💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_بیست_و_یکم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و چطور میتوانست ناراحت نباشد که باید همین ا
#پارت_صد_و_بیست_و_دوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
نگاه تارم را به راه پله دوخته بودم تا تعادلم را از دست ندهم و پله ها را یکی یکی طی میکردم که در تاریکی پله آخر، هیبت خشمگین پدر مقابلم ظاهر شد: «پس کجایی؟ خودت عقلت نمیرسه بیای خوش آمد بگی؟ »
سرم به قدری کرخ شده بود که جملاتش را به سختی میفهمیدم که دستم را کشید تا زودتر از پله پایین بیایم و با لحن تندی عتاب کرد:
«بیا خوش آمد بگو، ازش پذیرایی کن! » و برای من که تازه مادرم را از دست داده بودم، پذیرایی از این زن غریبه، چه نمایش تلخی بود که پدر همچنانکه دستم را میکشید، در را گشود و مرا به او معرفی کرد. چند بار پلک زدم تا تصویر ماتِ پیش چشمانم واضح شده و سرگیجه بیش از این هوش از سرم نبرد که نگاهم به دختر جوانی افتاد که بالای اتاق روی مبلی نشسته و با لبخندی پُر ناز و کرشمه، به انتظار ادای احترام، به من چشم دوخته بود. باورم نمیشد که این دختر که از من هم کوچکتر بود، همسر پدر شصت ساله ام باشد. دختری ریزنقش و سبزه رو که زیبایی چندانی هم نداشت و در عوض، تا میتوانست در برابر پدر پیرم طنازی میکرد. نمیدانم لحظات وحشتناکِ بودن در حضور او چقدر طول کشید و چقدر پیش چشمانم در جای خالی مادرم خوش رقصی کرد و دلم را سوزاند که سرانجام پدر مرخصم کرد و با تنی که دیگر تمام توانش را به یغما برده بودند، از اتاق بیرون آمدم.
کارم از سرگیجه گذشته که تمام بدنم به لرزه افتاده و دیگر نفسی برایم نمانده بود و نمیفهمیدم با چه عذابی خودم را از پله ها بالا میکشیدم که دیدم مجید به انتظار بازگشتم، مضطرب و نگران در پاشنه در ایستاده است. با دیدن چهره رنگ و رو رفته ام، به سمتم دوید و بدن بیحسم را میان دستانش گرفت. برای یک لحظه احساس کردم زیر پایم خالی شد، چشمانم سیاهی رفت و دیگر جز فریادهای گنگ مجید که مضطرّ صدایم میکرد، چیزی نمیشنیدم که تمام بدنم لمس شده و حس سختی شبیه ملاقات با مرگ را تجربه میکردم.
پژواک گوش خراش آژیر آمبولانس، فشردگی نوار فشار سنج روی بازویم و نگاه وحشتزده مجید همه در ذهنم به هم پیچیده و آخرین تصاویری بودند که از محیط اطرافم در ذهنم نقش بست، تا ساعتی بعد که در سالن اورژانس بیمارستان به حال آمدم. بدنم بیحس و سرم به شدت دردناک و سنگین بود. زبانم به سقف دهان خشکم چسبیده و همچنان احساس حالت تهوع دلم را آشوب میکرد. گردنم را که از بیحرکتی خشک شده بود، به سختی تکان داده و به اطرافم نگاهی انداختم.
سالن پُر از بیمار بود و همهمه جمعیتی که هر یک از دردی مینالیدند، سردردم را تشدید میکرد. به دستم سِرُم وصل شده و خوب که نگاه کردم چند نقطه روی دستم لک افتاده و کبود شده بود. پرستاری از کنارم عبور کرد و همین که دید به هوش آمدهام، پرسید: «بهتری خانمی؟ » سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و او همچنانکه با عجله به سراغ بیمار تخت کناری میرفت، خبر داد:
«شوهرت رفته دنبال جواب آزمایش خونت، الان میاد. » و من که رمقی برای سخن گفتن نداشتم، باز چشمانم را بستم که ضعف شدیدی تمام بدنم را گرفته بود. چند تخت آنطرفتر کودکی مدام گریه میکرد و تخت کناری هم زنی بود که از درد پایش مینالید و من کلافه از این همه صدا، دلم میخواست زودتر به خانه برگردم و همین که به یاد خانه افتادم، تازه به خاطر آوردم با چه حالی از خانه بیرون آمدم و باز صورت مغرور نوریه در ذهنم جان گرفت که صدای مجید، چشمانم را گشود.
