیچ اثری از تخریب نیست. گفته شده که چون سطح گُل‌گُل بالا بوده آب رودخانه دست به دامنش نیازیده و از تهاجم رعد آسای سیل در امان بوده. گُل‌گُل ای مروارید سیاه...چاک جعده را می گیریم و هن هن کنان کوچه سراشیبی دار را می گیریم و بالا می رویم. خانه ها سالم، کوچه ها تمیز، چراغ ها روشن، مغازه ها پر رونق، مردم در سلامت، کودکان در آسایش، خودروهاشان آرام کنار خانه هاشان پارک شده. کانه چند کیلومتر پایین تر هیچ خبری از سیل و ویرانی نیست. خدایا حکمتت را شکر. باقری می رود داخل یک مغازه. طول می کشد بیرون آمدنش. بیرون می آید. می گوید: - پول نقد همراهتان هست؟ - نه
سلام اینم از قسمت هفدهم.
نوشته اسماعیل واقفی قسمت هفدهم دستگاه پوز قطع بوده. دلستر می خواست بخرد. خبرها حاکی از این بوده که شام مرغ دارند. بعد از تکرار عدس پلو و قیمه هوس کرده بودند با دلستر بخورند مرغ بی زبان را که نشد...از قدیم گفته اند: قسمت، قسمت جنبان هم می خواهد. ولی خب نشد، نجنبید. از همین جا ویر دلستر افتاد به دلمان. حالا ببین کجا این نفس انتقامش را می گیرد. هر چه سراشیبی را بالا می رویم نمی رسیم. اندازه ده کیلومتر راه بود. باقری می گوید دستشویی هاشان آب دارد با شلنگ. از آفتابه خلاص خواهیم شد. به قدر یک وعده هم نعمت است. برادر من قدر همین نعمت را هم بدان. همین یک متر شیلنگ. بگذریم از صف و بی آبی ... نکشیده ای، چه می دانی چه میگویم. و ما ادراک ما أقول... بالاخره چراغ های ردیف پیدا می شود. باقری می گوید، این هم مدرسه. اول چراغ های سرویس نمایان می شود بعد هم در بزرگ مدرسه. بعد هم ساختمان مدرسه. مدرسه قدیمی است. ولی خب حیاط نسبتا بزرگی دارد. دو تا کامیون و چند شاسی بلند داخلش مستقر شده اند و یک موتور چهارصد. شایدم سیصد. گنده بود. سی سی اش زیاد بود. ورودی ساختمان یک صفه ای است که بچه های کوچک رویش نشسته اند و دارند نقاشی می کشند. کار فرهنگی در حد لالیگا در اینجا در حال برگزاری است. کودکان از عماد طلبه تازه موی بر صورت رسته طلب بادکنک و مداد رنگی و برگه نقاشی می کنند. همه را راه می اندازد. بچه ها سر و صدا می کنند. بچه های رنگارنگ با لپ های کوچولو شیرین و خجالتی. منظم و با تربیت. پسربچه های گُل‌گُلی اما مثل همه پسربچه های ایرانی اند. پر سرو صدا و پر شور و پر انرژی. عماد را عاصی کرده اند. کوچکترهاشان آرامترند. دختر بچه های گُل‌گُلی آرام و با نظم ترند. دسته به دسته صد دانه یاقوت را به یاد می آورند. گُل‌گُلی اند دیگر. صدای عمو عمو مدرسه را برداشته. بچه ها بادکنک می گیرند و عماد تمام مداد رنگی ها را جمع می‌کند و می ریزد توی کوله اش. یک عالمه مدادرنگی و وسایل نقاشی. مراسم نقاشی تمام می شود با حضور ما. بچه ها شام می گیرند. اثری از مرغ داخلش نیست. شایعه از ستون پنجم بوده. ساختمان مدرسه قدیمی است. به یاد دهه شصت می افتم. دهه همدلی و هم زبانی. همانی که حضرت آقا چند سال پیش خواسته بودند... دولت و ملت همدلی و همزبانی. به یاد سنگر سازان بی سنگر. قبل از شروع جنگ و ساختن روستاها. به یاد مردان