هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_دوم...👇 @bahejab_com 🌹
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_دوم 📍
سرم سبکی می کرد. انگار دنگ و دنگ صدا می داد، پاهایم مثل وزنه خواب رفته و چسبیده بود به زمین، چادر پر از غنچه ام که با خود بابا از شاه عبدالعظیم با کلی ذوق و شوق خریده بودم از بین پنجه هایم سر خورد و روی شانه ام که با روسری بلند مدل ترکمانم پوشیده شده بود افتاد.
سایه ی بلندی دیدم که کنارم ایستاد و صدای بم و مردانه ای بین آن همه شور و غوغایی که بقیه به پا کرده بودند گوشم را پر کرد:
_سِرمه خانم هنوز چیزی معلوم نیست، شاید اسیر شده باشه توکلت به خدا باشه!
از پشت پرده ی اشکی که هجوم آورده بود به چشمم؛ نگاهش کردم. دستم رفت سمت گلویم، هنوز انگشتر بابا به گردنبندم سنجاق شده مانده بود! همان که شب قبل از رفتن با مهر به دستم کرد، اما آنقدر رکابش بزرگ بود و مردانه که افتاد و غل خورد روی دامنم.
بابا خندید و گفت:
_یه بار ما خواستیم ببخشیم تو پس می زنی دردونه؟
خندیدم و با عشق بوسیدمش
_شما که از عزیزترین چیزت گذشتی دیگه نگران نباش من می ندازمش به گردنم
_عزیزترین چیز من تویی که مهرت همیشه به گردنمه سِرمه جان
_یعنی من انقدر گریبانگیر کردم شما رو؟!
_ای پدر صلواتی باز می خوای من پیرمرد رو بذاری سرکار؟
با اخمی تصنعی گفتم:
_شما که اول چل چلیته بابا جون، تازه من غلط بکنم !
و بعد پناه بردم به دنیای پر محبتش...
حالا چطور باور می کردم که حتی زخمی شده باشد؟ قبلا هم مجروح شده بود اما هربار با پای خودش آمده بود تا دل نگران نشویم. مگر می شد حالا یک گردان را بی خبر بگذارد
_سِرمه خانم... سِرمه گوش میدی؟ خوبی؟
دستم گره شده بود دور انگشتر و نگاهم خیره به ضیا بود که برای اولین بار انقدر نزدیک بود و سعی داشت با امیدواری دادن آرامم کند. اما حالا وقتش نبود... غریبی می کرد دلم... سرم سبک تر شده بود، بابا چیز دیگری بود! بوی عطرش را کم داشتم، کاش بابا محمدعلی بود، دست می انداخت دور شانه ام و نجاتم می داد از این دست و پا زدنی که هیچ کس نمی فهمیدش...
تار می دیدم و صدای سید ضیا دورتر می شد، انگار موجی شده باشم لرزه به جانم افتاده و تصویر بابا مثل فیلم جلوی چشمم رژه می رفت، حالم بد بود... حس کردم به هیچ رسیدم، دستم را دراز کردم و در حین افتادن صدای مردانه ی سید مستقیم توی سرم مثل پتک کوبیده شد
_یا خدا
به چیزی مثل دیوار خوردم و بعد؛تاریکی مطلق...
خواب و بیدار بودم انگار...
دوباره بچه شده بودم، بق کرده و لبه پنجره نشسته بودم دست به سینه. موهای خرمایی رنگم را عزیز؛ دو گیس بافته و از وسط فرق باز کرده بود برایم. اخم کرده بودم و انگار غم عالم به دلم بود. بابا آبنبات چوبی خوش رنگ و لعابی گرفت رو به رویم و با خنده گفت:
_قربون صورت مثل ماه دخترم. چی شده بابا؟
لباس های جبهه تنش بود، ساکی که همیشه خودم برایش می بستم هم کنار پوتین های خاک خورده اش روی زمین بود. آبنبات را نگرفتم و به قهر گفتم:
_دلم تنگ شده برات اما نیستی خسته شدم از بس گم شدی و پیدات نکردم بابا محمد
دستی به سرم کشید، بوسه ای به موهایم زد و گفت:
_نبینم دخترم کم طاقتی کنه. از خدا کمک بگیر
_آخه ببین، تو که نیستی خونه تاریک شده، من آبنبات نمی خوام فقط بابا می خوام. بیا بابا... وگرنه دق می کنما
اخم ظریفی کرد، مثل وقت هایی که از دستم ناراحت بود. ترس افتاد به جانم، خواستم بگویم ببخشید صبوری می کنم. اصلا حرف حرف تو باشد فقط نرو...
