هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_دوازدهم...👇 @bahejab_com 🌹
📍📚📍📚📍📚📍
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_دوازدهم 📍
میثم پرسید:
_کاری داری سرمه جان؟
_عمو میثم، آقا سید... من می دونم جبهه چجوریه! می فهمم اونجا هم قانون خودش رو داره؛ اما هرکاری می کنم دلم آروم نمیشه... مگه اینکه...
میثم سریع پرسید:
_چرا ساکت شدی؟ مگه اینکه چی؟
می ترسیدم از گفتن و عصبانی شدن میثم آن هم در حضور ضیا... اما حرفم را نمی توانستم بخورم...
_مگه اینکه خودم برم و...
باز هم ساکت شدم، انگار پیشاپیش می دانستم کلامم حق نیست. میثم دستش را توی موهایش فرو برد و گفت:
_استغفراله!
_آخه...
_همه رو عذاب نده سرمه! آقاجون و عزیز دق مرگ میشن اینجوری... انقدر دندون رو این قضیه نذار عزیز من
توقع داشتم سید هم در تایید یا رد خواسته ام چیزی بگوید اما در حضور میثم کاملا سکوت کرده بود.
_سرمه؟ خونه ای؟ چرا در بازه؟! عه... سلام آقای موسوی؛ سلام آقا میثم. رسیدن بخیر... ببخشید در باز بود من اومدم تو
دقیقا تنها چیزی که کم داشتیم سر رسیدن شریفه آن هم وسط بحث به این مهمی بود! احوالپرسی که کردند خودش را سریع رساند به من. میثم رو به شریفه گفت:
_خانواده خوبن شریفه خانم؟
_الحمدلله همه خوبن سلام دارن خدمتتون
_میشه من یه خواهشی ازتون بکنم؟
چادرش را جلوتر کشید و از ذوق اینکه شاید مهم شده باشد گفت:
_بله بله... بفرمایید خواهش می کنم
_میشه دست این دوستتون رو بگیرید ببرین خونه؟ بعدم یکم نصیحتش کنید که بچسبه به زندگی و یه کاری کنه تا حوصلش انقدر سر نره؟
_یعنی چیکار کنه؟
_آشپزی، گلدوزی؛ درس و مشقی، هر چی!
شریفه از زیر چادر گلی گلی، مجله ی لوله شده ای را درآورد و گفت:
_اتفاقا براش مجله آوردم داستان بخونه
و رو به من ادامه داد:
_تازه سرمه کلی هم الگوی خیاطی و قلاب بافی داره ها! سمیه برام خریده... دلم نیومد تنهایی همه رو ورق بزنم گفتم زودی بیام پیش تو
با دیدن چشم غره ام حرف توی دهانش ماسید و با خجالت به بقیه نگاه کرد. سید با اجازه ای گفت و از در بیرون رفت. پشت بندش میثم هم با لبخند کوچکی به راه افتاد. شریفه نشست لب حوض و با ترس پرسید:
_میگم چیزی شده سرمه؟ آقا میثم کی برگشته راستی؟
_خدا بگم چیکارت نکنه شریفه! همیشه خروس بی محلی...
_وا! مگه چیکار کردم؟
_الان وقت اومدن بود؟
_یعنی باید قبل اومدن هماهنگ می کردم؟ همیشه حق به جانبی ها... اصلا من کف دستمو بو کرده بودم که یه ریسه آدم تو حیاطتون به صف وایستادن؟ خب بد کاری کردم اومدم بهت سر بزنم؟ چقدر بد اخلاق شدی این روزا...
سرش را پایین و شانه هایش را بالا انداخت:
_تازه بخاطر تو به آقا میثم تسلیت هم نگفتم...
هنوز از دستش بخاطر عوض کردن بحث کفری بودم:
_خیلی کار عاقلانه ای کردی!
_ولی لابد توقع داشت بگم... آخه بلاخره همسایه ایم، تو عالم در و همسایگی خوبیت نداره والا
_توقع داشته باشه... اصلا مگه مهمه میثم چه توقعی از تو داره یا نداره؟!
