هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_پانزدهم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_پانزدهم 📍
جلوی آینه ی کوچکی که به دیوار آشپزخانه چسبیده بود، ایستاده بودم و به خودم نگاه می کردم. زیر چشمان قهوه ای رنگم گود رفته و صورتم از همیشه لاغر تر شده بود.
_خوبه باز دماغ تو گوشتیه، وقتی لاغر میشی خیلی تو چشم نمیاد...
_مگه مهمه؟
نشسته بود روی قالی کوچک و برنج پاک می کرد، سر بلند کرد و پرسید:
_چی؟
_قیافم
_چرا مهم نباشه؟
شانه بالا انداختم و تکیه زدم به کابینت های سبز و شروع کردم به پوست کندن سیب زمینی ها
_شریفه یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
_اگه فقط یکی باشه آره
_تو اگه جای من بودی چیکار می کردی؟
_چی رو؟
_که مادرت رو دیده و ندیده از دست بدی... نه خواهری داشته باشی و نه برادری... حالام پدرت، همه کس و همه چیزت رفته باشه و برنگشته باشه! بعدم یکی خبر اورده باشه که تیر خورده و... من خیلی بدبختم مگه نه شریفه؟
_نه! تو عزیز و آقاجون و اقا میثم رو داری
_اونا بجای خودشون... من خانواده ندارم
_دیوونه؛ من بهت حق میدم الان غصه دار باشی اما ما که نمی تونیم با سرنوشت بجنگیم، می تونیم؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_نه... به میثم و آقا سید گفتم دلم می خواد خودم پاشم برم جبهه
_بخدا خل شدی! مگه تو مردی که بری اونجا؟
_فقط مردا میرن؟
_آخه از دست تو مگه کاری برمیاد؟!
_فکر کردی تو شهرای جنوبی و غربی و مرزی، خانومای کمی هستن که دارن کمک می کنن به رزمنده ها؟ مثلا پرستارها و بهیارا
_فرق داره عزیزم... تو کدومشونی؟
_توام شدی آیه یاس!
_یه بارم ما حرف حق می زنیم تو گوش شنیدن نداری... اون سیب زمینی الان به درد نمی خوره ها! هنوز تکلیف برنج معلوم نیست... چته؟ چرا چیزی نمیگی؟ قهر کردی؟ ببین راستی از سید چه خبر؟
_خبری ندارم
_آقا میثم کی برمی گرده؟
_نمی دونم
چاقو را روی هوا تکان دادم و گفتم:
_اصلا خوشم نمیاد از این تصورات شماها... چرا فکر می کنید من چون یه خانومم نباید برای اسلام و انقلاب قدمی بردارم؟ بابا پس ما هیچ وظیفه ای نداریم یعنی؟
دستی روی شانه ام زد و دلم هری ریخت پایین، عزیز بود! با آرامش گفت:
_یعنی میگی که ما خانوما نقشی نداریم توی پیروزی انقلاب و اسلام؟
_چه نقشی داریم عزیز؟ من الان دارم سیب زمینی خورد می کنم! ولی مردایی مثل میثم همین الان دارن پشت توپ و تانک می جنگن بخاطر حفظ جون ما...
_یکم فکر کن و بجای غصه خوردن و زانوی غم بغل گرفتن و گوشه ی اتاق یخچالی نشستن برو کتاب بخون مادر! تاریخ بخون... روزایی رو یادت بیار که چه زن ها و مادرایی همسر و پسراشون رو فدای انقلاب کردن! اون شهدا از دامن پاک یه مادر به درجه شهادت رسیدن و پرچم انقلاب رو بالا بردن... الانم همون ها دست به دست همدادن و روزا توی مسجد یا خونه هاشون برای رزمنده ها دارن آذوقه و توشه جمع و جور می کنن... یکی کلاه می بافه و یکی پتو میاره؛ یکی آجیل و تنقلات میاره و خلاصه هرچی که فکرش رو بکنی... می دونی چرا؟ چون همشون دوست دارن بجز اینکه پشت سر مردای خونشون آب بریزن و براشون ساک ببندن، به بقیه ی رزمنده ها هم کمکی کرده باشن! این روزا هیشکی بیخیال ننشسته... حداقل اونایی که امام و اسلام رو قبول دارن خیلی وقته بسم الله گفتن؛ شما هم اگه دوست دارین بسمالله! ولی گمون نکن که تنها راه مفید بودن اسلحه رو دوشت انداختن و پابه پای مردای جنگی میون گود مبارزه کردنه؛ این چیزا از دور یه شکل دیگست! تو اراده کن خود خدا راهنمای راهت میشه...