و اولیا خدا که هیچ کس نشناختشان نه آن موقع نه حالا. و باشد تا روزی که از پشت کوفه برآیند با خورشید. ألَیسَ الصُبحُ بِقَریب. مدرسه مثل مکان های جنگ زده شده. شلوغ. تمام کلاسهایش پر است تمام راهرو پر از وسایل اهدایی مردم است به سیل زده ها. پتو، لباس، چکمه و ... پریموس چایی گوشه راهرو روشن است. راه می افتم سمتش. آبجوش است. غنیمت است. قندی می اندازم گوشه لپم. جوانی می آید سمتم. مزه دارد. شوخی می کند. تُرک است. از اهالی کرج. کامیون دولتی دستش است. با روحانی ها دمخور بوده. خاطراتش را می گوید. وحید و حرمزه و باقری هم می آیند. می فهمد یزدی هستیم لطیفه ای برایمان می گوید به گویش یزدی. لطیفه اش به سخیفه پهلو می زند...با آن لهجه گرفتنش. رگ شوخی اش که می خوابد می گوید صاحبخانه گفته یا سی میلیون بزار روی رهن ات یا بلند شو...گفتیم مگر چقدر رهن کرده ای گفت شصت میلیون و دو میلیون. بچه ها گفتند: - بیا یزد با نود میلیون میتونی خونه بخری! البته خانه بزرگی نخواهد بود ولی خب یک خانه نود میلیونی قطعا خواهد بود. که جوان گفت: - سی تومن ندارم داداش.
سلام. اینم از قسمت هجدهم.
نوشته اسماعیل واقفی قسمت هجدهم گفتیم حالا توی این وضعیت آمدی اینجا چرا؟ می ماندی به خانه و زندگی ات می رسیدی. جوابمان را از نگاهش گرفتیم. رفیق راننده اش با چشمان سرخ از کلاس بغلی بیرون آمد. یک لیچار بار این رفیق ترک کرجیمان کرد و فهماند به ما که نباید تا آن موقع شب کنار اتاق راننده های پرکار استخوان‌خردکرده فَک بزنیم. باقری ما را برد به کلاس خوابمان. برای وحید یک قرص آورد. قرص سرماخوردگی از اینهایی که مجموعه فِن است. ایپو پروفن ، &*^فن، $)%فن و ....فن. وحید گفت آبش چه. باقری گفت بحران آبه، همینطوری فرو بده. من گفتم دیگه شورش نکن. ده ساله دارن می گن بی آبیه اونقدر گفتن تا باورمون شد. بهانه می خواستن برای تعطیلی صنعت های کلان و استراتژیک مثل فولاد و .... به بهانه اینکه آب کم داریم. خدا گذاشت توی کاسه شان. آقا، سال تحویل فرمودند سال جدید سال رونق تولید باید باشد، همه چهار شاخ ماندیم. بعدش که فکر کردم به نظرم حتی ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا چرخ صنعت راه بیفتد. تا تولید رونق یابد. با همه بی کفایتی ها و خیانت ها و حماقت ها و البته همیشه مسئولین دلسوز و کاری بیشتر از بقیه کار نکن ها بوده اند. ولی خب دیده نشده اند دیگر. ناز نفس همه شان. بعد ها وقتی برگشتم یزد بیابانهایی را دیدم که شاید بیست سال سبزه به خودشان ندیده بودند اما حالا بعد از این بارشها سبز شده بودند. همین ریگزارهای شوره زار خلدبرین را می گویم ها! همین خشک ترین نوع خاک ها را می گویم. الان سدهای کشور تا اذا بلغت الحلقوم آب دارند. آب دارندها. من که عقل رس نیستم در این مسایل ولی همه چهار ستون کشور کامل است برای راه انداختن هر نوع صنعتی در هر ابعادی. فقط یک مدیریت کلانِ درست می خواهیم. نه مدیریتی که هور العظیم را خشک کند به بهانه نفت و خاک فرو کند در گلوی غیور مردان خوزستانی و دریاچه ارومیه را خشک کند