هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_چهل_یکم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_چهل_یکم 📍
دلم می خواست در مورد چیزهایی که توی حیاط خانه دیده بود برایش توضیح بدهم... از انگشتر زورکی پیشکش احترام خانوم تا تفکرات دوست نداشتنی سینا و داستان خواستگاری یکهویی و ناغافلشان... اما زبانم به گفتن نمی چرخید.
شاید چون دلیلی برای توضیحات نبود اصلا! او که نسبتی با من نداشت... تابحال هم اگر دوبار سوار ماشینش شده بودم بیخودی نبود و هردفعه دلیل محکمی داشتم!
آهی کشیدم و تسبیحم را از دور مچ دستم باز کردم تا ذکر بگویم و آرام شوم.
_کتابا به دردتون خورد؟
متعجب سرم را بلند کردم؛ نگاهش به جاده ی خاکی روبه رو بود... تک سرفه ای کردم و گفتم:
_راستی... بله! اتفاقا می خواستم بخاطرشون ازتون تشکر کنم... خیلی لطف کردین
دنده را عوض کرد و جواب داد:
_خواهش می کنم... دیدم بلا استفاده موندن گوشه ی خونه و خاک می خورن؛ گفتم شاید به درد شما بخوره
_خدا خیرتون بده؛، چندتاییش رو دوره کردم
_یعنی قصد دارین کنکور شرکت کنید؟
_ایشالا اگه خدا بخواد
نگفتم که هنوز تکلیفم معلوم نیست! که می خواهند پای سفره ی عقد با سینا بنشانندم و جواب بله بگیرند... که سینا از آن مردهای متعصب و به خیال خودش روشن فکریست که علاقه ای به تحصیل همسر آینده اش ندارد! نگفتم و سکوت کردم و او پاسخ داد:
_ان شاالله... هر پیش آمدی هست خیر باشه
_بله...
و تمام مکالمه ای که داشتیم همینقدر بود! با توجه به اوضاع نابسامان بعضی از جاده ها حوالی ظهر بود که بلاخره رسیدیم. دل توی دلم نبود تا رسیدن به میثم. شهری که می دیدم با تهران زمین تا آسمان فرق داشت!
با دیدن بعضی از مغازه ها و خانه های تخریب شده، ماشین های نیم سوخته و در و دیوار های آجری که بعضی هاشان تا نیمه فرو ریخته بود... تازه داشت باورم می شد که اینجا یک شهر جنگ زده بود!
سید روبه روی ساختمان نسبتا بزرگ و قدیمی نگه داشت و پیاده شدیم.
نماز صبح را در یکی از مسجدهای بین راهی خوانده بودیم و بعد از آن تابحال تکان نخورده بودم؛ پاهایم کمی خواب رفته بود و خستگی به جانم افتاده بود؛ کمی از سید و آقاجان عقب افتادم.
اینجا از آرامش خبری نبود! با بهت به اطرافم نگاه می کردم. صدای آژیر مدام آمبولانس ها؛ گریه و جیغ بچه ها می آمد.
ناله و شیون بعضی از زنان که چادرهای عربی به سر داشتند و دور چیزی حلقه زده بودند توجهم را جلب کرد و ناخواسته به آن سمت کشیده شدم.
برانکاردی روی زمین بود و جوانی بلند قد با چشم های بسته و صورتی خونی روی آن با آرامش خوابیده بود. سرش باندپیچی شده بود و گوشه و اطراف ملحفه ی سفیدی که تا شانه های پسر جوان کشیده شده بود لکه های خونی دیده می شد.
زن ها هنوز داشتند به سر و صورتشان می زدند و با لهجه چیزی می خواندند. دوتا پرستار مرد با روپوش های بلند آمدند میان جمع؛ یکیشان ملحفه ی سفید را روی صورت پسر جوان کشید و گفت:
_مبارکش باشه...
باور نمی کردم! یعنی شهید شده بود؟! پاهایم چسبیده بود به زمین و توان حرکت نداشتم... قبلا دست و پای زخمی بابا و میثم را از نزدیک دیده بودم... البته که آنقدرها نترسیده بودم اما خب هیچ وقت یک شهید را از این فاصله و این همه نزدیک ندیده بودم!
