هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_چهاردهم...👇 @bahejab_com 🌹
📍📚📍📚📍📚📍
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_چهاردهم 📍
بلاخره همراه با عزیز؛ شریفه و مادرش راهی خانه ی حاج رسول شدیم. هرچند آن ها بارها شام و یا برای شب نشین پیش ما آمده بودند اما من دفعه ی اولی بود که به منزلشان می رفتم. چند کوچه بیشتر فاصله نداشتیم.
روی پله های مرمر پر بود از کفش های جفت شده ی زنانه... شریفه روسریش را مرتب کرد و با استرس گفت:
_وای انگار کل خانمای محل اینجان! خیلی شلوغه مامان!!
_خب باشه؛ ما هم میریم یه گوشه می شینیم
_آخه مامان من روم نمیشه وسط مجلس بریم تو...
_شما دنبال من بیا تو خوبه؟
عزیز خنده ی قشنگی کرد و همان طور که کفش های طبی اش را جفت می کرد گفت:
_بمیرم که توام چقدر خجالتی ای شریفه جان!
_قربون دهنت حاج خانوم... این دختر هیچیش به من نرفته بخدا
_خدا سایه ی آقاش رو بالا سرتون نگهداره... بریم تو زشته بیشتر ازین دست دست کردن!
در تمام این یکی دو دقیقه آنقدر شریفه چیش و ویش کرد که تقریبا از دستش کلافه شده بودم! دعای توسل می خواندند که وارد شدیم؛ با سلام آرام عزیز همسر حاج رسول به رسم مهمان نوازی سریع از جایش بلند شد و با صدایی رسا گفت:
_قربون قدمتون حاج خانوم... خیلی خوش اومدین
و بعد سیل احوالپرسی بود که به سمت مان روانه شد و البته تسلیت گفتن هایی که تن من را می لرزاند... این روزها انگار همه ی عالم و آدم می خواستند دست به دست هم دهند تا من این اتفاق تلخ را باور کنم!
توی حال و هوای خودم بودم که شریفه با آرنج به پهلویم زد و گفت:
_سرمه... سرمه
_هان؟
_گفتی پسر حاج رسول هنوز مجرده؟!
با تعجب روبرگرداندم سمتش و پرسیدم:
_چی؟
_میگم یه پسر داشتن دیگه نه؟
_نمی دونم
_گیجی ها! خب یکم فکر کن
برای چند لحظه فراموشی گرفته بودم...
_آهااان آره یادم اومد؛ آقا سینا
_همونه پس
_چطور؟ چیزی شده مگه؟
_این احترام خانوم چشم ما رو درآورد از بس به بغل دستیش نشونمون داد
خواستم زیرچشمی نگاه کنم که تند گفت:
_عه نگاه نکن... نگاه نکن! الان می فهمن که بو بردیم اونوقت رسوا میشیم...
_خب حالا تو که بدتر داری شلوغ می کنی
_از بس تو ناشیانه رفتار می کنی!!
_آخه تو اومدی اینجا دعا بخونی و دعا کنی یا مردم رو مخفیانه دید بزنی شریفه؟
_والا من که اومدم واسه دعا؛ ولی اینام پسر دم بخت دارن لابد بنده خداها... حالا مگه بده بخت دو تا جوون هم تو این روضه ها باز بشه؟!
هم خنده ام گرفته بود و هم از دستش حرص می خوردم، خودش که گوشه ی چادرش را گرفته بود جلوی دهانش و ریز ریز می خندید. آخر سر هم با تشر مادرش ساکت شد! اما فقط من می دانستم از الان تا بعد، توی سرش چه خبرها که نیست...
موقع خداحافظی احترام خانوم دست عزیز را گرفت و گفت:
_قدم رنجه کردین حاج خانوم؛ وظیفه ی ما بود تو این چند روز مزاحمتون بشیم ولی خدا شاهده که...
_قسم نخور احترام جان
_چشم، ببخشید... ولی حاجی نبود! حالا دیشب اومده
_بسلامتی چشمت روشن باشه
_دلتون روشن؛ اگر اجازه بدین فردا غروب با حاجی و بچه ها برای عرض احوالپرسی خدمتتون برسیم
_حتما ایشالا... ما که این حرفا رو نداریم قربونت برم؛ ولی شام بیاین که بیشتر دور هم باشیم
_زحمت نمی دیم
_زحمتی نیست، به هوای یه لقمه شام کنار همیم
_آخه...
