میلاد مبارک امام عصر عجل الله تعالی فرجه بر همه آزادگان جهان مبارک باشد.
کسی می آید، مژده ای دل.... مسیحا نفسی... ما یقین داریم که مهدی با سپاهی از شهیدان خواهد آمد...
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌎🌎🌍🌍🌏🌏
🌕🌕🌖🌖🌓🌔
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت چهارم
- من نباید گوش به حرف شما بدم شما باید به حرفم گوش بدید. آقای اعرافی از الان تا دو ساعت دیگه می رسن ...آهاااان الان رسیدن
همه چشم ها خیره می شود به جاده. آقای اعرافی با همراهان آمدند. بچه ها چون نگینی در آغوشش کشیدند. وسوسه رفتن در حلقه آمد سراغم. راهی نبود برای نفوذ به حلقه رندان. در ضمن اینکه هنوز حرفی نبود برای گفتن به عنوان گزارش یا درددل یا هرچی. از وقتی آمده بودیم نماز گزارده بودیم، ناهار بلعیده بودیم همچون ارض، یا ارض ابلعی... خوابیده بودیم همچون اصحاب کهف... من آیاتنا عَجَبا...چکمه پوشیده بودیم و بیل حمایل کرده بودیم و مقداری توی سایه، انتظار سخنرانی کشیده بودیم. چیزی برای گفتن نبود. ناگاه آقایان شمس و فیاضی رخ نمودند. رفتم جلو. بادی توی غبغب انداختم و به آقای فیاضی افاضه کردم که آقا اینجا مدیریت نیست ها! بقیه حرف ها یادم نیست. به همین سوی چراغ قسم. اصلاً مدیریت با که بوده که حالا نیست. یادم به جمله آن شهید افتاد اگر از سیم خاردار خودت گذشتی... ولی من که گذشته ام... ندای أنا رجل خودم توی گوش هایم پیچید. گوشهایم داغ شد.
محمدحسین پارساییان کیسه زباله به دست با دو سه نفر از بچه های مدرسه عشق زباله جمع میکرد. من هم که عاشق این نوع فعالیت های بشردوستانه، سریع خودم را فرو کردم در گروهشان برای انجام اولین حرکت ضد استکباری نفس. باشد که رستگار شویم. آمین.
یکی از بچه ها می خواست برود جلو با آقای اعرافی صحبت کند. پارساییان گفت:
- تو سر کیسه رو درست بگیر نمی خواد بری صحبت کنی.
چند کیسه بزرگ زباله جمع شد. یکی از زنان محلی آمد و یک کیسه می خواست. با اینکه خودمان کم داشتیم ولی پای روی نفس خودمان گذاشتیم و به آن زن هم کیسه زباله دادیم شاید که مقبول افتد. همان شهید از دور با دو سه نفر دیگر به ما لبخند زدند. برایشان دست بلند کردم. فکر کنم هنوز بحث گذر از سیم خاردار نفس توی چشم هایش بود.
توی زباله ها یک گوشی موبایل پیدا کردیم. البته به درد نمی خورد دیگر. به یک درهم هم نمی ارزید تا لُقطه حساب شود. شاید هم می ارزید. شاید. والعهده علی الراوی. یک بشکه سیلآورده افتاده بود یک گوشه که آماده شد برای اینکه تبدیل شود به سطل زباله تا راه تکرار بر خطر بر بندیم. تا دوباره آشغال دونی نشود اطراف مسجد. و نگویند این جماعت بویی از بهداشت و نظافت من الایمان نبرده اند. آقایان اعرافی و شمس و ... در حال رفتن بودند. چند نفری آمدند گفت:
- آقا اینجا خیلی شلوغه کار نیست. پلدختر هم همینطور. از بس ترافیک کاروانهای جهادگر وجود داره. احتمالا ما باید بریم جای دیگه
- کجا بریم؟
- نمی دونم.
همانجا با وحید نشستیم به چایی خوردن. روی یک لوله ی سیمانی بزرگ. به حُرمُزه گفتیم تو هم بیا
- من چایی نمی خورم. توی ترکم.
وحید گفت:
- نترس سیاه نمیشی.
