eitaa logo
هوای حوا
218 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
253 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️🌀⭕️🌀⭕️ #کلیک_کن❗️ #مقاله📚 🔴وقتی هالیوود خون آشام ها و جادوگران را محبوب جلوه داد ⭕️تقریبا در دهه 90 میلادی بود که گروه های شیطان پرست غربی که سال ها بود در اروپا و آمریکا فعالیت می کردند ، در آسیا و کشورهای شرقی نیز شناخته شدند و توانستند با تبلیغات مخصوص به خود، طرفدارانی هم پیدا کنند دقیقا از همین زمان بود که...👇 https://b2n.ir/03426 @bahejab_com 🌹
#نکته_های_ناب🌸 #رهبرانه 🌺 🔶 یک جا مرد کوتاه بیاید یک جا زن ‌ 🌼این طور نیست که بگوییم همه جا خانم باید از آقا تبعیت کند‌‌؛ نخیر. چنین چیزی نه در اسلام داریم و نه در شرع. یا مثل برخی از این اروپا ندیده های بدتر از اروپا و مقلد اروپا، بگوییم که زن بایستی همه کاره باشد و مرد تابع باشد. نه این هم غلط است. بالاخره دوتا شریک و دوتا رفیق هستید. یک جا مرد کوتاه بیاید، یک جا زن کوتاه بیاید. یکی این جا از سلیقه و خواست خود بگذرد، دیگری در جای دیگر، تا بتوانید با یکدیگر زندگی کنید. ٧٧/٠١/١٩ #خانواده_اسلامی @bahejab_com 🌹
#ساعت_هشت_عاشقی ☀️🌷 هی گره، باز گره، باز گره، روی گره روی این پنجره یک فرش دعا بافته‌اند... #عادتکم_الاحسان @bahejab_com 🌹
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_ام ✨ @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_ام ✨ @bahejab_com 🌹
🌸🍃🌸🍃🌸 📚 2⃣ ⚜ شریفه تکیه زد به پشتی و با گوشه ی چادر رنگی اش شروع کرد به باد زدن خودش و گفت: _ایشالا که نمی فهمه، ولی خب چرا نرفتی تو سرمه؟ _نتونستم. ترسیدم... _ببینم سرمه، یعنی تو واقعا بعد از چند سال هنوز تو فکر سید بودی که ازدواج نکردی و امروز ترسیدی بری تو که نکنه چیزهایی بفهمی که برات سنگین تموم بشه؟ استغفرالله... تو چیکار کردی با خودت دختر؟ می خواست بلند شود که چنگ زدم به چادرش و گفتم: _شریفه تو رو خدا، تو رو به جان محدثه قسمِت می دم که از ماجرای امروز با احدی حرف نزنی. نگاه ملامتگرش را نتوانستم‌ تاب بیاورم. سرم را پایین انداختم و با گریه گفتم: _امروز شاه عبدالعظیم بودم؛ با سارا... با خودم و خدا عهد بستم که فراموشش کنم. که دیگه یادش نیفتم و همه چیز رو بسپارم به خود خدا. من توکل کردم شریفه. شک ندارم که خدا بهترین جواب رو بهم میده، مگه نه؟ _ان شاالله. حالا پاک کن این اشک ها رو. قربونت برم تو خانم ترین دختر این محله ای. باید خوشبخت بشی. منم هر کاری از دستم بربیاد کوتاهی نمی کنم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. مدام به این فکر می کردم که کاش بر احساساتم غلبه کرده و توی خانه مانده بودم تا حداقل از این بلاتکلیفی و بی خبری در می آمدم. غروب بود که میثم آمد دل نگرانی ام دو چندان شد. بیخودی فکر می کردم که از هر چه که نباید، خبر دارد! چایی اش را که خورد بلند شد و به شریفه گفت: _من میرم منزل عزیز. گویا مهمون دارن، یکی از رفقای قدیمی. شاید شام هم بمونم... _باشه میثم جان. سلام برسون بهشون _شما و محدثه نمیای؟ _نه نه... دستت درد نکنه. چیزه، من آخه یکم دوخت و دوز دارم باید اونا رو جمع کنم. بعدم مربا دارم می پزم. دستم بنده... _چه عجب خانم! شما از خیر مهمونی گذشتی _عوضش فردا ناهار میرم غصه نخور _باشه خیره ان شاالله. ناغافل از من پرسید: _سرمه، عموجان تو می خوای اینجا بمونی یا میای باهم بریم؟ نگاهی بین من و شریفه رد و بدل شد. امیدوار بودم میثم بو نبرد. داشتم موهای محدثه را دم اسبی می بستم. می خواستم بگویم میثم جان، کاش دلیلی برای آمدن داشتم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _من امشب پیش شریفه و محدثه می مونم که هم تنها نباشن هم کمک به حالشون باشم. به عزیز جون بگو دل نگرانم نباشه _چشم! با اجازه. یاعلی یا الله گفت و از جا بلند شد. کش سر را با حرص یک دور دیگر پیچاندم و جیغ محدثه ی بیچاره در آمد. همین که میثم پایش را از درگاه در بیرون گذاشت، پشیمان شدم از نرفتنم اما به قول شریفه کار درست را کرده بودم... شب را همانجا ماندم و وقتی میثم برگشت حتی توی اتاق پذیرایی ننشستم تا چیزی بشنوم. دست محدثه را گرفتم و توی اتاق خوابیدیم. برای نشنیدن پچ پچ های میثم و شریفه هم پتو را توی آن گرما تا روی پیشانی ام بالا کشیدم. ... @bahejab_com 🌹
