#مسیحاےعشق
#پارت_صدبیستچهارم
💞
نگاهی به خودم میاندازم،ظاهرم راضی کننده است.
انگار لباس،قالب تنم دوخته شده. شال سفیدم را لبنانی بسته ام و شنل طلایی کوتاهی روی
لباس پوشیده ام.
به تمام معنا،عروس رویایی شده ام اما ... دستمال برمیدارم و با قدرت،رژ لبم را پاک میکنم.
طوری که حتی اثرش باقی نمیماند..
ظاهرا بهتر شد اما...
تپش قلبم،اضطرابی که باعث شده ناخن هایم را فشار دهم و لبم را بجوم.
این دل نگرانی مثل خوره به جانم افتاده و انتهای قلبم را رختشویخانه کرده.
انگار به تعداد همه ی آدم های این شهر،درون قلبم فرش میشورند.
عضلات شکمم بهم میپیچد و رنگ به رو ندارم.
امان از این دلشوره...
مهربان خدای من!
تو هستی،یعنی همیشه بوده ای..
یادت آرام بخش قلب بیتابم بوده و نگاه مطمئنت، آسوده ام کرده از برای آینده.
آغوش گرمت هماره اطمینان بخش ایمان لرزانم بوده و دلم قرص است،به داشتنت...
مسیر زندگیم را چیده ای تا به اینجا برسم.
خودت روح سرکش و قلب لرزانم را یاری کن،مثل روزهای رفته...
دوستت دارم،تو را که از روحت در من دمیدی..
شالم را مرتب میکنم و چادرم را سر..
بار دیگر در آینه نگاهی به خودم میاندازم.
آماده ام،برای سر سپردن به تسلیم الهی!
کیف کوچکم را برمیدارم،تسبیح فیروزه ای سوغات کربلا را و انگشتربا نگین امیری حسین که
عمووحید داده بود.نگاهی به انگشتر که روی انگشتان دست راستم خودنمایی میکند میاندازم...
آه میکشم و از اتاق بیرون میروم.
قدم اول را روی پله ها میگذارم که چشمم به او میافتد .
وسط سالن ایستاده،دستش را داخل جیبش فرو کرده و دست دیگر را روی دکمه های کتش
گذاشته.
کت و شلوار مشکی پوشیده،پیراهن سفید و کراوات مشکی...
مشغول صحبت با مانی است.
بسم اللّه میگویم و قدم دوم را برمیدارم.
زنعمو موهایش را مرتب میکند و مامان،به بابا کمک میکند تا کتش را بپوشد.
پله ی سوم را پایین میروم که زنعمو مرا میبیند.
به عمو که کنارش ایستاده سقلمه میزند و آرام میگوید:مسیح
مسیح به طرف زنعمو برمیگردد:جانم مامان؟
زنعمو با ابروهایش به من اشاره میکند.
نگاهش برمیگردد و روی من متوقف میشود.
بیتفاوت نگاهم میکند. هیچ حسی،در چشمانش نیست.
حتی تبسمی هم روی لب هایش نمیآید...
همانطور خشک،جدی،سرد و بی تفاوت نگاهم میکند، برق چشمانش همان است،همانقدر
گیرا..همانقدر قدرتمند...
فقط کمی درخشان تر به نظر میرسد.
از پله ها پایین میروم و کنار مامان و بابا میایستم.
مسیح بی تفاوت،نگاهش را به زمین میدوزد.
بین نگاه های پرمعنا و حرف های درگوشی،خودم را کناری می کشم.
از خانه بیرون میآییم،بدون حرف و هیچ کلامی.
زنعمو مرا به سمت ماشین مسیح هل میدهد.
:_آخه زنعمو...
:+دختر حرف نباشه.. بشین!
مجبورم که اطاعت کنم.
مینشینم،مسیح هم.
استارت میزند و حرکت میکنیم بدون هیچ حرفی.
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
11.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب میلاد اربابمونه آی میچسبه دیدن این کلیپ💖🌹🦋
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
#هفتشهرعشق
#یازدههمینمسابقه
#صفحهصدبیستیکم
امام نگاهى به ميدان مى كند. ديگر هيچ يار و ياورى براى امام باقى نمانده است. كجا رفتيد؟ اى ياران باوفا!