بالای تختم ایستاده و همانطور که با مهربانی نگاهم میکرد، با لبخندی شیرین پرسید: «حالت خوبه الهه جان؟ » چشمانم به حالت خماری نیمه باز بود و زبانم قدرت تکان خوردن نداشت که به سختی لب از لب باز کردم و پرسیدم: «چی شد یه دفعه؟ » روی صندلی کنار تختم نشست و با آرامش جواب داد: «دکتر میگفت فشارت افتاده. » چین به پیشانی انداختم و با صدای ضعیفم گله کردم: «ولی هنوز سرم خیلی درد میکنه. » با متانت به شکایتم
گوش کرد و با مهربانی پاسخ داد: «به دکتر گفتم چند روزه سردرد و سرگیجه داری، برای همین ازت آزمایش خون گرفتن. » نگاهی به علامتهای کبودی روی دستم کردم و با لحنی پُرناز پرسیدم: «برای آزمایش خون انقدر دستم رو زخمی کردن؟ »
و با این سؤال من، مثل اینکه صحنه های سخت آن لحظات پیش چشمانش جان گرفته باشد، سری تکان داد و گفت: «الهه جان! حالت خیلی بد بود! کُلاً از هوش رفته بودی! رنگت مثل گچ سفید شده بود. پرستار هر کاری میکرد نمیتونست رگ رو پیدا کنه. میگفت فشارت خیلی پایینه. » سپس لبخندی روی صورتش نشست و با لحنی لبریز محبت زمزمه کرد: «خیلی منو ترسوندی الهه! » که پرستار همانطور که مشغول پانسمان مچ پای بیمار تخت کناری بود، از مجید پرسید:
«چی شد آقا؟ جواب آزمایش رو گرفتی؟ » مجید سرش را به سمت پرستار چرخاند و جواب داد: «گفتن هنوز آماده نیس! »
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#سبک_زندگی_شهدا🌷
مدت دوسال از زندگی شیرین من و عاشقانه من و محمد😍 گذشته بود که خداوند به ما هدیه کوچکی به نام ریحانه🥰 را بخشید.
زمانی که محمد فهمید پدر شده برق 🤩خوشحالی در چشمانش موج می زد و خدارا به سبب عطا کردن فرزندی سالم شکر گذار 🤲بود
که بعد از مشخص شدن جنسیت فرزندمان👶 از خوشحالی دیگر نمیدانست چه کند
و هر لحظه حمد وثنای خدا را بهخاطر ریحانه☺️ می گفت.
با همفکری هم تصمیم گرفتیم که نام نیک ریحانه از القاب حضرت زهرا(س) 😊را بر آن بگذاریم.
تنها سفارش همسرم برای بزرگ کردن ریحانه ام این بود که او را با حجاب🧕 تربیت کنم
و این موضوع را بسیار به من سفارش می کرد و در وصیت نامهاش💌 هم به این مطلب اشاره داشت.
همسرم توجه و احترام به خانواده 👨👩👦👦را در ردیف اولویتهای مهم خود قرار داده
و نگاه👀 ویژه ای داشت و پدر و مادر و حفظ جایگاه آنان از اهمیت خاصی برخوردار بود.
روابط اجتماعی بالا، دلسوزی، اخلاق حسنه، شوخ طبعی و با محبت رفتار کردن از ویژگیهای اصلی و مهم محمد بود
و موسیقی آرامبخش نماز شب خواندنش آرامش ویژهای به خانهمان میداد.🤗
#شهید_محمد_زهره_وند
#نخستین_شهید_مدافع_حرم
#شادی_روحش_صلوات
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پیام عاشقانه 😍
عشق مهربونم
ممنونم که با بودنت بهم جرات زندگی میدی
ممنونم که با مهربونیات بهم امید میدی
ممنونم که تنها دلیل نفسام شدی
ممنونم که هستی😍😘❤️💕❣️💕
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸
رابطه مهرآمیز همراه با گذشت و مدارا با افراد، قوی ترین و پرجاذبه ترین و سازنده ترین رابطه ها است.
البته زیاده روی در محبت زیانبار است.
