eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌🎆✨🌙--------------------🌟 بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد اللهم عجل لولیک الفرج 🎆✨🌙✨‌‌--------------------🌟
مداحی آنلاین - یه رفیق دارم که - سید جواد ذاکر.mp3
6.71M
💔شب زیارتی امام حسین(ع) یه رفیق دارم که نامش حسینِ خوش آن دل که دل آرامش حسینِ 🎤زنده یاد ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
1_409332082.mp3
2.49M
🍃🌴🌼🎼 آوای شبانه 🍃🌴🌺زیبا و آرامبخش شبتون بخیر 🌻💖 🌹💖🌟🌙✨💖🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان ❤️☘🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
بیا دگر که خسته شدیم، از این زهر هجری که چشیده ایم. ❤️❤️❤️❤️ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
🌺✨🌺 ﷽ 🌺✨🌺 ✅ مؤمن آل فرعون در قرآن (4⃣) ✅💐 محوریت سخنان مؤمن آل فرعون 💐✨ مؤمن آل فرعون براى هدايت و بيدارى مردم، ابتدا تاريخ پيشينيان آنان را مطرح كرد و فرمود: مبادا آن بلائى كه به قوم نوح و عاد و ثمود رسيد، به شما نيز برسد. سپس سابقه خود بنى‌اسرائيل را به رُخ آنان كشيد كه شما درباره‌ يوسف نیز چنين و چنان كرديد. 💐✨ خداوند در آیه 34 سوره غافر از زبان مومن آل فرعون اینگونه بیان می‌کند: 💐💫 وَلَقَدْ جَاءَكُمْ يُوسُفُ مِنْ قَبْلُ بِالْبَيِّنَاتِ فَمَا زِلْتُمْ فِي شَكٍّ مِمَّا جَاءَكُمْ بِهِ ۖ حَتَّىٰ إِذَا هَلَكَ قُلْتُمْ لَنْ يَبْعَثَ اللَّهُ مِنْ بَعْدِهِ رَسُولًا ۚ كَذَٰلِكَ يُضِلُّ اللَّهُ مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ مُرْتَابٌ (آیه 34 سوره غافر) پیش از این یوسف دلایل روشن برای شما آورد، ولی شما همچنان در آنچه او برای شما آورده بود تردید داشتید؛ تا زمانی که از دنیا رفت، گفتید: هرگز خداوند بعد از او پیامبری مبعوث نخواهد کرد! اینگونه خداوند هر اسرافکار تردیدکننده‌ای را گمراه می‌سازد! ✅💐 رفتار نياكان در گرايش‌ها يا لجاجت‌هاى نسل آنان مؤثّر است. مؤمن آل‌فرعون گفت: اگر امروز به موسى ايمان نمى‌آوريد راه دورى نرفته‌ايد شما به يوسف هم ايمان نياورديد. ✅💐 سنّت خداوند آن است كه كسانى را كه در مخالفت با حقّ پافشارى مى‌كنند به حال خود رهايشان كند.  ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤͜͡🥀 •|به‌سفررفتی‌وعُشّـاقِ‌تو‌گیســو‌كَندند •|درفراق‌توعجب‌سلسله‌هابرهم‌خورد 🎞¦⇠ 🖤¦⇠ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
پای راستم را روی پای چپ میاندازم و مدام تکان میدهم. دست هایم را روی میز در هم قفل میکنم و بازشان میکنم. اضطراب در تمام حرکاتم مشهود است. :_آروم باش نیکی به شبِ چشم های فاطمه خیره میشوم. :+نمیتونم،دیشب تا صبح خوابم نبرد....تو میگی چی میشه؟ :_مطمئنم درست میشه. :+تو بابای منو نمیشناسی فاطمه،اگه حرفی بزنه محاله که عوضش کنه. :_نه بابا،اینطورام نیست...به هرحال پای زندگی تو وسطه. باهاشون حرف بزن،باید نظر تو رو بدونن یا نه؟ لب پایینم را میگزم،فاطمه دستم را میگیرد :_درست میشه نیکی،مطمئن باش. تردید در صدایش موج میزند،حتی فاطمه هم شک دارد... ★ کفش هایم را داخل جاکفشی میگذارم و صندل هایم را میپوشم. صدایی نمیآید. انگار کسی نیست. به طرف پله ها میروم،پای راستم روی پله ی اول،معطل میماند. نگاهم به گوشه ی سالن خشک میشود.دست گل روی عسلی کنار مبل،به نظرم آشناست به طرفش میروم. بوی مست کننده ی مریم ها و رزهای رنگارنگش به وجدم میآورد. یادم افتاد؛همان دو مرد جوان،که عصر دیدم. دسته گل دست پسر جوان تر بود و آن دیگری،به گمانم اسمش مسیح بود... دسته گل را به امید پیداکردن نام و نشانی میگردم. اما نیست،حتی ننوشته اند به چه مناسبت است... دست میبرم و یکی از مریم های نسبتا درشت را برمیدارم. بوی زندگی میدهد،مشامم را مینوازد. وارد اتاق میشوم. وسایل هایم را روی تخت میاندازم. شالم را باز میکنم و خرمن مجعد گیسویم را رهـا. مریم را با سنجاق سر کوچکی روی موهایم میگذارم. لپ تاب را روشن میکنم،باید با عمووحید حرف بزنم. راجع حرفهایی که امروز شنیدم، راجع عمو محمود... تند وسایل روی تخت را جمع میکنم... تماس تصویری را برقرار میکنم و شالم را روی موهایم میاندازم. تصویر عمو،چند لحظه بعد روی صفحه ظاهر میشود. خسته است،این را در اولین نگاه میفهمم. زیر چشمهایش گود افتاده،معلوم است بی خواب است. :_سلام خاتون :+سلام عموجون،خوبین؟خسته به نظر میرسین! دستش را روی چشمانش میکشد :_آره،از دیشب بیمارستان بودم...شنیدی که؟بابا حالش بهتر شده.. هفته ی گذشته،عمو گفت که حال پدربزرگ رو به بھبود است. :+آره خداروشکر،خب بیمارستان چه خبر بود؟ :_دنبال کارای ترخیصشم،دکترا میگن بعد این همه مدت بیاد خونه،خیلی بھتره..خب تو چه خبر؟ :+من،هیچی سلامتی :_دیروز سیاوش رفته پیش بابات،آره؟ نگاهم را از چشمان عمو میگیرم،سرم را پایین میاندازم. :_نیکی،نگران نباش...سیاوش سرسخت تر و سمج تر از این حرف هاست... مسعودم براش کم نذاشته،زده تو گوش طفلی. :+خودش بھتون گفت؟ عمو میخندد :_کی؟سیاوش؟نه بابات زنگ زد،ماجرا رو تعریف کرد،دو سه تا بی غیرت بهم گفت و قطع کرد. سرخ میشوم،صورتم داغ میکند. شرم مثل خون بین سلول هایم جریان مییابد :+شرمنده عمــو :_دشمنت مریم،از روی موهایم ُسـر میخورد و از شال بیرون میزند. دست میبرم و برش میدارم. عمو،مشکوک نگاهم میکند :_تو....امروز خونه بودی؟ فکری،مثل خوره به جانم میافتد... نکند عمو،از میھمان های امروز بابا،خبر داشته.. :+نه من خونه نبودم،با فاطمه قرار داشتم. احساس میکنم نفسِ راحت میکشد :_آهـان ... باید زیرزبانش را بکشم،باید سردر بیاورم :+البته وقتی داشتم میرفتم،جلو در خونه مون دو تا آقاپسرو دیدم که ..... عمو جلو میآید و چهره در هم میکشد. مشتاق،منتظر ادامه ی حرف هایم است... اما ،من به این سادگی خودم را نمیبازم... :_خــــب؟؟ مریم را از روی میز بر میدارم و نشانش میدهم. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
مادر که نباشد... نظم در خانه بهم میریزد، علے در نجف... حسن در بقیع... حسین در ڪربلا... زینب در دمشق... ✋🏻💔 ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