اما نبود، غیب شد یا من کور شدم که ناگهان همه جا سیاه شد؟
ساکش اما هنوز جلوی چشمم بود. صدای شریفه می آمد که با التماس "سِرمه جان" می گفت...
#ادامه_دارد ✅
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #قسمت_دوم 📍 @bahejab_com 🌹
📚🍉📚🍉📚
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 📍
#قسمت_دوم 📚
تمام طول راه و توی اتوبوس به این فکر می کردم که چقدر سرنوشت آدم ها عجیب و غریب است. اصلا باورم نمی شد که چقدر از آن زمان ها دور شده ام. حالا همه چیز عوض شده بود. حتی خودم!
گذشتن از احترام خانومی که سال ها پیش دلم را بدجور شکسته بود، آبِ روی آتش بود و باعث شده بود تا حس سبکی بکنم.
یادم آمد که یکی دو هفته بعد از تمام شدن مدت صیغه و البته، گریه های شبانه و روزی من، به اصرار شریفه و برای اینکه کمی سرم را گرم کرده باشد راضی شدم به اینکه آن روز باهم برویم مسجد.
شاید بعد از اقامه ی نماز ظهر خوب تر می شدم. ماه مبارک رمضان بود و روزه بودم. خوراک سحرم اشک و گریه بود و با آه و ناله هایی که به گوش هیچ کسی هم نمی رسید افطار می کردم. عزیز بیچاره خون به جگر شده بود از دستم. هیچ درمانی پیدا نمی شد برای درد هجرانی که دچارش شده بودم.
تمام غصه خوردن و گریه هایم پنهانی بود و نگذاشته بودم احدی از راز دلِ شکسته ام باخبر بشود. شرم می کردم، خجالت می کشیدم از این که آقاجان و میثم و بقیه جود دیگری نگاهم کنند و آبرویم برود. خودم را مثلا مقاوم نشان می دادم اما کدام مادری از حال دل دخترش بی اطلاع بود که عزیزِ من باشد؟
بعد از نماز و خواندن زیارت عاشورا واقعا بهتر شده بودم. اما همین که چادر نمازم را زدم زیر بغلم و چادر مشکی ام را سر کردم کسی دستم را گرفت. سر برگرداندم و احترام خانم را دیدم. دیدنش توی مسجد محله تعجبی نداشت. سلام کردم و منتظر بودم مثل همیشه با مهر جوابم را بدهد اما فشار دستش روی مچم کمی بیشتر شد و گفت:
_چه سلامی، چه علیکی سرمه جان! راسته میگن آقا سید، صیغه رو پس خونده؟!
شوکه شدم. بعد از آخرین باری که آمده بود خانه و انگشتر اورده بود اصلا ندیده بودمش. حتی برای عرض تبریک عقد میثم و نامزدی من پیغامی نفرستاده بود و حالا داشت از چه می پرسید؟ انگار وسط مسجد ظاهر شده بود تا نمک بپاشد روی زخم من.
_قرار بود عروس من بشی و نور چشمم. یه سینی طبق درست کردم و آوردم پیشکشی... یادته دخترم؟ منتت رو می کشیدم که بشی زنِ پسر بزرگم. زن سینا، آخه مگه بچه م چی کم داشت از آقا سید؟ هان؟ مهندس بود... خوش قد و بالا، بخدا پدرش در اومد از بس درس خوند تا واسه این مملکت کسی بشه. الحمدلله وضع مالیشم که خوب بود. دست رو هر دختری از قوم و خویش و آشنا گذاشته بودم نه نمی شنیدیم.