🍃🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#کرونا
در استفاده از ماسک #طبی
چه کارهایی را انجام #بدهیم !
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#کرونا
در استفاده از ماسک #طبی
چه کارهایی را انجام #ندهیم !
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_بیست_و_دوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی نگاه تارم را به راه پله دوخته بودم تا تعاد
#پارت_صد_و_بیست_و_سوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
و باز روی سخنش را به سمت من بازگرداند و با مهربانی ادامه داد: «دکتر گفته تا وقتی جواب آزمایش مشخص شه، باید اینجا تحت مراقبت باشی. » ناراحت نگاهش کردم و پرسیدم: «مگه نگفتن فقط فشارم پایین بوده، خُب پس چرا مرخصم نمیکنن؟ »
با نگاه گرمش به چشمان بیقرارم آرامش بخشید و آهسته پاسخ داد: «الهه جان! دکتر گفت بخاطر اینکه سردرد و سر گیجه ات چند روز ادامه داشته، باید وضعیتت بررسی بشه! إنشاءالله زودتر جواب آزمایش میاد، میریم خونه. »
با شنیدن نام خانه، اشک در چشمانم نشست و زیر لب نجوا کردم: «دیگه کدوم خونه؟ » قطره اشکی که تا روی گونهام پایین آمده بود، با دستم پاک کردم و با لحنی غرق غم ناله زدم: «مجید... من طاقت ندارم ببینم اون دختره جای مامانم رو گرفته... » نگاهش به غم نشست و با چشمان عاشقش، قفل قلبم را شکست و زبان دردِ دلم را باز کرد: «مجید! دلم خیلی میسوزه! مامانم خیلی راحت از دستم رفت! مجید! دلم خیلی برای مامانم تنگ شده! »
و چشمه چشمانم جوشید و دیگر نتوانستم ادامه دهم که گرمای دست مهربانش را روی دستم حس کردم و صدای دلنشینش را شنیدم: «الهه جان! تو رو خدا گریه نکن!آروم باش عزیزم! »
و با دست دیگرش، جای پای اشک را از روی صورتم پاک میکرد و همچنان میگفت: «خدا بزرگه الهه جان! بخدا مامان دوست نداره تو اینجوری گریه کنی... » و صدایش از بغض به لرزه افتاد و زیباترین بیت غزل عاشقانه اش را برایم خواند: «الهه! به خدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم! تو رو خدا گریه نکن! »
نمیدانم از وقتی خبر ازدواج پدر را شنیده بودم، بر دلم چه گذشته بود که دیگر نمیتوانستم به گوش شنوا و چشم صبورش دست رد بزنم و از اعماق قلب غمگینم برایش دردِ دل میکردم:
«مجید! دلم خیلی گرفته! خیلی زود بود که مامانم بره! خیلی زود بود که بابام زن بگیره و یه دختر غریبه جای مامانم رو بگیره! مجید! دلم میخواد فقط یه بار دیگه مامانو ببینم! فقط یه بار دیگه بغلش کنم! یه بار دیگه باهاش حرف بزنم! مجید! بخدا دلم خیلی هواشو کرده! » مردمک چشمانش زیر
بار غصه های دلم میلرزید و همچنان با نگاه عاشقش، صبورانه به پای گریه های بی امانم نشسته بود که نگاهش کردم و عاجزانه ناله زدم: «مجید! من از دیدن این دختره تو خونه مون زجر می کشم! »
ردّ اشک را از زیر چشمان زیبایش پاک کرد و صادقانه پرسید: «میخوای از اون خونه بریم؟ میخوای بریم یه جای دیگه... »
که دستپاچه میان حرفش آمدم و با گریه گفتم: «نه! من دلم نمیخواد هیچ وقت از خونه مون برم! من از بچگی تو اون خونه بزرگ شدم! مجید! همه جای اون خونه بوی مامانم رو میده! » با نگاه مهربانش به چشمان خیسم لبخندی زد و پرسید:
«خُب پس چی کار کنیم؟ هر کاری دوست داری بگو من انجام میدم! »
نگاهم را به سقف سالن دوختم و با بغضی که مسیر صدایم را سد کرده بود، پاسخ دادم:
«دعا کن من بمیرم! دعا کن منم مثل مامان سرطان گرفته باشم... » که انگشتانم را میان دستانش فشار داد و با خشمی عاشقانه تشر زد:
«دیگه هیچ وقت این حرفو نزن! هیچ وقت! » نگاهش کردم و دیدم چشمانش از ناراحتی به صورتم خیره مانده و نفسهایش از اضطراب از دست دادنم، به شماره افتاده است. برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و همچنانکه از روی صندلی بلند میشد، با صدایی گرفته زمزمه کرد: «اگه میدونستی با این حرفت با من چی کار میکنی، دیگه هیچ وقت تکرارش نمیکردی! »
و به سرعت از تختم فاصله گرفت و از سالن بیرون رفت. با چهار انگشت اشکم را از روی صورتم پاک کردم و همچنانکه به مسیر رفتنش نگاه میکردم، باورم شد که چه بیاندازه دوستش دارم! احساس آشنا و شیرینی که روزی ملکه تمام قلبم بود و حالا پس از روزها بار دیگر از مشرق جانم طلوع کرده و
به سرزمین وجودم سرک میکشید. شاید مصیبت امشب آنقدر برایم سخت و سنگین بود و در عوض، مجید به قدری نجیب و مهربان دلداری ام میداد که
میتوانستم بار دیگر به جوانه زدن عشقش در جانم دل ببندم.
