#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت ششم
iii) عصرِیاران سفر کرده
عصر شده. رسماً هوا ملایم است. ایزدی اگر بود می گفت: هوا از روی دریا آمده و به بیابان می رود. بچه ها آبگرمکن را بیرون کشیده اند و به هوای کولر دورخیز کرده اند. گل ولای چطور داخل کولر شده الله اعلم. کولر توی زمین و داخل محوطه تنگی است. شاید روزگاری در ارتفاع بوده همین کولر زبان بسته. حالا اما خیلی جایش بد دست است برای بیرون کشیدنش.
خانه ها که خراب شده. محوطه ای وسیع ایجاد کرده. کوچه بعدی سالم تر است. از رودخانه دورتر بوده. خانه هایش اما پر از گل. لودر های کوچک موسوم به "بابکت" گریبان چاک داده اند و در پی امر مولی راهی شده اند. خوب کار میکنند. خدایشان ساخته است برای همین جاها. توی خانه ها هم می توانند بروند. به قول سلمان خر زوری هستند بیا و ببین. توی خانه روبرو به فاصله صد متر از ما دارند کار میکنند. چند نفر روی دیوار خانه شمالی هستند. وقتی می پرسم می گویند از توی حیاط نمی شود رفت داخل. حدودا پنجاه سانت گل چسبناک راه عبور را بر هر موجود دو پا و بیشتری می بندد. از دیوار می کشم بالا. طلبه ها عمامه به سر با لباس های خاکی عرق از سر و دستار پاک می کنند. داخل خانه یکهو سفیرانی ها را می بینم. گروهی که قبل از ما آمده بودند شامل چند سفیرانی بودند. حیدری، سلمان، مهدی باقری شاعر اهل بیت، دهقان بنادکی، اون یکی دهقان. سه نفر هم ما، روی هم میشویم هشت نفر. اون ها البته توی گُل گُل اسکان دارند. توی مدرسه. اسم مدرسه را آن موقع نپرسیدم. فردا شب می خوابیم توی یکی از کلاس هایش. هنوز به آن شب رویایی نرسیده ایم.
اون یکی دهقان روی دیوار ایستاده، گوشی ام را بیرون می کشم ازش عکس بر میدارم. حیدری با وضعی خاص در حال بیرون آمدن از خانه است. چسبیده است به پنجره های حیاط و خودش را حسابی دوست دارد که اینجا دیگر جای هیچ ریسکی نیست. گِلی بشوی، گلی شده ای و باید با چکمه ای که تویش باتلاقی است و مدام از پایت در می آید بسازی. البته بگذریم از بعضی از گِل ها که با لجن رودخانه ممزوج شده اند و بوی خیلی بدی می دهند. باقری هنوز روی دیوار است کلی حرف می زنیم. حرفهایمان یادم نیست به همین برکت. فقط می دانم اتوبوسشان توی دشت اندیمشک خراب شده و آنها هم امروز صبح روز اول کاریشان است. توی حیاط همچنان گِل آلود است. باقری میگوید یازده نفر توی خانه هستند و چند ساعت است مشغول بیرون ریختن گل ولای. همگی خسته و کوفته. پلک های اون یکی دهقان مایل به افتادن شده. سلمان هم خودش را از خانه بیرون می کشد. خستگی از لپ های بر آمده سلمان می تراود. چشم های باقری هم خمار شده. حیدری می خندند و در آغوشش می کشم ...
بوی رودخانه می آید. بوی درخت. خورشید روی رشته کوه ها لیز می خورد و می افتد پشت کوه. رودخانه می رود. خورشید می رود. روز می رود. سردار حسن باقری می رود. محمد خانی می رود. هوا کم کم تاریک می شود. عصرِ یاران سفر کرده است. همگی روی دیواریم. من، باقری شاعر اهل بیت، حیدری، سلمان ، اون یکی دهقان. دهقان نیامده. مجتبی، وحید و حرمزه سنگر دیگری را گرفته اند. می خواهم بنویسم که همگی باهم سوره والعصر را خواندیم ولی نخواندیم. دروغ چرا. آدم باید در زندگی اش اگر دین ندارد آزاده باشد. خدا رو شکر ما اگر آزاده نیستیم حداقل دین هم ان شا الله داریم. ها! چه خیال کرده ای عمو!...عمه... والعصر ان الانسان لفی خسر الا الذین....ایمان، عمل صالح، حق و صبر. باید ایمان داشته باشم. می روم به دنبال وحید و حُرمُزه و مجتبی. به دنبال عمل صالح، حق و صبر. مجتبی صبور است. کم حرف است. پُر کار است. همچون پاره های آهن. و انزلنا الحدید فیه بأسٌ شدید. و من او را قله می دانم. سکوت نشانه عقل است. صبر نشانه ایمان. پر کاری نشانه مومن. یاران امام عصر چون پاره های آهن اند. مجتبی آهن فروش است. مجتبی کار می کند و من حرف می زنم او اسمش جایی نیست و من روی هر متنی هشتک می کنم نامم را "و الله لا یستوؤن" مساوی نیستند این دو گروه...مجتبی مو ندارد مثل محمد حسن پسر یک و نیم ساله اش. همان پسری که وقتی عکسش را روی گوشی وحید دیدیم آب دهانش را قورت داد. گفتم: دلت برایش تنگ شده. گفت: الان که دیدمش آره. تو جهادگری آقا مجتبی. با صدو نود چهار سانت قد و بیست و اندی سال سن به یاران سفر کرده خواهی پیوست. ان شاءالله.
به هوای سیل
اون یکی دهقان روی دیوار. حیدری با وضعی خاص در حال بیرون آمدن از خانه و آمدن روی دیوار.
به هوای سیل
همانطورکه درتصویر می بینید زیر مدرسه خالی شده و به یک پول سیاه هم نمی ارزد.
این هم عکس هاش. فکر کردی ما از اونهاشیم که مدرک دکتراشون هم قلابی در میاد.
نه داداش. نه آبجی... مااز اوناش نیستیم. ما آزاده ایم...