🍃🌸
#مادر_شوهر
💕اگر شوهرتون به مادرش وابستگی زیادی داره برای کنترل بیشترش با مادر و خانوادهاش در نیفتید. بهترین کار اینه که ارتباط خوب و نزدیکی با مادرشوهرتون برقرار کنید.
💕ممکنه گاهی نیاز داشته باشید از طریق او روی همسرتون تاثیر بگذارید. از طرفی وقتی شوهرتون ببینه با مادرش خوب هستید با آرامش بیشتری به سمتتون میاد.
🍃🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
برای ساختن اعتماد؛ سعی کنید کوچکترین قولهایتان را هم جدی بگیرید و رازهای همسرتان را فاش نکنید. لازم نیست کارهایی که انجامشان برایتان مقدور نیست را قبول کنید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
نشانه های #طلاق_عاطفی
🔴طلاق عاطفی #علائمی داره که به محض اینکه متوجه این #زنگ_خطر شدید باید در در پی حل مسئله باشید و اگه با #بی_تفاوتی جلو برید چه بسا به #طلاق_قانونی هم منجر بشه
🔵و اما اگه همه ی این #علائم رو در زندگیتون دیدید شما دچار طلاق عاطفی شدید:
1️⃣ #گیر_دادن های بی مورد به همدیگه
2️⃣ #وقت_نگذاشتن برای همدیگه و بی اهمیتی نسبت به این مسئله
3️⃣ #کاهش_وابستگی به همدیگه
4️⃣ #بیان_اشتباهات همدیگه جلوی دیگران
5️⃣ افزایش سرگرمی های #بیرونازخونه و تمرکز بر مسائل بیرون
6️⃣ #عدم_اعتماد به همدیگه
7️⃣ #عدم_استفاده از راهبردهای حل مسئله و میل به ادامه دادن مشاجرات
8️⃣ #کاهش میزان محبت های کلامی، جسمی
9️⃣و در نهایت #کاهش_میل به رابطه جنسی و زمینه سازی برای پیدا کردن محبت بیرون از خانواده
🔴البته ممکنه یکی دو تا ازین موارد تو زندگی های #معمولی هم باشه ولی همه اینها باهم بسیار #خطرناک و نشانه طلاق عاطفی هست که در صورت بروز ، باید حتما به #مشاور_متعهد رجوع کنید تا علل مسئله رو #ریشه_یابی کنه و رابطه شما رو دوباره #ترمیم کنه.
_____________
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸
زندگی زناشویی پر از سوءتفاهمهایی است که فقط به این دلیل اتفاق میافتد که دیدگاههای
زن و شوهر به یک مسئلهی واحد از دومنظر متفاوت است.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_بیستم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی پدر همچنان میگفت و من احساس میکردم که با هر کلم
#پارت_صد_و_بیست_و_یکم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
و چطور میتوانست ناراحت نباشد که باید همین امشب پیراهن عزایش را عوض میکرد. عبدالله هنوز به دیوار روبرویش خیره مانده بود که مجید نگاهش کرد و پرسید: «امشب کجا میری؟ »
با این حرف مجید مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، آهی کشید و با گفتن «نمی دونم! » جگرم را آتش زد و دردِ دلم را دو چندان کرد. مجید لحظه ای مکث کرد و بعد با لحنی جدی جواب داد: «خُب امشب بیا پیش ما. » در برابر پیشنهاد برادرانه مجید، لبخندی کمرنگ بر صورتش نشست که من هم پشتش را گرفتم: «حالا امشب بیا بالا، تا سرِ فرصت یه جایی رو پیدا کنیم. » نگاه غمگینش را به زمین دوخت و زیر لب جواب داد: «دیگه دلم نمیخواد تو این خونه بمونم. فکر کنم من نباشم بابا هم راحتتره! » سپس از جا بلند شد و با حالتی درمانده ادامه داد:
«امشب میرم مدرسه پیش حاج سلیم میخوابم، تا فردا هم خدا بزرگه. »