حُرمُزه اصالتا اهل روستای موردان از توابع فاریاب است فاریاب هم از توابع کرمان است دیگر. برای اینکه بهتر بشناسید آن منطقه را باید بگویم احمد یوسف زاده نویسنده آن بیست وسه نفر از اهالی فاریاب است. و رفاقتی با عموی حُرمُزه دارد.
حُرمُزه نیووووووووووووووومد. نیووومد چایی بخورد با ما مثل اکبر، بیست و چهارمین نفر. از گروه آن بیست و سه نفر. چایی مان را خوردیم و رفتیم به سمت سرنوشتمان آنطرف روستا کنار مدرسه تخریب شده. بچه ها کنار خانه ای ایستاده بودند در حال شور. و امرهم شوری بیهنم.
- حداقل اینه که آبگرمکن و کولرشو از گِل بیرون بکشیم.
- فایده ای نداره.
- خب چه کار کنیم.
- کار مفید.
- هرکاری بکنی برای این مردم مفیده.
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت پنجم
صاحب خانه آمد. بچه ها برایش توضیح دادند که آبگرمکنش رابیرون بکشند. او هم دعای خیر کرد برایمان که تا صد سال دیگه هر موفقیتی به دست بیاوریم صدقه سر دعاهای این مرد است. صاحبخانه عاقله مرد مو سپیدی بود که گفت جهیزیه ی فرزندش زیر این سقف بوده. گفت که تازه بیست روز قبل از سیل کابینت های آشپزخانه اش را عوض کرده بود. گفت که خدا خیرتان بدهد. گفت که ممنون است که آمده ایم. گفت که زندگی مان از بین رفته ولی خدا روشکر. گفت که ... . محمد شمس الهدی دوربین را از مداحی گرفته بود او هم از مجید بهجت. شمس الهدی از پیرمرد فیلم گرفت. البته بعد از اینکه دکمه فیلم برداری را پیدا کرد. پیرمرد از حال و هوایش گفت. بچه ها مصمم تر رفتند برای نجات آبگرمکن دیواری در گل مانده. گفتنش آسان است و نوشتنش مشکل. اینکه گِل های سیل آورده چقدر چسبناکند و روی نورون های مغزی راه می روند. وقتی بروند و بچسبند به چیزی باید با ابزارهای نانو آنها را کند. مولکول به مولکول. انگار که پیوند هیدروژنی می بندند با اشیاء. چند نفر داشتند از گودال پر گل و لای نزدیک خانه ماهی پیدا می کردند. مار ماهی بود. کوچک بود و لیز و گلی. ظرفی برداشته بودند برای زنده به رودخانه رساندش. احسنت دلاور. احسنت انسان. دیدم مفید نیستم رفتم کنار رودخانه کنار بچه هایی که داشتند کانالی باز می کردند کنار رودخانه تا گل ولای روستا را از آنجا به کشکان بریزند. این رودخانه بلاکش. سیل اگر بلا باشد که نیست. آنجا هم مفید نبودم. نیرو زیاد بود و همه با دقت کار میکردند.
- این خونه برای منه
یک از اهالی روستا که خانه اش کنار رودخانه بود هم داشت بیل می زد. خیلی خاکی خیلی لری خیلی ساده خیلی بی ادعا. بچه هاگفتند جدی می گی. گفت آره. گفتند چی شد اون شب. گفت سیل اومد صبح بود. تخلیه کرده بودیم. ولی پمپ آب توی رودخانه را آب کن و برد. از معمولان و قبل اش تا پلدختر دو هزار پمپ بود هر کدام با ترانس اش روی هم دویست و پنجاه میلیون تومان. داری ضرب و تقسیم می کنی برادر من، خواهر من. گیرم شد پانصد میلیارد تومان. فکر میکنی همین قدر بوده. خسارت روحی را چه میکنی؟ بچه کوچکت اگر خانه خرابت را ببیند چه میکنی؟ عروسک های پاره و گلی اش را چطور؟ مادر پیرت اگر همه سرمایه عمرش را از بین رفته ببیند چطور، چه کار می کنی؟ همین طور چرتکه بالا پایین می کنی برادر من، خواهر من. بگذار بگویم، پیرزن روستایی را دیده ای که برایت پتوی هلال احمر را بیاورد تا روی زمین ننشینی و بهت بگوید دخترم مغازه داشت اینجا. آبرو دارند این مردم. عزت نفس دارند. بزرگ منش هستند. پیرزن توی خانه نشسته و یک بند زیر لب شعری غمناک به لری می خواند. نمی فهمی چه می خواند ولی به شدت می فهمی چه حسی دارد. به تو چیزی نمی گویند. به تو لبخند می زنند و می گویند کاری است که شده. دولت هم که تکلیفش روشن است. سالهاست. توی راه تمدن اسلامی سالهاست توی ایستگاه دولت اسلامی ایستاده ایم. بگذریم. بله. بگذریم. این نیز بگذرد. مثل روز. مثل شب. مثل همین رودخانه. مثل کشکان. مثل کرخه. مثل سیل. مثل شادی مثل غم. باید کنار هم باشیم تا بگذرد. دلم برای یزد تنگ می شود یکهو. برای گلزار شهدای امیر چخماق. بگذریم.