_نترس یه نون و پنیری هست که گشنه نمونیم، شام بیاین با بچه ها جای دوری نمیره
_دست شما درد نکنه، نمک پرورده ایم
_زنده باشی، سلام برسون... با اجازه
نفسم را کلافه بیرون فرستادم و با اخم به شریفه گفتم:
_دیدی؟ فردا شب مهمون دار شدیم
_تنبل تو که دست به سیاه سفید نمی زنی؛ همش عزیز بیچاره باید بشوره و بپزه
_بیا بریم حسود
_ببین، میگم می خوای منم بیام کمک؟ بخاطر اینکه تو حال و حوصله ی پذیرایی نداری میگم
_بدم نیست... اینجوری منم تنها نیستم
_آخ جون بازم مهمونی!!
به شریفه چیزی نگفتم اما حس خوبی به این مهمانی نداشتم بی هیچ دلیلی! مخصوصا با رفتاری که شریفه از احترام خانوم توی مجلس دیده بود برایم تعجب آور بود که اگر شریفه را برای پسرشان پسندیده اند، چرا موقع رفتن، بیشتر از مادر شریفه به ما گیر داده بودند؟!
#ادامه_دارد
#الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_چهاردهم 📍 @bahejab_com 🌹
🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_چهاردهم 📍
بدون این که نگاه خیره اش را از چشمانم بردارد و شربت را از دستم بگیرد، گفت:
_سرمه. قسم بخور که دهن لقی نمی کنی و هر چیزی که الان بهت میگم فقط بین خودمون می مونه. جون عزیز رو قسم بخور
دستم را آوردم پایین و لیوان را گذاشتم روی فرش. نگران تر شده بودم. گفتم:
_داری هی دلواپسم می کنی ها میثم. انگار دارن تو دلم رخت می شورن. آخه تو که می دونی من دهنم قرصه و وقتی نباید حرفی رو بزنم، لام تا کام کلامی نمیگم
دستم را کوبیدم روی دهانم و ادامه دادم:
_اوم... اوم... بفرما! من اصلا خفه میشم تا شما خیالت راحت باشه. خوبه؟ راضی میشی اینجوری؟
دستش را فرو کرد لای موهایش و بلند شد. کاش می دانستم چه می خواهد بگوید و کمکش می کردم. دلم می سوخت از این همه عذابی که می کشید و باری که انگار فقط و فقط روی شانه های مردانه ی خودش باید می بود و بس.
دستانش را در هم گره می زد و دوباره باز می کرد. جلوی قاب عکس بابا که ایستاد دلم هری ریخت پایین. چقدر دلتنگش بودم. چقدر من و عزیز روزهای دوری اش را شمرده بودیم. من هفته ها و ماه ها و سال ها را خط کشیده بودم و عزیز هر یک روز را تسبیح انداخته بود.
اشکم را پاک کردم و گفتم:
_میثم جان، عمو... بخدا حاج رسول خبر شهادت و مفقودالاثر شدن بابا رو انقدر دور سرش نچرخوند که تو داری منو چرخ میدی! دیگه هر خبری داری که بدتر از اون نیست. بگو قربونت برم. بگو...
شانه اش که لرزید و تکان خورد، بغض من هم ترکید. حالا دوتایی ایستاده بودیم روبه روی عکس حاج محمدعلی و گریه می کردیم. با آستین اشک هایم را پاک کردم و گفتم:
_پس... پس از بابا خبری شده آره؟
آه بلندی کشید و با چفیه ای که همیشه کنار آینه ی عقدشان بود صورتش را پاک کرد و جوابم را داد:
_نمی خوام بیخودی امیدوار بشی و بعد خدایی نکرده یهو همه ی امیدت به باد بره... ولی اگه صبور باشی میگم
_هستم عمو جان! صبورم... از بابا محمدعلی چی باید بشنوم؟
_شاید... شاید! به همین زودی ها برگرده.
_یا فاطمهی زهرا...
ضربان قلبم شدت گرفته بود. خوشحال بودم یا ناراحت؟ با آمدن پیکر مطهرش عزادار می شدم یا باید برگشتنش را جشن می گرفتم؟ عزیز را بگو. چه حالی میشد اگر می فهمید چشم انتظاری به پایان رسیده. آخ... آقاجان. الهی بمیرم برای دستت که از خاک بیرون ماند و چشمی که بعد از مرگت هم باز مانده بود! چند قدم عقب رفتم و تکیه دادم به دیوار.
