هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_هجدهم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_هجدهم 📍
شاید همیشه این بایدهاست که از آدم مقاوم ترین ها را می سازد! وگرنه اگر خیلی از ما درگیر بی قیدی های وحشتناک این دنیا می شدیم معلوم نبود چه آخر و عاقبتی در انتظارمان باشد! یکی از همین بایدها آن شب هم نصیب من شده بود...
مجبور شدم برای آبروداری توی اتاق پذیرایی و گوشه ای از سفره بنشینم و به تعارفات و دست هایی که مدام به سمت چیزی در سفره دراز می شد نگاه کنم. همه چیز بدتر از قبل شده بود چون میثم، سید را به زور وارد جمع کرده بود. همه با گفتن تیکه ی معروف "به به، چه به موقع اومدی،... معلومه مادرزنت خیلی دوستت داره ها" از او استقبال کردند.
اما هیچکس نمی دانست همین یک جمله چطور مثل خنجری به قلب من نیشتر می زد! شاید اگر مادرم بود حالا انقدر احساس یتیمی نمی کردم.
شریفه گفت:
_گل بود به سبزه نیز آراسته شد... معلوم نیست این سید از کجا پیداش شد؟ ولی خوب شد من امشب اینجا بودم سرمه... وگرنه صد بار می مردم و زنده می شدمم تو درست و درمون ماجراها رو برام تعریف نمی کردی...
_به مریم چی گفتی؟
جوری با دهان پر حرف می زد انگار دنبالش کرده بودند...
_هیچی؛ گفتم از وقتی خبر حاج ممدعلی رو آوردن این سرمه دیگه اون دختر سابق نشده که نشده... تا تقی به توقی می خوره یاد باباش میفته و خون گریه می کنه!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_خوب گفتی!
بعد از شام بساط میوه و چای که آمد؛ دل دل می کردم برای زودتر رفتن مهمانان... حال خوشی نداشتم، انگار زمین و زمان دور سرم می چرخید.
شریفه خیاری به طرفمگرفت و گفت:
_نیگا چه بحث آقایون گرم شده... بیا گوش کنیم ببینیم چی میگن
میثم از سینا پرسید:
_چه خبرا آقا سینا؟ هنوز فارغ التحصیل نشدی؟
سینا عینکش را با نوک انگشت اشاره زد بالا و با لحنی خجول گفت:
_خدا بخواد ترمای آخره
_بسلامتی... پس جدی جدی داری مهندس میشی
_اگه خدا بخواد
_ایشالا داداش... ایشالا... راستی با سربازی چه می کنی؟
_والا... فعلا که هیچی... خدا بزرگه؛ صبر میکنم تا جنگ تموم بشه
_مگه شما می دونی که کی جنگ تموم میشه؟
_بلاخره همینجوری که نمی مونه
میثم ضربه ای روی شانه ی نحیف سینا زد و به شوخی گفت:
_پس یعنی تا وقتی مملکت به ما و امثال ما نیاز داره شما می خوای تو دانشگاه سنگر بگیری اخوی؟
صورت استخوانی سینا به وضوح تغییر رنگ داد... یقه ی کتش را صاف کرد و گفت:
_بلاخره این مملکت نیاز به پیشرفتم داره...
_خب؟
_یه روزی جنگ تموم میشه و می بینیم هر چی داشتیمو نداشتیم پای این گذاشتیم که نیرو تربیت کنیم بفرستیم لب مرز... بعد مثلا شما تصور کن یه عده بچه که الان از هولشون تاریخ شناسنامه رو دستکاری میکنن تا برن جبهه بدون اینکه بدونن چه خبره، برمی گردن و اونموقع جامعه ست که پسشون می زنه! چرا؟ چون هیچ رشدی نکردن... بدون تحصیلات و شغل و زندگی، موندن پا در هوا... بنظرم نمیشه همه ی مردا شهر و خونشون رو ول کنن برن فرمانده گردان بشن... میشه؟ بد میگم آقا سید؟!
