هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_سوم...👇 @bahejab_com 🌹
📍📚📍📚📍📚📍
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_سوم 📍
چشم باز کردم، تاریک نبود. وسط اتاق خودم خوابیده بودم. شریفه با پلک های پف کرده و صورت مثل گچش نشسته بود کنارم، لبخند زد:
_بیدار شدی بلاخره؟ ساعت خواب خانوم
نمی دانستم چه چیزی خواب بوده و چه چیزی واقعیت؟ حساب زمان و همه چیز از دستم در رفته بود. با تمام وجود دلم می خواست جرات کنم و بگویم کابوس دیدم... که بابا شهید شده... و شریفه به مسخره دهان باز کند و بگوید "خواب دیدی خیره"!
اما همین که بغضش ترکید، ذره ذره ی تنم درد شد... یعنی دیدن ناغافل و شبانه ی سید ضیا و حرف های حاج رسول خواب نبود؟ همه چیز واقعیت داشت؟ بلا نازل شده بود و...
بیچاره عزیز و آقاجان! بیچاره من و بیکسی هایم... بیچاره ما!
از بیرون اتاق صدای هر چیزی می آمد؛ سلام و علیک، گریه، هق هق، تسلیت! استکان و نعلبکی، دلداری دادن، اخبار رادیو، خنده ی بچه ها، صوت قرآن و حتی صدای او... صدای سیدضیاالدین؛ دوست و همرزم بابا و میثم...
انگار داشت به کسی سفارش می کرد که پشت هم می گفت "پس خیالم راحت؟ "
دلداری دادن های شریفه این وسط انگار بدتر نمک روی زخم بود فقط:
_سرمه جان، غصه نخور... افتخار شهید شدن نصیب هرکسی نمیشه بخدا...
بابا و شهادت؟ چه زود... باورکردنی نبود! بدون اینکه خبر از دل آشوب من داشته باشد دوباره ادامه داد:
_همین حاج رسول چند ساله که مدام تو جبهه تیر می خوره و باز مثل پهلوونا برمی گرده سر زندگیش؟ خب بنده خدا مثل بابای تو لیاقت نداره لابد... ما که نمی دونیم!
دلم می خواست دو دستی جلوی دهانش را بگیرم تا بیشتر از این با روح و روانم بازی نکند!
حتی تصور شهادت حاج رسول هم دردآور بود برایم، چه برسد به تصور بابای زخمی... چشمه ی اشکم جوشید و فوران کرد. بغضی که گره شده بود و بالا و پایین می رفت منفجر شد...
پتو را روی سرم کشیدم و زار زدم بخاطر همه چیزهایی که از دستم رفته بود و بخاطر هر چیزی که دیگر به دست نمی آوردم! ابر بهاری شدم و سیلی به راه انداختم که شاید وجود طوفان زده ام کمی آرام بگیرد...
****
یک هفته از خبر تیر خوردن بابا گذشته بود و من هنوز مصرانه به هرچیزی فکر می کردم بجز شهید و مفقوالاثر شدنش.
سینی چای را گذاشتم روی زمین و خودم کنج اتاق نشستم. عزیز دست به زانو بلند شد و گفت:
_قربون حواس جمع، مادر قندی، خرمایی کشمشی نیاوردی که...
نیم خیز شدم و گفتم:
_چشم الان میارم
_بشین دخترم، هنوز انقدری از پا نیفتادم که نتونم خودم مهمونم رو پذیرایی کنم
سید ضیا در جواب عزیز با متانت ذاتی اش گفت:
_خدا سلامتی به شما بده عزیز جان
ریشه های فرش را دور انگشتم پیچ می دادم، حس خوبی نداشتم برعکس قبل ترها!
_سرمه خانم بهترین الحمدالله؟
انگار با ماسه و سیمان فضای خالی بین لب هایم را پر کرده باشند حتی نتوانستم برای خالی نبودن عریضه بله ای بگویم!