به بهانه کشاورزی و هدر نرفتن آب به دریاچه. آنچه هم که سیل باعث تخریبش شده به خاطر خودمان بوده. در مسیلش جاده آسفالته ساختیم و خانه ها را چسبیده به رودخانه ساختیم و ... هرچه می کشیم از همین بی تدبیری هاست کاری به این دولت و آن دولت هم ندارم به همین قبله. باقری با یک لیوان یک بار مصرف آب برگشت و چند پتو. به قدر کفایت پتو زیر و روی خودمان کشیدیم. توی کلاس طلبه های بهابادی بودند. آمار دادیم و آمار دادند. هر بهابادی را میشناختیم آدرس دادیم و آدرس دادند. بهاباد، جوانمردانی دارد سینه گشاده و سر افراز. داستان کتیرایی ها را خوانده ای. نخوانده ای؟ بخوان! إقرأ! شازده حمام را بخوان. دم دمهای اذان صبح برخواستیم. حرمزه نتوانسته بود جایی برای خودش پیدا کند رفته بود و در کلاس باقری اینها خوابیده بود. بعد از نماز یکهو یک نفر جلو صف ها ایستاد و گفت: - خبررسیده توده ابرهای باران زا از سمت مدیترانه به سمت ایران در حرکتند. از یزد دستور رسیده که طلبه ها برگردند و یک اتوبوس از یزد می رسد و یکی دیگه هم از خرم آباد راه افتاده سمت گل گل. وسایلتان آماده باشد تا دقایقی دیگه باید سوار بشید. جایِ ماندن نبود. البته من و وحید دلمان برای کاشانه عشقمان تنگ شده بود. خیلی دلمان می خواست با بچه های متقدم برگردیم ولی خیلی زود سفرمان تمام می شد و این سفرنامه مبسوط که الان داری می خوانی نوشته نمی شد. میل بازگشت را در خود خفه کردیم. حرمزه که غریب در غریب است طفل معصوم. بعد از نماز صبح با گوشی وحید احوالی از خانه و زندگی و طفل دو ساله ام گرفتم. گوشی ام را بابازید جا گذاشته ام. پشت گوشی کربلا بود و تو خود بخوان حدیث مفصل زین مجمل... بعد از نماز صبح راه افتادیم سمت بابازید. سه تایی. هوا شدیداً مطبوع بود. هنوز ستاره ها توی آسمان بودند. کمی باد ملایم می آمد. این منطقه گرمسیر است. از کوچه ها جاری شدیم به سمت جاده. وحید غر می زد که هوا تاریک است و چشم، چشم را نمی بیند. گفتم تا برسیم بابازید هوا روشن می شود و چشم، چشم را خواهد دید. از کنار جاده راه افتادیم. بعضی جاها، روی باندِ رفتن که به سمت رودخانه بود یک نیسان گل و خاک خالی کرده بودند. اولش نفهمیدیم چرا جاده را بسته اند. بعدتر که جلوتر رفتیم و هوا روشن شد. دیدیم که ای دل غافل رودخانه زیرِ جاده آسفالته را جویده. واقعا جویده ها. خیلی خطرناک بود. اگر اتومبیلی از رویش رد می شد و ریزش میکرد چه می شد نمیدانم. پنج شش متری تا سطح رودخانه فاصله داشت. یک تونل نیمه کاره هم بود که دو مترش را کنده بودند و بقیه اش مانده بود. شدیداً اینجا نیاز به جاده ای داشت که بیخ رودخانه نباشد. البته کوه کندن هم خودش نابودی طبیعت است. جاده نسازی می گویند جان مردم را در خطر قرار داده اند. جاده بسازی می گویند طبیعت را نابود کرده اند. ای دهان های گشاده علیه ما علیه.
به دوستان میگم نقد کنید میگن چقدر می نویسی خفه شدیم😊
آیا کس دیگه ای هم هست که خفه شده باشه؟ برای اینکه از تعداد تلفات اطلاع داشته باشم بهم خبر بدید حتماً.😍
سلام. اینم از قسمت نوزدهم...