و دیگرمنتظر پاسخ ما نشد و با قامتی خمیده از خانه بیرون رفت. دستم را به دسته مبل گرفتم و به سختی بلند شدم که مجید گفت: «الهه جان! همین جا وایسا، برم چادرتو بیارم، بریم دکتر. » همانطور که دستم را به دیوار گرفته بودم تا بتوانم قدمهای سُستم را روی زمین بکشم، با صدایی آهسته پاسخ دادم: «میخوام بخوابم. »
دستش را پیش آورد، انگشتان سردم را از دیوار جدا کرد و میان دستان گرمش گرفت. به خوبی حس میکرد که حاضرم دستم را به تن سرد دیوار بکشم، ولی به گرمای محبت او نسپارم و آفتاب عشقش پُر شورتر از آنی بود که به سردی رفتار من، دست از سخاوت بردارد و همچنان به جانم میتابید. قدم به خانه خودمان گذاشتیم و کمک کرد تا روی کاناپه دراز کشیدم و تازه در آن لحظه بود که با قرار گرفتن سرگیجه و سردرد، درد کمرم خودنمایی کرد و زبانم را به ناله گشود. کنارم نشست و مثل اینکه دیگر چشم نامحرمی در میان نباشد، شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و با بغضی که راه گلویش را بسته بود، صدایم کرد: «الهه! با من حرف بزن! با من درد دل کن! »
و چقدر دلم میخواست نه درد دل، که تمام رنجهایم را در حضورش زار بزنم، ولی دل سنگ و سردم اجازه نمیداد که پیش نگاه عاشقش حتی از دردهای بدنم شکایت کنم چه رسد به اینکه از زخمهای عمیق قلبم چیزی بگویم. از درد کمر و احساس حالت تهوع، صورت در هم کشیده و لبهایم از بغضی که در سینه ام سنگینی میکرد، به لرزه افتاده بود که من هنوز مصیبت مادرم را فراموش نکرده و داغش را از یاد نبرده بودم و چه زود باید زنی دیگر را در جای خالیاش میدیدم و شاید خودم نفهمیدم چشمانم هوای باریدن کرده که سرانگشتان مجید به هوای جمع کردن قطرات اشکم، روی گونه ام دست کشید و باز با آهنگ آرام صدایش، نجوا کرد:
«الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟ »
گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و قلبم دیگر گنجایش حجم سنگین غم را نداشت که شیشه سکوتم را شکستم و با بیقراری ناله زدم: «دلم برای مامانم خیلی تنگ شده... » که هجوم گریه زبانم را بند آورد و بعد از روزها باز نغمه ناله های بی مادری ام در خانه پیچید. مجید با هر دو دستش سر و صورتم را نوازش میکرد، عاشقانه دلداری ام میداد و باز هم حریف بیقراری های قلبم نمیشد که صدای اذان مغرب بلند شد؛ گویی حالا خدا میخواست آرامم کند که با نام زیبای خود به یاری دل بیتابم آمده بود تا در آغوش آرامش نماز، دردهایم التیام یابد، هر چند زخم تازهای در راه بود که هنوز نمازم تمام نشده، صدای توقف اتومبیل پدر را شنیدم.
سجاده ام را پیچیدم و خواستم از جا بلند شوم که احساس حالت تهوع در سینه ام چنگ انداخت و وادارم کرد تا همانجا روی زمین بنشینم. دلم از طنین
قدمهای زنی که میخواست به خانه مادرم وارد شود، به تب و تاب افتاده و حالم هر لحظه آشفتهتر میشد که صدای پدر تنم را لرزاند: «الهه! کجایی الهه؟ » شاید منتظر کمکی از جانب مجید بودم که نگاهی کردم و دیدم تازه نماز عشاء را شروع کرده است. مانده بودم چه کنم که نه سرگیجه و حالت تهوع، توانی برایم باقی گذاشته و نه تحمل دیدن همسر تازه پدر را داشتم که باز صدای بلندش در راه پله پیچید:
«پس کجایی الهه؟ » با بدنی لرزان از جا بلند شدم و همچنانکه با یک دست سرم را فشار میدادم و با دست دیگرم کمرم را گرفته بودم، از خانه بیرون
رفتم. میشنیدم که مجید با صدای بلند «تکبیر » میگفت و لابد میخواست مرا از رفتن منع کند تا نمازش تمام شده و به یاری ام بیاید، ولی فریادهای پدر فرصتی برای ماندن نمیگذاشت.
