هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_چهل_هشتم...👇 @bahejab_com 🌹
📍📚📍📚📍📚📍
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_چهل_هشتم 📍
خوشحال بودم که مردها در یک اتاق خوابیده اند و من و معصومه خانم هم قرار بود توی همان اتاق پذیرایی نزدیک چراغ والوری که صدای آرام جوشیدن آبِ کتری اش قطع نمی شد بخوابیم. اینطوری خوبتر بود!
مثل همیشه کشمش ها برایم اولویت داشتند! هیچ وقت آنقدر ها نخودچی دوست نداشتم. خندید و گفت:
_نخود و کشمش باهم خوشمزن... تنهایی که فایده نداره
از تیزهوشی اش خجالت کشیدم و پرسیدم:
_خودتون مشهد بودین؟
_آره؛ همین دو هفته پیش رفته بودیم چند روزی زیارت
_قبول باشه
_ان شاالله... هعی... قربون آقا برم. همچین یهویی طلبید که حتی اسماعیلم نتونست نه بیاره! آخه می دونی؛ اصلا اسم امام رضا که میادا لال میشه دور از جونش. زبونش به نمیام و نمی تونم و باید برگردم خط نمی چرخه... البته خب نذرم داشتیم!
با شرم سرش را زیر انداخت و چادر سفیدی که حالا دور کمرش افتاده بود را جابجا کرد... چیزی نفهمیدم! گفت:
_حاجت روام کرده...
_خداروشکر
_بعد از یه عمر... هفت سال! هفت سال تموم تو گرمای تابستون و سرمای زمستان، رفتم پای پنجره فولاد اشک ریختم و زجه زدم که خود آقا عنایتی بکنه تا زندگیم از چنگم نره...
قطره اشکی که روی گونه اش سر خورد را با کف دست پاک کرد و ادامه داد:
_چمی دونی چی کشیدم و دم نزدم!...
انگار هوس کرده بود حالا که گوش شنوایی پیدا شده درددل کند!
_هنوز یه سال از عروسیمون نگذشته بود که فهمیدیم بچم نمی شه! خوش ترین روزای زندگی به کامم زهر شده بود. زنعموم... همون مادرشوهرم؛ انگار آرزو داشت همچین خبری رو بشنوه! از همون روزی که بو برد از قضیه، نذاشت یه لیوان آب خوش از گلوم پایین بره... هی رفت و اومد و تو گوش اسماعیل اسم دخترای روستای پدریشو گفت! به بهونه ی اینکه اسماعیل تک پسره و باید شجره نامشون رو ادامه بده... آخ که چقدر لرزوند دل منِ بدبختو...
کمی مکث کرد و بعد ناگهان دستش را توی هوا تکان داد و با بغض گفت:
_اصلا ولش کن. چرا حال تو رو خراب کنم آخر شبی؛ مثلا اومدی استراحت کنی
دست روی شانه اش گذاشتم و با مهربانی گفتم:
_این چه حرفیه؟ اگه آرومت می کنه بگو... من سراپا گوشم... بگو معصومه جان
با انگشت نخود و کشمش های توی پیاله را جابجا کرد و گفت:
_خیلی بدبختی کشیدم... خیلی! خون دل خوردم. اسماعیل جلدِ خودم بود که وسوسه نشد به تجدید فراش! وگرنه معلوم نبود منِ یتیم شده چه بلاهایی سرم نمی اومد. خلاصه کنم... اسماعیل که دید از یه جایی به بعد پای مادرش درست روی گلوی زندگیمون گیر کرده و داره خفمون می کنه بی اونکه خدایی نکرده بهشون بی احترامی کنه بهونه ی کار و ماموریتش رو کرد و گفت باید جمع کنیم بریم شیراز! خب منم که راستش از خدا خواسته بودم. غریبی توی شهرِ دیگه رو ترجیح دادم به اتفاقای شوم بعدی! این شد که اسبابمون رو جمع کردیم و رفتیم شیراز
_خب؟
نگاهی به عکس بدون قاب بالای سرش انداخت... تصویر حرم امام رضا بود. ناخوداگاه زیرلب سلام دادم. ادامه داد:
_یه شب اسماعیل خواب دید که رفتیم مشهد. با یه بچه تو بغلمون... بهش گفتم یه روزی خوابت تعبیر میشه! ولی حالا بیا بریم زیارت پابوس آقا و استخونی سبک کنیم... به خودمون که اومدیم دیدیم شیش هفت سالی گذشته و ما هرسال طبق یه قرار نگفته چند روزی رو مهمون حرم امام رئوف بودیم... بار آخری که رفتیم؛ همین چند روز پیشُ میگم. دیگه ناامید شده بودم.
چانه اش لرزید... دوباره خیره به عکس شد و کلمات بعدی را از دهانش سُر داد بیرون:
_نشسته بودم تو حیاط حرم سر سجاده و مثل ابر بهار اشک می ریختم... باورم نمی شد که هنوز خواب اسماعیل تعبیر نشده! گلایه می کردم از امام رضا... دیگه چندسال باید صبر می کردم و دوا درمون می کردم آخه؟ تازگیا دلم برای شوهرمم کباب بود. فقط یه خونه ی سوت و کور داشت... حتی بخاطر من از شهر و دیار و خانوادش دل کنده بود ولی هنوزم...