غم بر دل امام حسين(ع) نشسته و اكنون تنهاى تنها شده است. امام سوار بر اسب خويش جلو مى آيد. مهار اسب را مى كشد و فرياد او تا دور دست سپاه كوفه، طنين مى اندازد: "آيا كسى هست تا از ناموس رسول خدا دفاع كند؟ آيا كسى هست كه در اين غربت و تنهايى، مرا يارى كند؟"
فرياد غريبانه را پاسخى نبود امّا...
ناگهان زانوىِ دو برادر مى لرزد. عرقى سرد بر پيشانى آنها مى نشيند. شمشيرهاى اين دو برادر فرو مى افتد. شما را چه مى شود؟
حسىّ ناشناخته در وجود اين دو برادر جوانه مى زند. آرام آرام، همديگر را نگاه مى كنند. چشم هاى آنها با هم سخن مى گويد. آرى! هر دو حسّ مشتركى دارند.به تنهايى و غربت امام حسين(ع) مى نگرند.
همسفرم! آيا آنها را مى شناسى؟
آنها سَعْد و ابوالحُتُوف، فرزندان حارث هستند. آنها هر دو از گروه "خَوارج"اند. عمرى با بغض و كينه حضرت على(ع) زندگى كرده اند. آنها همواره دشمن آن حضرت بوده اند.
چه شده است كه اكنون بى قرار شده اند؟ صداى حسين(ع) چگونه آنها را اين چنين دگرگون نمود. آنها با خود سخن مى گويند: "ما را چه شده است؟ ما و عشق حسين. مردم ما را به بغض حسين مى شناسند".
هنوز طنين صداى حسين(ع) در گوششان است: "آيا كسى هست منِ غريب را يارى كند".
همسفر خوبم! قلم من از روايت اين صحنه ناتوان است. نمى توانم اوج اين حماسه را بيان كنم. خدايا، چه مى بينم؟ دو اسب سوار با سرعت باد به سوى امام مى تازند.
كسى مانع آنها نمى شود. آنها از خوارج هستند و هميشه كينه حضرت على(ع) را به دل داشته اند. عمرسعد خوشحال است و با خود فكر مى كند كه اينان به جنگ حسين(ع) مى روند!
وقتى كه نزديك امام مى رسند، خود را از روى اسب بر زمين مى افكنند.
خداى من! آنها سيل اشك توبه را نثار امام مى كنند.
نمى دانم با امام چه مى گويند و چه مى شنوند، تنها مى بينم كه اين بار سوار بر اسب شده و به سپاه كوفه حمله مى برند.
دو برادر به ميدان مى روند تا خون كافران را بريزند. چه شجاعانه مى جنگند، مى غرّند و به پيش مى روند.
لحظاتى بعد، صحراى كربلا رنگين به خون آنها مى شود. آنها به هم نگاه مى كنند و لبخند مى زنند و با هم صدا مى زنند: يا حسين، يا حسين!🌼🌼
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
بخش پنجم سرود | تولد تولد تولدت مبارک ای تولدِ دوباره زندگیم_۲۰۲۲_۰۳_۰۴_۲۱_۰۹_۱۹_۷۶۶.mp3
18.73M
تولد تولد...
🌸•°تولدت مبارک ای تولد
دوباره زندگی
سید رضا نریمانی
میلاد امام حسین علیه السلام🌿
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
sardaran_karbala_-mohamadreza-taheri-sorood.mp3
2.79M
|⇦•امشب شب عشقه..
#سرود ویژۀ ولادت حضرت اباعبدالله علیه السلام و سرداران کربلا به نفس حاج محمد طاهری•✾•
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
میگن رفیق اونه که
تو رو میخندونه! اما
رفیقتر اونه که پای گریههات میشینه!
ما پیش تو
خیلی گریه کردیم حسین جان ..
عزیزم حسین ❤️
🌹🌹 به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
#ماه_شعبان
#خواندنی👀
پادشاهی، درویشی را به زنـدان انداخت!
نیمه شب خواب دید که او بیگناه است،
پس او را آزاد کرد.
پادشاه گفت: حاجتی بخـواه ؟! درویـش
گفت: وقتی خدایی دارم که نیمهشب تو
را بیـدار میکند تـا مـرا از بنـد رهـا کنی،
نامردیست که از دیگری حاجت بخواهم ...😌
گرفتی چی میگه؟ حواست باشه از کی
میخوای! از خدا یا بندهخدا
🙃✨
🌹🌹 به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
#ماه_شعبان
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
#دلانه✨
تمرین کنیم از همین الان به دیگران با چشمایِ
خدا نگاه کنی ! همونقدر مهربون، خطاپوش،
باگذشت..💛
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
4_5823465535815289453.mp3
3.57M
خدا منتظره یه آهِ از ته دله...