نگاه کردم به شریفه که بلکه کاری بکند. معلوم بود او هم غافلگیر شده که با دهانی نیمه باز چشم دوخته بود به احترام خانومی که هنوز دست من را محکم چسبیده بود! ادامه داد:
_دست عزیز خانمم درد نکنه. خوب جواب این همه سال همسایگی و رفت و آمد رو داد. به من که گفت عزادار پسرمم. فعلا سرمه رو می خوام نگه دارم ور دلم، پس چی شد؟ پس چرا به ماه نکشیده قول داد به آقای موسوی... اِاِاِ! آخه کی باورش می شد که آقا سیدی که رفیق غار حاجی بود با اون سنش روش بشه پا پیش بذاره اصلا؟
تپش قلبم بالا رفته و عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود. کاش پا می گذاشتم روی اشنایی و آبروداری و قبل از آنکه حرفش تمام بشود تا خود خانه می دویدم که دیگر صدایش را نشنوم. انگشت اشاره اش را به سمت پرده ی قسمت مردانه تکان داد و جرینگ جرینگ النگوهایش گوشم را پر کرد.
گفت:
_به خدا... به همین قبله قسم که از دستتون بد ناراحت شدم. وقتی گفتن بله برون سرمهی حاج محمدعلیِ و بچه م از خونه زد بیرون، آه کشیدم. دست خودم نبود. نمی خواستم سیاه بخت بشیا. نه به والله... ولی خدا جای حق نشسته. مریم گفت یه وقت اگه تو کوچه و خیابون رو در روی عزیز و سرمه شدی لب از لب باز نکنی مامان. چیزی نگیا! اما بهش گفتم سرمه مثل دختر خودم می مونه. باید بهش حرف دلمو بزنم که غمباد نشه تو گلوم بمونه. الان که سر صف نماز دیدمت فهمیدم حکمت بوده که دهن روزه و با این حال ناخوش پاشم بیام مسجد. نگفتی مادر؟ چرا انقدر لاغر شدی؟ آب شدی اصلا. یه سیر گوشت به تنت نمونده! خیلی غصه نخور. تو هر وصلتی ممکنه این اتفاقا پیش بیاد. ولی همش فکر می کنم که آخه آقا سید دیگه چرا این کارو کرد؟ فقط می خواست اسم بذاره رو دختر مردم و بعد یاعلی؟ حاجی حاجی مکه... طاقچه بالا گذاشت نکنه؟ با اون وضعیتش بنده خدا... خانواده از شما بهتر پیدا کرده بود مگه؟ بعضیا مثل گربه کوره می مونن. دور از جون آقا سید!
حرصی شدم. کفرم بالا گرفت. دستم را پس کشیدم و قدمی عقب رفتم.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
📚🕌📚🕌📚🕌
#داستان_گوهرشاد💎
#مرضیه 🍃
#قسمت_دوم 2⃣
مرضیه زیرلب شیطان را لعنت کرد. بادیهء کشک را روی زمین گذاشت و از ترس این که صدایش به گوش خواهر نرسد، آهسته گفت:
_بیبی، یعنی چی میشه؟
بیبی، حبههای سیر توی سبد حصیری را زیر و رو کرد. صدایش میلرزید:
_الله اعلم! انگاری تو دلم دارن رخت میشورن. آقات دیگه تا الان باید اقلکن یه سری به خونه می زد. گمونم حرف آقاسید شد. لابد جمع شدن به تحصن.
و مسیر نگاهش چرخید و از درز سفال هایی که نور را می تاباندند به زیرزمینِ مطبخ، گذشت.
مرضیه حس کرد، توی صورت مادرش، ترس سایه انداخته.
_میدونستم که بالاخره همین روزا مردم کاری میکنن. دست روی دست گذاشتن و تو حجره و اندرونی خونه نشستن که نشد کار؟ زیر بار زور که نمی شه رفت. مرضیه... نذر کردم اگه این قائله ختم بخیر بشه، بدم یکی از پسرای محل، شب جمعهء اول همین ماه، سر خاک آقا سید تقی خدابیامرز چندتایی شمع روشن کنه. بلکه جدش دستگیری کنه برامون.
_آخ که چقدر آدم هوس میکنه مثل قبلا چادر بندازه سرش و روبند ببنده و خودش بره قبرستون به فاتحه خونی و زیارت اهل قبور. بخدا که دلم لک زده بیبی...
بیبی دست از کار کشید و آه بلندش درد را به جان دختر انداخت.
_دیگه حساب کتابش از دستم در رفته که چند مدته که از در این خونه یه تک پا بیرون نذاشتم. نه مجلسی، نه روضهای، نه مسجدی. از همه چی بدتر داغ زیارت آقا به دلم چنگ می زنه. ما به عشق حرم از تهرون کوچ کردیم و اومدیم مشهد. خدا لعنت کنه باعث و بانی این فتنهها رو که این روزُ به روزمون آورده!