هنوز لبخند روی چهره اش بود! چشمه ی اشکم جوشید... تازه فهمیدم زن های جنوبی زبان گرفته بودند به عزاداری...
دستی دراز شد و کسی دستمالی سمتم گرفت. سید بود...
_اینجوری عزم اومدن کردین؟! اینجا کم از این صحنه ها نیست برای دیدن... باید تحمل کرد.
دستمال را گرفتم و با چشم هایی پر از اشک و در حالی که به سختی هق هقم را کنترلم می کردم دنبالش راه افتادم.
حتی لحظه ای صورت گلگون پسر از ذهنم دور نمی شد. سالن بیمارستان پر بود از آدم ها... بعضی با لباس های ارتشی و بعضی لباس های بسیجی و سپاه... زن و بچه هم بودند... با لباس های محلی و خاکی!
بوی خون و الکل و خاک در فضای خفه ی راهرو پیچیده بود. کف سالن خاک ریخته و چندتا از مهتابی ها شکسته بود. ساعت دیواری کج شده بود و عقربه هایش ثابت بود.
پرستارها و دکترها با جدیت و بدون هیچ تاملی به بیمارها رسیدگی می کردند اما هنوز صدای ناله ی خیلی ها بلند بود!
چه اوضاع وحشتناکی! انگار فیلم سینمایی می دیدم؛ هضم کردنی نبود... پرستارها مقنعه های بلند مشکی پوشیده بودند و روپوش های سفید گشاد... تقریبا تمامشان با حجاب کامل بودند. سید که به خوبی فهمیده بود من و آقاجان توی شوک هستیم دست آقاجان را گرفت و گفت:
_حاج آقا؛ لابد میثم چشم به راهِ... بریم؟
_یا الله... بریم پسرم...
و راه افتادیم تا بلاخره چشممان به جمال میثم روشن شود...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_چهل_دوم...👇 @bahejab_com 🌹
📍📚📍📚📍📚📍
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_چهل_دوم📍
توی یکی از اتاق های نه چندان بزرگ که نور زیادی هم نداشت بستری شده بود. آرام و بی صدا روی تخت خوابیده بود، بغضم با دیدن حال نزارش ترکید و زدم زیر گریه... آقاجان اما با آرامش موهای ژولیده و خاکی اش را بوسید و دستی که سرم داشت را توی دستانش گرفت.
خواب نبود که با شنیدن صدای گریه ی من و قربان صدقه های آقاجان بیدار شود... بیهوش بود انگار!
سید از پرستاری که برای سرکشی آمده بود وضعیتش را پرسید؛ انگار خیلی وقت حرف زدن نداشت... فقط تند و پشت سرهم چند کلامی از عملِ امروز گفت و خطر ترکش هایی که نزدیک ستون فقراتش جاخوش کرده بودند! خیلی سر در نیاوردم اما مشخص بود که هنوز اوضاع میثم نامناسب است!
یک ساعت از آمدنمان نگذشته بود که بردنش اتاق عمل! هنوز یک دل سیر تماشایش نکرده بودیم... نمی توانستم به آقاجان دلداری بدهم. کز کرده بودم گوشه ی نیمکت چوبی و قدیمیِ پشت در اتاق عمل و با چشم بسته "امن یجیب" می خواندم. کاش عزیز از راه دور نذر سفره ی حضرت زهرا می کرد... کاش شریفه چند تومانی پول نذر می کرد به نیت سلامتی میثم و بعد می انداخت توی صندوق حرم مطهر شاه عبدالعظیم...
دستی روی شانه ام خورد. چشم باز کردم و سر برگرداندم... دختر جوانی بود با ابروهای بهم پیوسته و لبخندی قشنگ که کنارم نشسته بود. روپوش سفیدش نشان می داد پرستار است... گفت:
_بفرمایید
و با چشم به قوطی کمپوت توی دستش اشاره کرد. یک تکه سیب ته قوطی بود! آرام تشکر کردم و گفتم نمی خورم.
_بخور دختر، رنگ و روت پریده حتما قند خونت افتاده! اتاق عملی داری؟
سرم را به تایید تکان دادم و گفتم:
_عموم...
