﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصددوازدهم
عددهای کامپیوتری ثانیه شمار قرمز رنگ،به سمت صفر،تغییر شکل می دهند.
نیم رخ مسیح را نگاه می کنم
:+قهری؟
بدون اینکه نگاهم کند،می گوید
:_قهر؛ مال بچه هاست...
:+پس دلخوری؟
چیزی نمی گوید.
کامل به طرفش برمی گردم
:+ای بابا مسیح خواهش می کنم،قهر نباش دیگه...
آرام برمی گردد و نگاهم می کند.
بدون هیچ حرفی،کمی در چشم هایم خیره می شود.
بعد به پشت سرم.
آرام می گوید
:_سردت نیست؟
سرم را به نشانه ی نفی تکان می دهم.
:+نه هوا خیلی خوبه.
بدون اینکه چشم از صورتم بردارد،دستش را جلو می برد و دکمه را فشار می دهد.
سقف با صدای خفیفی کنار می رود.
مسیح برمی گردد و هر دو دستش را روی فرمان می گذارد.
در همان حال می گوید
:_اگه سرما بخوری،تقصیر خودته...
لبخند می زنم و می گویم
:+این یعنی آشتی؟
دستش را به طرف دستگاه پخش می برد و می گوید:موزیک گوش میدی؟
مثل یک کودک لج باز،سماجت می کنم.
:+آشتی؟؟؟؟
برمی گردد و نگاهم می کند
نافذ...طوری که تا عمق استخوانم را می لرزاند.
:_نیکی من واقعا قصد نداشتم ناراحتت کنم،اصلا نمی دونم چی شد که دستت رو گرفتم..
نیکی،من...
لبخند می زنم
:+می دونم...راستش اول خیلی جا خوردم،ولی الان بهت حق میدم.اون حرفام کاملا از رو
عصبانیت بود..
واقعا تو این مدت،چیزی ندیدم که حتی سر سوزن بخوام نسبت بهت بی اعتماد بشم...
:_راجع اون حرفایی هم که دانیال می زد...
می خوام بدونی من اصلا اهل اون کارا...
به میان کلامش می دوم
:+می دونم...
روز اول تو کافی شاپ گفتی،گفتی اهل این کارا نیستی...نه اینکه شبیه من باشی ولی از این
کارای بیخود خوشت نمیاد...
با خجالت نگاه از صورتم می گیرد
:_اون موقع یه جور دیگه راجعت فکر می کردم...
لبخندم را قورت میدهم.
شاید آخرین بار باشد که اینقدر حال دلم خوب است.
آخرین بار تا آخر عمرم...
شاید دیگر هیچ وقت تا این حد از ته دل،نتوانم خوش حال باشم..
پس چرا به جای فکر و خیال،از بودن در کنار او لذت نبرم...؟
:+مسیح..
من اون حرفا رو از ته دل زدم...
یعنی از ته دل گفتم که بهت ایمان دارم..من حاضرم سر پاکی ات قسم بخورم...
مسیح،لبخندی از سر رضایت می زند.
خنده اش،خیال دلم را راحت می کند.
من..
این مرد مغرور و لج باز را حتی بیشتر از خودم دوست دارم...
مسیح هنوز نگاهم می کند.
به طرف ثانیه شمار برمی گردم
:+دوباره قرمز شد!
🔷🔷🔷🔷🔷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
🔴 وقتی مرگ فرا رسد، گوید: پروردگارا مرا باز گردان تا کارهایی که ترک کردم را به جا آورم، اما به او گفته شود: هرگز…
حَتَّى إِذَا جَاء أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ رَبِّ ارْجِعُونِ
لَعَلِّي أَعْمَلُ صَالِحًا فِيمَا تَرَكْتُ كَلَّا…
📚 مومنون، آیه۹۹-۱۰۰
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از آیت الله بهجت رحمهاللّه پرسیدند آیا میشود قبل از اینکه سفیانی بیاد ظهور رخ بدهد؟؟
آیت الله بهجت فرمودند :بله فقط
باید....
