🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدونودوهشت
قدمهایی نرم و محتاط، انگار کسی دارد روی شیشههای خرد شده راه میرود. لنا نفس را حبس کرد. گردن را چرخاند، و آنجا، در فاصلهای که یک دنیا مینمود، مردی ایستاد. حتی اگر همان لحظه چفیه را از صورت باز نمیکرد باز هم از روی قامتش او را میشناخت. زیر نور مهتاب، صورت مرد روبرو از چندماه پیش تکیدهتر بود اما نوری که از آن بلند میشد با ماه برابری میکرد.
لنا خواست سخن بگوید، کلمات از ذهنش گریختند.
باد، شنهای گرم بیابان را میانشان میچرخاند، گویی میخواست مرزی نامرئی بکشد آن وسط. موهای لنا، که از زیر روسری فرار کرده بودند، روی صورت میرقصیدند. چشمهای تیرهی محجوب مرد روبرو، حالا درخشانتر به نظر میرسید، اما در عمق آنها چیزی میلرزید. شاید عشق بود، شاید حسرت. لنا جرأت نکرد حدس بزند.
صدا زد:« عبدالله !»
لبهایش تکان نخوردند. فقط سکوت بود و صدای خشخش شنها زیر کفشهای عبدالله. او یک قدم جلو آمد. لنا بیاراده یک قدم به عقب رفت. فاصلهشان تغییری نکرد، انگار نیرویی نامرئی آنها را تو جای خود منجمد کرد.
بوی عطر همیشگی عبدالله پیچید تو هوا. بوی مردی که ماهها تو جنگ زیسته بود. لنا چشمها را برهم زد و در همان لحظه، خاطرهای مثل برق از ذهنش گذشت: عبدالله بطری آب خود را گرفت طرفش. زندگی را.
مرد دهان را باز کرد؛ اما قبل از آن که صدایی بیرون بیاید، انفجاری دور دست زمین را لرزاند. هر دو به طور غریزی خم شدند. وقتی دوباره به هم نگاه کردند، چیزی تو چهرهی عبدالله تغییر کرد. اینبار بیشتر روی صورت دختر مکث کرد. لنا ناخودآگاه چندتا طرهی موی سرکش را با انگشتها پنهان کرد زیر روسری.
لنا دست را دراز کرد، یک حرکت بیاختیار، مثل کودکی که میخواهد ماه را بگیرد. نگاه عبدالله به حرکت او افتاد، و برای یک لحظه، جا خورد. صدا را صاف کرد:« گفتند میخوای منو ببینی؟»
لنا دوست داشت با همه تن عبدالله را تماشا کند. چقدر توی رویا این لحظه را تصور کرده بود. صدای گرم و مردانه عبدالله بلند شد:« خیلی از شما متشکریم بابت اطلاعاتی که بهمون رسوندید. چند تا نفوذی رو تونستیم شناسایی کنیم. چه کمکی ازم برمیاد برای جبران؟»
لنا میخواست بگوید تو فقط بمان و سخن بگو؛ اما حرفش را خورد:« من....»
آب دهان را قورت داد:« یه پیشنهاد دارم.» سعی کرد جلوی لرزش صدا را بگیرد.
عبدالله با پرسش نگاهش کرد. لنا به او خیره شد:« حتما فهمیدید که من دختر یکی از مقامهای عالی رتبهی شاباکم. میخوام منو دوباره گروگان بگیرید.»
چشمهای عبدالله درشت شد:« گروگان؟»
لنا سر تکان داد:« اینبار با تعداد بیشتری از رزمندهها، معاوضهم کنید. این تنها کاریه که ازم برمیاد برای فلسطین!»
عبدالله مکث کرد. خواست چیزی بگوید؛ اما صدای غرش هواپیما نگذاشت. دوید جلو. دست لنا را کشید و هلش داد توی گودالی که همان نزدیکی بود. خودش دراز کشید تو سایهی دیوار شکستهی کنار. دو دست را گذاشت روی سر. صدای تیرباری که زمین را وجب به وجب سوراخ میکرد تو گوشهای لنا مثل نوک زدن دارکوب بود. همهجا لرزید. بمب بزرگی چند ده متر آنطرف به زمین خورد و خاک و ترکشها پاشید به اطراف. لنا سوزشی را توی پا حس کرد. بعد هم درد شدید و گرمی شرهی خون را روی پوست.
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
سیدامیرحسین ساجدی @SAJEDIFR4_6014823547375978677.mp3
زمان:
حجم:
25.7M
شبتون آروم با نوای #قرآن که آرامش بخش دلهاست
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه ٥٠٧
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدونودونه
با تصور آنچه بیرون اتفاق افتاده بود، فریاد کشید:« نه!»