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_بیست_و_یکم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و چطور میتوانست ناراحت نباشد که باید همین ا
#پارت_صد_و_بیست_و_دوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
نگاه تارم را به راه پله دوخته بودم تا تعادلم را از دست ندهم و پله ها را یکی یکی طی میکردم که در تاریکی پله آخر، هیبت خشمگین پدر مقابلم ظاهر شد: «پس کجایی؟ خودت عقلت نمیرسه بیای خوش آمد بگی؟ »
سرم به قدری کرخ شده بود که جملاتش را به سختی میفهمیدم که دستم را کشید تا زودتر از پله پایین بیایم و با لحن تندی عتاب کرد:
«بیا خوش آمد بگو، ازش پذیرایی کن! » و برای من که تازه مادرم را از دست داده بودم، پذیرایی از این زن غریبه، چه نمایش تلخی بود که پدر همچنانکه دستم را میکشید، در را گشود و مرا به او معرفی کرد. چند بار پلک زدم تا تصویر ماتِ پیش چشمانم واضح شده و سرگیجه بیش از این هوش از سرم نبرد که نگاهم به دختر جوانی افتاد که بالای اتاق روی مبلی نشسته و با لبخندی پُر ناز و کرشمه، به انتظار ادای احترام، به من چشم دوخته بود. باورم نمیشد که این دختر که از من هم کوچکتر بود، همسر پدر شصت ساله ام باشد. دختری ریزنقش و سبزه رو که زیبایی چندانی هم نداشت و در عوض، تا میتوانست در برابر پدر پیرم طنازی میکرد. نمیدانم لحظات وحشتناکِ بودن در حضور او چقدر طول کشید و چقدر پیش چشمانم در جای خالی مادرم خوش رقصی کرد و دلم را سوزاند که سرانجام پدر مرخصم کرد و با تنی که دیگر تمام توانش را به یغما برده بودند، از اتاق بیرون آمدم.
کارم از سرگیجه گذشته که تمام بدنم به لرزه افتاده و دیگر نفسی برایم نمانده بود و نمیفهمیدم با چه عذابی خودم را از پله ها بالا میکشیدم که دیدم مجید به انتظار بازگشتم، مضطرب و نگران در پاشنه در ایستاده است. با دیدن چهره رنگ و رو رفته ام، به سمتم دوید و بدن بیحسم را میان دستانش گرفت. برای یک لحظه احساس کردم زیر پایم خالی شد، چشمانم سیاهی رفت و دیگر جز فریادهای گنگ مجید که مضطرّ صدایم میکرد، چیزی نمیشنیدم که تمام بدنم لمس شده و حس سختی شبیه ملاقات با مرگ را تجربه میکردم.
پژواک گوش خراش آژیر آمبولانس، فشردگی نوار فشار سنج روی بازویم و نگاه وحشتزده مجید همه در ذهنم به هم پیچیده و آخرین تصاویری بودند که از محیط اطرافم در ذهنم نقش بست، تا ساعتی بعد که در سالن اورژانس بیمارستان به حال آمدم. بدنم بیحس و سرم به شدت دردناک و سنگین بود. زبانم به سقف دهان خشکم چسبیده و همچنان احساس حالت تهوع دلم را آشوب میکرد. گردنم را که از بیحرکتی خشک شده بود، به سختی تکان داده و به اطرافم نگاهی انداختم.
سالن پُر از بیمار بود و همهمه جمعیتی که هر یک از دردی مینالیدند، سردردم را تشدید میکرد. به دستم سِرُم وصل شده و خوب که نگاه کردم چند نقطه روی دستم لک افتاده و کبود شده بود. پرستاری از کنارم عبور کرد و همین که دید به هوش آمدهام، پرسید: «بهتری خانمی؟ » سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و او همچنانکه با عجله به سراغ بیمار تخت کناری میرفت، خبر داد:
«شوهرت رفته دنبال جواب آزمایش خونت، الان میاد. » و من که رمقی برای سخن گفتن نداشتم، باز چشمانم را بستم که ضعف شدیدی تمام بدنم را گرفته بود. چند تخت آنطرفتر کودکی مدام گریه میکرد و تخت کناری هم زنی بود که از درد پایش مینالید و من کلافه از این همه صدا، دلم میخواست زودتر به خانه برگردم و همین که به یاد خانه افتادم، تازه به خاطر آوردم با چه حالی از خانه بیرون آمدم و باز صورت مغرور نوریه در ذهنم جان گرفت که صدای مجید، چشمانم را گشود.