نه تنها من، بلکه انگار صحبت های موضع گیرانه اش به همه برخورده بود... حاج رسول همانطور که چهار زانو نشسته و به پشتی تکیه داده بود سرش را گرم جمع کردن چند تکه خورده نان روی قالی کرده بود... انگار می فهمید این حرف ها برای همه عجیب و غریب است.
سید دستی به محاسنش کشید، تسبیحش را در مشت گرفت و با آرامش گفت:
_حق با شماست سینا جان
من و شریفه با تعجب به هم نگاهی کردیم... ادامه داد:
_نمیشه همه ول کنن و برن جبهه... بلاخره چرخ مملکت باید بچرخه... اما آقا سینا اگر همه ی رزمنده ها مثل شما فکر می کردن جسارتا الان شما نمی تونستی توی این سال های جنگ راحت صبح به صبح بری سر کلاس بشینی و ورقه های کتاب هات رو پس و پیش کنی برادر! اون بچه هایی که دست می برن تو شناسنامه ممکنه خیلی بیشتر از شما دلشون به درس خوندن باشه اما غیرت دارن... شجاعت دارن! بدون اینکه تعلقی به این دنیا داشته باشن چشم می بندن روی خواسته های دلشون و میشن حسین فهمیده! جامعه، فهمیده رو پس نمی زنه ازش اسطوره می سازه! چون رشد اصلی رو اون کرده که به کمال مطلوبش رسیده، نه اونی که... بگذریم. ان شاالله خدا همه رو به راه راست هدایت کنه...
حرف سید که تمام شد طرح لبخند کوچکی روی لب های میثم نشست و بعد سکوت عجیبی اتاق را پر کرد. چقدر وقتی که باید؛ خوب حرف می زد ضیاالدین!
شریفه با ذوق گفت:
_دم سید گرم! نمی دونستم انقد سر و زبون داره... ببینم تحصیلاتش چیه؟!
من چقدر کم در موردش می دانستم! تقریبا هیچیِ هیچی... آقاجون صلواتی فرستاد و گفت:
_ان شاالله این جنگ تحمیلی زودتر تموم میشه... دور نیست بابا...
حاج رسول که هنوز اوقاتش از پسرش تلخ بود بلند شد و گفت:
_حاج خانوم دیگه کمکم رفع زحمت کنیم...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_هجدهم 📍 @bahejab_com 🌹
🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_هجدهم 📍
مراسم شب هفت حاج رسول بود. با عزیز و شریفه نشسته بودیم توی قسمت زنانه مسجد. احترام خانم با دیدنم خوشحال شده بود و بخاطر حضورم در مراسم خاکسپاری هم تشکر کرد. فکر نمی کردم با آن اوضاع و احوال من را دیده باشد! آن روز مریم را که برای تسلیت در آغوش گرفتم چیزهایی گفت که دلم آتش گرفت:
_آخ سرمه جان بمیرم برای دل خونت... چطور تحمل کردی این داغو؟ کاش بابای منم تو جنگ و جبهه تیر خورده بود. آخه بابام خیلی زجر کشید... خیلی درد کشید. ولی دیگه راحت شد، حالا دیگه رفته پیش همرزم های شهیدش. پیش بابای تو رفته...
اگر می دانست بابای من شهید نشده چه می گفت؟ تمام مدتی که روضه و قرآن می خواندند من ذهنم درگیر عزیز بود؛ که نشسته بود و ریز ریز اشک می ریخت و با دستمال تا زده ی سفیدش هر چند دقیقه یک بار صورت پر چینش را پاک می کرد. عجب خوابی دیده بود عزیز!
خوب شد چیزی نمیدانست، اگرنه شبیه من باید با حس انتظار روزها را شب میکرد.
استکان چای را که بردم دم دهانم، دختر نوجوانی آمد بالای سرم و گفت:
_ببخشید شما سرمه خانوم هستین؟
_بله
_یه آقایی دم در کارِتون داره
_با من؟
_بله...
