این بود انشای من!
سال 1355 آن روزها که 11 سال بیشتر نداشتم، سال پنجم دبستان را پشت سر می گذاشتم؛ مادرم که اشتیاق من را می دید، برایم کتاب های داستان می خرید.
از بین کتاب ها، شیفته کتاب های جیبی کوچکی بودم که داستان های اسلامی نوشته "محمود حکیمی" بود:
وجدان، نقابداران جوان، در سرزمین یخبندان، داستانهائی از زندگی امیرکبیر و ...
خیلی شیفته قلم و داستانهای آقای حکیمی بودم. گاهی با خودم می گفتم:
"خدایا، میشه منم یه روز بتونم مثل آقای حکیمی نویسنده بشم و همه اون چیزایی رو که در ذهن دارم، در یک کتاب چاپ کنم؟
وقتی در کلاس، معلم می پرسید: "دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟"
یکی می گفت پلیس. یکی می گفت: خلبان. یکی می گفت: دکتر.
من همیشه دوست داشتم نویسنده شوم ولی از خجالت، هیچ وقت جلوی معلم و همکلاسیها نگفتم دوست دارم در آینده نویسنده شوم!
سال 1369 یکی دو سال پس از پایان جنگ، آرزویم محقق شد و "یاد یاران" اولین کتابم توسط دفتر ادبیات و هنر مقاومت منتشر شد.
به لطف خدا، الان حدود 40 کتاب نوشته و منتشر کرده ام.
اسفند 1386 سمینار تخصصی "مصاحبه در تاریخ شفاهی" از سوی مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری حوزه هنری و گروه تاریخ شفاهی دانشگاه اصفهان، در تهران برگزار شد.
روز 7 اسفند قرار بود من بروم پشت تریبون و از مقاله ای که ارائه داده بودم و در بین مقالات رسیده مورد قبول واقع شده بود، دفاع کنم.
اوج ناباوری، ناگهان متوجه شدم نویسنده دیگری که قرار است در کنار من بنشیند و از مقاله اش دفاع کند، کسی نیست جز استاد محمود حکیمی.
آقای حکیمی با آن سن و سال بالا و چهره جذاب و نورانی کنارم روی صندلی نشست، بر دستش بوسه زدم و در حالی که اشک در چشمانم جمع شده بودم گفتم:
"من نوجوان که بودم، عاشق کتابهای آقای حیکمی بودم و با همانها بود که نویسنده شدم. همواره دوست داشتم این استاد نادیده را ببینم و بر دستش بوسه بزنم. من امروز قلمم را مدیون این عزیز هستم."
و این شیرین ترین خاطره زندگی من از نویسنده شدنم بود.
این بود انشای من
قلمم را مدیون شما هستم استاد محمود حکیمی
حمید داودآبادی
آبان 1398
@hdavodabadi
رفاقت 40 ساله
جوون بودیم و پر جنب و جوش.
جوون بودیم و پر هیجان با سری نترس.
40 سال پیش، با هم در "چادر وحدت" جلوی درِ اصلی دانشگاه تهران، در مقابله با فتنه های ضدانقلابیون بخصوص منافقین (مجاهدین خلق) با هم دوست شدیم.
با هم برای دفاع از انقلاب اسلامی سینه سپر کردیم.
از منافقین سنگ و کتک خوردیم.
در جبهه همرزم بودیم و از بعثیان تیر و ترکش خوردیم.
صبح امروز 9 آبان 1398
در تشییع جنازه مرحوم "محسن معمایی" از قدیمی های محل، همه قدیمی ها جمع بودند.
بعضی را درست بعد 40 سال می دیدم.
همه پیر و با قیافه هایی شکسته و عوض شده که باید می رفتیم جلو، در چهره هم زل می زدیم تا یکدیگر را بشناسیم!
امروز بعد 40 سال، این عکس را با دوست و همرزم عزیزم در "چادر وحدت" و در جنگ، "کاظم خسروانی" گرفتم.
به یاد آن عکس قدیمی که قریب 40 سال پیش در محل بسیج "کانون تبلیغات اسلامی طه" با هم انداختیم.
من با اون تیپ خفن کاپشن خلبانی، شلوار شیش جیب پلنگی و کتونی زرنگی به پا!
کاظم با اون اورکت آمریکایی که همیشه دوست داشتم یکی از آنها را داشته باشم!
خدا همه عزیزان را حفظ کند و عاقبت بخیر گرداند
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
اینارو بفرستید کربلا
دوستان و عزیزان از وقتی شنیدن بنده حقیر تا حالا به کربلای اباعبدالله الحسین (ع) مشرّف نشدم، ظاهرا خیلی دلنگران شدند!
چند تایی از آنها گیر دادند و گفتند که حاضرند هزینه سفر بنده و خانمم را به کربلا بدهند.
دمتون گرم. خدا خیرتون بدهد. اجرتون با حضرت سیدالشهدا (ع).
