eitaa logo
💖 همسرانه حوای آدم 💖
2.9هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) ❤️شعار ما: خانواده امن و آرام. مهارت همسرداری تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده: #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava نظرات و پیشنهادات: https://eitaayar.ir/anonymous/vD1o.vQ8b
مشاهده در ایتا
دانلود
متن تقریظ رهبر انقلاب به به شرح زیر است: «پس از نزدیک سه سال توانستم در این روزها ـ‌ ایام شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) ـ این کتاب را بخوانم در میان کتاب‌های داستانی که هدفش طرح مسائل فکری است این بهترین کتاب از نویسنده‌ای ایرانی است، طرح کلی داستان و درون‌مایه‌های داستانی آن خوب و شیرین است. حرف‌ها هم قوی و منطقی است. اتفاقاً پیش از این، کتاب ... را خوانده‌ام، آن قوی‌تر است. ولی با توجه به برخی ملاحظات(عمده بهره‌برداری نکردن از عامل جنسی در کتاب حاضر) در این کتاب هنر بیشتری به کار رفته است باید ترویج شود تنها نقطه ضعف آن ذکر مشخصات استاد فاطمه است در فصل آخر کتاب.» باید خووووووند ! 😉 😍 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🌸 🎁 جماعت بیکاري که همیشه دنبال چنین موضوع هایی بودند وکنار پیاده رو جمع شده بودند،مرا مطمئن کردند که درست آمده ام. نزدیک تر آمدم وبه سختی از میان جمعیت رد شدم. همه ساکت ایستاده بودند وفقط تماشا می کردند.همه چشم ها به مادر بود که گوشه پیاده رو ایستاده بود و روبه"بابایی "فریاد می زد: -این یه قدم رو دیگه کوتاه نمی آم. به هیچ قیمتی حاضر به از هم پاشیده شدن زندگیم نیستم. نه اینکه فکر کنی عاشق این زندگی نکبتی و مزخرفم،یا عاشق چم و ابروي توام،نه!فقط به خاطر شکوفا اس که نمی ذارم زندگیمون رو از هم بپاشونی.نمی خوام اون به پاي اشتباه ها و ندونم کاري هاي ما بسوزه. -صداي دخترانه اي به آرامی وزیر لب گفت: -عجب زنیه این زن!! باتعجب به سمت او برگشتم.درباره مادرحرف میزد.هم سن وسال خودم،فقط کمی از من درشت تر و بلند تر بود.با اشتیاق به مادر نگاه می کردوانگار محو او شده بود. شاید هم به همین دلیل بود که متوجه نگاه متعجب من نشد. خط سیر نگاهش را که به مادر ختم می شد،دنبال کردم.مادر کمی صدایش را پایین تر آورده بود. -اگه همه جوونیم رو به پات گذاشتم،هرچی گفتی گوش کردم ودم بر نیاوردم.فقط وفقط به خاطر شکوفه بود. گفتی نرو سرکار،گفتم چشم!گفتی از بابا ومامانم دست بکشم،گفتم، چشم!بانداري هات،بابداخلاقی هات ساختم،فقط به خاطر اینکه دخترم بی مادر نشه! کارگردان فریاد کشید: -کات....!آکی! سپس از زیر سایبانی که در گوشه پیاده روي آن سوي خیابان نصب شده بود،بیرون آمدودستانش را به سمت همه بازیگرها ،فیلمبردارهاوصدابردارها بلند کرد: -خسته نباشین،مرسی!..... ده دقیقه استراحت کنین!..... شما هم مرسی خانم مظفري.همین برداشت رو استفاده می کنیم.لطفا شما براي پلان بعدي،رسیدن شکوفه ومادرش،آماده بشین! مادر نفس عمیقی کشید وبراي جمعیت که برایش کف میزدند،دستی تکان داد.آقاي"بابایی "هم با خستگی دستی به موهایش کشید ونفسش رابه"پف" محکمی بیرون داد. مادر به سمت صندلی هاي کنار پیاده رو رفت وبا خستگی روي یکی از آنها رها شد.خواستم به سمتش بروم که صداي همان دختر کناري ام،مانع شد. -مرسی! مرسی مستانه جان"!زن" ،"مادر" ،"انسان "همه چیز یعنی تو! نمونه والگوي یه مادر خوب وزن موفق! بعد بااشتیاق رو به من کرد وپرسید: -قشنگه،نه؟! سوالش غافلگیرم کرد. براي چند لحظه اي نتوانستم جوابی بدهم. امااو همچنان منتظر جواب من بود. پس با تردید ومن من کنان گفتم : -فیلمی رو می گی که دارن میسازن؟ از اشتباه من،لبخند کمرنگی روي لبهایش رنگ گرفت وگفت: -نه! فیلم رو که نمی گم . هنرپیشه اولش رو می گم. مستانه مظفري! کمی صبر کردم وبعد پرسیدم: -میشناسیش؟ رویش را به سمت جایی که مادر نشسته بود، برگرداند وباغرور خاصی پاسخ داد: -معلومه که می شناسمش. عشقمه! امیدمه! سالهاست که باهاش آشنام . اصلا مگه کسی هم هست که اونو نشناسه! یاد حرف پدر افتادم که می گفت ":مدتهاست دیگه مادر رو نمی شناسه " اما تعجبم بیشتر از ادعاي دختري بود که می گفت سالهاست با مادر آشناست،اما من نمی شناختمش. ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علیهاسلام 🌸عرض سلام خدمت بانوی والا مقام🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
‼️همه از بلندی یلدا گفتند... انقدر چشممان به بلندای این شب بود که کوتاهی زندگی و لحظه‌های با هم بودن را ندیدیم. ‼️باز هم آمدی یلدا طولانی و افسونگر... ولی با که قسمتت کنم؟ نه خلوت انسی مانده و نه جمع دوستان شب تنهایی‌ کوتاه خوشتر است متن و تصویرسازی از اینستاگرام علی میری 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸 اول گفتم: -چطوري باهاش آشنا شدي؟ با تعجب از اینکه جواب سوال به این سادگی را نمی دانستم،دوباره رویش را به سوي من برگرداند وجواب داد: -معلومه دیگه! از طریق فیلمهاش. همه شون رو دیدم. دیدن که نه،بلعیدم! هر کدوم رو چند بار. بعضی از دیالوگ هاش رو هم حفظم . البته بعضی از فیلم هاش رو هم فقط یه بار دیدم. کنجکاوي و حساسیتم هر لحظه بیشتر میشد. دلم می خواست بفهمم اینها چرا اینقدر عاشق مادرند؟ -فکر می کنی کافیه؟ -اینکه بعضی از فیلم هاش رو فقط یه بار دیده باشم؟! خوب گفتم که به خود فیلم بستگی داره... با شتابزدگی جمله اش را قطع کردم. -نه فیلم هاش رو نمی گم .منظورم به اون نوع آشناییه که فقط از طریق فیلمهاست! فکر می کنی همین یه وسیله براي شناخت دقیق یه فرد کافیه. -چرا نباشه ؟! تازه فقط فیلم ها هم که نبودن . من تمام مصاحبه هاش رو خوندم و جمع کردم. اگه بخواي حاضرم به تو هم نشون بدم. حتی یه بار هم خودم باهاش صحبت کرئم . خصوصیِ خصوصی! فقط من و خودش بودیم . باورت نمی شه ، نه ؟! بدون این که منتظر جواب من بشود ، سر رسیدش را از توي کیفش درآورد : -می دونم که باورت نمی شه ؛ یعنی هیچ کس باورش نمی شه . همه اولش مثل تو تعجب می کنن. اما وقتی امضاش رو می بینن ، از شدت هیجان زدگی پس می افتن . صفحه اول سر رسیدش را جلوي چشمانم گرفت تا امضاي مادرم را ببینم . امضای خانم «مستانه مظفری» هنر پیشه مطرح و مشهور سینما. غرور و افتخار از داشتن چنین امضایی از وجودش می بارید. انگار مالک بزرگ ترین گنج جهان شده بود . گنجی که به مادر من تعلق داشت ، اما براي من هیچ ارزشی نداشت . فقط سایه اش مثل یک بختکِ مزاحم ، روي سرم بود و همه جا مرا دنبال می کرد . هیچ گاه هم به من اجازه نداده بود که خودم باشم؛ مریم عطوفت ! همیشه دخترِ خانم « مستانه مظفري » بوده ام که باید از داشتن چنین مادري به خودش می بالید ، اما خودش نمی دانست چرا؟ آن دختر هم مثل بچه اي شیشه اي سرش را گرم می کند و فکر می کند الماس است ، به آن امضاء می بالید و وقتی هم که سکوت و تعجب مرا از این همه اشتیاق دید، فکر کرد توانسته است مرا غافلگیر کند: -دیدي گفتم باور نمی کنی ؟ این که چیزي نیست . یه خبر دیگه هم دارم که مطمئنم از شنیدنش بیشتر غافلگیر می شی . دیروز که با مستانه مظفري صحبت کردم ، تونستم شماره تلفنش رو بگیرم . از حفظ ، شماره اي را گفت که هیچ شباهتی به شماره تلفن ما نداشت . شماره تلفن دفتر فیلمسازیشان بود. جایی که معمولًا کسی نمی توانست آن جا پیدایش کند. -می بینی ! همان وقت حفظش کردم . می خواي بگم تو هم بنویسی ؟! اصلًا می خواي تو رو هم با اون آشنا کنم . با سکوت بی خیالانه اي سرم را تکان دادم . معلوم بود که خیلی تعجب کرده است . -نه؟! یعنی تو واقعاً دلت نمی خواد با اون آشنا بشی ؟! تو دیگه چه جانوري هستی دختر ؟! کاش می دانست که چه قدر دلم می خواهد با او بیشتر آشنا شوم . بیشتر به افکار و دغدغه هایش پی ببرم و یا آن ها را درك کنم . دلم می خواست می توانستم با او از مشکلاتمان ، گریه ها و رنج هایمان صحبت کنم. اما نتوانستم . دلم نمی آمد او را ناامید کنم یا این بت خیالی را که در ذهنش ساخته شده بشکنم . پس گذاشتم تا همچنان با این معشوق فرضی اش سرگرم باشد. صداي کارگردان از افکارم جدا کرد . بلندگوي دستی اش را جلوي دهان برد و گفت : -بسیار خب ! فوراً آماده بشین تا پلان رسیدن «نسرین و شکوفه » رو هم بگیریم . این آخریشه دیگه ! تماشاگران هم ساکت باشن ! چون این پلان خیلی حساسه ! بهتره که توي همون برداشت اول تکلیفش روشن بشه. «مستانه» تو هم آماده باش. این صحنه به حس بیشتري نیاز داره . یه بار دیگه دیالوگ هات رو نگاه کن . دختري که کنار من بود با هیجان به صحنه اي خیره شد که قرار بود فیلمبرداري شود . دخترك 4-5 ساله ای را که بازیگر نقش شکوفه بود، به درون خانه فرستادند . مادر هم جلوي در ایستاد . با صداي کارگردان فیلمبرداري شروع شد . -همه سر جاي خودشون ! آماده ! نور، صدا ، دوربین ، حرکت .! ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖 همسرانه حوای آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل اول #پارت_دوم گفتم: -چطوري باهاش آشنا شدي؟ با تعجب از اینکه جواب سوال
🌸 اول مادر با مشت به در کوبید . چند لحظه بعد صداي شکوفه آمد که می پرسید : «کیه؟!» مادر با لحنی که سعی می کرد بغض آلود باشد ، جیغ زد : -باز کن عزیزم ! باز کن منم ! مادرت ! در باز شد و شکوفه خودش را بیرون انداخت . در بغل مادر که دستانش را باز کرده بود تا او را در آغوش کشد ، جا گرفت ؛ در آغوش مادر من ! مادري که مدت هاست عطر آغوشش را فراموش کرده ام . مادري که هم می توانستم هنر پیشه شوم تا دستِ کم در فیلم ها دخترِ مادرم باشم . مادري که اکنون براي سعادت دختري که دخترش نبود گریه می کرد . با همه این احوال، گاهی از داشتن مادري چنین مشهور و معروف احساس غرور خاصی داشتم . دلم می خواست بدانم دختري که کنار من ایستاده بود و این گونه عاشقانه او را ستایش می کرد ، چرا چنین علاقه اي به او پیدا کرده است ؛ علاقه اي که در من وجود نداشت ، اما دلم آن را طلب می کرد . -چه صحنه زیبا و با احساسی ! صداي دختر کناري ام ، توجه مرا به مادرم جلب کرد . شکوفه را در آغوش کشیده بود و گریه می کرد ؛ گریه می کرد و حرف می زد . -می بینی دخترم ! بالاخره برگشتم !... بالاخره به دستت آوردم !... فکر کردي تنها رهات میکنم و می رم ...؟! می رم و می ذارم که باباي نادونت هر بلایی خواست سرت بیاره ... نه عزیزم ! من به هیچ قیمتی از تو دست نمیکشم . من به خاطر تو از همه چیز می گذرم . حتی التماس کردن به بابات ... حتی مخالفت کردن باپیشنهاد پدر خودم که از من می خواست از بابات طلاق بگیرم و خودمو راحت کنم ... اما