بالای تختم ایستاده و همانطور که با مهربانی نگاهم میکرد، با لبخندی شیرین پرسید: «حالت خوبه الهه جان؟ » چشمانم به حالت خماری نیمه باز بود و زبانم قدرت تکان خوردن نداشت که به سختی لب از لب باز کردم و پرسیدم: «چی شد یه دفعه؟ » روی صندلی کنار تختم نشست و با آرامش جواب داد: «دکتر میگفت فشارت افتاده. » چین به پیشانی انداختم و با صدای ضعیفم گله کردم: «ولی هنوز سرم خیلی درد میکنه. » با متانت به شکایتم
گوش کرد و با مهربانی پاسخ داد: «به دکتر گفتم چند روزه سردرد و سرگیجه داری، برای همین ازت آزمایش خون گرفتن. » نگاهی به علامتهای کبودی روی دستم کردم و با لحنی پُرناز پرسیدم: «برای آزمایش خون انقدر دستم رو زخمی کردن؟ »
و با این سؤال من، مثل اینکه صحنه های سخت آن لحظات پیش چشمانش جان گرفته باشد، سری تکان داد و گفت: «الهه جان! حالت خیلی بد بود! کُلاً از هوش رفته بودی! رنگت مثل گچ سفید شده بود. پرستار هر کاری میکرد نمیتونست رگ رو پیدا کنه. میگفت فشارت خیلی پایینه. » سپس لبخندی روی صورتش نشست و با لحنی لبریز محبت زمزمه کرد: «خیلی منو ترسوندی الهه! » که پرستار همانطور که مشغول پانسمان مچ پای بیمار تخت کناری بود، از مجید پرسید:
«چی شد آقا؟ جواب آزمایش رو گرفتی؟ » مجید سرش را به سمت پرستار چرخاند و جواب داد: «گفتن هنوز آماده نیس! »
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#سبک_زندگی_شهدا🌷
مدت دوسال از زندگی شیرین من و عاشقانه من و محمد😍 گذشته بود که خداوند به ما هدیه کوچکی به نام ریحانه🥰 را بخشید.
زمانی که محمد فهمید پدر شده برق 🤩خوشحالی در چشمانش موج می زد و خدارا به سبب عطا کردن فرزندی سالم شکر گذار 🤲بود
که بعد از مشخص شدن جنسیت فرزندمان👶 از خوشحالی دیگر نمیدانست چه کند
و هر لحظه حمد وثنای خدا را بهخاطر ریحانه☺️ می گفت.
با همفکری هم تصمیم گرفتیم که نام نیک ریحانه از القاب حضرت زهرا(س) 😊را بر آن بگذاریم.
تنها سفارش همسرم برای بزرگ کردن ریحانه ام این بود که او را با حجاب🧕 تربیت کنم
و این موضوع را بسیار به من سفارش می کرد و در وصیت نامهاش💌 هم به این مطلب اشاره داشت.
همسرم توجه و احترام به خانواده 👨👩👦👦را در ردیف اولویتهای مهم خود قرار داده
و نگاه👀 ویژه ای داشت و پدر و مادر و حفظ جایگاه آنان از اهمیت خاصی برخوردار بود.
روابط اجتماعی بالا، دلسوزی، اخلاق حسنه، شوخ طبعی و با محبت رفتار کردن از ویژگیهای اصلی و مهم محمد بود
و موسیقی آرامبخش نماز شب خواندنش آرامش ویژهای به خانهمان میداد.🤗
#شهید_محمد_زهره_وند
#نخستین_شهید_مدافع_حرم
#شادی_روحش_صلوات
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پیام عاشقانه 😍
عشق مهربونم
ممنونم که با بودنت بهم جرات زندگی میدی
ممنونم که با مهربونیات بهم امید میدی
ممنونم که تنها دلیل نفسام شدی
ممنونم که هستی😍😘❤️💕❣️💕
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸
رابطه مهرآمیز همراه با گذشت و مدارا با افراد، قوی ترین و پرجاذبه ترین و سازنده ترین رابطه ها است.
البته زیاده روی در محبت زیانبار است.
🍃🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#کرونا
در استفاده از ماسک #طبی
چه کارهایی را انجام #بدهیم !
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#کرونا
در استفاده از ماسک #طبی
چه کارهایی را انجام #ندهیم !
