🌷🌿🌷🌿🌷
#نکته_های_ناب ⚜
#رهبرانه 🌺
📝 رهبر انقلاب بارها به مناسبتهای مختلف، موضع جمهوری اسلامی در قبال موضوع زن را نه یک موضع دفاعی، بلکه یک رویکرد تهاجمی دانستهاند:
🌸 «از من سؤال کردند که شما در مقابل آنچه که غربیها دربارهی مسئلهی زن در کشور میگویند، چه دفاعی دارید؟ من گفتم: ما دفاع نداریم، ما هجوم داریم! ما در مسئلهی زن، از غرب طلبکاریم؛ آنها هستند که زن را تحقیر میکنند. ۱۳۹۰/۳/۱»
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_سی_نهم...👇 @bahejab_com 🌹
📍📚📍📚📍📚📍
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_سی_نهم 📍
دست سرد شریفه توی دستم بود و با هم آیه الکرسی می خواندیم. خیالش را راحت کرده بودم که هر بلایی هم سر میثم آمده باشد هنوز نفس می کشد و همین غنیمت است! اشک های یواشکی اش را که می دیدم دلم آتش می گرفت... به این فکر می کردم که اگر روزی سید در یکی از این عملیات ها و توی جبهه زخمی شود یا شهید تکلیف دل بی قرار من چه می شود؟! اصلا مگر می شد تصور چنین چیز وحشتناکی؟ لبم را گاز گرفتم و استغفرالهی گفتم...
خوشبختانه آقاجان و سید تصمیم گرفته بودند تا در این شرایط خطیر میثم را تنها نگذارند و بعد از چند ساعت اصرار؛ در اوج ناباوری بلاخره رضایت به همراهی من هم داده شده بود!
سید رفته بود تا به کارهایی که نمی دانستم چیست برسد و بعد برگردد دنبال من و آقاجان... قرار بود بعد از اذان مغرب حرکت کنیم و عزیز را هم که صلاح به آمدنش نبود به شریفه و مادرش بسپاریم تا در چند روز نبودنِ ما تنها نباشد...
شریفه مدام قسمم می داد که هر خبری که شد تلفنی او را در جریان بگذارم و من هم قول خواهرانه داده بودم. نمی دانستم از اینکه ناغافل مسافر جنوب شده ام خوشحال باشم یا ناراحت... بترسم یا با همان شجاعت خواهرانِ هلال احمر و بهداری و... عزم رفتن کنم. دچار خوددرگیری شده بودم! البته جای مقایسه نبود... من فقط قرار بود خودم را به عموی زخم خورده ام برسانم! دلیل رفتن آن ها کجا و علت و معلول من کجا؟!
با شریفه ساک کوچکی بستیم و عزیز هر چه را که فکر می کرد میثم دوست دارد و هوس می کند و حتی برای زخم هایی که هنوز از عمق و جایش بی اطلاع بودیم هم دوای خانگی گذاشته بود! سفارشاتش به من هم تمامی نداشت...
چندتا لقمه هم با سیب زمینی آب پزِ نمک زده و گوجه درست کرده و توی ساک چپانده بود تا خدایی نکرده بین راه گرفتار دل ضعفه نشویم!
هنوز سر سجاده بودم که زنگ زدند؛ سلام نمازم را دادم و تند و باعجله از شریفه و عزیز خداحافظی کردیم... از زیر قرآن رد شدم و عقب همان ماشینی نشستم که چند سال قبل برای پس دادن نوار امانتی سید که نباید به دست ساواکی ها می افتاد سوارش شده بودم.
هنوز چندتا کوچه دور نشده بودیم که آقاجان روی صندلی جلو کمی جابجا شد و گفت:
_شام خوردی سید جان؟
_هنوز که خیلی مونده تا وقت شام حاج آقا
_آخه حاج خانوم برامون تا دلت بخواد خوراکی گذاشته... گفتم که مدیون شکمت نباشی!
خندید و دست روی چشمش گذاشت
_چشم... دست عزیز خانوم درد نکنه.
حرف های بعدی که در مورد جنگ و جبهه بود و نیروهای خودی و سربازان دشمن خیلی به حال آن شبم سازگار نبود. من با سوار شدن دوباره ی توی این ماشین ذهنم پر کشیده بود به خاطرات نوجوانی و دفعه ی دومی که سید را دیدم.
هنوز توی آشنا بودن یا نبودنش شک داشتم که دیدمش. با شریفه و مادرش و عزیز از حمام عمومی برمی گشتیم. ما دوتا جلوتر بودیم و مادرها چند قدمی عقب تر... بقچه ی لباس ها دست من بود و به هن هن افتاده بودم.
توی کوچه که پیچیدیم از دور پسری را دیدم که کنار یکی از درختان تکیه داده و با میثم حرف می زنند. خودش بود! خودِ خودش...
ناغافل سقلمه ی محکمی حواله ی پهلوی شریفه کردم، با اخم ایستاد و گفت:
_چته تو؟ پهلوم در اومد! جنی شدی؟
_بسم الله! اونجا رو ببین...
_کجا رو
_پسره که دم در خونه ی ما وایستاده و با میثم داره حرف می زنه
_خب؟
_همونه
_کدومه؟
_اه! همونی که نوار داد بهم...
_وای! جدی میگی؟؟
_آره بابا مطمئنم
_خب یعنی آقا میثم رو می شناسه؟
_آره بابا مگه یادت نیست گفتم گمونم با میثم دیده بودمش
_احسنت... تو همیشه باهوش بودی
هنوز با هیجان پچ پچ می کردیم که سرش را برگرداند و نگاهش به من افتاد...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید❌
@bahejab_com 🌹