+آ خدا...
قبول،گناهکارم...
اما دوسِت که دارم...💔
#استادپناهیان
🌹🌹 به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
#ماه_شعبان
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.معماری این خانه من
عشق حسین است
تصویر سحر،
خواب شبم گنبد ارباب
#شعبان
#اعیاد_شعبانیه
#میلاد_امام_حسین علیهالسلام
#کربلا
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محکم گره بزن دلِ ما را به زلف خویش
ای دستگیرِ در گُنه افتادهها، حسین ..
#شعبان
#اعیاد_شعبانیه
#میلاد_امام_حسین علیهالسلام
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محکم گره بزن دلِ ما را به زلف خویش
ای دستگیرِ در گُنه افتادهها، حسین ..
#شعبان
#اعیاد_شعبانیه
#میلاد_امام_حسین علیهالسلام
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
🌧 آن مرد در باران آمد 🌧
🌸دلنوشته ای به مناسبت نیمه شعبان ولادت امام مهربان زمانمان🌸
🔹یادش به خیر
🔹این درس کلاس اول از یادم نمیرود
⚜" آن مرد در باران آمد"⚜
🔹باران را دوست داشتم...
🔹در کودکی عاشق این بودم که بی چتر زیر باران بروم و باران خیسم کند...
🔹برایم جالب بود که بدانم آن مرد که در باران آمد که بود؟!...
🔹از معلمم پرسیدم ولی جوابم را درست نداد...
🔹گفت این درس است. واقعی نیست. وگرنه کدام آدم عاقلی در باران بی چتر جایی میرود!
🔸از آن روز دیگر بی چتر زیر باران نرفتم...
🔸آن مرد که در باران آمد هم برایم افسانه ای بیش نبود...
🔸سالها از آن روز گذشت...
🔸دیگر برای خودم مردی شده بودم
🔸زندگی راحت و آرامی داشتم
🔸تا اینکه روزی سخت گرفتار شدم
🔹دختر کوچکم داشت در دستانم جان میداد
🔹پزشک ها همه جوابم کرده بودند
🔹هر جا که کورسوی امیدی بود رفتم ولی ناامید برگشتم
🔹دیگر به آخر راه رسیده بودم
🔹چشمانم مثل ابر بهار اشک میبارید
🔹دخترم را که چشمان کوچکش به خواب رفته بود بوسیدم
🔹شبنم اشک بر صورت غنچه ام نشست...
🔹چشمان کوچکش را باز کرد
🔹به چشمانم خیره شد
🔹با دستان کوچکش اشک چشمانم را پاک کرد و گفت: بابا یعنی من دیگر خوب نمیشوم؟
🔹بغضی سخت گلویم را فشرد
🔹از اتاق بیرون رفتم تا دخترم های های گریه ام را نشنود
🔹به نمازخانه بیمارستان رفتم
🔹هیچ کس آنجا نبود
🔹گوشه ای نشستم و غرق ماتم شدم
🔹ناگهان چشمم به تابلویی افتاد که رویش نوشته بود:
" یا صاحب الزمان ادرکنی"
🔸انگار روزنه امیدی در دلم روشن شد
🔸با همه وجود در حالی که از همه کس بریده بودم و باران اشک از چشمانم روان بود صدایش زدم
از او کمک خواستم
🌱یا صاحب الزمان ادرکنی
🌱یا صاحب الزمان ادرکنی
🌱یا صاحب الزمان ادرکنی...
🌱و او آمد...
🌱آن مرد، آن جوانمرد در باران آمد...
🌸مهدی جان!
🌸کاش در کلاس اول به ما میگفتند که آن مرد که در باران می آید افسانه نیست...
🌸کاش میگفتند که او هست، او به یاد ماست، نگران حال ماست، او پدر مهربان فراموش شده ماست و منتظر دستگیری از ماست...
🌸کاش لااقل یک درس را به تو اختصاص میدادند...
🌸کاش ما را به باران عادت میدادند، کاش با چتر بین ما و باران فاصله نمینداختند...
🌹مهدی جان!
🌹از فردا به دخترم و کودکان سرزمین خواهم گفت که به هوش باشید. مرد باران افسانه نیست، بلکه غریبترین عزیز دوران است...
🌹🌹 به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
#ماه_شعبان
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