نفس عمیقی کشید و دوباره و با صبر پرسید:
_حواست هست که الان شما باید به عنوان دختر این خونه، به این پیرزن و پیرمرد دلداری بدی؛ عمو جان؟
به سرعت سر بلند کردم و نگاه دو دلش را قاپیدم. عموجان گفتنش هنوز توی مخم تکرار می شد. آشوب شدم، برزخ شدم... یخ کردم و داغ شدم... احساس کردم تعمدا کلمه عموجان را با مکث و کشدار و به زور ته جمله اش چسباند... سرگمه هایم را در هم کشیدم و به ضرب از جا بلند شدم...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #قسمت_سوم 📍 @bahejab_com 🌹
#رمان🍉
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_سوم 📍
احترام خانم چطور به خودش اجازه می داد در مورد سید ضیاالدین، کسی که تنها انتخاب من از بین همه ی مردان دور و اطرافم بود و بی اندازه دوستش داشتم، اینطور حرف بزند؟ می خواستم دهانم را باز کنم و بگویم که:"خجالت بکشید احترام خانم، چطور می تونید دهن روزه انقدر راحت غیبت کنید و پشت سر کسی بگین که واسه این مملکت و من و شما جنگیده و بخاطر همین سوی چشمش رفته و به قول شما حالا اون شده وضعیتش! قبلا رو یادتون رفته؟ همین چند وقت پیش... که فرمانده گردان بود و وقتی با لباس های جبهه توی کوچه راه می رفت همه ی پیرمردا به احترامش و براش دست روی سینه میذاشتن. یادتون رفته که هم سفره بودین؟ اصلا به چه حقی منو وسط خونه ی خدا و تو این مکان مقدس که حرمت داره بازخواست می کنید؟ انگار منتظر بودین زمین بخورم و آهِتون دامنمو بگیره. ولی من که زمین نخوردم! دست رد زدن سید کجا و..."
خیلی چیزها می خواستم بگویم اما لال شده بودم انگار. فقط با چشمان گریان نگاه ناراحتم را انداختم توی چشمانش و سکوت کردم. هر لحظه ممکن بود بغضم بترکد. شریفه دست سردم را گرفت و با لحنی که سعی می کرد آرام باشد و معلوم بود دارد خودداری می کند رو به احترام خانم گفت:
_سلام علیکم احترام خانوم. احوال شما خوبه؟ مریم جون، حاج رسول خوبن انشاالله. میگم خداروشکر خوب شد ما رو دیدین و سر درد دلتون وا شد! سلامتون و حرفاتون رو به گوش عزیز می رسونم! بیا بریم سرمه جان...
دنبال شریفه راه افتادم و رفتیم بیرون شبستان. با یک دست چادر نماز خودش و من را گرفته بود و با آن یکی دستش توی جاکفشی فلزی دنبال دمپایی هایمان میگشت و ریز ریز نق می زد:
_خجالتم خوب چیزیه والا! تنها گیر آورده. فکر کرده ما بلد نیستیم جواب بدیم، همین من یه وجب زبون دارم ولی شرمم اومد چیزی بگم! از میثم ترسیدم اصلا... از عزیز ترسیدم وگرنه بخدا نمی ذاشتم بره بالای منبر و یه بند هرچی دوست داره بگه که. روزهمم باطل شد... قسم خوردم بیخودی. اه! تو چرا وایسادی ماتم گرفتی؟ تو الان باید یه گوشِت در باشه و یه گوشِت دروازه. بذار بگه اصلا... پشت سر سید بگه. دلشون سوخته چون. غیبت نکنیم بهتره. استغفراله. بیا بریم زودتر پیش عزیز...
فقط خدا می داند آن روز چه کشیدم و همان فاصله ی کوتاهِ چند کوچه ی رسیدن تا خانه را هم نمی توانستم بروم. جانِ غصه خوردنم تمام شده بود. شریفه ی بیچاره هرچه بیشتر سعی می کرد حواسم را پرت کند من بدتر و بدتر می شدم.
حالا حتما همه در مورد من همین فکرها را می کردند و کل محله ممکن بود پشت سرم حرف هایی بزنند. خب خوبیت هم نداشت که خانواده ی پسر، به هر دلیلی پا پس بکشند. چقدر دلم برای سید سوخته بود. یعنی نمی فهمیدند که او اینجا هم به نفع من عقب نشینی کرده و فداکاری اصلا کار اصلی بوده همیشه؟
به خانه که رسیدیم عزیز با دیدنم وا رفت. شریفه که مثلا می خواست موضوع را بی اهمیت جلوه بدهد تا من کمتر حرص بخورم اول چیزی نگفت و بعد یواشکی عزیز را کشاند به آشپزخانه و صدای پچ پچشان بلند شد!
