هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_شانزدهم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_شانزدهم 📍
با آمدن مهمان ها خانه شلوغ شد، احترام خانوم حتی دختر بزرگش مریم را همراه با نوه های کوچکش آورده بود. حاج رسول و آقا سینا هم بودند شریفه ریز ریز کنار گوش من مهمان ها را تحلیل می کرد
_مریم انگار لاغرتر شده ها نه؟
_شریفه! دیروز تو مراسم دیدیمش
_خب؟
_آخه مگه میشه تو یه روز لاغر بشه؟!
_خوبه توام! منظورم این بود که صورتش لاغر شده... راستی چرا شوهرش نیست؟
_شوهرش بنده خدا یکی دوماه پیش جانباز شده
_آخی... چی شده؟!
_دقیق نمی دونم... فکر کنم ترکش خورده، یادمه میثم می گفت اوضاعش خیلی وخیم بوده! خدا دوباره برگردوندش
_وای دوتا بچه داره...
نفس عمیقی کشیدم و با نگاه به مریم که داشت برای دخترهایش میوه پوست می گرفت به شریفه گفتم:
_چی بگم...
شریفه موقع پهن کردن سفره گفت:
_سرمه حرف دیروزم یادته؟
_کدوم حرف؟ تو روزی ۲۴ ساعت کنار گوش من وز وز می کنی
_حواست کجاست... در مورد پسندیدن من و پسر دم بختشون
_آهاااان... ایشالا که بزودی بختت باز شه، امشب خودت رو خوب جا انداختی
_نه عزیزم... حرفم رو پس می گیرم!
_یعنی چی؟!
_یعنی از وقتی اومدن توی نخ تو هستن
_کیا؟!
_مریم و احترام و همه خلاصه
_نمی فهمم چی میگی
_برو بابا... یعنی تو رو لقمه گرفتن واسه آقا پسر مهندسشون
_مزخرف نگو
_من تا حالا حرف بیخود زدم؟؟!!
انگار یک سطل آب یخ ریختند روی سرم... وسط آشپزخانه وا رفتم... شریفه هیچ وقت حرف بی راه نمی زد... و این ترسناک بود!
یعنی چی؟! اصلا مگر حالا موقع این حرف ها بود؟ بابا معلوم نیست کجا بود و خانواده ی صمیمی ترین دوستش در این فکر و خیال ها بودند؟ ناگهان آنقدر حالم بد شده بود که حتی نمی توانستم پا توی اتاق بگذارم دوباره...
#ادامه_دارد
#الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_شانزدهم 📍 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_شانزدهم 📍
سرم انگار باد کرده بود! چشمم را هنوز باز نکرده بودم اما باز هم سرگیجه داشتم. نمی دانستم کجا هستم و بعد از بیهوش شدنم چه اتفاقاتی افتاده اما برایم اصلا مهم نبود. تنها چیزی که برایم اهمیت داشت فقط بابا محمدعلی بود و بس.
یعنی خواب نبودم و رویا ندیدم؟ حرف های میثم و آن نامه و خبر درونش، همه و همه واقعیت داشت؟ پس چرا میثم گفته بود نمی خواهد فعلا کسی مطلع شود؟ شاید چون به کذب و راست بودن خبر شک کرده. اگر نه که هرکسی این موضوع را می شنید خوشحال می شد. مخصوصا عزیز...
یعنی بابا حالا زنده بود؟ نمی توانستم باور کنم. دست خودم نبود. با چشم های بسته زدم زیر گریه. چقدر مظلوم و دور افتاده بود پدرِ عزیز من. چقدر به سید و میثم اصرار کرده بودم که بابا محمدعلی نمرده، شهید نشده، دوتا تیر نمی تواند او را از پای در بیاورد. چقدر التماس کرده بودم که اجازه بدهند خودم بروم دنبالش...
این همه اسیر و مفقودالاثر و شهید. چرا همه با نام و نشان بودند یا برگشته بودند اما بابا نه؟
مگر از مردهای محله ی خودمان کم بودند که توی عملیات ها اسیر شده بودند ولی اکثرشان بعد از تمام شدن جنگ و تصمیمات و مذاکره های صدام با دولت ایران، به کشور برگشته بودند؟
آن همه آزاده که صبح تا شب عزیز اسمشان را پای رادیو شنیده بود و توی مراسم برگشتنشان حضور پیدا کرده بود. پس بابا چرا نبود و نیامده بود؟
_سرمه. سرمه خانوم؟ خوابی؟... بسم الله! مگه کسی تو خواب گریه هم می کنه؟ پاشو دختر. پاشو ببینم چته. سرمه
دست مهربان شریفه بود که صورتم را نوازش و اشک هایم را پاک می کرد. چند سال قبل بود که من با شنیدن خبر شهادت بابا از دهان حاج رسول و سید، غش کرده بودم و شریفه بالای سرم نشسته و دلداری ام می داد؟
حالا سید کجا بود؟ احتمالا به فکرش خطور هم نمی کرد که من امروز چه چیزی شنیده ام.
دلم می خواست چشم باز کنم و به شریفه همه چیز را بگویم و باهم اشک شوق بریزیم. اما ترسیدم...
ترسیدم که هُل کند و خدایی نکرده بلایی سر خودش و بچه اش بیاید. اصلا شاید به خاطر همین بود که میثم به خودخوری افتاده و حرفی نزده بود.
لابد سکوتش در برابر عزیز هم، بی ربط نبوده به اوضاع و احوالِ قلبِ بیمارش. چون بعد از رفتن آقاجان، عزیز دیگر دل و دماغ قبل را نداشت و سرحال نبود. مدام هم قلب درد داشت.
