eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
853 عکس
394 ویدیو
45 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
📢📢📢📢📢📢📢📢📢📢📢📢 رمان جدید داریم با حال و هوای قبل از انقلاب ان شاءالله با روزی سه پارت که بعدش زود به رمان جدید خانم سراب برسیم😍 رمان جدید به زودی پارت میذاریم ....
انسان وجودیست که موجودیت آن در زمان تعریف می‌شود و زمان صاحب دارد. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم از پشت پرده اشک چشم در قبرستان چرخاندم. هیچ نشانی از قبر او نبود. نمی دانستم عزیز دلم کجای این قبرستان و زیر کدام خاک دفن شده است. فقط می دانستم او این جاست. این جا دفن شده است. اما هیچ نشانی از قبرش نبود. به صورت پسرکم که در آغوشم غرق خواب بود نگاه کردم. او تنها یادگار من از او بود. پسرکم را به آغوشم فشردم و روی خاک سرد قبرستان نشستم. هوا سرد بود و برخورد باد با صورت خیس اشکم صورتم را می سوزاند اما سوزش صورتم در برابر سوزش قلبم هیچ بود. کجای این خاک یار مرا در آغوش کشیده بود؟ درست نبود من روی خاک باشم و او به زیر خروارها خاک! اصلا غسلش داده بودند؟ کسی کفنش کرده بود؟ آقاجان می گفت انگار تعداد زیادی را ماه پیش آورده اند و شبانه این جا خاک کرده اند. بعد از کلی پرس و جو و دادن رشوه به این مامور و آن آژان فقط فهمیده بودند جنازه او را به این جا آورده اند ... دوباره در قبرستان نگاه چرخاندم. اشک چشمم از صورتم روان شده به روی روسری ام می ریخت. چشم های خیس اشکم را به هم فشردم. نباید او را، روزهای خوبم در کنار او را فراموش کنم. چشم به هم فشردم. باید به یاد بیاورم. همه این یک سال و نیم که با او گذشت را باید به یاد بیاورم. کوچکترین خاطره را هم نباید فراموش کنم. خوب یادم است. یک سال و نیم پیش بود. روز هجدهم خرداد سال 56. یک روز گرم بهاری. در حیاط خانه مان غلغله بود. آدم های مختلف که هر کدام مشغول کاری بودند. حیاط پر از آدم بود، پر از دود اسپند و دود آتش زیر دیگ های غذا. لب های همه پر از لبخند بود. گاه گاهی صلوات می فرستادند. حوض بزرگ وسط حیاط پر از میوه بود که زنان فامیل با سرعت آن ها را می شستند، خشک می کردند و با سلیقه در دیس ها می چیدند. من از پشت پنجره اتاق به این هیاهو خیره بودم. قرار بود شب در خانه مان جشن بله بران برگزار شود. بله بران و عقد من با مردی که تا به آن روز هرگز او را ندیدهذبودم. نمی دانستم کیست؟ چه شکلی است یا حتی اسمش چیست؟ گویا چند وقت پیش که همراه آقاجان به ضیافت یکی از دوستانش رفته بودیم او همان جا مرا دیده و مهر من بر دلش نشسته بود ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم او همان جا در همان ضیافت با پدرش مطرح کرده بود که این دختر کیست که این چنین مهرش به دلم افتاده است! پدر او هم خوشحال از این که بالاخره پسرش دختری را پسندیده همان شب مرا از پدرم خواستگاری می کند. از آن ضیافت یکی دو روز بیشتر نگذشته بود که مادر و خواهر بزرگترش زکیه برای خواستگاری به خانه ما آمدند. از آن ها خوشم نیامد. انگار از دماغ فیل افتاده بودند. به نظرم خیلی اشرافی می آمدند اما هر چه بود آن ها مرا پسندیدند. مادرش کلی از پسرش تعریف می کرد. از اخلاق خوبش، ایمانش، از نجابت و چشم پاکی اش. هنگامی که از او تعریف می کردند در دلم می گفتم اگر چشم پاک است پس چه طور مرا دیده است؟ انگار مادرش حرف دل مرا شنید که همان جا گفت ناخودآگاه یک لحظه چشمش به دختر شما افتاده و همان یک نظر دل او را برده است. مادرش مدام از کمالات پسرش می گفت و من سر به زیر در عالم خودم سیر می کردم. مادرش می گفت پسرش گفته باید همسرم دختری نجیب و پاک باشد و اخلاقش خوب باشد. خواهرش هم می خندید و می گفت: ماشاء الله دختر شما هم همه چیز تمام، خدا خودش مهرش رو به دل برادرم انداخت. پدرش در بازار رضا روبروی حجره آقاجان حجره ای داشت. از وقتی این خواستگاری انجام شده بود آقاجان مدام از او تعریف می کرد. می گفت پسر پاک، مومن و نجیبی است. می گفت دیپلم دارد و قرار بوده مثل برادرش معلم شود اما سر از بازار در آورده است. آقاجان می گفت آدم دست به خیری است. اهل مداراست ولی در کارش بسیار دقیق و حسابگر است . می گفت به مشتریان و همکارانش قرض و نسیه می دهد اما خودش اهل قرض و نسیه گرفتن نیست. آقاجان کاملا این خواستگار را پسندیده و به این وصلت راضی و راغب بود. مادر هم در این چند جلسه خواستگاری که با مادر و خواهرش معاشرت کرده بود می گفت خانواده خوبی هستند. فقط این میانه من نمی دانم چرا می ترسیدم..انگار گیج و منگ بودم. نمی دانستم چه چیز در انتظارم است و چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ از این که شب بشود هراس داشتم! همه خوشحال و راضی بودند جز من همه می خندیدند جز من متوجه شوخی ها و صحبت های اطرافیان نمی شدم. در عالم خودم غرق بودم و گاه گاهی لبخندی تلخ بر لب می آوردم. پدرم بازاری و سطح زندگی مان متوسط بود. غیر از من هفت فرزند دیگر هم داشت که من ششمین فرزند و آخرین دختر خانواده بودم ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم خانه مان خیلی بزرگ نبود. حدود 800 متر، خشتی و با معماری حیاط مرکزی. کلفت و نوکر نداشتیم فقط یک خانباجی داشتیم که سال های سال بود با ما زندگی می کرد و در کارهای منزل و بچه داری به مادرم کمک می کرد. مادرم 12 ساله بود که با پدرم که 25 سال داشت ازدواج کرد..مادرم بسیار ریز نقش و لاغر بود و موقع ازدواج حتی قد هم نکشیده بود. به قول خانباجی قدش تا کمر پدرم می رسید. چون مادرم ضعیف و کوچک بود پدر بزرگم خانباجی را که همسر باغبان شان بود و به تازگی بیوه شده بود را صیغه پدرم کرد تا همراه پدر و مادرم زندگی کند. هم در کارها به مادرم کمک کند و هم خودش و دو فرزند یتیمش سرپناهی داشته باشند. خانباجی از همان موقع با آقاجان و مادرم زندگی می کرد. خانباجی از آقاجان بزرگتر بود و مادرم هم هیچ وقت به او بی احترامی نکرد و همیشه احترامی چون مادر برای خانباجی قائل بود. خانباجی همیشه سر یک سفره و با ما غذا می خورد. نه خودش نه فرزندانش هیچ وقت از ما جدا نبودند. کارهای سخت منزل با خانباجی بود و اجازه نمی داد مادرم کار زیادی انجام دهد. وقتی فرزندان خانباجی _اسماعیل و هاجر_ به سن ازدواج رسیدند آقاجان مثل فرزندان خودش برای آن ها سنگ تمام گذاشت و آن ها را سر و سامان داد و به خانه بخت فرستاد. خانباجی خیلی مهربان و با حوصله بود و به گردن همه ما حق مادری داشت. خود من آن قدر که با خانباجی راحت بودم با مادرم راحت