راننده ی اتوبوس که اسم ایستگاه را آورد، از خاطراتم پرت شدم توی زمان حال. نفس عمیقی کشیدم و یاد چهره ی گریان امروز احترام خانوم افتادم. از او هیچ کینه ای نداشتم. خیلی وقت بود که نگاهم به زندگی عوض شده بود و همه چیز و همه کس را خوب و مثبت می دیدم.
بالاخره احترام خانم هم عروس گرفته بود و حتما بعد از گذشتن سه چهار سال آن روز را یادش هم نمی آمد دیگر. پس دندان گذاشتن روی یک اتفاق دور، واقعا کار عاقلانه ای نبود! همیشه عزیز خوبترین راهنمای زندگی ام بود. امروز هم خداراشکر خوب راهنماییم کرده بود.
به انگشتر توی دستم نگاه کردم. چیزی نمانده بود که برسم به مدرسه. انگشتر را چرخاندم و بلیط را درآوردم. منتظر ایستادم و میله را چسبیدم تا برسم.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
📚🕌📚🕌📚🕌
#داستان_گوهرشاد💎
#مرضیه 🍃
#قسمت_سوم 3⃣
بیبی تشر زد که:
_بیخود حرف درنیار دختر. زن اگه زن باشه، کارش به بازار نیفته هم زندگی میگذرونه! تو یخدون تا دلت بخواد تیکه پارچه نگه داشتم برای روز مبادا. هنوزم که وقتش نشده. پابه ماه که شد راضیه، همه رو خودم رخت بچه می کنم و تو بقچه میچینم و تو طبق میفرستم خونهی آقا سید! بچه روزی خودشو میاره.
عمه خمیر را برای هزارمین بار، پرت کرد توی لگن و "انشاالله" غلیظی گفت.
راضیه به زبان آمد:
_من خیلی دلم شور می زنه. کاش آقام و آقا سید سر برسن و سر سفره ناهار جمع بشیم دوباره. نکنه بلایی سرشون اومده باشه. دیشب که سر و صدا به گوشم می خورد.
بیبی دست به زانو و یاعلی گویان بلند شد.
_زبونتُ گاز بگیر مادر. بد به دلت راه نده. خیره هرچی هست
_از صبح که اون کلاغک سیاه اومد لب بوم به غارغار، گمون کردم شوم و نحسه امروز!
_برو وضو بگیر دو رکعت نماز بخون تا شیطون دور شه ازت دختر. صدقه هم بذار کنار.
مرضیه نشست روی پله کوتاه سیمانی و نفس عمیقی کشید. او هم حسرت داشت برای پابوس آقا.
کاش قدر روزهای قبل را بیشتر میدانستند.
آن وقتها که همگی چادر چاقچور میکردند و میرفتند حرم، آن روزها که برای گذران اموراتشان میرفتند بیرون و به باغ و بازار و مسجد هم سری میزدند.
یا وقتی فصل میوه چینی با درشکهء کرایهای به ده میرفتند و چند روزی توی خانه باغ دورهم جمع میشدند و میوههای درختان را میچیدند و بار خر و الاغ میکردند تا آقاجان برای فروش به شهر ببرد. چه خاطرات دور و ملسی شده بود.
حالا شده بودند شبیه پرندگان پر و بال شکسته ای که از ترس آبرو و ایمان و دین، خودشان را توی چهاردیواری های کاهگلی محبوس کرده و حاضر بودند که تا جان دارند هرگز رنگ آفتاب را به چشم نبینند اما مثل دختر مشتی عباس، وسط گذر زیر دست و پای آژانها بی حجاب نشوند.
وای که حتی از تصورش هم تمام تنش میلرزید و تب به جانش مینشست.
بیچاره مشتی عباس که از غصهء این بیآبرویی دق کرد و مرد!
حتی اگر آقاجان هم همان اولین روزهایی که زمزمه کشف حجاب شده بود، برای آنها خط و نشان نکشیده بود که پا نگذارند بیرون، محال بود که خودشان تن به چنین خفتهایی بدهند!