بیچاره میثم حق داشته که سکوت کند پس! شریفه هنوز داشت صدایم می کرد که چشم باز کردم و نگاهش کردم. صورتش این روزها کمی پف داشت و بینی اش ورم کرده بود. هرچقدر هم تپل می شد دوست داشتنی تر می شد. با دیدنم خندید و گفت:
_خوبی تو؟ دق دادی که ما رو آخه! چقدر بهت میگم ناشتایی نخورده نرو بیرون. هی کم غذایی می کنی و طاقچه بالا میذاری سر سفره، نتیجش میشه همین. حالا حالت خوبه؟
سرم را تکان دادم. لبم را با زبان تر کردم. توی خانه و یکی از اتاق ها دراز کشیده بودم. بالشی زیر سرم بود و ملحفه گل داری هم رویم کشیده بودند. هموز سرما و لرز به تنم بود. شریفه دست برد زیر سرم و کمی بلندم کرد و گفت:
_بیا به قلپ ازین آب قند بخور حالت جا بیاد. گمونم گرما زده هم شدی. بیشتر بخور... آفرین
لیوان را چسبیدم و تا ته سر کشیدم. باید خوب می شدم. الان که وقت غش کردن نبود! باید کاری می کردم. در باز شد و میثم آمد تو. نگاهش را خوب می شناختم. داشت بی صدا خواهش می کرد که تودار باشم. اما سخت بود، خیلی سخت!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕✂️📙✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شانزدهم 💌
فریبا مجبور شده بود با شوهرش بچه را بردارد و بزند بیرون تا آرامش به فضای محضر برگردد یا شاید هم به جان بیقرار ارشیا. بعد از چند دقیقه و همزمان با تمام شدن امضاهای بی سر و ته، با ریحانه تماس گرفته و گفته بود:
_ریحانه جان منتظر ما نمونید که عجیب شانسمون زده امروز. فرنوش رو داریم میبریم پیش دکترش
_چرا؟ بدتر شده؟
_نه تو دلواپس نشو بیخودی. یکم تب داره نگرانم. اینجوری خیالم راحتتره اگه دکتر ببینش. ترسیدم به ارشیا زنگ بزنم والا! گفتم به خودت بگم.
_ترس چرا؟
_بگذریم حالا. ریحانه جونم فقط ببخشید که نشد تو لحظههای قشنگ کنارت باشم.
_این چه حرفیه عزیزم؟ بچه واجبتره. مراقبش باش.
_فدای تو عروس مهربون، خوشبخت بشی ایشالا.
و همین که قطع کرد صدای ارشیا گوشش را پر کرد:
_فریبا بود؟ نمیاد نه؟
نگاهش کرد. این رویا بود یا کابوس؟ بین زمین و آسمان دست و پا میزد. بعدترها جای فریبا میبود یا... با بغض پنهانی که خیلی هم بیدلیل نبود پاسخ داد:
_داره میره دکتر
مطمئن بود چیزی جز نگرانی، لحظهای در سوال بعدی ارشیا پنهان نبود. دقیقا چیزی مثل بغض خودش.
_بچه خوبه؟
_آره فقط میخوان خیالشون راحت بشه
و نفسی که مردانه بیرون فرستاد. متعجب شدنش البته طولی نکشید. ارشیا انگار امضای بند نانوشتهی آخر را شفاهی میخواست. پرسید:
_قول و قرارمون که یادت میمونه، نه؟
دوباره و سهباره از هم فرو پاشید. به چهرهی دلواپس خانمجان و صورت خندان ترانه که نگاه کرد فهمید باید تردیدها را پس و پیش کند. سری به تایید تکان داد. امیدوار بود قطره اشک کوچکی که روی انگشتهای گره خوردهاش چکیده را کسی ندیده باشد.
دستهای چروک خوردهی زری خانم دست سردش را گرفت.
_هیچ وقت انقدر آشوب ندیده بودمت ریحانه جان. چیزی شده؟ نه؟
انگار حساب زمان و مکان از دستش در رفته بود. گفت:
_نباید با وکیلش قرار میذاشتم. ارشیا ناراحته ازم. میگه دودوتای حساب کتاب کاری رو نباید با زن و زندگی جمع کرد.
_حرفش بیحساب نیست
_نیست که دلم آشوب شده، اما باید میفهمیدم چه به سرش اومده یا نه؟ من زنشم. اون خودداره و بروز نمیده ولی منم حق دارم بدونم چه خبره کنار گوشم.
_پرسیدی و نگفت؟
چه سوال سختی بود.در واقع کمترین کاری که میکردند حرف زدن بود. نه او میپرسید و نه ارشیا حرفی میزد.
_نپرسیدم.
_حالا مردت فکر و خیال کرده که بیاعتمادش کردی پیش دوستش؟
_شما که نمیدونید حاج خانم. اون کلا از همکلام شدن من با دوستا و همکاراش متنفره چون...
_حق داره مادر. یه چیزایی خانمجان خدا بیامرزت بهم گفته بود از اخلاق و منش و شرایطش. ندیده و نشناخته نیستم که. شوهرتم بعد از اینهمه وقت زندگی، زنش رو میشناسه. لابد همه حرفش اینه که کاش از خودش میپرسیدی. از دلش در بیار. مرد جماعت، موم دست زنه اگه زن...
هرچند سعی میکرد مثل همیشه محکم بماند و گوش شنیدن باشد فقط؛ اما بغضی که هدیهی سر عقدش بود هنوز بیخ گلویش جا خوش کرده و شاید حالا نیشتر خورده بود که سرتق بازی در میآورد برای سر وا کردن. ناغافل پرید وسط حرفش و گفت:
_اگه زن اجاقش کور نباشه، زن نیست؟
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3