ولی، خیلی مشتاق هستید من را کربلایی کنید، از من واجبتر خیلی ها هستند.
بله از من واجب تر.
جانباز عزیز و دلیرمرد "سیداکبر موسوی" که با هم در گردان میثم بودیم و در عملیات والفجر 8 جانباز شد.
"داوود دشتی" جانباز شیمیایی که همچنان مدام در بیمارستان دنبال درمان است و در عملیات تفحص و کشف پیکر شهدا نقش بسزایی داشت.
من خاک پای این عزیزان هم نمی شوم.
حالا که بهتون نشونی دو تا عاشق رزمنده جانباز کربلانرفته رو دادم، لطفا دیگه به من گیر ندید!
حمید داودآبادی
20سوالی مصطفی!
شمابزرگواری که کتاب"دیدم که جانم میرود"رو خوندی!
شماعزیزی که با شهید"مصطفی کاظم زاده"رفیق شدی!
شماکه ازحمید،خیلی بیشتر عاشق و رفیق و دوست مصطفی شدی!
شماکه خیلی بهتر ازحمید،مصطفی رو حس کردی و باهاش خودمونی شدی!
شماکه خیلی بامعرفت تر ازحمید،مصطفی رو درک کردی و باهاش همراه و همگام شدی!
بیا و یه لطفی بکن
سرحوصله و وقت،برام بنویس.
نوشته هاتون رو هیچکس جز خودم نمی خونه.
تا اجازه ندین،اصلا منتشرش نمی کنم.
لطفا اینایی رو که پرسیدم،کاملا مفصل و مشروح، جواب بدین و به نشانی های زیر برام بفرستید:
دایرکت اینستاگرام
تلگرام و ایتا: davodabadi61
ایمیل: davodabadi@gmail.com
1-چه جوری بامصطفی آشنا شدی؟
2-چطوری کتابش رو تهیه کردی؟
3-کی وچگونه خوندیش؟
4-حس وحالت اول کتاب چگونه بود؟
5-احساس و روحیه ات آخر کتاب چی بود؟
6-کجاهای کتاب خیلی خندیدی؟
7-کجاهای کتاب اشکت دراومد؟
8-دوست داری جای حمید بودی؟چرا؟
9-دوست داری جای مصطفی بودی؟چرا؟
10-نظر و نگاهت به دوقلوهای افسانه ای شهیدان"ثاقب و ثابت"چیه؟
11-اگه الان مصطفی بیاد جلوت،بهش چی میگی؟
12-از اینکه یه رفیق بامعرفت باحال مثل مصطفی پیدا کردی،چه حسی داری؟
13-کدام اخلاق ورفتار مصطفی برات جالب وجذاب بود؟
14-شیرین ترین شخصیت کتاب کی بود؟چرا؟
15-بدترین شخصیت کتاب کی بود؟چرا؟
16-وقتی کتاب رو خوندی و تموم شد،دوست داشتی بازم ازمصطفی بشنوی وبخونی؟
17-ازمصطفی چی یاد گرفتی؟
18-کدام اخلاق و منش مصطفی رو توی زندگیت جاری کردی؟
19-توصیه ات به حمید چیه؟
20-به اونایی که کتاب رو نخوندن،چه توصیه ای داری؟
حمید داودآبادی
.
🔹عنوان: #سه_شهید / گفتگویی صریح با همسران سه شهید شاخص انقلاب
🔹نویسنده: #حمید_داود_آبادی
🔹ناشر: #انتشارات_شهید_کاظمی
🔹تعداد صفحات: 240 صفحه
🔹قیمت: ۱۸۰۰۰تومان همراه با #پست_رایگان
.
📚بخشی از کتاب
آن زمان آقای #رجایی رئیس جمهوری بودند. توی آن جلسه از ایشان دعوت کرده بودند شرکت کند. آن شبی بود که ما رفته بودیم آنجا، شب آنجا مانده بودیم.
آن جا یک اتاق کوچولویی بود، خیلی کوچولو.
اتاق سادهای بود که #شهید_رجایی خودش شبها آنجا زندگی میکرد.
یک تلویزیون بود و یک تخت.
اصلا ایشان روی آن تخت و تشک نرم نمیخوابید. مدتها بعد از دوران مسئولیتشان زمین میخوابیدند.
میگفتند:
- من باید یادم باشد من که رئیس جمهوری هستم، در شبی که من راحت میخوابم، چه کسانی سرشان روی زمین است. پتو هم نمی انداخت زیرش.
می گفت:
- نباید یادم بره که از طرف چه کسانی رئیس جمهوری شدهام. فقط به زبان نمیگفت، عمل و حرفش همین بود ...
.
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺
.
🌐لینک خرید آسان
http://yon.ir/rK2Cf
📲مرکز پخش
02537840844
.
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺
.
🆔 @nashreshahudkazemi
چقدر از خدا دوریم!
خودم رو میگم. لطفا کسی به خودش نگیره و شاکی نشه.