خجالت زده سر به زیر انداختم و به گل های قالی خیره شدم... پر بیراه هم نمی گفت! چه حرف های تندی را با آرامش تحویلم داده بود عزیز... هنوز کلماتش توی سرم رژه می رفت که گفت:
_بیخودی من پیرزن رو فرستادین که خودتون آشپزی کنید، نزدیک اذان مغرب شده و هنوز هیچ بو و عطری ازین خونه بلند نشده!
و تقریبا از آشپزخانه بیرونمان کرد!...
#ادامه_دارد
#الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_پانزدهم 📍 @bahejab_com 🌹
🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_پانزدهم 📍
دستانِ لرزانم کنار رفت و نگاهش کردم. پرسیدم:
_یعنی چی که این همه ی ماجرا نیست؟
_چند روز پیش، پدر شریفه زنگ زد سرکارم و گفت:" آب دستته بذار زمین و زود خودتو برسون خونه ی ما."
جوری صحبت کرد که دنیا روی سرم خراب شد، فکر کردم خدایی نکرده برای شریفه و بچه ی توی شکمش یا محدثه اتفاقی افتاده. مرخصی گرفتم و نفهمیدم خودمو چجوری به نیم ساعت نکشیده رسوندم اونجا.
حاجی دستم رو گرفت و گفت:"آقا میثم امروز صبح پستچی اومده بود اینجا. برای خونه ی حاجی نامه آورده بود. هرچی بهش گفتم فعلا کسی اینجا نیست برادرِ من. اگر نامه ی مهمی دارن بده به من تا بدم به دامادم، پستچی گوش نکرد و خواست امانتداری کنه. نامه رو انداخت تو و رفت"
گفتم: "خدا خیرتون بده، پس قضیه نامه بوده فقط؟"
گفت:"آخه میثم جان، تا جایی که سواد من قد میده اونی که دستش بود یه پاکت نامه ی معمولی نبود! اگه اشتباه نکرده باشم از صلیب سرخ بود پسرم. گفتم لابد مهمه"
سرمه، دیگه نفهمیدم که چجوری کلید خونه ی آقاجون رو از ته جیبم پیدا کردم و انداختم تو قفلِ در. باورت نمیشه، همین که در رو باز کردم و چشمم افتاد به پاکت نامه، مثل موجی ها شدم.
پدر شریفه دولا شد و نامه رو برداشت و بعد شروع کردیم به خوندن...
دستی به صورتش کشید. بی تاب شده بودم. پرسیدم:
_خب؟ چی بود نامه؟ چی نوشته شده بود؟ در مورد پیدا شدن بابا محمدعلی بوده؟ نه؟ یعنی معلوم شده که دقیقا کی بر می گرده؟! پس تو خبر به این مهمی داشتی و چند روزه که روزه ی سکوت گرفتی؟ بیخود نبود شریفه می گفت یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست!
_صبر کن. بله... نامه در مورد داداش محمدعلی بود. اما هنوز تو بهتم که آخه چطور ممکنه، بعد از چند سال! خدایا... قربون بزرگیت برم.
اشک هایم را پس زدم و سعی کردم دلداری اش بدهم:
_چرا گریه میکنی عمو میثم؟ مگه چیز عجیبیه؟ مگه قرار نبوده که بالاخره یه روزی جنازه ی بابام برسه به دستمون؟ باید خوشحال باشیم که بابا داره برمی گرده به وطنش. مگه نه؟
_سرمه! توی اون نامه چیزی از جنازه نوشته نشده بود.
_یعنی چی؟
_یعنی... یعنی داداش مفقود الاثر نبوده اصلا
_خب پس چی بوده؟ چرا درست و حسابی نمیگی تا منِ بدبختم بفهمم چی شده؟
صدای زنگ در که بلند شد دلم می خواست خودم را از شدت حرص و کلافگی بکشم. دست میثم را چنگ زدم و پرسیدم:
_ول کن درُ. تو رو ارواح خاک آقاجون بگو. چی نوشته بود؟
زل زد توی چشمم و گفت:
_نوشته بود داداش محمدعلی تقوی، بابات، زندهست! اسیر بوده سرمه... نوشته بود اسیر بی نام و نشون بوده... می فهمی یعنی چی؟!