#پیشنهاد_دانلود
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
📌خاطرات شهید
#حبیب_الله_جوانمردے
سن شهادت: 16 سال
اهل شهرستان بهبهان
#قسمت ۱۸
حجاب
🍃هر وقت شوهر خاله ام می آمد خانه مان، حبیب الله به مادرم می گفت: مادر چادر بپوش. مادرم می گفت: حبیب الله، این شوهر خواهرمه. منم که روسری و این طور چیزها تنمه. اما حبیب الله می گفت: شوهر خواهر و آدم غریبه هیچ فرقی نمی کنه. نامحرم نامحرمه. چه اونی که از اقوامه؛ چه اونی که نمی شناسیش. باید به بهترین حجاب در برابر نامحرم حاضر شد.
📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 88
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیف معاویه از زبان علامه استاد شهید مطهری
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
#عهدشکنی🪴🪴
#قسمتسوم🪴🪴
السّلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
امّا باز هم از شفا خبري نشدکه نشد! ديگر نا اميد شده بوديم. شايد هم کم کم توي دلمان داشتيم به قدرت امام عليه السلام شک مي کرديم. شبِ چهل و يکم براي زيارت وداع رفتيم حرم و در همان بالا سر نشستيم و شروع کرديم به زيارتنامه خواندن و متوسل شدن. زيارتمان خيلي طول کشيد و حال خيلي خوبي هم پيدا کرده بوديم. موقع طلوع فجر شد وکم کم عدّه زيادي هم براي خواندنِ نماز صبح به حرم آمده و حرم شلوغ تر شد. مؤذن داشت پيش خواني مي کردکه ناگاه نوري از درون ضريح خارج شد و به آهستگي به سمت خانم نابينا حرکت کرد. نوري که همه مردم آن را مي ديدند. صداي صلوات هاي پي در پي در و ديوار حرم را به لرزه در آورده بود و همه منتظر بودند تا آن نور به آن خانم برسد و چشمانش را شفا دهد. نور همچنان به سوي آن خانم حرکت کرد و از روي سرِ وي رد شد. صداي صلوات هاي پياپي، جايِ خود را به سکوتي جانکاه داد. نَفَس ها در سينه ها حبس شده بود. نور از پنجره ي مقابل ضريح عبورکرد و ناگاه صداي انفجارگونه صلوات و کف زدن زنان پشت پنجره، سکوت حاکم بر فضاي حرم را در هم شکست. نور بر سر زني کابلي که سال ها کور بود و هم به عالم تاريک کوري عادت کرده بود و هم اصلاً در آن شب براي شفاي چشمانش به آقا امام رضا عليه السّلام متوسّل نشده بود نشسته بود و زن کابلي ناگاه جيغ زده بود که: - چشمان من خوب شد... من شفا يافتم... من همه جا را مي بينم... جمعيّت زائرين به سوي زن کابلي روان شدند و اطراف زني که چهل شب متوسّل شده بود خالي و خلوت گشت.
#ادامهدارد
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
دلانہ✨
در زمان حضرت امامهـــادی'؏' شخصی از يکی از شهرهای دور، نامهای نوشت.
نامهای نوشت که:" آقا من دور از شما هستم. گاهی حاجاتی دارم، مشکلاتی دارم، به هر حال چه کنم؟"
حضرت در جواب ايشان نوشتند:
«إِنْ كَانَتْ لَكَ حَاجَةٌ فَحَرِّكْ شَفَتَيْك»
لبت را حرکت بده، حرف بزن، بگو. #ماازشمادورنيستيم!🍃
📚بحارالانوار ج۵۳ ص۳۰۶
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
یڪی از مزیت حرف زدن باخدا اینه ڪه
لازم نيست منظورتُ براش توضيح بدۍ
اِنَّرَبُّڪَیَعْلَمُ ♥️
خدابهحالِتوآگاهاست..🌿
#خدا_جونم((:
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
غصههای دنیا
کم یا کوچک نمیشوند
تو باید بزرگ شوی..!
#استاد_علی_صفایی_حائری
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
روۍِبـٰالشتگریـهنڪن؛
زیـٰادسـودۍازشنمیبـرۍ…
روۍِسجـٰادتگریـهڪن!
زندگیت تغییرکنه...
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
لذت گناه ، لذت مناجات را از بین می برد. ذائقه انسان نمی تواند مزه گناه و مناجات را همزمان با هم بچشد.
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
1_1423634931.mp3
2.41M
#موکبدل💠
عاشق نشی نمیدونی...
چرا دقیقه ها عذابه...