جیغ او در غرش ترسناک هواپیماهایی که برمیگشتند؛ گم شد. لنا خواست روسری را باز کند ببندد روی زخم. دلش نیامد. خون از قوزک پا شره میکرد به پایین؛ اما او حسی از درد نداشت. با سختی از گودال آمد بیرون. شنهای داغ مثل سوزنهای ریز فرو میرفتند توی بدنش. کشان کشان خود را رساند بالای سر عبدالله. رد خونی از پایین گودال کشیده شد تا کنار قهرمان. زیر نور کمرنگ مهتاب، عبدالله مثل تندیس خدای پیروزی افتاده بود روی زمین. لنا به زحمت او را برگرداند به پشت. نور ماه روی صورت مهتابی او میرقصید. عکس آسمان افتاده بود تو مردمک سیاه عبدالله. انگار تمام کهکشان طواف میکردند دور سیاهچالهی چشمهایش. لبهای خشکیدهاش نیمه باز بود. کلماتی که میخواست به آسمان برود گیر افتاده بود تو دهان او.
خون از سینهی عبدالله میجوشید. با هر ضربان، حبابهای قرمز به بیرون فوران میکرد. لنا دست گذاشت روی جویبار خون. مایع گرم زیر انگشتان لغزید. دست را فشار داد تا جلوی خونریزی را بگیرد. فایده نداشت. با گریه به عربی نالید:« من دوستت دارم.»
زمزمهی آرامی از لبهای عبدالله بیرون آمد. لنا سر را برد نزدیک صورت او. کلمهی حُب را شنید. سر را گذاشت روی سینهی عبدالله. صورتش از خون کسوف کرد. سر برداشت و داد زد:« خداااا.»
صدا پیچید توی صحرا و تکرار شد. آوارها و شنها داد میزدند:« خدااا»
اشک و خونی که روی صورت لنا جاری شد، مستقیم میریخت توی دریای خون سینهی عبدالله.
چشمهای قهرمان داشت بیفروغ میشد. لنا ناامید دست را فشار داد روی سینه او. میخواست جلوی خونریزی را بگیرد. هر چند میدانست تلاشش بیهوده است. زیر دست چیزی سخت را حس کرد. قرآن را از جیب بغل عبدالله بیرون کشید. جلد چرمیاش خیس بود. آنرا باز کرد. صفحات به هم چسبیده را با نوک انگشتان قرمز رنگ، از هم جدا کرد. سعی کرد برای او قرآن بخواند، مثل وقتی که عبدالله بالای سر مقداد آن را تلاوت میکرد. نتوانست. جوهر آیات توی خون حل شده بود.
لنا با دستهای لرزان کاغذی تا شده را از وسط صفحات بیرون کشید. نقاشی او بود. همان که روز آخر هدیه داده بود به چریک دوستداشتنی. تصویر عبدالله که دوتا بچه را گذاشته بود روی دوش و به سمت قله راه میرفت.
خون، نقاشی سیاه قلم را رنگ آمیزی کرد.
چشمهای لنا درشت شد و چند دهم ثانیه، لبها به دو طرف کش آمد. اینهمه مدت هدیهاش روی قلب معشوق بود. برگه را گذاشت لای قرآن و آن را به سینه فشرد.
یک آن، سایهای افتاد روی پیکر شهید. لنا جا خورد. بوی عطر فرانسوی لوک، زودتر از خودش رسید. لنا گوش تیز کرد. صدای خش خش چکمههای نظامی روی شنها، صدای جیرجیر تفنگهایی که از روی شانه پایین آمدند، صدای نحس دیوید:« به به! پرنسس خانم! بابات میدونه داری به اسرائیل بزرگ خیانت میکنی؟»
دست لنا آرام رفت روی چاقوی جراحی. برگشت و به پشت سر نگاه کرد. دیوید با چشمهایی که برق پیروزی ازش تراوش میکرد، ایستاده بود آنجا و چندتا کماندو با لباس پلنگی، پشت سرش، تفنگ را نشانه گرفته بودند طرف آنها.
لنا چاقوی جیبی را فشرد توی دست. هلال دستبندش خورد به تیغهای که دیگر سرد نبود. تمام تنفر را ریخت توی بازوی بخیه خورده و چاقو را پرت کرد طرف صورت دیوید. صدای داد دیوید همراه شد با رگبار مسلسل. لنا احساس کرد دهها چکش بزرگ همزمان به سینه کوبیده میشوند. گرمایی عجیب تمام تنش را پر کرد. افتاد کنار عبدالله. روی جوی خونی که از سینهی او میزد بیرون. مثل نارونی که با آخرین ضربهی تبر بیفتد روی زمین. صدای ظریف برخورد هلال دستبند با سنگ گم شد تو صداهای اطراف. خون از سینهی لنا راه افتاد به سمت برکهی کوچکی که از خون عبدالله توی ویرانههای غزه درست شده بود. نگاه لنا خیره شد به ماه کامل توی آسمان. نقاشی و قرآن خون آلود افتادند کنارش. بادی که میوزید نقاشی را به زحمت برداشت. توی هوا چرخاند. برد به سمت دریای مدیترانه.
زنده بمانیم که چه؟!
ما مرگ را زندگی می کنیم.
"شهید یحیی سنوار"
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