لپ هایش گل انداخت... بلند شد و گفت:
_میرم به بابا اینا بگم که یه سر بیان اینجا
دستش را کشیدم و گفتم:
_وایسا ببینم
#ادامه_دارد
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_دوازدهم 📍 @bahejab_com 🌹
📍🌹📍🌹📍
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_دوازدهم 📍
معذب شده بودم. کاش پیاده رفته بودم. حس ششم نمی خواست، از همان لحظه ی اول سوار شدن و با دیدن پسر خانم مومن و معرفیِ کردنش کاملا حدس می زدم که اوضاع از چه قرار است. توی این چند سال کم خواستگار نداشتم؛ اما هر بار به هر بهانه ای که شده بود، جواب رد می دادم.
مطمئن بودم هیچکسی حتی فکر هم نمی کند که هنوز ته دلم حسی شبیه دوست داشتن به سید؛ باقی مانده باشد ولی واقعیت این بود که چنین حسی داشتم. خیال می کردم که اگر به مرد دیگری جواب مثبت بدهم یا حتی چند روزی در موردشان فکر کنم به سید ضیاالدین خیانت کرده ام!
من نه یک دختر نوجوانِ خیال باف بودم و نه حتی آنقدر احساساتی بودم که عقلم برای تصمیم گیری عقب نشینی کند. نمی دانستم چرا. تمام سال های گذشته نتوانسته بودم خودم را در کنار کسی تصور کنم. سید هنوز هم برای من محترم بود و عزیز! و این ممکن بود از نظر اطرافیانم کاملا احمقانه باشد. به خاطر همین هرگز نامی از او به زبانم آورده نشده بود و پیگیرِ روزهای بعد از نبودنم در زندگی اش نبودم.
آن روز هم هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده، از شدت استرس داشتم همانجا توی ماشین پر پر می زدم. صحبت های خانم مومن که هیچ وقت هم انقدر پر چانه نبود را یکی در میان می شنیدم. انگار داشت از اوضاع و احوال محله و زندگی مردم و وضعیت معیشتی حرف می زد!
طبق معمول هم بساط تعارف کشمش و نخودچی اش به راه بود. چسبیده بودم به در و منتظر بودم تا برسیم به نزدیکترین خیابان اطراف خانه و پیاده بشوم. اصلا زمان خوبی برای شروع یک دردسر نبود.
نخی که از پایین مقنعه ام در آمده بود را دور انگشتم می پیچیدم و باز می کردم. کلافه بودم. زیر چشمی به پسر جوان نگاه کردم. بنده ی خدا سکوت کرده بود و فقط رانندگی اش را می کرد. توی نظر اول مشخص بود که مرد معقول و محجوبی باید باشد. مثل سید...
همین مقایسه کردن های ناخوداگاهِ ذهنی، من را درگیر کرده بود اصلا. سر کوچه که رسیدیم، سریع پریدم وسط صحبت خانم مومن و گفتم:
_شرمنده، من هرجایی که بشه پیاده می شم
_مگه رسیدیم؟
_بله دیگه. دستتون درد نکنه
_پس خیلی دور نیستی از مدرسه ها
_بله خداروشکر
_خب بگو کدوم کوچه تا...
_نه نه. تا همینجا هم باعث زحمت شما و ایشون شدم. راهی نمونده تا خونه. کوچه هم تنگه اذیت میشن برای دور زدن. بازم شرمنده
_ای بابا. دشمنت شرمنده عزیزم. ما که کاری نکردیم. از قول من به خانواده سلام برسون
_چشم. بزرگی شما رو می رسونم. با اجازه. خدانگهدار
خداحافظی آرام آقا سجاد، بین تعارفات و خداحافظی مادرش گم شد. توی همان برخورد اول مشخص بود که سر به زیر و آرام است.
ماشین که حرکت کرد نفس راحتی کشیدم. اوقاتم تلخ شده بود. من برعکس دخترهای دیگر شور و شوقی برای ازدواج و خواستگاری و پسندیده شدن نداشتم!
دوباره یاد خاطراتم افتاده بودم. پریسا و پیغام آوردنش و مراسم خواستگاریای که دامادی نداشت. داماد ما از همان اول هم سخت دم به تله داده بود...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕✂️📙✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_دوازدهم 💌
نیاز داشت به دست محبتی که ترانه بر سرش میکشید.
_اینطوری نگو آبجی جان. شاید دلایلی داشته که ما بیخبریم. بنظرم فعلا مشکل اصلی رو گم نکنیم بهتره.