شما خوبید و فقط من بدم.
داشتم با یکی از دوستان و همرزمای قدیمی تلفنی صحبت می کردیم که حرفمون کشید به این جاهای خوب:
ما فکر می کنیم چون بزرگ شدیم، معروف شدیم، واسه خودمون کسی شدیم، دیگه مثل قدیما که کوچیکتر بودیم، به #نماز_شب و دعا و #زیارت_عاشورا و خلاصه #مبارزه_با_نفس و #جهاد_اکبر که توی جوونی و دوران جبهه کار هر روز و ساعتمون بود، نیاز نداریم.
بعضیامون فرماندهان بزرگ، بسیجیان قدرتمند و دلیری در #جبهه بودیم و همه اونا ثمره خلوص و صداقتی بود که داشتیم.
خدا رو همواره و در هر کاری شاهد و ناظر می دونستیم.
می مُردیم قبل از اینکه بمیرانندمون و حساب می کشیدیم از خودمون قبل از اینکه سر پل خرگیری، یقمون کنند!
حالا دیگه، وزیر شدیم، وکیل شدیم، نماینده شدیم، سردار شدیم و ... فکر کردیم حالا دیگه انسان کامل شدیم و به نماز شب و زیارت عاشورا و محاسبه نفس نیاز نداریم.
اون روزا که دوسه هزار تومن حقوق می گرفتیم، گاهی نصفش رو "قرضُ الپَس نَده" می دادیم به رفیقامون یا هرکس که نیاز داشت. بقیش هم میذاشتیم مرخصی که میرفتیم، همرزما رو مهمون می کردیم خونومون و خرجش رو از باقی مونده حقوق یک ماه جنگ و مرگ که 2400 تومن بود می دادیم.
حالا که حقوقمون بالای 10 پونزده میلیون تومن شده و چه بسا برخیمون خیییییلی بیشتر از این حرفا، حاضریم نصفش رو بدیم به نیازمندان؟!
چقدر مثل اون روزا از مال و اموالمون حساب می کشیم؟
نکنه چون او روزا دو سه هزار تومن بیشتر نبود و محاسبه اش راحت بود این کار رو می کردیم؟
و امروز که میلیاردر شدیم، دیگه نمیشه "حاسبوا انفسکم قبل ان تحاسبوا" کرد؟!
وای که چی شدیم!
اون وقت می گردیم برای خراب شدنمون متهم پیدا کنیم:
- چشمم زدن.
- چش نداشتن پیشرفتم رو ببینن.
- بدخواها نظرم زدن.
- حسودا ...
گمشو مسخره!
حسودا و بدخواهانت تو رو میلیاردر کردن که بعدش بهت چشم بزنن که فقیر بشی؟!
یه روز دم خونمون وایساده بودم که یکی از بچه محل ها که پولاش رو با کانتینر حمل و نقل می کنند نه با پارو، با ماشین یکی دو میلیارد تومنیش وایساد به سلام علیک.
وسط حرفاش با ناراحتی نالید و مستاصل و درمانده گفت:
لعنتیا هنوز یارانه هارو نریختن به حساب ...
ای وای.
لعنتی درآمد یک روز تو، هزار برابر یک ماه یارانه برای مستمندان و بیچاره ها و فقرا و مستضعفین و قشر آسیب پذیر و مستحقان است!
اون وقت هنوز موعدش نشده میری دم بانک ببینی یارانه رو ریختن یا نه؟!
اینا هیچی.
اینو کجای دلم بذارم که شب های احیا، همینا میان توی مسجد، خاضعانه یه گوشه روی زمین می شینن، قرآن به سر می گیرن و پس از کلی الهی العفو، زار می زنن و خدا و اهل بیت رو به قرآن قسم میدن که مشکلاتشون حل بشه.
و مشکلاتشون مال مردمه که نمیشه از جیبشون بیرون کشید و به حلقوم خود ریخت!
داداش، مشکل از خودمونه.
بیرون دنبالش نگردیم.
همش توی خودمونه.
نفْس سیری ناپذیر، نفْس زیاده خواه، نفْس امّاره.
همونی که از دستش به خدا پناه می بردیم.
همونی که واسه خودمون برنامه عبادی روزانه ریخته بودیم تا از نفْس امّاره به نفْس لوّامه برسیم و از اون هم به نفْس مطمئنه نایل بشیم!
یادش بخیر، یکی از دعاهایی که زمان جنگ، اون روزها که خیلی آدم بودم و خوب، عاشقانه توی قنوت نمازام می گفتم، و این روزها هی میخوام بگم، یا یادم میره یا زبونم نمی چرخه، این بود:
الهی لا تَکِلْنِی إِلَى نَفْسِی طَرْفَهَ عَیْنٍ أَبَداً
خدایا به اندازه یک پلک برهم زدن مرا به خودم وامگذار.
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
حمید داودآبادی
آبان 1398
@hdavodabadi