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_بیست_و_سوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و باز روی سخنش را به سمت من بازگرداند و با
#پارت_صد_و_بیست_و_چهارم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
پرستار به سینی غذای بیمارستان که هنوز دست نخورده روی میز کنار تختم مانده بود، اشاره ای کرد و با تعجب پرسید: «پس چرا شام نخوردی؟ » لبی پیچ دادم و گفتم: «اشتها ندارم! » همانطور که فشار بیماری را میگرفت، به رویم خندید و با شیطنت گفت:
«با این شوهری که تو داری، بایدم ناز کنی و بگی اشتها ندارم! »
سپس صدایش را آهسته کرد و با خنده ادامه داد: «داشت خودشو میکشت! هر چی میگفتیم آقا آروم باش، بذار ما کارمون رو بکنیم، فایده نداشت! مثل اسفند رو آتیش بالا پایین میرفت! »
سپس فشار خون بیمار را یادداشت کرد و به سمتم آمد تا جمله آخرش را زیر گوشم بگوید: «قدرشو بدون! خیلی دوستت داره! » و با لبخندی مهربان به
صورتم چشمک زد و رفت و من چه خوب میتوانستم حال مجیدم را در آن لحظات تصور کنم که بارها بیقراری های عاشقانه اش را به پای رنجهایم دیده
بودم. غیبتش چندان به درازا نکشید که با رویی خندان و یک پاکت بزرگ در دستش بازگشت. کنارم نشست و همچنانکه ظرفهای غذا را از داخل پاکت
بیرون می آورد، با مهربانی پرسید: «الهه جان! سردردت بهتر شده؟ »
به نشانه رضایت از حالم لبخندی زدم و پاسخ دادم: «بهترم! » با مهربانی بالشت زیر سرم را خم کرد تا بتوانم به حالت نیمه نشسته غذا بخورم و با گفتن «بفرمایید! » بسته را به دستم داد که بوی جوجه کباب حالم را به هم زد و با حالت مشمئز کننده ای ظرف را به دستش پس دادم. با تعجب نگاهم کرد و پرسید: «دوست نداری؟ » صورتم را در هم کشیدم و گفتم: «نمیدونم، حالت تهوع دارم، نمیتونم چیزی بخورم! »
چشمانش رنگ غصه گرفت و دلسوزانه پاسخ داد: «الهه جان! رنگت پریده! سعی کن بخوری! » سپس فکری کرد و با عجله پرسید: «میخوای برات چیز دیگه ای
بگیرم؟ چون همیشه جوجه کباب دوست داشتی، دیگه ازت نپرسیدم. »
که با اشاره سر پاسخ منفی دادم و همچنانکه بالشتم را صاف میکردم تا دوباره دراز بکشم، شکایت کردم: «همین که نشستم هم کمرم درد گرفت، هم سرم داره گیج میره! »
ظرف غذایم را روی میز گذاشت و ظرف غذای خودش را هم جمع کرد که ناراحت شدم و پرسیدم: «تو چرا نمیخوری؟ » لبخندی زد و در جواب اعتراض پُر
مِهرم، گفت: «هر وقت حالت بهتر شد با هم میخوریم. منم گرسنه نیستم. » و من همانطور که به ظرفهای داغ غذا نگاه میکردم به یاد حال زار برادرم افتادم و با لحنی لبریز اندوه رو به مجید کردم: «نمی دونم بلاخره عبدالله چی کار کرد؟ »
بیدرنگ موبایلش را برداشت و با گفتن «الان بهش زنگ میزنم! » مشغول شماره گیری شد که با دلسوزی خواهرانهام، مانع شدم و گفتم: «نه! میترسم بفهمه من اینجام، بدتر ناراحت شه! »
