هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_شصت_پنجم #قسمت_شصت_ششم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_شصت_پنجم 📍
_پس چقدر تعجب کردی که دیدی خواهر ناتنی هم داره.
_راستش آره...
_اینم از بخت خوب من بوده که حالا یکی مثل ضیا هوامو داره. شنیدم تو هم یه عموی ته تغاری داری که حکم برادر بزرگتر رو برات داره
_آره. عمو میثم... ایشالا همین روزا از بیمارستان مرخص میشه
_بلا دوره
_آقا سید نگفتن براتون؟
_جدیدا خیلی سرش شلوغ شده... سایهش سنگین شده.
_درسته. وقتی که با آقاجون رفته بودیم جنوب فهمیدم چقدر درگیری دارن.
_مگه تو رفته بودی جنوب؟
_اوهوم... آخه میثم تو عملیات مجروح شده بود و حال خوبی نداشت. ما هم رفتیم که توی اون وضعیت تنها نباشه و بعدم انتقالش دادیم به تهران
_پس بخیر گذشته؟
_آره خداروشکر... خطر رفع شده و حالش بهتره
_خداروشکر
پام خواب رفته بود، روی صندلی کمی جابجا شدم و بعد سوالی که داشت قلقلکم میداد را پرسیدم:
_شما اینجا زندگی می کنید پریسا خانم؟ تهرانی هستین؟
_نه... الان پیش خانم باخترانی ام؛ اما تهرانی نیستم و بچه ی مشهدم...
_پس مثل آقا سید اهل مشهد هستین
_بله، در واقع مامان و بابای من سرایدار خونه ی پدری ضیا بودن.
_سرایدار؟!
_اوهوم... چرا تعجب کردی؟ به من نمیخوره دختر سرایدار باشم یا به اون نمی خوره ازین خانواده ها داشته باشه؟
با مکث گفتم:
_نمی دونم... چی بگم!
_بچه که بودم و همبازی ضیا و خواهراش، من دختر اِبی خان بودم و اونا بچههای بهادر خان! زنِ بهادر یعنی مادر ضیا، عادت داشت و به بابام می گفت ابی خان.
بجز بی بی که بابا رو آقا ابراهیم صدا می کرد، لقب مسخره ی اِبی توی دهن همه همینجوری مونده بود. بهادر خان دبدبه و کبکبه ای داشت برای خودش! یه خونه ی بی سر و ته توی مشهد... چندتا مدل ماشین و چند دهنه مغازه تو بازار... تا دلتم بخواد زمین و باغ!
دخترا رو صبح به صبح سرویس می برد مدرسه و ظهر می آوردشون. شهره و شهناز... به اندازه ی مادرشون مژگان خانم؛ بد نبودن! ولی خب... خیلیم مهربون و همه چی تموم نبودن. نمی دونم؛ البته شاید اگه منم جای اونا بودم و بابام انقدر متمول بود و تو ناز و نعمت بزرگ می شدم مثل همونا هم بی جنبه می شدم! آخ...
_چی شد؟!
_هیچی... حواسم پرت شد دستمو بریدم
اصلا نفهمیده بودم که سیب زمینی پوست می گیرد! دستمالی از جیبم درآوردم و روی انگشتش گذاشتم. ذهنم به شدت آشفته بود. تشکر کرد و گفت:
_ببخشید... جدیدا هر وقت زبون به غیبت باز میکنم انگار یه بلایی سرم میاد! خدا هم تشر میزنه ها ولی بازم بعضی از ما خانوما از خیر اینکه کله پاچه ی کسی رو بار بذاریم، نمی گذریم.
_خب... درسته. ولی من که نمی شناسمشون، غیبت نمیشه گمونم
_من که میشناسم عزیزم. ولش کن... شیطون گولم زد وگرنه آدمی نیستم که نمک خونه ی کسی رو بخورم و نمکدون بشکنم
_باورم نمیشه
دستمال را از دور انگشتش باز کرد، نگاهی موشکافانه به زخمی که خیلی هم عمقی نبود انداخت. دستمال را دوباره پیچید و گفت:
_چی رو باورت نمیشه؟ این که من نمک نشناس نیستم؟!
_نه... انگار دارین از چیزایی میگین که واقعی نیست! آخه اصلا به آقای موسوی نمیخوره که بچهی همچین خانوادهای باشن
_آره. حق میدم که تعجب کنی. اما واقعیت اینه که هست.
_پس چجوری... یعنی آخه الان... الانم همونجا زندگی میکنن؟
_نه. دیگه چند سالی هست که دل کنده ازشون. البته بخوام حقش رو بگم اونا ضیاالدین رو طرد کردن و انداختنش بیرون
_انداختنش بیرون؟!
_بله
_چرا؟
_به هزار و یک دلیل. مثلا یکیشو برات بگم. اسم اون اصلا ضیا نیست
_نیست؟!
_نه
_پس... پس چیه؟!
_شهراد! خودش اسمش رو عوض کرد؛ ضیاالدین اسم پدربزرگش بود. شوهرِ بی بی.
با چشم هایی که احتمالا حالا گرد شده بود نگاهش کردم و گفتم:
_شهراد؟
_تو عادت داری هرچی بقیه بگن تکرار کنی؟
_گیج شدم خب
_تا نزدیکای بیست سالگی شهراد بود! شهرادِ موسوی...
_عجب!