تکلیف تو چی شد؟... چه کس دیگه اي به فکر تو بود ... تو هنوز مادر می خواي ... هنوز کسی رو می خواي که شب ها برات قصه و لالایی بگه ... فردا که خواستی مدرسه بري ، صبح ها با خنده راهیت کنه ... تو کسی رو می خواي که وقتی برات خواستگار اومد ، ناز کنه و بگه دخترم قصد ازدواج نداره . حرفهایش بیشتر آتشم می زد . کاش حتی یک بار با نقش بازي کردن ، این حرفها را در گوش من هم زمزمه کرده بود تا دلم را به آنها خوش کنم، تا کمی بیشتر دوستش داشته باشم . همان قدر که در کودکی دوستش داشتم . حتی بیشتر از این دختر کنار دستی ام که از مادرم فقط اسمش را بلد است. بالاخره به خودم جرئت دادم و از دختر کناري ام پرسیدم: - چرا دوستش داري؟ همان طور که نگاهش به مادرم بود، جواب داد: - براي اینکه تمام اون چیزهایی رو که دوست دارم ولی ندارم، یکجا داره! - مثلا چه چیز؟ - مثلا امید،آرزو ، دلخوشی به یه مادر! همیشه توي فیلم هاش نقش مادر رو بازي می کنه ؛ مادري که بچه هاش رو عاشقونه دوست داره. حتی اگر فیلم باشه ، بازم دلم رو خوش می کنه . بالاخره همه اش هم که دروغ نیست. اون جاي مادري رو که من ندارم برام گرفته . خوش به حال دخترش که چنین مادري داره . باور کن به اون حسودیم می شه. دلم می خواست به او بگوییم" :باورم میشه . چون اون دختر هم به تو حسودیش میشه . تو مادر نداري و دنبال مادر می گردي . اما ، اون مادري داره که هیچ وقت برایش مادري نکرده "باز هم چیزي نگفتم . صداي کارگران دوبار بلند شد و فرمان"کات "داد . دختر عاشقانه براي مادرم ابراز احساسات می کرد ، کف می زد و اشک هایش را پاك می کرد . مادرم هم خونسردانه بلند شد و پس از احترام کوتاهی به مردم ، به سوي همکارانش رفت. دختر با اشتیاق حیرت انگیزي مردم را پس می زد و به دنبال مادر می رفت . من هم به دنبالش به سوي مادر رفتم . مادر لیوان شربتش را برداشت و با خستگی روي یکی از صندلی ها رها شد . کارگران خسته نباشیدي گفت و رفت کنار فیلمبردار . دختر که اکنون در جلوي من ایستاده بود، صبر کرد تا اطراف مادر خلوت شود . من هم صبر کردم و ایستادم . پس از چند لحظه دختر نزد مادر رفت و با اشتیاق به او سلام کرد. چنان مودبانه جلوي مادر ایستاده بود که انگار در مقابل ملکه اي ایستاده است. مادر با حرکت سر جوابش را داد. با هم دست دادند. درست همان لحظه که دستش را پایین می آورد ، مرا دید. لبخندي زد و با دست به من اشاره کرد تا به سویش بروم. براي چند لحظه تردید کشنده اي به جانم افتاد پاهایم پیش نمی رفت . بخصوص که آن دختر هم آنجا ایستاده بود . انگار هم او بود که مانع رفتنم نزد مادر می شد .به نوعی از او و صداقتش در محبت به مادر شرم داشتم . اما مادر باز هم به سمت من اشاره کرد. این بار اشاره اش به قدري آشکار بود که حتی آن دختر هم متوجه شد و به عقب نگاه کرد . آن جا فقط من ایستاده بودم و آن دختر باور نمی کرد که مادر به من اشاره می کند . دیگر بیش از این نمی توانستم صبر کنم . در حالی که سرم را پایین انداخته بودم تا چشمانم از نگاه خیره دختر پنهان بماند ، جلوتر رفتم . ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
سیب زمینی سرخ کرده بلای جان انسان !🍟 خوردن بیش از 2 بار در هفته سیب زمینی سرخ کرده، احتمال مرگ را بیش از 2 برابر افزایش میدهد، سیب زمینی را به صورت آب پز مصرف کنید 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💌 عمرمان را به خاطر دیگران هدر ندهیم 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