از وقتی تابستان و هوا گرمتر شده بود، تنها دل خوشی که داشتند، خوابیدن توی پشه بند و زیر سقف آسمان بود، اگرنه که دلشان از غصه مثل انارهای خشک توی زیرزمین می ترکید...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍🏻
#به_مناسبت_هفته_عفاف_حجاب💝
@bahejab_com 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📘✂️📙✂️📕
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_سوم 📕
ترانه آمده بود با یک کوه حرف و خبر داغ. با دسته گل نرگس و قیمه نذری زری خانم، مادر شوهرش. شاید توی این دنیا تنها کسی که به علایقش اهمیت میداد همین ترانه بود و بس. با دستی که به شانهاش خورد، حواس پرت شدهاش را جمع کرد.
_ریحان جون دیدی که خدا چقدر زود حاجت شکمو میده؟!
_تو هم واسطهای نه؟
_شک نکن. والا انقدری که زری خانوم از دور هوای تو رو دارهها یه وقتایی لجم میگیره ازت...
_چیه خواهری یکیم پیدا شده ما رو یاد میکنه تو ناراحتی؟
_ناراحت که نه چون بالاخره از من هیچی کم نمیشه ولی خب گفتم که در جریان حسادتام باشی!
و چقدر همیشه حسرت زندگی جمع و جور خواهرش را میخورد. بعد ازدواج با مادرشوهرش زندگی میکردند و با همهی سادگی و سختی خوشحال و دور هم بودند. برعکس خودش که ناخواسته اسیر تجمل پوچ خانواده ارشیا شده بود. هر چند مادر و برادرش ایران نبودند اما زخم زبان از دور هم شنیده میشد و خنجر میزد بر دل نازکش.
آلبوم گوشی ترانه را میدید که پر بود از عکسهای دو نفره و خندانش با نوید. خداروشکر تار میدید. گاهی همینقدر حسود میشد. حتی بیشتر از شوخیهای غیرواقعی ترانه. تازگیها دیدش هم دچار مشکل شده بود. مثل قبل نمیتوانست خوب بخواند و ببیند، اما از رفتن پیش چشم پزشک و عینکی شدن هراس گنگی داشت. مثل بچهها. دلش میخواست حالا که مادری نیست، حداقل ارشیا به اجبار دستش را بگیرد و به مطب ببرد. بعد هم دوتایی فِریمِ قشنگی انتخاب کنند، یا نه، حتی هر چه که او میپسندید. مثل همیشه.
آهی کشید و فکر کرد که کاش فقط میفهمید سوی چشمهای زنش چقدر کم شده. دکتر و عینک فروشی پیشکش.
ذهنش پَر کشید به سالها قبل و خاطرهی اولین هدیهای که گرفته بود. هوا سوز برف داشت اما خبری از سپیدپوش شدن زمین نبود هنوز. کلاسش تمام شده بود و با نگار مشغول حرف زدن و قدم زدن به سمت ایستگاه بود که با شنیدن صدای بوق برگشت. ارشیا بود. توی ماشین آن چنانیش لم داده بود و با غرور همیشگی نگاهش میکرد. دلش غنج زد هم برای او هم برای نشستن در جایی گرم و نرم. تند و با عجله از دوستش خداحافظی کرد و سوار شد. برای سلام پیشدستی کرد و به جواب زیر لبی او رضایت داد. دستهای یخ زدهاش را جلوی بخاری گرفت تا گرم شود. با هم محرم بودند و تازه عقد کرده ولی هنوز هم کمرویی میکرد وقتی اینطور خلوت میکردند.
ماشین راه افتاد بدون هیچ حرفی. نمیفهمید این همه سکوت خوب بود یا بد، از نداشتن علاقه بود یا...؟
چند وقتی بود که قدرت تفکیک و حتی حس اعتمادش نسبت به همهی آدمها کم و کمتر شده بود. خودش وارد بیست و سه شده بود. اما ارشیا سی و دو را پر میکرد.
دقایقی از باهم بودنشان گذشته بود که بالاخره دستش را گرفت و گفت:
_از این به بعد دستکش چرم بپوش!
پر از تعجب شد. از شوق شکستن سکوت خندید و با لحنی که بیشباهت به مخالفت بچگانه نبود گفت:
_ولی من از چرم خوشم نمیاد.
اخم ارشیا را جذاب میکرد و همانقدر ترسناک شاید.
_چون هنوز بچه ای! به همین دستبافت های خانم جانت اکتفا کن پس...
ادامه دارد...
#الهام_تیموری ✍
#یک_حس_خوب 🦋
💌روی لینک زیر بزنید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3