دلم هزار راه رفت تا خودم را برسانم به در ورودی. یعنی چه کسی با من کار داشت؟ چادرم را جلوتر کشیدم و با بدبختی لنگه کفشم را پیدا کردم.
همین که پا گذاشتم توی کوچه میثم را دیدم که کنار درخت بزرگی ایستاده بود و با پا سنگ کوچکی را جابجا می کرد. به دور و اطراف نگاه کردم. هیچ کسی نبود به جز چندتا بچه که مشغول بازی بودند. چون اینجا در پشتی بود و به خیابان اصلی راه نداشت، تقریبا خلوت بود. مطمئن شدم که میثم کارم داشته. نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_تو منو صدا کردی میثم؟
خوشحال بود! سرش را که بلند کرد خوشحالی از چشمانش داد می زد. چرا؟ جوابم را نداد. گفتم:
_خوب شد شریفه نبود، بچه رو برده بود دستشویی. وگرنه باید الان جفتمون استنطاق می شدیم. حالا چی شده؟ بگو...
سریع گفت:
_الحمدلله که نفهمید. سرمه جان حلال کن عمو، نتونستم به اندازه ی تموم شدن مجلس صبر کنم.
_چیزی شده؟
_یکی از رفقام که چند روزه باهم پیگیر قضیه ی نامه بودیم یه چیزایی فهمیده
چند قدم جلوتر رفتم. صدای صوت قرآن از بلندگوی مسجد بلند شد و گوشم را نوازش داد "اِنّ مَعَ العُسْرِ یسْراً"
انگار ناگهان دلم قرص شد به شنیدن همین یک آیه! چشم دوختم به دهان میثم و گفتم:
_خیر باشه...
تسبیحش را از جیبش بیرون کشید و گفت:
_خیره! گمونم دیگه باید کم کم عزیز رو آماده کنیم.
_آماده ی چی؟
_برگشتن داداش محمدعلی... خبر حقیقت داشته، بابات اسیر بوده سرمه، داره برمی گرده. میاد ایران... میاد پیش تو و عزیز.
دیگر نتوانستم صبر کنم. نمی شد اصلا. همانجا وسط کوچه نشستم، چادرم را کشیدم روی سرم و سجده ی شکر رفتم. بغضم ترکید و های های زدم زیر گریه.
چند دقیقهای که گذشت میثم کمک کرد و نشستم روی پلهی کوتاه جلوی در. اشک هایم را با روسری مشکی پاک کردم و با صدایی که هنوز گریهدار بود گفتم:
_باورم نمیشه... هنوزم فکر می کنم داری مثل بچگیامون با من شوخی می کنی.
_قربون بزرگی خدا برم. ببین چجوری دل چند نفر رو شاد کرد. اونم کی و کجا؟ بعد از چند روز دلهره داشتن، درست باید توی خونه ی خدا و وسط مراسم حاج رسول از شک و شبهه در می اومدیم.
_اگه بدونی چقدر نذر و نیاز کردم، باید از همین امشب دست به کار بشم.
انقدر خوشحال بودم که حس می کردم حالم مناسب برگشتن به مجلس ختم نیست!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕✂️📙✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_هجدهم 💌
تا شب به توصیههای ریز و درشت زری خانم گوش کرد و سعی کرد همه را به حافظهاش بسپارد. هرگز فکر نمیکرد سکوت مداومش باعث دلزدگی ارشیا شده باشد؛ اما وقتی زری خانم بین حرفهایش اطمینان داده بود که پشت غرولندهای ارشیا، حتما عشق و محبت عمیقی هست که تمام این سالهای باهم بودن هم وجود داشته و هزار دلیل هم برایش آورد، ته دلش انگار قند آب میکردند. حق هم داشت که با پیدا کردن سرنخ از عشق شوهرش خوشحال بشود.