نبودم. خواهر و برادرانم به ترتیب محمد امین، ریحانه، ربابه، محمد علی و راضیه بودند که از من بزرگتر بودند. بعد از راضیه من بودم که تازه 13 سالم پر شده بود و دو برادر کوچکتر از خودم به نام محمد حسن و محمد حسین هم داشتم. به جز محمد علی و محمد حسن و محمد حسین بقیه ازدواج کرده بودند و بچه هم داشتند. راضیه باردار بود و من هم امشب قرار بود به عقد کسی در بیایم که جز تعریف های دیگران از او شناختی نداشتم. از صبح هیچ کس مرا به نام خودم صدا نزده بود. همه مرا عروس خانم خطاب می کردند. صبح زود مرا به حمام برده بودند و از ظهر در اتاق تنها نشسته بودم تا آرایشگر بیاید و مرا برای شب بیاراید. ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم شب عقدم بود ولی اصلا خوشحال نبودم. دخترهای دیگر را دیده بودم که وقتی برای شان خواستگار می آمد چه قدر خوشحال بودند و گل از رخ شان می شکفت ولی من نه تنها خوشحال نبودم حتی غمی بزرگ را در دلم حس می کردم. چرا باید ازدواج کنم؟ من هنوز 13 سال بیشتر ندارم! هرچند می دانم مرسوم همین است که دختر زود ازدواج کند اما من احساس می کردم خیلی برایم زود است. از جا برخاستم. قرآن را از سر طاقچه برداشتم و از خدا خواستم آرامم کند. زیر لب سوره حمد خواندم و قرآن را گشودم. اول صفحه این آیه به چشمم خورد: «و عَسی أن تَکرهوا شیئًا وَ هُوَ خیرٌ لکم وَ عسی أن تُحِبّوا شیئًا وَ هُوَ شَرٌّ لکم» معنای این آیه چه بود؟ چه بسا چیزی را بد بدانید و از آن کراهت دارید در حالی که برای تان خوب است و چه بسا چیزی را دوست دارید در حالی که برای تان شر و بد است. خدایا یعنی چه؟ یعنی این ازدواج، آن هم با مردی که تا قبل از این که سر سفره عقد بنشین، خطبه خوانده شود و محرم شویم هرگز او را ندیدم به صلاح من و حتی برای من خیر است؟ خدایا می دانم تو در قرآن گفته ای که بین زن و شوهر مودت و رحمت قرار داده ای اما کاش قبل از این حداقل یک بار او را می دیدم یا حتی اسمش را می دانستم. در حال و هوای خودم بودم که در اتاق باز شد و راضیه از حیاط به داخل اتاق آمد. با این که حامله و ماه آخرش بود، بسیار نحیف و لاغر بود. شکمش آن قدر کوچک بود که انگار کاسه ای را زیر پیراهنش مخفی کرده بود. چادر سفیدش را از سرش در آورد و بر روی طاقچه کنار در گذاشت نفس زنان در حالی که به سمت من می آمد گفت: آبجی رقیه ام چه طوره؟ او امروز اولین کسی بود که اسمم را بر زبان آورد. من و راضیه بسیار با هم صمیمی بودیم. کمتر از دو سال تفاوت سنی داشتیم و همه کودکی مان با هم سپری شده بود. با دو خواهر دیگرم هم رابطه ام خوب بود اما رابطه ام با راضیه جور دیگری بود. بهتر هم را درک می کردیم و حرف مگویی بین مان نبود. راضیه روبرویم نشست. دستم را در دست گرفت و گفت: یکم دیگه آرایشگرت میاد اومدم کمکت کنم لباست رو بپوشی. به چشمانم خیره شد. انگار غم درون چشمانم را دید. آهسته پرسید: خوبی؟ نگاهم را دزدیدم. _خوشحال نیستی؟ ... امشب قراره عقدت کنن ... ناراحتی؟ ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کوه و صدا (قسمت دوم) عمو ابراهیم گفت: _ خب عمو جون، مبارک باشه عروسی خواهرت. ان‌شاءالله عروسی خودت، میثم... از اینکه تحویلم گرفته بود و مثل بزرگان با من رفتار می‌کرد خوشم آمده بود. عمو ابراهیم همیشه اینطور بود. حتی با بچه‌های خودش. البته عموی واقعیم که نبود. شریک پدرم بود. با هم در بازار یک مغازه خواربارفروشی داشتند. من هم که میخواستم مثل آدم بزرگها جواب تعارفش را بدهم ژست آنها را گرفتم و لبخندم را پنهان کردم جواب دادم: _ ممنون عمو، ان‌شاءالله ان‌شاءالله سلامت باشید آخرش هم برای اينکه تعارفم بیشتر به تعارف خودش شبیه شود اضافه کردم: _ ان‌شاءالله عروسی رضا، عروسی ابریشم عمو که انتظار این حرف را نداشت کمی مکث کرد. بعد لب‌هایش را داد داخل بعد هم رویش را برگرداند طرف دیگر کمی هم شاخه‌های بالای سرمان را نگاه کرد. یک نفس عمیق کشید و با چهره‌ای بشاش که علتش را نمیفهمیدم نگاهی به گلناز کرد ادامه داد _ الهی النازو هول و سریع گفتم نه عمو اینکه الناز نیست این گلنازِ الناز با ابریشم رفت تو مهمونی عمو به علامت تعجب ابروهایش را بالا داد و گفت _ عه؟ اینا خیلی شبیهن ، چطوری می‌فهمید اسمشون چیه؟ یا این کدومه؟ _ عمو این که دامنش صورتیه این اسمش گلنازِ پیش منِ اون که دامنش آبیِ اون النازِ که پیشِ ابریشمِ گلناز اسمش شبیهِ خودمه الناز هم که با ا خالی شروع میشه مثل اول اسم ابریشم ، اینا خواهر دوقلو هستن _ آهان! الان فهمیدم دخترم خب، گلسا خانم! یادت میاد این گلناز از کِی اومده پیش شما؟ _ بله عمو! جشن تکلیفِ من و ابریشم که پارسال اینجا واسمون گرفتید، یادتونه؟ _ عه، راست میگی ، جشن تکلیف! یه کم مکث کرد بعد نگاهم کرد پرسید : یعنی چی؟ عین وقتایی که جواب سوالات درس دینی رو جواب می‌دادم زود تند سریع جواب دادم: _ یعنی عین آدم بزرگا، مثل مامانمون دیگه نماز بخونیم، مراقب باشیم نامحرم موهامون رو نبینه این نبینه آخرو داشتم با لحن کودکانه کشیده میگفتم که عین روزه‌داری که آب دهنش باشه یادش بیاد روزه‌ست و نفهمه چه کار باید بکنه بپره تو گلوش، گیر کردم. با احتیاط نگاهی به عمو انداختم و دستم ناخودآگاه رفت به سمت موهای جلوی سرم، و جای خالیِ روسریم بدجوری توی ذوقم زد. دستامو دیدم که معلوم بود و با چیزی هم نمی‌شد پوشوند تنها نکته مثبت اون صحنه این بود که عمو مستقیم منو نگاه نمی‌کرد. هیچی بهم نگفت. حتی یک کلمه. مونده بودم چطوری خودمو به داخل برسونم؟ کمی که گذشت و فهمید من معذبم گفت عمو جون انگار صدام میکنن من دیگه برم. خوش بگذره بهت. ابریشم هم انگار منتظرتِ نمیخواستم از جلوی بقیه رد بشم. خونه باغی‌مون دو تا ایوان داشت یکی جلو بود که همه ازش رفت و آمد میکردن یکی هم ضلع شرقی خونه، که بخاطر دیوار بلند پشتِ خونه همسایه تاریک و دنج و خلوت بود. منم بعد از رفتن عمو از تاب اومدم پایین و تا اون سکوی شرقی دويدم. غرورم اجازه نمی‌داد لباسمو با اونی که مادرم کنار گذاشته بود عوض کنم. اما دقت کردم که جلوی نامحرم نرم تا کسی منو نبینه. با خودم گفتم سری بعدی از اول لباس بهتری انتخاب می‌کنم. با ابریشم مشغول بازی شدم. از تصاویر و خاطراتم اومدم بیرون. از پشت پنجره دخترمو دیدم که تو ماشین عمو ابراهیم نشسته. عمو خودش میدونه چطوری به دخترم یادآوری کنه مقنعه جاش جلوی پیشونیِ نه وسط کله بنظرم اومد بهتره برم یه زنگ به رضا بزنم ببینم چند روز دیگه از ماموریت برمیگرده؟ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰─────────