_بله... داستانها داشته این آقا شهرادِ موسوی!ببینم؛ میخوای قصهش رو تا یه جاهایی که میدونم و میشه برات بگم... البته اگه دیرت نمیشه؟
با شوق به ساعت دیواری آشپزخانه نگاه کردم. به عزیز گفته بودم تا بعدازظهر برمیگردم، پس فعلا فرصت داشتم. با شوق گفتم:
_نه نه من دیرم نمیشه. چند ساعتی وقت دارم هنوز
_اصلا اومدی که بشنوی... مگه نه؟
سرم را پایین انداختم. دوست نداشتم دستِ دلم برای کسی رو شود. شروع کرد به حرف زدن:
_خانواده ی مادری شهراد، مژگان خانم؛ آدمای کاملا بازی بودن و تقریبا بدون اعتقادات مذهبی. اهل محرم و نامحرم و حروم و حلال هم نبودن! یعنی مامانم می گفت که نیستن... آقا بهادر اما از یه خانواده ی مذهبی بود...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شصت_پنجم💌
فردا همان آخر هفتهای بود که ترانه از او خواسته بود تا دشمن شادشان نکند. یعنی خانهی عمو دعوت بودند، چون اربعین بود و مثل همیشه بساط نذری به راه بود. میتوانست مثل این چند وقت اخیر نباشد و یا تنها برود و بخاطر نبودن ارشیا هزار بهانه بیاورد اما حالا شرایط باهمیشه فرق کرده بود.
ارشیا توی همین دو سه روز بارها پیام داده و زنگ زده بود. شبیه قبلترها نبود. بیتفاوت نبود و همین هم ریحانه را خوشحال میکرد و هم نگران. هرچند ریحانه گارد گرفته بود. اصلا برای پروانه شدن مجبور بود این پیلهی موقت را دور خودش داشته باشد. امروز گوشی را روی حالت پرواز گذاشته بود چون باید فکر میکرد. بس نبود این آشفتگیها و مدام دور ماندن از هم؟ حالا که ارشیا با همهی خطاها باز هم کوتاه آمده و غرورش را کنار گذاشته بود پس تکلیف خود ریحانه چه بود؟ وظیفهای نداشت در قبال همسر و کودکش؟ اصلا تا کی باید دربه در میماند؟ بیچاره طفل بیگناهش... تصمیمش را باید میگرفت. حتی شب قبل از خواب برای خودش خط و نشان هم کشید. فردا باید میرفت خانهی عمو... از همینجا باید تغییرات را شروع میکرد.
صبح آماده شد و برعکس ترانه که متعجب بود از رفتارش. خودش با آرامش آماده شد و راهی شدند. نمیدانست چه پیش میآید اما دلش گواهی بد هم نمیداد. وارد کوچه که شدند با دیدن پرچم هیئت و دود غلیظ اسفندی که همه جا را پر کرده بود اشک به چشمش نشست. چقدر امسال از این فضاهای دوستداشتنی دور مانده بود. عمو با دیدنش لبخند دنداننمایی زد و مثل همیشه گرم و صمیمی خوشآمد گفت و بعد هم زنش را صدا زد.
زنعمو هم که حسابی دلتنگش بود دو سه باری در آغوشش کشید و کلی قربان صدقهاش رفت. خوشحال بود از قرار گرفتن در جمع اقوامی که این چنین از حضورش استقبال میکردند و دوستش داشتند. ده دقیقهای از توی حیاط بودنشان گذشته بود که زنعمو گفت:
_ریحانه جان، پاشو بیا بریم سر دیگ. یه همی بزن حاجت بگیری. میدونی که این شلهزرد ما خوب حاجت میده.
و چشمکی حوالهی ترانه کرد. ترانه با خنده گفت:
_وا! خاک بر سرم زنعمو... حالا نوید اگه بشنوه فکر میکنه راست میگین.
_مگه دروغ میگم گلدختر؟
_نه نه، منظورم این نبود ولی خب به این شوری نبوده که. حالا هر دختر مجردی که بره پای دیگ واسش حرف درمیارن. وگرنه من که تا بیام دست راستو چپم رو بشناسم این نوید پاشنهی خونه رو از جا کند و ما رو برد. همه هم شاهدن.
زنعمو که انگار از اداهای ترانه به وجد آمده بود خندید و بعد بین انگشت اشاره و شست دستش را گاز گرفت و گفت:
_خدا خفت نکنه دختر. همیشهی خدا جواب تو آستین داری. بسه دیگه نخند دهنت کج میشه روز اربعینی... استغفراله.
چادرش را جمع کرد و دست ریحانه را گرفت و رفتند کنار دیگ. ملاقهی دسته بلند را برداشت. با بسمالله شروع کرد به هم زدن و بعد به او داد. ریحانه زیرلب صلوات فرستاد و به حاجتهایش فکر کرد. کاش ارشیا هم بود. کاش بچهشان صحیح و سلامت به دنیا میآمد. هنوز هم بخاطر معجزهای که شده بود شاکر خدا و امام حسین بود. کاش خدا لطف را در حقش تمام میکرد و این روزهای بلاتکلیف انقدر کش نمیآمدند. ترانه با آرنج به پهلویش زد و از حال و هوای خوبی که داشت درآوردش. با اخم برگشت و پچپچ کنان گفت:
_هوی، چته تو؟ پهلوم دراومد.
_خب بابا ببخشید هول شدم.
_چه خبره مگه؟
_اونجا رو... ببین کی اومده.
_کی اومده؟ لابد عمهی خدابیامرزه.
_خوشمزه جان! طاهاست... اوناهاش جلوی در
با بهت سرش را چرخاند و نگاه کرد به آن طرف. راست میگفت. بعد از چند سال میدیدش؟ طاها آمده بود اما تنها نه!
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