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_بیست_و_دوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی نگاه تارم را به راه پله دوخته بودم تا تعاد
#پارت_صد_و_بیست_و_سوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
و باز روی سخنش را به سمت من بازگرداند و با مهربانی ادامه داد: «دکتر گفته تا وقتی جواب آزمایش مشخص شه، باید اینجا تحت مراقبت باشی. » ناراحت نگاهش کردم و پرسیدم: «مگه نگفتن فقط فشارم پایین بوده، خُب پس چرا مرخصم نمیکنن؟ »
با نگاه گرمش به چشمان بیقرارم آرامش بخشید و آهسته پاسخ داد: «الهه جان! دکتر گفت بخاطر اینکه سردرد و سر گیجه ات چند روز ادامه داشته، باید وضعیتت بررسی بشه! إنشاءالله زودتر جواب آزمایش میاد، میریم خونه. »
با شنیدن نام خانه، اشک در چشمانم نشست و زیر لب نجوا کردم: «دیگه کدوم خونه؟ » قطره اشکی که تا روی گونهام پایین آمده بود، با دستم پاک کردم و با لحنی غرق غم ناله زدم: «مجید... من طاقت ندارم ببینم اون دختره جای مامانم رو گرفته... » نگاهش به غم نشست و با چشمان عاشقش، قفل قلبم را شکست و زبان دردِ دلم را باز کرد: «مجید! دلم خیلی میسوزه! مامانم خیلی راحت از دستم رفت! مجید! دلم خیلی برای مامانم تنگ شده! »
و چشمه چشمانم جوشید و دیگر نتوانستم ادامه دهم که گرمای دست مهربانش را روی دستم حس کردم و صدای دلنشینش را شنیدم: «الهه جان! تو رو خدا گریه نکن!آروم باش عزیزم! »
و با دست دیگرش، جای پای اشک را از روی صورتم پاک میکرد و همچنان میگفت: «خدا بزرگه الهه جان! بخدا مامان دوست نداره تو اینجوری گریه کنی... » و صدایش از بغض به لرزه افتاد و زیباترین بیت غزل عاشقانه اش را برایم خواند: «الهه! به خدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم! تو رو خدا گریه نکن! »
نمیدانم از وقتی خبر ازدواج پدر را شنیده بودم، بر دلم چه گذشته بود که دیگر نمیتوانستم به گوش شنوا و چشم صبورش دست رد بزنم و از اعماق قلب غمگینم برایش دردِ دل میکردم:
«مجید! دلم خیلی گرفته! خیلی زود بود که مامانم بره! خیلی زود بود که بابام زن بگیره و یه دختر غریبه جای مامانم رو بگیره! مجید! دلم میخواد فقط یه بار دیگه مامانو ببینم! فقط یه بار دیگه بغلش کنم! یه بار دیگه باهاش حرف بزنم! مجید! بخدا دلم خیلی هواشو کرده! » مردمک چشمانش زیر
بار غصه های دلم میلرزید و همچنان با نگاه عاشقش، صبورانه به پای گریه های بی امانم نشسته بود که نگاهش کردم و عاجزانه ناله زدم: «مجید! من از دیدن این دختره تو خونه مون زجر می کشم! »
ردّ اشک را از زیر چشمان زیبایش پاک کرد و صادقانه پرسید: «میخوای از اون خونه بریم؟ میخوای بریم یه جای دیگه... »
که دستپاچه میان حرفش آمدم و با گریه گفتم: «نه! من دلم نمیخواد هیچ وقت از خونه مون برم! من از بچگی تو اون خونه بزرگ شدم! مجید! همه جای اون خونه بوی مامانم رو میده! » با نگاه مهربانش به چشمان خیسم لبخندی زد و پرسید:
«خُب پس چی کار کنیم؟ هر کاری دوست داری بگو من انجام میدم! »
نگاهم را به سقف سالن دوختم و با بغضی که مسیر صدایم را سد کرده بود، پاسخ دادم:
«دعا کن من بمیرم! دعا کن منم مثل مامان سرطان گرفته باشم... » که انگشتانم را میان دستانش فشار داد و با خشمی عاشقانه تشر زد:
«دیگه هیچ وقت این حرفو نزن! هیچ وقت! » نگاهش کردم و دیدم چشمانش از ناراحتی به صورتم خیره مانده و نفسهایش از اضطراب از دست دادنم، به شماره افتاده است. برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و همچنانکه از روی صندلی بلند میشد، با صدایی گرفته زمزمه کرد: «اگه میدونستی با این حرفت با من چی کار میکنی، دیگه هیچ وقت تکرارش نمیکردی! »
و به سرعت از تختم فاصله گرفت و از سالن بیرون رفت. با چهار انگشت اشکم را از روی صورتم پاک کردم و همچنانکه به مسیر رفتنش نگاه میکردم، باورم شد که چه بیاندازه دوستش دارم! احساس آشنا و شیرینی که روزی ملکه تمام قلبم بود و حالا پس از روزها بار دیگر از مشرق جانم طلوع کرده و
به سرزمین وجودم سرک میکشید. شاید مصیبت امشب آنقدر برایم سخت و سنگین بود و در عوض، مجید به قدری نجیب و مهربان دلداری ام میداد که
میتوانستم بار دیگر به جوانه زدن عشقش در جانم دل ببندم.
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