دوباره صدای زنگ می آمد. میثم دستم را رها کرد و رفت سمت در. یاد شبی افتادم که سید خبر شهادت آورده بود. مگر امکان داشت؟! بابا زنده بود؟ اسیر بود؟ عزادارش نبودم و عزاداری می کردم تمام این سال ها؟
کاش میثم دستم را ول نکرده بود. سرم می چرخید یا خانه را انداخته بودند توی گردونه؟ قاب عکس بابا انگار داشت تار می شد. لبخندش ولی جان دار تر از همیشه بود. یخ کرده بودم. پاهایم جان نداشت. همه چیز سیاه می شد.
بابا زنده بود!؟ دستم را گذاشتم روی سرم. می خواستم بشینم اما ناگهان شبیه کسی که تیر خلاص خورده باشد نفهمیدم چه شد و محکم خوردم زمین.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕✂️📙✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_پانزدهم 💌
میخواست صحبت کند. باید سبک میشد. وگرنه از تو منفجر میشد. زری خانم پرسید:
_چه قولی؟ نه انگار واقعا یه چیزی شده که فقط خودت خبر داری. حال شوهرت خوبه؟
دقیقا از تنها چیزی که مطمئن بود همین خوب نبودن حال ارشیا بود. انقدر موج منفی برای خودش فرستاده و فکر و خیالهای عجیب و غریب کرده بود که تا خرخره پر شده بود. سرش مثل فرفره رنگیهای کوچک دوران بچگی پیچ و تاب میخورد. چیزی توی معدهاش میجوشید و حجمی از غذای نخورده را انگار مدام بالا و پایین میفرستاد. بوی غذایی که روی گاز بود و توی فضای نقلی آشپزخانه میپیچید هم تمام سرش را پر کرده بود. از هزار طرف تحت فشار بود بدون هیچ آرامبخشی. هرچند دلش نمیخواست اما یکدفعه مجبور شد سمت دستشویی بدود و یک دل ناسیر بالا بیاورد.
کاش میتوانست بلاتکلیفی و غمهای تلنبار شدهی سر دلش را عق بزند. فقط همین حال و روز جدید را کم داشت. صورتش را که شست، خودش هم از دیدن چهرهی رنجورش توی آینه وحشت کرد. به این فکر کرد که چه فامیلی خوبی دارد. رنجبر... همهی رنجها سهم او بود و بس. در را که باز کرد زری خانم لیوان به دست ایستاده بود. خوشبحال ترانه که لااقل مادر دومی داشت.
_بیا عزیزم یه قلوپ ازین شربت بخور حالت رو جا میاره.
با تمام ناتوانی لیوان را گرفت. زیرلب تشکر کرد و همانطور ایستاده، شیرینیاش را کمی مزه کرد.
_چرا نمیشینی دخترم؟
گوشهی شالش را روی صورت خیسش کشید و نالید:
_همه عمرم نشستم که حالا زندگیم فلج شده. دلم میخواد یه وقتایی انقدر وایسم تا بهم ثابت شه هنوز زندهام.
کنار پنجره ایستاد و نگاهش گره خورد به دسته عزاداری. انگار کوبش طبلها درست به قلب او وصل بود. خدایا باید خوشحال میبود یا ناراحت؟ دوباره هوس نذری کرده بود. قطره اشک سمجی از گوشه چشمش رد شد و روی دستش افتاد.
انقدر گریه کرده و جیغ کشیده بود که همه کلافه شده بودند. به قول خانمجان به زمین و زمان بند نبود. حتی دفتردار بچه را چپ چپ نگاه میکرد.
ارشیا عصبی شده بود و این از فک منقبض شده و پای راستش که روی سنگ مرمرها ضرب گرفته بود معلوم بود. فریبا هرچه بیشتر برای آرام کردنش سعی میکرد کمتر موفق میشد. ریحانه معنی اینهمه نگاه رد و بدل شده را نمیفهمید. خب هر بچهای گریه میکرد. حتی سر سفره عقد!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3