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت ششم
iii) عصرِیاران سفر کرده
عصر شده. رسماً هوا ملایم است. ایزدی اگر بود می گفت: هوا از روی دریا آمده و به بیابان می رود. بچه ها آبگرمکن را بیرون کشیده اند و به هوای کولر دورخیز کرده اند. گل ولای چطور داخل کولر شده الله اعلم. کولر توی زمین و داخل محوطه تنگی است. شاید روزگاری در ارتفاع بوده همین کولر زبان بسته. حالا اما خیلی جایش بد دست است برای بیرون کشیدنش.
خانه ها که خراب شده. محوطه ای وسیع ایجاد کرده. کوچه بعدی سالم تر است. از رودخانه دورتر بوده. خانه هایش اما پر از گل. لودر های کوچک موسوم به "بابکت" گریبان چاک داده اند و در پی امر مولی راهی شده اند. خوب کار میکنند. خدایشان ساخته است برای همین جاها. توی خانه ها هم می توانند بروند. به قول سلمان خر زوری هستند بیا و ببین. توی خانه روبرو به فاصله صد متر از ما دارند کار میکنند. چند نفر روی دیوار خانه شمالی هستند. وقتی می پرسم می گویند از توی حیاط نمی شود رفت داخل. حدودا پنجاه سانت گل چسبناک راه عبور را بر هر موجود دو پا و بیشتری می بندد. از دیوار می کشم بالا. طلبه ها عمامه به سر با لباس های خاکی عرق از سر و دستار پاک می کنند. داخل خانه یکهو سفیرانی ها را می بینم. گروهی که قبل از ما آمده بودند شامل چند سفیرانی بودند. حیدری، سلمان، مهدی باقری شاعر اهل بیت، دهقان بنادکی، اون یکی دهقان. سه نفر هم ما، روی هم میشویم هشت نفر. اون ها البته توی گُل گُل اسکان دارند. توی مدرسه. اسم مدرسه را آن موقع نپرسیدم. فردا شب می خوابیم توی یکی از کلاس هایش. هنوز به آن شب رویایی نرسیده ایم.
اون یکی دهقان روی دیوار ایستاده، گوشی ام را بیرون می کشم ازش عکس بر میدارم. حیدری با وضعی خاص در حال بیرون آمدن از خانه است. چسبیده است به پنجره های حیاط و خودش را حسابی دوست دارد که اینجا دیگر جای هیچ ریسکی نیست. گِلی بشوی، گلی شده ای و باید با چکمه ای که تویش باتلاقی است و مدام از پایت در می آید بسازی. البته بگذریم از بعضی از گِل ها که با لجن رودخانه ممزوج شده اند و بوی خیلی بدی می دهند. باقری هنوز روی دیوار است کلی حرف می زنیم. حرفهایمان یادم نیست به همین برکت. فقط می دانم اتوبوسشان توی دشت اندیمشک خراب شده و آنها هم امروز صبح روز اول کاریشان است. توی حیاط همچنان گِل آلود است. باقری میگوید یازده نفر توی خانه هستند و چند ساعت است مشغول بیرون ریختن گل ولای. همگی خسته و کوفته. پلک های اون یکی دهقان مایل به افتادن شده. سلمان هم خودش را از خانه بیرون می کشد. خستگی از لپ های بر آمده سلمان می تراود. چشم های باقری هم خمار شده. حیدری می خندند و در آغوشش می کشم ...
