✨🌷✨🌷✨🌷✨
#نکته_های_ناب 🌷
#رهبرانه 🌺
⁉️ سوال: لطفاً حدود ارتباط مردان و زنان مسلمان با يكديگر در عرصه جامعه را بيان فرماييد.
✅ جواب: بر هر زن و مرد مكلفى شرعاً واجب است در تماس و نشست و برخاست با جنس مخالف، حريم ضوابط شرعى و مقررات اسلامى را دقيقاً مراعات نمايند و از هرگونه عمل و رفتارى كه آميخته به ريبه و يا موجب ترتب فتنه و فساد باشد، جداً احتراز نمایند.
🔸 ریبه: خوف وقوع در حرام، بیم فروافتادن در فتنه
🔸 ترتب: منجر شدن
🔸 احتراز: اجتناب
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_چهل_یکم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_چهل_یکم 📍
دلم می خواست در مورد چیزهایی که توی حیاط خانه دیده بود برایش توضیح بدهم... از انگشتر زورکی پیشکش احترام خانوم تا تفکرات دوست نداشتنی سینا و داستان خواستگاری یکهویی و ناغافلشان... اما زبانم به گفتن نمی چرخید.
شاید چون دلیلی برای توضیحات نبود اصلا! او که نسبتی با من نداشت... تابحال هم اگر دوبار سوار ماشینش شده بودم بیخودی نبود و هردفعه دلیل محکمی داشتم!
آهی کشیدم و تسبیحم را از دور مچ دستم باز کردم تا ذکر بگویم و آرام شوم.
_کتابا به دردتون خورد؟
متعجب سرم را بلند کردم؛ نگاهش به جاده ی خاکی روبه رو بود... تک سرفه ای کردم و گفتم:
_راستی... بله! اتفاقا می خواستم بخاطرشون ازتون تشکر کنم... خیلی لطف کردین
دنده را عوض کرد و جواب داد:
_خواهش می کنم... دیدم بلا استفاده موندن گوشه ی خونه و خاک می خورن؛ گفتم شاید به درد شما بخوره
_خدا خیرتون بده؛، چندتاییش رو دوره کردم
_یعنی قصد دارین کنکور شرکت کنید؟
_ایشالا اگه خدا بخواد
نگفتم که هنوز تکلیفم معلوم نیست! که می خواهند پای سفره ی عقد با سینا بنشانندم و جواب بله بگیرند... که سینا از آن مردهای متعصب و به خیال خودش روشن فکریست که علاقه ای به تحصیل همسر آینده اش ندارد! نگفتم و سکوت کردم و او پاسخ داد:
_ان شاالله... هر پیش آمدی هست خیر باشه
_بله...
و تمام مکالمه ای که داشتیم همینقدر بود! با توجه به اوضاع نابسامان بعضی از جاده ها حوالی ظهر بود که بلاخره رسیدیم. دل توی دلم نبود تا رسیدن به میثم. شهری که می دیدم با تهران زمین تا آسمان فرق داشت!
با دیدن بعضی از مغازه ها و خانه های تخریب شده، ماشین های نیم سوخته و در و دیوار های آجری که بعضی هاشان تا نیمه فرو ریخته بود... تازه داشت باورم می شد که اینجا یک شهر جنگ زده بود!
سید روبه روی ساختمان نسبتا بزرگ و قدیمی نگه داشت و پیاده شدیم.
نماز صبح را در یکی از مسجدهای بین راهی خوانده بودیم و بعد از آن تابحال تکان نخورده بودم؛ پاهایم کمی خواب رفته بود و خستگی به جانم افتاده بود؛ کمی از سید و آقاجان عقب افتادم.
اینجا از آرامش خبری نبود! با بهت به اطرافم نگاه می کردم. صدای آژیر مدام آمبولانس ها؛ گریه و جیغ بچه ها می آمد.
ناله و شیون بعضی از زنان که چادرهای عربی به سر داشتند و دور چیزی حلقه زده بودند توجهم را جلب کرد و ناخواسته به آن سمت کشیده شدم.
برانکاردی روی زمین بود و جوانی بلند قد با چشم های بسته و صورتی خونی روی آن با آرامش خوابیده بود. سرش باندپیچی شده بود و گوشه و اطراف ملحفه ی سفیدی که تا شانه های پسر جوان کشیده شده بود لکه های خونی دیده می شد.
زن ها هنوز داشتند به سر و صورتشان می زدند و با لهجه چیزی می خواندند. دوتا پرستار مرد با روپوش های بلند آمدند میان جمع؛ یکیشان ملحفه ی سفید را روی صورت پسر جوان کشید و گفت:
_مبارکش باشه...
باور نمی کردم! یعنی شهید شده بود؟! پاهایم چسبیده بود به زمین و توان حرکت نداشتم... قبلا دست و پای زخمی بابا و میثم را از نزدیک دیده بودم... البته که آنقدرها نترسیده بودم اما خب هیچ وقت یک شهید را از این فاصله و این همه نزدیک ندیده بودم!
هنوز لبخند روی چهره اش بود! چشمه ی اشکم جوشید... تازه فهمیدم زن های جنوبی زبان گرفته بودند به عزاداری...
دستی دراز شد و کسی دستمالی سمتم گرفت. سید بود...
_اینجوری عزم اومدن کردین؟! اینجا کم از این صحنه ها نیست برای دیدن... باید تحمل کرد.
دستمال را گرفتم و با چشم هایی پر از اشک و در حالی که به سختی هق هقم را کنترلم می کردم دنبالش راه افتادم.
حتی لحظه ای صورت گلگون پسر از ذهنم دور نمی شد. سالن بیمارستان پر بود از آدم ها... بعضی با لباس های ارتشی و بعضی لباس های بسیجی و سپاه... زن و بچه هم بودند... با لباس های محلی و خاکی!
بوی خون و الکل و خاک در فضای خفه ی راهرو پیچیده بود. کف سالن خاک ریخته و چندتا از مهتابی ها شکسته بود. ساعت دیواری کج شده بود و عقربه هایش ثابت بود.
پرستارها و دکترها با جدیت و بدون هیچ تاملی به بیمارها رسیدگی می کردند اما هنوز صدای ناله ی خیلی ها بلند بود!
چه اوضاع وحشتناکی! انگار فیلم سینمایی می دیدم؛ هضم کردنی نبود... پرستارها مقنعه های بلند مشکی پوشیده بودند و روپوش های سفید گشاد... تقریبا تمامشان با حجاب کامل بودند. سید که به خوبی فهمیده بود من و آقاجان توی شوک هستیم دست آقاجان را گرفت و گفت:
_حاج آقا؛ لابد میثم چشم به راهِ... بریم؟
_یا الله... بریم پسرم...
و راه افتادیم تا بلاخره چشممان به جمال میثم روشن شود...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