چی میشه که آدم نمیخوابه...💔🥺
#محرم🖤
#اربعین
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگسیزدهم🌴
مسأله مهمّى كه ابن زياد با آن روبروست، اين است كه چگونه وارد شهر كوفه شود.
او نمى تواند شهر بصره را از نيروهاى دولتى خالى كند; زيرا در اين صورت مردم بصره شورش نموده و برادر او را خواهند كشت و انتقام خون نماينده امام حسين(ع) را خواهند گرفت.
از طرفى نمى تواند صبر كند تا نيروى كمكى از شام برسد.
او بايد خود را قبل از امام حسين(ع) به كوفه برساند.
ابن زياد سخت در انديشه است كه چگونه وارد شهر كوفه شود؟!
سرانجام تصميم خود را مى گيرد و فقط با دوازده نفر به سوى كوفه حركت مى كند.
آرى، با دوازده نفر!
او چگونه مى خواهد با دوازده نفر در مقابل هجده هزار سرباز جان بر كف مسلم مقابله كند؟!
امّا تو نمى دانى كه او چه مرد حيله گرى است!
ابن زياد با شتاب هر چه تمام تر به سوى كوفه به پيش مى تازد تا اين كه به نزديك شهر كوفه مى رسد.
او صبر مى كند تا شب فرا رسيده و هوا تاريك شود.
آنگاه لباسى بر تن مى كند تا شبيه امام حسين(ع) شود.
عمامه اى سياه رنگ و ...
او چهره خود را با پارچه اى مى پوشاند و فقط چشمان او ديده مى شود.
او ظاهر خود را به شكلى درآورده كه همه با نگاه اوّل خيال كنند، او امام حسين(ع) است!
وقتى او به دروازه شهر كوفه مى رسد يكى از اطرافيان او فرياد مى زند: "امام حسين آمده است".
مردم كوفه ذوق زده شده و به سرعت دور او حلقه مى زنند.
نگاه كن مردم چگونه دست او را مى بوسند!
همه آنان عشق و محبّت خويش را نثار او مى كنند.
يكى مى گويد: "اى فرزند رسول خدا، به شهر ما خوش آمدى".
ديگرى مى گويد: "در شهر ما چهل هزار سرباز جنگى، گوش به فرمان تو هستند".
نگاه كن!
ابن زياد هيچ سخنى نمى گويد; زيرا مى ترسد مردم متوجّه حيله او شوند.
او فقط به اين فكر مى كند كه هر چه سريعتر خود را به قصر حكومتى كوفه (دار الإمارة) برساند.
قصر حكومتى كوفه مكانى است كه امير كوفه در آنجا منزل مى كند.
به هر حال، لحظه به لحظه بر انبوه جمعيّت افزوده مى شود.
آخر كسى نبود سؤال كند، اگر واقعاً امام حسين(ع) آمده، چرا مسلم به استقبال مولايش نيامده است؟
به هر حال، ابن زياد خود را به نزديكى قصر حكومتى مى رساند.🌹🌹🌹🌹🌹
<========●●●●●========>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<==≈=====●●●●●========>
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
┄┅─✵💝✵─┅┄
خرد هرکجا گنجی آرد پدید
ز نام خدا سازد آن را کلید
به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
خدایی که داننده رازهاست
نخستین سرآغاز آغازهاست
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
🌷🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@delneveshte_hadis110
#سلام_امام_زمانم✋🏻💚
🌱ای صبحدم همیشه جاوید بیا
عطر خوش بوستان توحید بیا...
🌱دلها همه بیتاب شد از غیبت عشق
باران شکوفـه های امیـد بیا...
🌼به نیت ظهور مولا جانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌼
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
يَا أَبا مُحَمَّدٍ، يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ أَيُّهَا الزَّكِىُّ الْعَسْكَرِىُّ ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدسیزدهم
دستی به لباسم می کشم.
پیراهن آبی ساده با روسری ابر و بادی که با مسیح خر یدیم.
با نفس عمیقی هوا را به داخل ریه هایم می فرستم و به قصد در زدن دستم را بلند می کنم.
اما قبل از این که دستم روی در فرود بیاید در باز می شود و مسیح در چهارچوب ظاهر.
لبخندی می زنم تا پشت آن هول شدنم را پنهان کنم.
مسیح اما لبخندی از ته دل به صورتم می پاشد:به به سلام نیکی خانم صبح بخیر.