بوی رودخانه می آید. بوی درخت. خورشید روی رشته کوه ها لیز می خورد و می افتد پشت کوه. رودخانه می رود. خورشید می رود. روز می رود. سردار حسن باقری می رود. محمد خانی می رود. هوا کم کم تاریک می شود. عصرِ یاران سفر کرده است. همگی روی دیواریم. من، باقری شاعر اهل بیت، حیدری، سلمان ، اون یکی دهقان. دهقان نیامده. مجتبی، وحید و حرمزه سنگر دیگری را گرفته اند. می خواهم بنویسم که همگی باهم سوره والعصر را خواندیم ولی نخواندیم. دروغ چرا. آدم باید در زندگی اش اگر دین ندارد آزاده باشد. خدا رو شکر ما اگر آزاده نیستیم حداقل دین هم ان شا الله داریم. ها! چه خیال کرده ای عمو!...عمه... والعصر ان الانسان لفی خسر الا الذین....ایمان، عمل صالح، حق و صبر. باید ایمان داشته باشم. می روم به دنبال وحید و حُرمُزه و مجتبی. به دنبال عمل صالح، حق و صبر. مجتبی صبور است. کم حرف است. پُر کار است. همچون پاره های آهن. و انزلنا الحدید فیه بأسٌ شدید. و من او را قله می دانم. سکوت نشانه عقل است. صبر نشانه ایمان. پر کاری نشانه مومن. یاران امام عصر چون پاره های آهن اند. مجتبی آهن فروش است. مجتبی کار می کند و من حرف می زنم او اسمش جایی نیست و من روی هر متنی هشتک می کنم نامم را "و الله لا یستوؤن" مساوی نیستند این دو گروه...مجتبی مو ندارد مثل محمد حسن پسر یک و نیم ساله اش. همان پسری که وقتی عکسش را روی گوشی وحید دیدیم آب دهانش را قورت داد. گفتم: دلت برایش تنگ شده. گفت: الان که دیدمش آره. تو جهادگری آقا مجتبی. با صدو نود چهار سانت قد و بیست و اندی سال سن به یاران سفر کرده خواهی پیوست. ان شاءالله.
به هوای سیل
اون یکی دهقان روی دیوار. حیدری با وضعی خاص در حال بیرون آمدن از خانه و آمدن روی دیوار.
به هوای سیل
همانطورکه درتصویر می بینید زیر مدرسه خالی شده و به یک پول سیاه هم نمی ارزد.
این هم عکس هاش. فکر کردی ما از اونهاشیم که مدرک دکتراشون هم قلابی در میاد.
نه داداش. نه آبجی... مااز اوناش نیستیم. ما آزاده ایم...
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت هفتم
iv) به خاطر یک جفت دستکش
نماز صبح را خواندیم و از خستگی افتادیم. هنوز توی هیس و بیس بودیم که " رجل یسعی من اقصی الروستا..." که:
- آقا بیست نفر میخوایم برای رفتن به پلدختر
رو به حُرمُزه گفتم:
- از بس نیرو اینجا زیاد است می خواهند پخش و پلامان کنند.
او هم تایید کرد به اینجا بسنده نکردم و به وحید گفتم:
- اگر بریم اونجا، مدیونیم اینجا کار زیاد داره، درسته به چشم نمی یاد ولی معلوم نیست اونجا کار باشه. دیشب حاج حسین گفته بود که پلدختر هم شلوغ است و آقای اعرافی هم گفتند که اونجا هم نیرو زیاده.