نوشته اسماعیل واقفی قسمت نوزدهم چاک جعده کنار رودخانه را می گیریم و جاری می شویم به سمت بابازید. رودخانه اول صبح خروشان است. آسمان کبود است و زیبا. هوا به شدت اکسیژن دارد. ریه مان از هم باز شده. اکسیژن هجوم می آورد به سینه هامان. هوای خنک. صبح بهاری. در کنار دوستان جهادی. در فضای تعاملی دهه شصتی. همه چیز صلواتی است را درک کرده ای تا به حال. نکرده ای. نمی دانی. باید جهادی را تجربه کنی. این بار که گذشت به قول بچه ها ان شا الله سیل بعدی. البته فقط دماوند مانده که بلا به دور. هفت قرآن به میان، زبانم لال، چشمم کور خدا خیر بگذراند. کیسه های بزرگ لباس کنار جاده افتاده اند. آنطور که فهمیده ایم لباس های داخلش نو نبوده اند. و هرطور که فکر می کنم شأن مردم رعایت نشده بود برای دریافت کمک. می شد این لباس ها را به گونه ای دیگر جمع آوری کرد و در محلی گذاشت و هر کس که واقعا نیاز داشت برود خودش بردارد. نه اینکه همین طور کیسه کیسه از خاور ها پایین انداخته شود و هیچ کس استفاده نکند. نرسیده به روستا سمت چپ یک رودخانه فصلی می بینیم که می ریزد به کشکان رود. برای اولین بار است که می بینیمش. آبش شفاف است و تمیز. برعکس کشکان. از لای کوه بیرون می آید. عبور می کنیم. فکری توی کله من و وحید قیلی ویلی می رود. هیچ کدام چیزی نمی گوییم. حتی به هم نگاه هم نمی کنیم. حتی ایزدی درونم هم چیزی نمی گوید. البته می خواست بگوید این رودخانه فصلی از لای کوه آمده و به کشکان می‌ریزد. ولی چیزی نمی گوید. می دانی چرا؟... چون آن موقع صبح همه خوابند حتی ایزدی درونمان. ساعت هنوز هفت نشده. آمده ایم جهادی نیامده ایم آب تنی و شنا که... می رسیدم به روستا. می رسیم به مسجد. جلو تانکر آب با فاصله سه چهار متر از جاده دو سه نفر بیرون دور آتش نشسته اند. آتش هلو گرفته و گرم است. می رویم و اضافه می شویم به جمع شان. یکی از طلبه های میبدی است یک راننده باب کت و یکی از طلبه های خان. در مورد سفیران از ما می پرسند. میخندیم و می گوییم ببینید سفیران نمونه جهش یافته حوزه است. درسها همان است الا قلیلا. مدت زمانش کمتر شده. همه اش در پنج سال خوانده می شود. پانزده جزء تفسیر قرآن آمده جزء دروس و اجبارتاً خوانده می شود. روش های کلاسداری و سخنرانی و غیره هم اضافه شده. و منطقمان منطق مظفر است. حکمت یا همان فلسفه میخوانیم. معانی بیان می خوانیم. صرف و نحو که روی شاخش است. ادبیات اما فقط دو سال داریم فشرده کلکش را می کنیم. اصول هم الموجز می خوانیم و الوسیط. همانی که تازه در بلند مدت باب شده. ما ید طولایی داریم در خواندنش یا شاید نخواندنش. فقه نیمه استدلالی هم می خوانیم فقه آقای ایروانی. شش تا. چهار جلد کتاب. توضیح می دهم که فقط رسائل مکاسب نمی خوانیم و شرح لمعه... بقیه درس هایمان همان است و تا دکترا قابلیت ادامه تحصیل دارد. البته خیلی ها هنوز توی کتشان نرفته و نمی رود و بی مهری میکنند. برای اثبات حرفشان از آقا مایه می گذارند تا داغ ما را تازه کنند و عده ای هم اصولاً سفیران را حوزه نمی دانندو متهم می کنند ما را به هرچه دستشان برسد. وحید می گوید: - با هرچه دستم برسد آمده ام جنگ با چوب با سنگ