این را که گفت، اشک هایش جوشید و شانه های مادرانه اش شروع به تکان خوردن کرد.
مرضیه هم بغض کرد و چشم به انگشت های حنا زدهء تپل عمه انداخت که خمیر را مشت و مال میداد و زیرلب چیزهایی هم میگفت. عمه عادتش بود. حرفهای بودار نمیزد.
_چه بویی پیچیده بیبی. کاش شیره هم داشتیم با کشک...
راضیه که گویی خودش را به آن راه زده و تازه رسیده بود به مطبخ، توی همان نور کم بو برد که احوال بقیه روبه راه نیست.
کلام در دهانش ماسید. دستمال گردگیری را توی مشتش فشرد و گفت:
_چی شده؟
مرضیه بغضش را نگه داشت که مبادا سر وا کند، دستی به کمر زد و شوخ گفت:
_تو بگو چی نشده! بیبی میگه دلش هوای زیارت کرده و روضه رفتن... ولی من میگم حالا که خدا میخواد به این زودی ها اولین نوه رو تو دامنش بذاره، هوس کرده بره بازار و چند قواره پارچه بخره از علی بزاز و بیاره بده ملوک خانم تا رخت و لباس بچه بدوزه و قند تو دل ما آب بکنه.
اسم بچه که به میان آمد گونههای راضیه گل انداخت و سرش به زیر افتاد.
شرم میکرد که پیش روی بزرگترها از این چیزها حرفی بشود...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍🏻
#به_مناسبت_هفته_عفاف_حجاب 💝
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
♦️🔺♦️🔺♦️ #کلیک_کن❗️ #مقاله 📚 #پرونده_حجاب_استایلرها 📕🔮 سلبریتی محجبه، فرصت یا تهدید⁉️ ♦️فضای مجاز
♦️🔺♦️🔺♦️
#پرونده_حجاب_استایلرها 📕🔮
#قسمت_دوم 📖
⚪️...در این بین سلبریتی های مجازی محجبه گاهی بیش از آنکه مبلغ پوشیدگی باشند به نوعی #ابتذال دامن می زنند به طور مثال ترکیب نامتقارن #حجاب چادر با #آرایش صورت و لاک ناخن نوعی ناهمگنی و تضاد را در ذهن ایجاد می کند و فلسفه حجاب به راحتی زیر سؤال می رود و تقریبا همه چیز فدای یک #آگهی_تبلیغاتی برای مزون ها و خیاط خانه های کوچک و نسبتا بزرگ می شود.
🔴نگاه تقلیل گرایانه به #پوشش سبب شده است شبکه مجازی نیز به این مقوله دامن بزند این درحالی است که با توجه به گستره مخاطبین این شبکه ها و دسترسی آسان به آن می توان این تهدید را تبدیل به فرصت کرد استفاده از مقوله پوشش مناسب و تبلیغ صحیح موضوعی است که با #نظارت سازمان های مربوطه می تواند اتفاق خوشایندی را رقم بزند.
💢هرچند در زمینه فضای مجازی متولی گری نهادهای مرتبط از قبیل وزارت ارتباطات و فناوری یک نظارت و تولی گری حداقلی است اما با این وجود می توان بستر مناسبی برای تبلیغات درست در خصوص حجاب و چادر باشد.
🔹همچنین در شرایط فعلی که بازار به واسطه اپیدمی #کرونا تنش شده است، این مهم می تواند روند دسترسی به محصول را با کاهش ضریب خطر حضور مشتری در محیط اجتماعی برای مشتریان تسریع کند اما باتوجه به وضعیت موجود، پدیده اجتماعی و فرهنگی سلبریتی در جامعه ایرانی در سال های گذشته بیش از آنکه یک فرصت باشد نوعی #ضدهنجار تلقی می شود.
🔸البته #رسانه_ملی نیز با استفاده از آنها در برنامه های تلویزیونی به نوعی مؤید فعالیت آنهاست البته گاهی نیز بستر فعالیت این شخصیت های مجازی از طریق تلویزیون مهیا می شود.