دست هایم را روی صورتم گذاشتم و گفتم:
_خدایا شکرت... شکر... شکر
صدای میثم را شنیدم:
_اما این همه ی ماجرا نیست.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕✂️📙✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_چهاردهم 💌
پشت میز آشپزخانه نشسته بود. لیوان چای در دستش بود و بدون اینکه لب بزند هرازچندگاهی آه میکشید. احساس میکرد جغد شومی روی زندگیش سایه انداخته و شنیدن خبرهای بد همینطور ادامه دارد. چقدر ارشیا امروز ناراحت شده و چقدر خودش از دست رادمنش کفری بود. دلش میخواست زنگ بزند و تا میتواند بد و بیراه بگوید بخاطر رازداریش؛ اما میترسید با هر حرکت جدیدی آتشفشان درونی و نیمه فعال همسرش را روشنتر بکند.
_چیزی شده دخترم؟ خیلی ساکتی.
از حضور زری خانم معذب بود ولی چون طبقه پایین را رنگ میکردند چند روزی مهمان خانهی پسرش شده بود گویا. هرچند او هم بیخبر و سرزده آمده بود پیش ترانه. خانهی خودش و تنهایی را ترجیح میداد. مخصوصا حالا که خواهرش اینجا هم نبود.
_نه حاج خانم، چیزی نشده
سعی کرد لبخند تصنعی هم بزند اما لبهایش کش نمیآمدند. دستش هنوز هم میلرزید. زری خانم چشم ریز کرد و با دلسوزی گفت:
_رنگ به رو نداری، چیزی میخوری بیارم؟
_نه. زحمت نکشید. ممنونم چیزی نمیخورم.
_خلاصه که منم مثل مادرت. تعارف نکنی عزیزم.
با یادآوری خانمجان و نبودش غصهی عالم تلنبار شد روی قلبش. دوباره اشک به چشمش نشست. هیچ چیز از دید مادرها دور نمیماند انگار. گفت:
_یه وقتایی از همیشه بیشتر نبود خانمجان رو حس میکنم. انگار بعضی دردا و صحبتا فقط مادر دختریه
زری خانم لبخند زد. مهربان بود. دستش را گرفت و گفت:
_حق داری. خدا رحمتش کنه، زن نازنینی بود، اما تا بوده همین بوده. دو دقیقه از این غذا غافل بشم ته گرفته. تازگیا حواس پرت شدم. نگاه به قیافهی زهوار در رفته ی این قابلمه نکن مادر. من جونم به همین دیگچههای مسی و قدیمیه. هرچی هم بگن تفلون اِله و بله و خوبه، بازم قبولشون ندارم که ندارم.
هنوز داشت صحبت میکرد که ناغافل در مسی از دستش سر خورد و با سر و صدا پرت شد روی سرامیکهای دو رنگ آشپزخانه...
همه جای آشپزخانه را بخار گرفته بود. رشتههای نیمپخت ماکارانی دور تا دور گاز و روی زمین و سینک پخش شده بودند. و او درست وسط آشپزخانه ایستاده بود و مثل بیدهای باد زده میلرزید. نگاهش خورد به دست گره شدهی ارشیا که حالا سرخ بود و خیس. هول شد و همین که خواست قدمی بردارد ارشیا تقریبا نعره زد:
_میشه برای من دل نسوزونی؟ دستم چیزیش نمیشه اما اونی که داره آتیش میگیره وجودمه.
فقط چند روز از زندگی مشترکشان گذشته بود و هنوز آن چنان با خلقیات خاص همسرش آشنا نبود! با اینکه همچنان توی شوک حمله ناگهانی ارشیا به قابلمه ماکارانی روی گاز بود اما سعی کرد به خودش مسلط باشد.
_نمیخوای بگی چی شده؟
_یعنی خودت نمیدونی؟
_آروم باش تو رو خدا. اصلا هر اتفاقی هم که افتاده باشه باهم حرف میزنیم. بیا رو دستت آب خنک بگیر تا...
_همش تظاهر و تظاهر. اه. بسه بابا.
_چه تظاهری؟ من نباید بدونم به جرم کدوم گناه نکرده اینجوری باید تن و جونم بلرزه؟
_ده بار، ده بار زنگ زدم به خونه و جواب ندادی...
_همین؟ خب خونه نبودم.
_دقیقا این که کدوم گوری بودی برام مهمه.
داشت آشفته میشد ولی میخواست درکش کند.
با صدای زری خانم به زمان حال برگشت:
_ببخش دخترم ترسیدی؟ پیری و هزار دردسر. دستم قوت نگه داشتن یه در رو هم نداره.
چشمهای به اشک نشستهاش را بالا آورد و ناخواسته گفت:
_حق داره. ارشیا حق داره. من بهش قول داده بودم.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3