سپس به صورتش خیره شدم و با غصه ای که در صدایم موج میزد، دردِ دل کردم: «مجید! سه ماه نیس مامان رفته که من و عبدالله اینجوری آواره شدیم! » و در پیش چشمانش که به غمخواری غمهایم پلکی هم نمیزد، با اضطرابی که به جانم افتاده بود، پرسیدم:
«مجید! میخوای چی کار کنی؟ بابا میگفت نوریه وهابیه. »
صورت سرشار از آرامشش به لبخندی ملیح گشوده شد و با متانتی آمیخته به محبت، پاسخ دلشورهام را داد: «خُب وهابی باشه! » و با چشمانی که از ایمان به راهش همچون آیینه میدرخشید، نگاهم کرد و با لحنی عاشقانه ادامه داد: «الهه جان! من تا آخر عمرم، هم پای اعتقادم، هم پای تو و زندگیمون میمونم! حالا هر کی هر چی میخواد بگه! » که دلم لرزید و با نگرانی پرسیدم:
«مگه نشنیدی بابا چی گفت؟ مگه ندیدی میگفت به نوریه قول داده که با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشه؟ » دیدم که انتهای چشمانش هنوز از
بغض سخنان تلخ پدر در تب و تاب است و باز دلش نیامد جام ناراحتی اش را در جان من پیمانه کند که به آرامی خندید و گفت: «الهه جان! تو نگران من نباش!
سعی میکنم مراقب رفتارم باشم تا چیزی نفهمه! »
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
این جمله رو بارها شنیدید؛👇👇
😏شوخی کردم، ناراحت که نشدی؟
- نه بابا 😏
سخن #بد می رنجاند
اگر چه پوشش #شوخی
را بر قامتش بپوشانی
و سخن #نیک غم را می زداید
و #شادی آفرین است
اگرچه از روی #تعارف باشد
👌سعی کن
برای زبانت #نگهبانی بگذاری
تا واژه هایت را #انتخاب کند.
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
♦️❗️ بایدها.....❗️♦️
👈 یکی از بایدهای زندگی زناشویی این است که #روابط_اجتماعی، #روابطهای_خانوادگی و #روابط_فامیلی را با همکاری هم تنظیم کنید.
👈 شما باید تصمیم بگیرید که میخواهید #هفتهای #چند مرتبه و با #چه دوستانی و چگونه رابطهای داشته باشید.
👈 یعنی نمیتوانید #بدون_هماهنگی همسرتان به خانه بروید و بگویید: «خانم چند تا مهمان داریم غذا درست کن!»
👈درستتر آن است که در #جریان باشید و اطلاع داشته باشید که حتی پدر و مادرتان قرار است به خانهی شما بیایند.
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🔰 گـاهی لازمه بپذیری یه سری چیزا #تلخه! ی سری چیزا #سخته!
تا برا #جنگیدن باهاشون خودتـو کاملا آماده و مجهز به سلاح کنی؛
🔰 اگر دنبال انکار کردن سختی های مسیر موفقیت و نپذیرفتن این سختیها هستی بدون که هیچوقت نمیتونی مسیر پر فـراز ونشیب رو برای خودت هموار کنی!!!پس #پذیرفتن پیش شرط #آمادگی بـرای مبارزه است.
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرداری
✅#تداوم_رفتارخوب
💠 اگر همسرتان، #احترامتان را نگه #نمیدارد، برخورد #خوب خود را کنار نگذارید و مطمئن باشید رفتار صحیح شما به تدریج او را #اصلاح خواهد کرد.
💠 یقینا چنین فردی، پشت سرتان به رفتار خوب همسرش #اعتراف میکند.
💠 و یقینا اگر رفتار خوب خود را #ترک کنید بیاحترامی او #بدتر خواهد شد.
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