💠در پایان باید اذعان داشت و این نکته مهم را یادآور شد که #هوشیاری_رسانه ای و بهره برداری از فرصت ها می بایست به درستی صورت بگیرد در غیر این صورت نه تنها مؤثر نخواهد بود بلکه بیش از هرچیز تبدیل به تهدید و آسیب می ۷شود.
✍🏻تحریریه سایت باحجاب _نفیسه زارعی
@bahejab_com 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📘✂️📙✂️📕
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_دوم 📕
کیک اسفنجی پخته بود. هر چند شخصا هوس شیرینی گردویی کرده بود اما ارشیا کیکهای سادهی خانگی دوست داشت. گور بابای دل خودش... مهم او بود و همهی علایقش.
پودر قند را که برداشت، حضورش را حس کرد. میدانست حالا چه میکند؛ حتی با اینکه پشت سرش را نمیدید. او پر از تکرار بود.
در یخچال باز شد. بعد از هزاران بار تذکر باز هم آب را با پارچ سر کشید. در را محکم بهم کوبید. طوری که عکسشان از زیر آهنربای چسبیده به یخچال سُر خورد و افتاد. دست خودش هم لرزید و خاک قندها کمی روی میز ریخت.
برگشت و کوبنده گفت:
_ارشیا!
شانهای بالا انداخت و از جلوی چشمش دور شد. این همه وسواس و تمییزی کجا دیده میشد؟ کیک برش زده را در سینی چایِ تازه ریخته گذاشت. طبق عادت کاسهی کوچک سفالی را پر کرد از توت خشک و کشمش و هر چیزی جز قند. ارشیا قند نمی خورد!
صندل نپوشیده بود و پایش تازگیها روی کفپوش یخ میکرد. باید جوراب زمستانی میبافت. شاید هم نه... میخرید اصلا. از این گل و منگوله دارهای خوش رنگورو که بدجور دلش را میبرد. خجالت کشید از ذوق بچه گانهاش و لبش را گزید. مردش از شنیدن صدای قژقژ دمپایی روی کفپوش و حتی ذوق زدگیهای بچگانه خوشش نمیآمد. چقدر تمام زندگی پر از خواستههای او بود. سینی را جلوی رویش نگه داشت. با اخم فقط چای را برداشت. همیشه تلخ بود و تلخ میخورد. تازگی نداشت...
سینی را روی عسلی گذاشت. دوباره وزوز گوشی بلند شد. هنوز خیلی سر و صدا نکرده بود که ارشیا با صدای خش دارش گفت:
_خیلی رو اعصابه.
همین یک جمله اعلان جنگ نامحسوس بود. سریع حمله کرد سمت گوشی و با دیدن دوبارهی عکس پر از مهر خواهرش لبخند زد. چند دقیقه صحبت کردن با ترانه عوض تمام سکوت امروز کفایت میکرد.
_الو سلام ریحانه. چطوری؟
_سلام عزیز دلم. تو خوبی؟
_الحمدالله. ده بار میس انداختم چرا جواب نمیدی؟
_دستم بند بود شرمنده
_نیومدی دیگه جات خالی بود
_کجا؟
_به... تازه میگی لیلی زن بود یا مرد
_باور کن مغزم ارور داده
_وقتی سه چهار روز از محرم گذشته و هنوز یه چای روضه نخوردی معلومه که اینجوری میشی خب خواهر جانم.
_ای وای، امشب بود نذری مادرشوهرت؟
_بله. انقدرم منتظرت شدم که نگو. نوید میگفت در دیگ رو وا نکنید خواهرزنم تو راهه. یعنی رسما آبرومو بردی
_شرمندتم، بخدا...
_قسم نخور ریحان، دیگه من که از همه چی باخبرم. حالا غصه هم نخور برات گذاشتم کنار فردا میارم
_دستت درد نکنه. به زری خانوم سلام برسون، بگو قبول باشه.
_چشم. من برم فعلا، با اجازه.
_خدانگهدارت
انقدر انرژی مثبت و خوب نصیبش شد از این دقایق همکلامی که کیک دست نخورده ناراحتش نکرد که هیچ، خوشحال هم شد و زیرلب گفت:
_بهتر، بمونه برای مهمون فردام
ادامه دارد...
#الهام_تیموری ✍
#یک_حس_خوب 🦋
💌روی لینک زیر بزنید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3