_بخیر می گذره نترس؛ این کمپوت ها رو من باز می کنم آبش رو میدم به مریضا و زخمی ها که راحت بخورن؛ تیکه های میوه ش رو هم بین پرستارها و دکترها پخش می کنم... داشتم رد می شدم دیدم مثل کفتر چاهی های بی پناه این گوشه نشستی و رنگ به رو نداری؛ گفتم یه تیکه هم تو بذاری تو دهنت تا حالت جا بیاد.
انقدر لحن مهربانی داشت که ناخوداگاه دست دراز کردم و قوطی را گرفتم... چند ساعتی بود که لب به چیزی نزده و حسابی گرسنه بودم.
_اون آقا هم با شماست؟
_بله... پدربزررگمه
هنوز داشتم حرف می زدم که ناگهان صدای وحشتناکی همه جا پیچید... بلند شدم و با ترس گفتم:
_یا امام حسین... صدای چیه؟
خندید و گفت:
_بشین نترس! صدای پره های هلی کوپتره... رزمنده های زخمی رو میارن! میشینه تو حیاط بیمارستان الان... معلوم نیست باز چندتا مجروح آوردن با حال خراب مثل عموی بیچاره ی تو...
ایستاد و گفت:
_خدا بخیر کنه؛ ببین من فعلا شیفتم طولانی شده! یعنی اینجا هستم اگه کاری داشتی بیا اورژانس... بگو با توانا کار دارم، فعلا
دویید سمت پله ها و رفت پایین؛ از گوشه ش شیشه ی شکسته پنجره بیرون را نگاه کردم. انگار قیامت شده بود، از پشت هلی کوپتر تند و تند برانکارد مجروح می آوردند بیرون... تکیه دادم به دیوار سرد و سُر خوردم روی زمین. زانوهایمرا بغل گرفتم و زدم زیر گریه... خدایا چه بر سرمان آمده بود؟ این چه روزهایی بود که داشتم به چشم و داشتیم به چشم می دیدیم؟
کم کم داشتم می فهمیدم فرق آرامش و تنش جنگ را! فرق بین غیرت و بی غیرتی را... معنی ناموس و وطن پرستی را... فرق خودم و بانوان پرستاری که حتی یک دقیقه هم بیکار نبودند را!
صدای اذان مغرب که به گوشم خورد از آقاجان اجازه گرفتم و رفتم برای نماز. نمازخانه ی بیمارستان اتاقی ۶ متری کوچک ته یکی از راهروهای طبقه اول بود که کف آن را موکت کرده بودند و به جز چند جانماز و مهر و چادر رنگی تا نشده چیزی نداشت... چند نفری به نماز قامت بسته بودند.
دلم برای دخترکی که با دهان نیمه باز سر روی کیف کهنه ی مادرش گذاشته و به خواب رفته بود سوخت... حتما سردش بود که خودش را مچاله کرده بود. چادری برداشتم و انداختم رویش. اینجا انگار همه جنگ زده بودند! زن و مرد... پیر و جوان.
نمازم را با دلی شکسته خواندم و بعد کفش های رفتنم را به پا کردم...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
🔰 بمناسب #۹دی
🚨 لوح| آتش فتنه تغلب
🔻 رهبرانقلاب: هیچ قدرت و غلبهاى در مکتب امام که از تغلب و از اِعمال زور حاصل شده باشد، مورد قبول نیست.
⛔ در نظام اسلامى قهر و غلبه معنا ندارد... آن قدرتى که از #انتخاب_مردم بهوجود آمد، #محترم است؛ در مقابل آن، کسى نبایستى سینه سپر بکند، در مقابل او کسى نباید قهر و غلبهاى به کار ببرد که اگر یک چنین کارى کرد، اسم کار او #فتنه است. ۹۳/۳/۱۴
@bahejab_com 🌹
💌 #روز_خاص
روزی که ثابت کردیم کنار هم هستیم 👍
روزی که نشون دادیم با دشمن سازش نداریم 👎
روزی که به دنیا فهموندیم
نقشههای پلید، ما رو متحدتر میکنه 💚💜
روزی که با
مشتهای گره کردهمون،
قلب بیگانه رو به درد آوردیم ✊
روزی که پا بهپای هم
به خیابونها اومدیم و
سنگر دشمن رو ویرون کردیم . . .👊
آره امروز یه روز خاصه:
#روز_ایستادگی_ما✌️✌
#کنار_هم
@bahejab_com 🌹