سلام اینم از قسمت بیستم... حس وحالتون تا حالا که خوندید چطوره!؟ چطوری ایرانی؟😊
نوشته اسماعیل واقفی قسمت بیستم قانع نمی شوند. البته سوالشان طوری بوده که باید قانع می شدند سفیران هم حوزه است. و من باید یک تنه توضیح دهم که سفیران برای دوران ما در پاره ای از مسائل مفید تر از بلند مدت است. توضیح میدهم صحبت های حضرت آقا در مورد بعضی جلسات دوره ای اصول در حوزه قم که متوسط بیست سال طول می کشد. آقا میگویند اصولی تر از آقای خوئی نداریم. درس اصول آقای خوئی نهایتا پنج سال است. حالا این فاجعه است که اصول بیست سال یا بیشتر طول بکشد و اصلاً چیز خوبی نیست. سرم را می اندازم پایین و دستانم را جلو آتش می گیرم و ادامه می دهم که ما نیامده ایم حوزه تا فسیل شویم. نیامده ایم تا شهریه بگیریم و اصحاب الجدار شویم. دفتر و دستک و حقوق میلیونی را ول نکرده ایم که فسیل شویم. دانشگاه امام صادق را ول نکرده ایم که فسیل شویم. رتبه شصت و چهار کنکور را ول نکرده ایم که فسیل شویم. بله آنچه باید بشویم می شویم. البته اگر بگذارد این نفس.. این بدترین دشمن این دشمن ترین دشمنان... اللهم اعوذ بک من شرّ نفسی... حالا پنج شش ساله باشد فرقی نمی کند با بیشترش. آن جنمش مهم است. بلند مدت و کوتاه مدت فرقی نمی کند. البته در نوع هدف فقط فرق میکند. آنجا خوبی هایی دارد که اینجا ندارد و اینجا هم خوبی هایی دارد که عمراً آنجا داشته باشد. و الله اعلم. و العده علی الراوی. باشه داداش عهده بر من. گردن من. آخرش همه باید به یک صاحب جواب بدهیم. هدف بلند مدت را می گویم که تربیت مجتهد است و هدف سفیران تربیت مبلغ. می گویم که در بلند مدت غالبا به هدف اجتهاد حتی نزدیک هم نمی شوند عده ی زیادی از دوستان عزیز تر از جانم. ولی خب آنجا هم خانه ولی عصر است. اینجا هم... و دلم هوای ولی عصر می کند. هوای صبح خنک است. ریه هامان پر از اکسیژن شده. باد خنک پوستمان را نوازش میکند. دلم هوای نوازش های ولی عصر کرده. بوی چایی آتشی بلند شده. همه خوابند غیر از ما شش هفت نفر. همه روستا خواب است و هوا حالا روشن است. حالا چشم، چشم را می‌بیند. همه دور آتش نشسته ایم و سرهامان پایین است. چشم هایم را به آسمان می گیرم. چشم، چشم را می بیند. دلم هوای چشم های ولی عصر کرده. متی ترانا و نراک. کی می شود ببینی ما را و ببینیمت یا صاحب الزمان. وحید توی خودش است و دارد دستهایش را گرم میکند. حرمزه به افق نگاه میکند. کشکان دارد خروشان به راهش ادامه میدهد. جهادگران توی مسجد اند. همه جا آرام است. میلیون ها سال طول خواهد کشید تا از خودمان بیرون بیاییم. تا خدایی شویم. تا خودی شویم. تا محرم امام زمان شویم. که اگر محرم بودم الان چشم های ولی عصر را می دیدم. در همین صبح عزیز. در همین صبح شنبه. در همین هوای خنک. در همین روزهای جهادی. در همین افق. در همین حال و هوای ظهور. در همین جاده...