همینجوری گریه می کردم که یه زن سن و سال داری که کنارم نشسته بود گفت:"دخترجون هلاک شدی آخه! دو دقیقه بذار سر آقام خلوت شه بلکه یه نگاهی به مام بندازه"
با پر چادر صورتم رو پاک کردم. خرمایی که به سمتم دراز کرده بود رو گرفتم و تشکری کردم. خندید و گفت:"چشمات برق می زنه! چند ماهته؟"
گیج نگاهش کردم که دوباره گفت:"زن حامله خوب نیست رو زمین سرد بشینه... پاشو برو تو حرم که گرم تره... یه وقت میچایی؛ به بچت رحم کن مادر!" مثل دیوونه ها با تعجب نگاش کردم و پرسیدم:"بچه؟! حاج خانوم من اگه اجاقم کور نبود که انقدر زار نمی زدم!"
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید❌
@bahejab_com 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_چهل_هشتم 💌
ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود پرسید:
_زری خانم؟
_اوهوم. پریشب تا صبح رادمنش اینجا بود تا تنها نباشم اما دیروز سرش خیلی شلوغ بود و نتونست بیاد. حالم خوش نبود که یه شماره ناشناس افتاد روی گوشیم. میدونی که به امید پیدا شدن یه خبر از افخم چشم انتظارم مدام. جواب دادم. اول نشناختم تا اینکه خودشو کامل معرفی کرد. گفت یه حرفهایی داره که باید بشنوم و خب... شنیدم.
قلب ریحانه از استرس هزاربار در ثانیه میتپید انگار. به این فکر میکرد که زری خانم راز حامله بودنش را هم فاش کرده یا نه؟ اما نه... اگر گفته بود که حالا برخورد و رفتار ارشیا اینطور با ملایمت نبود و متفاوتتر از همیشه. نفسش را حبس کرد و پرسید:
_چه حرفی؟
_هیچی، توصیههای مادرانه که تا قبل از این حوصلهی شنیدش رو نداشتم.
هنوز هم شک داشت و باید انقدر کنجاوی میکرد تا به نتیجه میرسید:
_مثلا؟
_نصیحت، اینکه حیفه یه زندگی بخاطر غفلتها خراب بشه و زن و شوهر باید رو در رو باهم حرف بزنند و از این صحبتا، اینم گفت که تو بیخبری از تماسش.
حالا خیالش راحتتر شده بود و نفس گوله شده توی گلویش را فرستاد بیرون. ارشیا به چشمانش نگاه کرد و بعد از چند ثانیه با مهر گفت:
_ریحانه. درسته که الان وضعیتم از هر نظر داغونه اما من مرد گوشهنشینی و بیکار موندن نیستم. اگه بهم... بهم اطمینان بدی که هستی... همیشه هستی! بهت قول میدم حتی میشه که از نو بسازیم.
چطور ریحانه باید باور میکرد که خدا همهی دعاهایش را بلاخره شنیده و این کسی که در نهایت صبوری منتظر بود تا تاییدش کند و با مهربانی خیرهاش شده بود، همان مرد اخمو و خشنی است که حتی محبت کردن را فراموش کرده بود. او که گاهی حتی چند روز هم میشد سکوتش ادامه پیدا کند.
این ورشکست شدن و قهر چند روزهی اخیر انگار اوج اتفاقات مهم زندگی مشترکشان شده بود... اولش خیلی بد و غیر قابل هضم بود اما حالا مطمئن بود که این شکست، چشمهای هردو را به زندگی بازتر میکند. چه حکمتها که نداشت کار خدا. به بهتر شدن نزدیک میشدند.
چه اهمیتی داشت روزهایی که رفته بود وقتی حالا کنار همسرش نشسته و با موج جدیدی از دوست داشتنش مواجه شده بود که برایش تازگی داشت. هرچند دلش هنوز آشوب بود بخاطر بچهای که به زندگیشان سرک کشیده بود اما هردو را دوست داشت و باید برای نگه داشتنشان با آسمان و زمین میجنگید. لبخند دنداننمایی زد و زیر لب گفت:
_معلومه که کنارت هستم، تا همیشه. حتی اگر اوضاع بهتر نشه هم باهم شروع میکنیم نه؟
ارشیا هم خندید. چقدر دلتنگ این چهرهی خسته بود. حواسش جمع خرده نانهایی شد که هنوز توی دستش مانده و حالا خیس از عرق شده بودند. شاید بهتر بود برای شام اقدام میکرد. بلند شد و گفت:
_برم یه چیزی بذارم برای شام.
ارشیا اما دستش را گرفت و گفت:
_بیا بشین لازم نکرده هنوز نیومده دوباره بچپی تو اون آشپزخونه. زنگ می زنیم یه چیزی بیارن... مهمون شما.
و چشمکی حوالهاش کرد، هردو خندیدند. ریحانه سرش را روی بازوی او گذاشت و به این فکر کرد که دنجتر از این خانه و امنیت آغوش همسرش سراغ ندارد...
توی آشپزخانه نشسته بود و مواد الویه را مخلوط میکرد. سرگیجه داشت و حالت تهوع. شاید بخاطر فکر و خیال زیادی بود که از ترس فهمیدن ارشیا داشت. چطور باید این معجزه را برایش توضیح میداد؟
_چیکار میکنی؟
وسط آشپزخانه ایستاده بود، بلند شد و صندلی را برایش بیرون کشید.
_بیا بشین، مواظب پات باش. کی باید گچش رو باز کنی؟
_همین روزا، این چیه؟ الویهست؟
_آره
_چرا انقدر زیاد؟
_نذریه... میخوام ببرم امامزاده
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