_یعنی چی؟
_میگم یعنی بهرحال تو تازه متوجه شدی که ارشیا ورشکست شده و شریکش بعد از چند سال سابقهی دوستی و همکاری قالش گذاشته و نیست و نابود شده، مگه نه؟ از اون طرفم شوهرت چند روز پیش برای دیدن کسی که نمیدونیم کی بوده، با سرعت و عصبانیت سمت فرودگاه میرفته که تصادف میکنه. تمام داستان همینه. اتفاقی که امکان داره برای هر آدمی بیفته. منتها چیزی که الان اهمیت داره پیدا کردن راهکاره برای کمک به ارشیا نه چیز دیگه.
بلند شد و نشست. روسری را از دور سرش باز کرد و با عصبانیت رو به خواهرش گفت:
_چه راهکاری ترانه؟ ارشیا تمام عمر باشرافت کار کرده و با زحمت پول روی پول گذاشته.
_مگه من میگم بیا بریم گدایی که جیغ جیغ میکنی؟
_کاش بابای ارشیا زنده بود ترانه. اون تا قبل از فوتش حامی خوبی بود اما همین که از دنیا رفت، بقیه افتادن روی ارث و میراثش. بدبختی اون خدابیامرزم تمام اموالش رو به اسم مهلقا کرده بود و حالا اونم فکر میکنه تسلطش روی بچهها از قبل بیشتر شده اما تو که میدونی ارشیا هیچ وقت وابستهی مادرش نبود که مثل اردلان گوش به فرمانش باشه.
_آره ولی خب الان...
_الانم که اوضاعش بهم ریخته، مطمئنم بازم راضی نمیشه بخاطر پول و کمک، دست به سمتشون دراز کنه. من مطمئنم.
_پس یعنی هیچ توقعی از سهم خودش نداره؟
_همون سالی که مادرش مهاجرت کرد و از ایران رفت، اتمام حجت کردن. ارشیا گفت که همهجوره میخواد استقلال داشته باشه.
ترانه همانطور که داشت میرفت سمت آشپزخانه گفت:
_پی کلا از خانوادش دل بکن. اینطور که پیداست خودت باید یه کاری بکنی.
_چه کاری؟
_منم نمیدونم اما بالاخره باید یه راه چارهای باشه.
متفکرانه از اتاق بیرون رفت و ریحانه را با ذهن بهم ریختهاش تنها گذاشت.
تمام شب را بیخوابی کشیده و فقط غصه خورده بود. بهتر از هر کسی اخلاق همسرش را میشناخت و مطمئن بود بخاطر غرورش کمک هر کسی را قبول نمیکند. تازه آفتاب زده بود که دوش گرفت و با این که گرسنه بود اما بدون خوردن صبحانه رفت بیمارستان. دیروز عصر با بهانهی خستگی بعد از چند روز توی بیمارستان بودن رفته بود خانه. ارشیا نباید میفهمید که دیشب با رادمنش ملاقات داشته و حالا از همه چیز باخبر شده. هنوز هم به اعصابش مسلط نشده بود. حس میکرد امروز حوصلهی سلام کردن به پرستارها را هم ندارد اما مجبور به حفظ ظاهر بود.
پشت در اتاق 205 لحظهای ایستاد. نفس بلندی کشید و در را آرام باز کرد. توقع داشت ارشیا مثل روزهای قبل، این ساعت خواب باشد اما بیدار بود و چشم در چشم شدند. مثل کسی که کار بدی کرده و منتظر توبیخ است، هول کرد و دستپاچه گفت:
_س... سلام... بیداری؟
بدون اینکه جواب بدهد سرش به سمت پنجره چرخید. خوب بود که بیشتر از این دقت نکرده بود اگرنه حتما متوجه اوضاع بهم ریختهاش میشد. چادرش را در آورد و روی مبل چرم کنار تخت انداخت. همیشه و همهجا دور و بر ارشیا چیزی از جنس چرم بود انگار. وسایلی را که آورده بود با سلیقه توی یخچال گذاشت. دلش سکوت میخواست. خداروشکر که همسرش کم حرف بود.
_کجا بودی؟
همچنان که خودش را مشغول نشان میداد، بیتفاوت گفت:
_پیش ترانه، کمپوت میخوری یا آبمیوه؟
_رو دست!
دلش هری ریخت. لحن حرف زدن ارشیا را خوب میشناخت. با تعجب برگشت و پرسید:
_چی؟
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3