رجل یسعی من اقصی ال... یک کارتن دستش گرفته بود داد می زد:
- آقا دستکش
از دیروز چکمه و بیل داشتیم و فقط کلکسیونمان را دستکش کامل می کرد. از جا پریدم. گفتم آقا من، به منم بده، آقا به منم بده... آقاااا... یا رجلٌ یسعی... آهای عمو....تند تند گفتم این ها را. ترسیدم تمام بشود... به همان شیوه ای که اگر ایرانی باشی می فهمی چه می گویم... فهمیدی.... واقعا که... تو هم..... خجالت بکش داداش... خجالت بکش آبجی. رجل که همان سید ابرقویی بود گفت:
- اینها برای کساییه که می خوان برن پلدختر
قافیه را نباختم و گفتم:
- آقا من که میرم هیچی کل گروه چهار نفرمون هم باهم میریم.
به وحید و حرمزه هم گفتم. وحید چیزی نگفت، حرمزه آمد گرفت و گفت باشه میریم. هفتاد درصد جمعیت مسجد خواب بودند. شروع کردند به صبحانه دادن. رفتم صبحانه بگیرم، پخّاش صبحانه گفت:
- برای کساییه که می خوان برن پلدختر
زکّی!...اومدم چیزی بگم که وحید پرید وسط که آقا ما هم میریم. سرعت عمل نگاه کن، شکم پرستی نگر، دورویی تماشا کن.... واقعا که. البته صبحانه که میگویم در این حد بود که... یک تکه پنیر از وسط نانم افتاد پایین... گفتم اسراف نشود انداختم توی دهانم. حالا هرچی وسط نان را نگاه میکنم هیچ چیز نمی بینم. نگو که کل سهم من از پنیر همان تکه ی پنج گرمی بوده. این را نوشتم تا بدانید چقدر سختی کشیدیم. قدری طول کشید تا نان لواش را جویدیم که یکهو یک جعبه خیار و به قول ما یزدی ها خیار سبز هم رسید. به به چه لذتی. خیارها را به دندان گرفته و بلند شدیم. گروه پلدختر پریدیم بیرون. بیل و فرغون را برداشتیم سوار خاور شدیم. ایزدی اگر بود می گفت: هوا بس ناجوانمردانه سرد است. سلامم را تو پاسخ گوی درِ خاور بگشای. منم من لولی وش تنها. جون مادرت در بگشا....
به پلدختر می رسیم. شهر آرام است و گل آلود بعد از ده روز انگار تازه سیل آمده. همه شهر را سیلاب بلعیده و فرونشسته. خیابان هفت تیر را میگیریم و می رسیم به چهارراه. توی راه بچه ها کاسه های آش رشته را از موکب های مستقر داخل شهر گرفته اند و دارند آش میخوردند. مجتبی یک ظرف سه کیلویی گرفته. با شش تا قاشق. یک عملیات ناقص هم داشته ایم در داخل شهر به مدت بیست دقیقه. که نصفش به چایی خوردن گذشت. و جلو پارکینگ را از گل پاک کردیم. حالا اول چهارراه ایستاده ایم. خاور ایستاده است. نمی دانیم چه کار باید بکنیم. شهر هنوز بیدار نشده است. احتمالا اولین گروه هستیم که رسیده ایم. خاور همچنان روشن است. دو خانم توی گل با چکمه می آیند سمت ما. یکی شان گوشی اش را به سمت ما می گیرد. می خندیم و جو می گیردمان شروع می کنیم کف خاور را پاک کردن. وحید می گوید:
- شهر ما خاور ما. خاور ما خانه ما.
دست بلند می کنیم. خسته نباشید می گویند. سر تکان میدهند جهادگران تازه موی بر صورت رسته. خلبانان ملوانان می خوانیم. یک پژو از سد گل و لای عبور می کند. بوق می زند برایمان. راننده خاور یک متر جلو می رود. راننده پژو مک تا مک می چسبد به ما راننده خاور می فهمد که پژو می خواهد بیاید توی خیابان. خاور راه می افتد اطراف خیابان گل است و عملا یک بانده شده. به راننده می گوییم:
- حتما باید زور بالا سرمان باشد تا راه بریم.
خاور دور می زند و حالا سرو ته توی همان مکان قبلی استقرار پیدا می کنیم. سر به سمت چهارراه. می گویم:
- احتمالاً گرای اینجا را به داعش داده اند گفته اند انتحاری را بیاورند همینجا بترکانند.
وحید شروع می کند به خواندن:
- سوره هل اتی علی، آیه انما علی