eitaa logo
هوای حوا
207 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
253 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_پنجاه_چهارم...👇 @bahejab_com 🌹
📍📚📍📚📍📚📍 📚 📍 تمام مسیر برگشت سید چنان توی فکر بود که یکی دوبار نزدیک بود تصادف کنیم! این را حتی آقاجان هم فهمیده بود که حالش رو به راه نیست. چون مدام می پرسید "خوبی آقا سید؟... چیزی شده پسرم؟... خوابت نمیاد باباجون؟..." و من از عذاب وجدان داشتم می مردم. چرا که انگار من حالش را خراب کرده بودم! و البته اینجوری بیشتر مطمئن شده بودم که کاسه ای زیر نیم کاسه هست وگرنه دلیلی نداشت یکهو انقدر حالش بد بشود. شریفه وسط کوچه دو دستی گردنم را چسبیده بود و داشت خفه ام می کرد. مثل ابر بهار اشک می ریخت و سرمه سرمه می کرد. طوری که آخر من حریفش نشدم و با تشر مادرش راضی شد کمی فاصله بگیرد تا نفس بکشم! عزیز هم دست کمی از او نداشت. با دیدنم پاهایش سست شد و جلوی در حیاط نشست. یعنی انقدر داغان شده بودم؟ بغلش کردم و مطمئنش کردم که خوبم _نترس عزیز جونم. نترس مامان بزرگ مهربونم... من حالم خوبه خوبه فقط دستم یکم گفته آخ! تازه بادمجون بم که آفت نداره... صورتم را بوسه باران کرد و گفت: _تو دسته گل منی مادر... یادگار محمدعلی م؛ اگه یه تار مو از سرت کم می شد من چه خاکی به سرم می ریختم هان؟ جونم به جون تو وصله دختر... بعد میگی بادمجون و آفت؟ _الهی فدات بشم... بیخود گفتم. حالا که سالمم راستی چشمت روشن عزیز؛ پسر ته تغاریت رو صحیح و سلامت آوردیم _دلت روشن... خدا رو هزار مرتبه شکر چند دقیقه بعد از این که نشستیم و چای تازه دم خوردیم سید؛ عزیز را برای ملاقات میثم همراه خودش برد. تکیه دادم به پشتی و تمام این چند روز را با خودم مرور کردم. انگار خواب دیده بودم! _آهای خواهر رزمنده... خوابیدی؟ نگاهش کردم. زیر چشمش گود افتاده و صورتش نسبت به همیشه لاغرتر شده بود. حتما از بس یواشکی برای میثم حرص خورده و گریه کرده بود. دستش را گرفتم و گفتم: _چقد دلم برات تنگ شده بود شریفه _منم همینطور... بخدا اگه یه روزی دیرتر اومده بودی دق می کردم _قسم نخور. حالا که قبل از دق مرگ شدنت خودمو رسوندم با گوشه ی روسری اشکش را پاک و گفت: _شانس آوردی وگرنه تیکه بزرگت گوشِت بود! _ولی شریفه... _جانم _می دونی؟ این یه سفر دو سه روزه ی معمولی نبود... _پس چی بود؟ _خیلی حرفا دارم که برات بزنم... از چیزایی که دیدم تعریف کنم. زدم زیر گریه و گفتم: _من شهید دیدم شریفه... شهیدِ تیر خورده... خانواده داشت. بالای سرش عزاداری می کردن. جوون بود! سنی نداشت اصلا... باورت میشه؟ من مجروح دیدم شریفه... از نزدیک... بوی خون و الکل و خاک هنوز توی دماغمه... من صدای ناله ی رزمنده های زخمی رو نمی تونم فراموش کنم... تو سرم می پیچه. صدای لالایی غمناکِ زن های جنوبی برای بچه های یتیم شدشون... برای بچه های آواره شدشون... من خونه های خراب شده رو دیدم شریفه... نه یکی؛ نه دوتا... به قدر یه شهر! _الهی بمیرم برای دلت _برای دل من؟ منی که صحیح و سالم برگشتم توی شهرم، توی خونه م؛ کنار شماها و خانوادم؟ نه شریفه جان. باید بری ببینی تا بفهمی چی میگم. ما خوبیم! ما اینجا امنیت داریم... فقط یه وقتی یه آژیر قرمز می زنن و بعدشم تازه پناهگاهی هست که توش پناه بگیریم. اما اونا چی؟ اصلا وقتی می رفتی توی بیمارستان غم خودت رو یادت می رفت. من وقتی می رفتم فکر می کردم میثم اونجا وضعیتش از همه بدتره... ولی همین که پا گذاشتم تو سالن اورژانس اصلا یادم رفت برای چی و کی اومدم. نمی خوام شعار بدم! ولی تازه می فهمم چرا بابا محمدعلی و آقا سید و حاج رسول و هزارتای دیگه مثل میثم تفنگ به دست شدن و بسیج شدن که بجنگن و با کی دارن می جنگن! اگه نبودن بدبخت می شدیم شریفه... الان دشمن تو شهر من و تو هم بود. شایدم... شایدم تو خونمون... ... @bahejab_com 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 ریحانه شکوه‌تر از همیشه، با بهت پرسید: _یعنی... تو نوه‌ی... باورم نمی‌شه! اصلا امکان نداره آخه. _حق داری که باور نکنی. خودمم غافلگیر شدم از دیدن بی‌بی بعد این‌همه سال. _بگو سی سال مادر _مه‌لقا هیچ‌وقت نذاشت که راه بابا این طرفا بیفته. آخرین بارم که اومد، برای مراسم عمو بود و در واقع اولین‌بار بود که من اینجا رو می‌دیدم. _نمی‌تونم نفرینش کنم یا پیش خدا بدش رو بخوام؛ اما از دار دنیا دوتا پسر داشتم. علیرضا که شهید شد، نمی‌دونم چه صیغه‌ای بود که محمدرضا هم رفت و دیگه پیداش نشد. لابد برای زنش کسر شان داشت که بگه شوهرم خانواده شهیده و ال و بل... حتی شنفتم که می‌خواد اسمش رو هم عوض کنه و بشه همرنگ جماعتی که خونواده زنش می‌پسندید. این بچه رو سر جمع، ده‌بار نذاشت که ما ببینیم... فقط قیافه و جوونی و جنم شوهرش رو می‌خواست، نه اصالت و خانواده و این چیزا رو. آقا علی، بابابزرگ ارشیا رو میگم، تا وقتی که سرش رو گذاشت زمین و مرد، داغ بچه‌هاش به دلش بود. خدا بیامرز اگه دوماداش نبودن که بی‌کس بود و هیشکی نبود جمعش کنه. دستش از قبر بیرونه واسه خاطر اولادش. _خدا رحمت کنه باباعلی رو. یادمه روزی که خبر فوتش رو دادن، من و مامان و اردلان ایران بودیم و بابا لندن. رفته بود برای تجارت. مامان نذاشت که باخبرش کنیم، گفت از کارش میفته. بی‌بی اشک صورتش را با دست‌های چروک خورده‌اش پاک کرد. انگشتر فیروزه‌ی آبی رنگی که توی انگشت وسطش بود را دیروز ریحانه ندیده بود. قشنگ بود و احتمالا قدیمی. _خدا از سر تقصیرات همه بگذره. حالا محمدرضای بی‌وفام چطوره مادر؟ _خوبه... می گذرونه. _چهار ستون بدنش سلامته؟ خدا رو شاهد می‌گیرم همیشه دعا کردم هرجا هست دلش خوش باشه. _اون که خوب و سالمه. از شما و دل دریایی‌تونم جز این انتظار نمی‌رفت که براش دعای خیر کنید‌. _خودت چطور شدی مادر با این دست و پای بسته؟ ریحانه نشسته بود و ماجراهای عجیبی که می‌شنید را بهم وصله و پینه می‌کرد. عمق نامردی مه‌لقا را درک نمی‌کرد. در واقع با این اوصافی که می‌شنید برای او باز هم مادرشوهر منصفی بود! ... 📨 🦋 @yek_hesse_khob 🆔