🌺🍃 اگر عظمت کسی را تحسین می کنید، آنچه می بینید عظمت خودتان است اگر شما این عظمت و خصلت را نداشتید، نمی توانستید این ویژگی را در دیگری تشخیص دهید و جذب آن شوید.. 🍃🌺 @bahejab_com 🌹
🍃🌸🍃 #چآدرانه ❣ چادر مشکی کشیدی مثل کعبه بر سرت.... #چادر_سبک_زندگیست #بانوی_ایرانی @bahejab_com 🌹
💌 #یه_حس_خوب اون روزها فکر می‌کردم ازین به بعد، فعالیت‌هام محدود می‌شه ⛅ با این حال، چون #انتخاب_کرده_بودم، پای همه‌چی‌ش ایستادم؛ پای علاقه‌م ... ❤ اوایل آشناها، همکلاسی‌ها، حتی دوستام، کنایه می‌نداختند؛ اما آروم آروم، اون‌ها هم، انتخابم رو پذیرفتند بعضی‌شون می‌گفتند رفتارت مهربون‌تر شده و کم‌کم بدشون نمیومد مثل من حجاب کامل رو هم امتحان کنند 🍏 حالا من دوستای زیادی دارم؛ حتی هنوز با دوستایی که حجابشون خاصه ... در ارتباطم 💫 اما، هدیه حجاب، به غیر از #آرامش، دوستای جدید و خوبی بود که همیشه قلب پاکشون، پر از یاد خداست ... #من_با_حجاب_حالم_خوبه 🌸🍃 @bahejab_com 🌹
#سپید_بخت 💍❤️ نگذارید قهرتان طولانی شود نگذارید بغض‌ها طوفان شود هرچقدرهم که صدایتان بالا رفت باحرفی، نگاهی یک نقطه‌ پایان بگذارید @bahejab_com🌹
#ساعت_هشت_عاشقی ☀️🌷 ✨بی جهت نیست که قلبم به کبوتر هایت ✨چند سالیست که احساسِ حسادت دارد ✨نیستم لایقِ دیدارِ تو؛ اما آقا ✨چشم هایم به تماشای تو عادت دارد @bahejab_com 🌹
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_یکم ✨ @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_یکم ✨ @bahejab_com 🌹
🌺🌿🌺🌿🌺 📚 2⃣ ⭕️ آفتاب اول صبح پهن شده بود توی اتاق که تازه چشمانم گرم خواب شد و خوابیدم ولی هنوز چند ساعتی نگذشته و سیر خواب نشده بودم که با سر و صدای شریفه بیدار شدم. نگاهم را دوختم به پرده‌ی حریر اتاق... برای یک لحظه فکر کردم همه ی آنچه که دیروز اتفاق افتاده را توی خواب و رویا دیده ام‌. غلتی زدم و به شریفه نگاه کردم که با جارو دستی داشت فرش ها را جارو می کرد. حتما خیلی خبرها از دیشب داشت؛ اما تازگی ها وقتی سکوت می کرد یعنی خوش خبر نبود! نشستم و سلام کردم. از گوشه ی چشم‌ نگاهم کرد و جواب سلامم را داد. گفتم: _بذار من خونه رو جارو می کنم. دوباره کمر درد می گیری... _نه الحمدالله خوبم. تو تا بیدار بشی و از رختخواب دل بکنی لنگ ظهر شده! _ساعت هنوز ۹ نشده _اوووه. والا محدثه و دوستاش از ۷ بیدارن و باهم دیگه دارن خاله بازی می کنن لبخند زدم و جایم را جمع کردم. چند باری با دست کوبیدم سر بالش ها و بعد گذاشتمشان روی رختخواب های چیده شده ی کنار اتاق‌. شریفه عجیب توی فکر بود و همین هم من را می ترساند. رو رختخوابی را با سلیقه تنظیم کردم و رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم. کتری را انقدر زیاد کرده بود که رو به منفجر شدن بود. حتی کره‌ی توی بشقاب هم وا رفته بود. صورتم را خشک کردم و حوله به دست ایستادم کنار چهارچوب در. داشت گردگیری می کرد. پرسیدم: _زنعمو، میگم چی شده صبحانه نخورده افتادی به جون زندگیت و داری تمییز کاری می کنی؟ _وا! مگه دفعه ی اولمه که اینجوری می گی؟ _آخه تو هیچ وقت از خیر شکمت نمی گذری _دم اذان صبح معده‌م ضعف می زد یه لیوان شیر خوردم دیگه میلم نکشید ناشتایی بخورم. راستی سرمه، یه سوال... _جانم _تو نمیری خونتون؟ چشمانم گرد شد و گفتم: _می خوای بیرونم کنی؟ _حرفا می زنیا... میگم یعنی یه وقت عزیز شک نکنه به چیزی دستمال را از دستش گرفتم و گفتم: _میثم وقتی اومد، حرفی نزد؟ شانه بالا انداخت و جواب داد: _نه. فقط گفت داداش محمدعلی یه جور دیگه ای حالش‌ خوب بوده چون رفیق شفیق و یار غارش کنارش بوده. _خب؟ _خب به جمالت. انگار قرار بوده سر صبح آقا سید بره ولی شب اونجا مونده. خوب شد تو نرفتی _دیگه چیزی نگفت؟ _نه آهی کشیدم و به هوای تمییز کاری کردن، ایستادم جلوی آینه. به صورتم نگاه کردم. تمام اجزای چهره ام غمگین بود. لب هایم شبیه خط فاصله به هم دوخته شده بودند و پشت چشمانم دریایی از ناگفته ها بود. نمی دانم آینه کدر بود یا من طور دیگری شده بودم اما قطعا دیگر هیچ چیزی به شفافیت قبل نبود... ... @bahejab_com 🌹