انگار کلی راه جدید پیش رویش باز شده و امید به رگهایش تزریق کرده بودند که انقدر سریع دید تازهای پیدا کرده بود نسبت به همه چیز. چطور هیچوقت نفهمیده بود توی لاک بودن همیشگیاش باعث جدایی و دوری بیشترشان شده؟ چندبار ارشیا پیشنهاد سفر داده و او رد کرده بود؟ چقدر قصور کرده بود وقتی همراه و همقدم او نشده بود. چون دوست نداشت انزوایش را بهم بریزد فقط؟ و همینطور کم گذاشتنهای خودش را پیش چشمش به صف کشید و تازه فهمید به عنوان یک زن و شریک زندگی هیچ ویژگی نداشته انگار. شاید به قول مهلقا فقط نقش اختر را برای آشپزی و نظافت بر عهده داشته توی تمام سالهای گذشته...
حتی زری خانم گفته بود همین کار آخرش برای فهمیدن ورشکستگی و قرار با رادمنش، هرچند باب طبع ارشیا نبوده اما حتما جرقهی امیدی بوده برایش.
چشمهایش را باز کرد. آفتاب مستقیم به صورتش میخورد. با دست جلوی نور را گرفت. چند لحظهای طول کشید تا مغزش به کار بیفتد و بفهمد کجاست. با کرختی نشست. خورشید نصف فضای سالن کوچک را روشن کرده بود. بوی نان تازه به مشامش خورد و حس کرد چقدر گرسنه است. به گوشی روی میز نگاهی انداخت. هیچ پیغام و تماسی از ارشیا نداشت؛ البته که چیز جدیدی نبود.
دست و صورتش را شست و به تصویر خیس خودش در آینه لبخند پهنی زد. امروز یک روز جدید بود. باید از یک بابت خاطر جمع میشد. تازه چادر سر کرده بود که ترانه سر رسید.
_تو اینجایی؟
خواهرانه بغلش کرد و گفت:
_زیارت قبول عزیزم
_قبول حق. حالا کی اومدی که اینجوری به تاخت داری میری؟ قدم ما سنگین بود؟
_از دیشب حواله شدم خونت
_دیشب؟
_چرا داد میزنی؟ آره پیش زری خانم بودم.
_ببینم ارشیا خوبه؟ نگران شدم. آخه تو اونو ول نمیکنی بیای پیش من.
_مفصله برات بعدا تعریف میکنم.
_حالا بیا بشین سوهان اصل قم آوردم با چای بزنیم. بعدم نوید میرسونت بیمارستان.
دستش را فشار داد و گفت:
_وقت زیاده الان کار دارم
_خیلی خب پس صبر کن تا به نوید بگم ماشینو پارک نکن.
_نه میخوام یکم قدم بزنم
_از بچگیتم لجباز بودی. بفرما...
خداحافظی کردند اما چند قدم دور نشده را دوباره برگشت و گفت:
_ترانه، قدر مادر شوهرت رو بدون. بیشتر از خانم جان دوستش نداشته باشم کمتر نیست مهرش برام.
_خدا برام حفظش کنه. حسابی بهت رسیدهها. قشنگ معلومه. مواظب خودت باش.
باید خاطرش جمع می شد. ترجیح میداد تا آزمایشگاه را پیاده گز کند. دلش نفس کشیدن میخواست. نشسته و به ردیف صندلیهای طوسی رنگ رو به رویش خیره مانده بود. اینجا اول دنیایش بود یا ابتدای دوراهی؟
اسمش را که برای دومین بار پیج کردند، دلش آشوبتر از همیشه بود اما هنوز صدای گرم زری خانم توی گوشش تکرار میشد. بسم الله را که گفت، سرنگ قرمز شد و سرخ. کش دور بازویش را باز کردند و صدایی با ناز گفت:
_بیرون منتظر باش عزیزم
و برای هزارمین بار انتظار...
#الهام_تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3