چشم نماد بلاغ است. نماد فروغ است. نماد روشنی. نماد حیات. نماد ارتباط و عشق. مگر می شود ولی عصر را ندیده باشیم. مگر می شود ولی عصر در مسجدی که به نام خودشان است نیامده باشند. مگر می شود. نمی شود. باور نمی کنم. امام زمان بین همین جمعیت است. چشم ها را باید شست. دلم هوای ولی عصر کرده. قلبم به سینه ام می کوبد. می کوبد. می کوبد... فصل ظهور است. دلم گواهی می دهد. در افق شهدا مشغول کارند. بیشتر از ما. متوسلیان نیروها رابه خط کرده. آوینی دارد کارش را میکند. باقری هم. همت هم. خرازی هم. احمد کاظمی هم. چمران هم. آیت هم. دیالمه هم. اندرزگو هم. محلاتی هم. محمد حسین فهمیده حالا مردی شده. به همان قامت و چهره. فرماندهی می کند تمام کودکان یمن و سوریه و عراق و ... جهان ملتهب شده. نشستن خیانت است. باید قامت بست برای نجات انسانیت. ای جماعت امام آماده است. امام قامت بسته. شهدا قامت بسته اند. ملائکه قامت بسته اند. تک و توک جهادگران از مسجد بیرون می آیند. آمارمان را میگیرند. آدرس گُل گُل را میدهیم. نمی دانند کجاست. با دست کوه را نشانشان می دهیم و می گوییم: پشت همین کوه شهریست که از خواب خدا سبز تر است. می روی تا ته آن جاده که از پشت بلوغ سر بدر می آورد. پس به سمت گل تنهایی می پیچی. دو قدم مانده به گُل، می شود گُل‌گُل. وحید می گوید: - گُل‌گُل ما داریم می آییم. از کنار آتش بلند می شوم. می لرزم. سردم می شود. شانه هایم تکان می خورد. به فلق خیره می شوم و خودم را درآغوش میکشم. «خانه دوست کجاست؟» در فلق بود که پرسید سوار. آسمان مکثی کرد. ایزدی شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید. وبه انگشت نشان داد سپیداری وگفت: - مربع راهبردی نود و هشت گفتم ایزدی چه میگویی، دوباره گفت مربع راهبردی نود و هشت. صدای حضرت آقایمان می آید:
اینم از قسمت بیست ویکم...❤️
نوشته اسماعیل واقفی قسمت بیست و یکم - جنگ امروز ما اما جنگ اقتصادی است و اگر تا پیش از این، بودند کسانی که ماهیت "جنگ اقتصادی" دشمن را باور نداشتند، این روزها، دشمن آن‌قدر شفاف و مستقیم عمل کرده است که دیگر «همه قبول دارند که دشمن در حال جنگ اقتصادی با ما است؛ این را همه می‌دانند. البتّه این را که دشمن در حال جنگ با ما است، همیشه ما تکرار می‌کردیم، می‌گفتیم، [امّا] بعضی باور نمی‌کردند؛ امروز همه باور کرده‌اند؛ همه‌ی مسئولین فهمیده‌اند و قبول کرده‌اند که دشمن در حال جنگ با ما است.» ایزدی می گوید: - فقط انسان‌های ضعیف به اندازه‌ی امکانات‌شان کار می‌کنند. می گویم عجب جمله ای، از خودت است. می گوید نه. می گویم: می دانستم، آن مربع راهبردی چه بود که گفتی: - راهکارهای چهارگانه در جنگ اقتصادی بود. اول ابتکار به جای انفعال دوم اعتماد نکردن به غربی ها، سوم توجه به ظرفیت های بی بدلی درون، چهارم جوان‌ها باید شانه‌شان را زیر بار مسئولیّت‌های دشوارِ کوچک و بزرگ بدهند. دوباره شانه هایم شروع می کند به لرزیدن. چاره ای نیست. باید کاری کرد. جهادگران همه زیر بار مسئولیت هستند. جوانان الا ای جوانان ایرانی غیور... ایزدی خوابش پریده. از درون من بیرون هم نمی رود. می گویم ایزدی چه کار کنیم؟ همه خوابند. چیزی نمی گوید. وحید و حرمزه می روند قبل از اینکه شروع شود جهاد امروز دقایقی را چرت بزنند. من هم همراهیشان می‌کنم. vii) فرغون و آب معدنی گروه ها تقسیم می شوند. عباس شفیعی نیامده برویم خانه بشوییم. از زمانی و سجاد هم خبری نیست. همه راه می افتند. ما هم بیل دست می گیریم و بیرون می رویم. خودم البته بیل ندارم. دنبال بچه های میبد راه می افتیم چهار تایی. می رویم و خانه ای را پیدا می کنیم که لبه کشکان رود بوده و آب تا زیر سقفش بالا آمده بوده. صاحب خانه می‌گفت: - وقتی به ما خبر دادند که سیل داره میاد وسایل اصلی را برداشتیم و رفتیم. در خونه هم گچ زدم تا از درزهایش آب داخل نشود. ولی آب آنقدر بالا آمده بوده که فشار زیادِ آب شیشه ها را شکسته بود و آب داخل شده بود. خانه حیاط کوچکی داشت که وقتی دو سه نفر داخل اش ایستادند با بیل، دیگر جای کس دیگری نبود. بقیه هم به زور رفتند داخل هال و اتاق های خانه. ورودی خانه پایین تر از سطح کوچه بود. داخلش به ارتفاع سی سانت گِل بود. دیدم اضافی هستم رفتم سمت گروه پایین تر آنجا هم کاری نبود برای من. آنجا چهار تا فرغون داشتند کار می کردند با ده پانزده نفر بیل به دست. آنجا هم مفید نبودم. برگشتم سمت گروه خودمان، وحید و حرمزه رفتند داخل. مجتبی بیرون بود و داشت با فرغون گل های داخل را که دو نفر بیرون می ریختند و می ریختند توی فرغون را می برد بیست متر دورتر خالی می کرد. فرغون کم بود. بچه ها گفتند از این گروهی که چهار تا فرغون دارند یک فرغون بگیر. رفتم آنجا و کلی کلنجار رفتم که گفتند این جا ده پانزده نفر آدم داریم اگر فرغون بدهیم آدمهایمان بیکار می شوند. نمی شود. کلی غر غر کردم که آنجا هم نیروهای ما باید دو تا فرغون داشته باشند. آنجا هم ده نفری هستند. القصه فرغون ندادند ولی به خاطر چانه زنی از بالا و فشار از پایین یک نفر را همراهم فرستادند تا با هم برویم از مسجد فرغون بیاوریم. هنوز هم تا همین لحظه چند موضوع را نفهمیدم. یک اینکه خب می گفتند برو از مسجد بگیر یا اینکه ما خودمان می ریم از مسجد برایت می گیریم تو برو دست از سرمان بردار. یا اینکه اصلا ما فرغون نمی دهیم برو بد پیله. نمی دانم این طراحی ایده چه کسی بوده که یک نفر را همراه من بفرستند تا شَرَّم را بخوابانند. دو نفری روستا را دور زدیم چون همه جای روستا که نزدیک رودخانه بود حالت باتلاقی به خودش گرفته بود. رفتیم تا روبروی مسجد. رفیقمان زودتر رفت داخل مسجد و دست خالی بیرون آمد و با سرعت رفت سمت تانکر. روبروی تانکر یک فرغون که چرخ به هوا بود را برداشت و از همان مسیر بازگشتیم. وقتی رسیدیم مجتبی نبود. فرغون را به یکی دیگه از دوستان تحویل دادم و خودم سایه مطبوعی یافتم. داشتم می رفتم بنشینم که همان رفیقمان گفت: - زکی بابا اینکه پنچره. حرفش صحیح بود. دمغ شدم خیلی زیاد. دیدم مجتبی دارد می آید سمت ما. گفت شما فرغون را برداشتید و رفتید. فرغون را گرفته بودم که بادش کنم و رفتم داخل مسجد که تلمبه بگیرم که وقتی بیرون آمدم دیدم فرغون نیست شده. ولی راه کمی زیاد بود. دیگر فرغون را نبردیم. به زور خودم را کشاندم داخل خانه. بچه ها داشتند گل های سفت شده و باتلاقی را به زور و زحمت از کف خانه میکندند. و بیل به بیل می انداختند بیرون. هم سنگین بود و هم چسبناک. کل هال و آشپزخانه پر بود. وحید گفت: - اگر بری آب بیاری خیلی کار مفیدی انجام میدهی. خیلی وقته تشنمونه کسی آب نیاورده برامون