مثل خودش با خوشرویی می گویم
:_صبح شمام بخیر می خواستم بیدارت کنم.
دستش را میان موهایش فرو می برد.
می داند که این کارش دل می برد از من؟
می گوید:نه نخوابیدم ... منم مثل تو گفتم دو سه ساعت ارزش خوابیدن نداره
رفتم یه دوش گرفتم بعد مثل پسربچه ها لباس نو پوشیدم.
و پشت بندش بلند می خندد .
نگاهی به لباس هایش می کنم.
پیراهن آبی آسمانی پوشیده با شلوار سرمه ای.
لبخند می زنم:راستش منم خوابم نبرد حوصله ام سر رفته بود.
:_کاش میومدی پیش من منم حوصله ام سر رفته بود.
لبخندم عمیق می شود.
بوی عطر تلخش را مثل شیرین ترین رایحه شکوفه های بهاری به ریه هایم می فرستم.
چرا این مرد را با تمام تفاوت هایش مثل یک اسطوره ستایش می کنم.
قدمی به جلو بر میدارد
کنار می کشم.
برابرم می ایستد و من سرم را بلند می کنم.
با لحن خاص و شیطنت مخصوصش می گوید:می گم صبحونه رو امسال بخوریم یا سال بعد?
شانه بالا می اندازم و مثل خودش می گویم :هر جور شما صالح بدونی
خنده روی لب هایش می شکفد.
باید از این لحظه ، فرار کنم.
به طرف آشپزخانه می روم.
مسیح پشت سرم می آید.
پشت میز می نشینم و می گویم:بفرمایید خواهش می کنم منزل خودتونه.
می خندد ،صدای خندیدنش بند دلم را پاره می کند.
تمام آن چیزی که از او در دل من تلنبار شده بعدها خوره جانم خواهد شد.
شاید من بتوانم بدون آب ، غذا و حتی هوا زندگی کنم اما بدون او هرگز......
مطمئنم این حسی که درون قلبم جوانه زده تنها یک بار در تمام عمرم اتفاق می افتد.
در حالی که پشت میز می نشیند، میگوید :اختیار دارید خونه ی امید ماست.
لبخند می زنم از ته دل.
بدون هیچ حرفی مشغول خوردن می شویم.
روی تکه ای نان تست، کره می مالم و رویش کمی مربا می زنم.
مسیح لقمه درون دهانش را قورت می دهد و می گوید:نیکی این یه هفته رو اصلا نبودی...نه این
که نباشی...
ولی واقعا نمی دیدمت .دلم برات تنگ شده بود.
سر تکان می دهم
: +گفتم که...باید به خودم وقت می دادم.نیاز به خلوت داشتم.
با دلهره می گوید:حالا تصمیم گرفتی؟
سر تکان می دهم و با لبخند می گویم:آره
راست می گویم.
تصمیم خودم را گرفته بودم.
با خودم بنا گذاشتم و گفتم:"قرار نیست هیچ اتفاقی بیفتد.
همه چیز مثل قرار قبلی پیش می رود.
بعد از اینکه پدر بزرگ از آشتی بابا و عمو محمود مطمئن شد...
هر چیز که بین من مسیح بوده پایان می گیرد".
اما دیشب....اما اخمش....اما برق چشم هایش...
پایم را سست کرد
مردد شدم.
نمی دانم......
باید خوب فکر کنم.
اما چیزی که الان مشخص است ،نمی توانم ساعات اخر این سال را بد خلق باشم.
نمی خواهم و نمی توانم.
مگر دلم می آید شادی کنار هم بودنمان را به کام هر دویمان تلخ کنم ؟
تنها چیزی که از آن مطمئنم همین است.
این فرصت ها تکرار نمی شود باید قدر شان را دانست......
لبخند روی لبم خیال مسیح را راحت می کند.
با اشتها دوباره مشغول خوردن می شود.
بی اختیار نگاهش می کنم نگاهی که می دانم دیگر گناه نیست.
اوایل نسبت به صحیح بودن خطبه عقد شک داشتم.
اما حالا بعد از پرس و جوهایی که با فاطمه کرده ایم مطمئن شدم که او حالا همسر من است.
اما باز هم برابرش حدود شرعی را رعایت می کنم.
نمی خواهم اتفاقی بیفتد که بیش از این مرا در باتلاق تردید بکشاند.
مسیح با خجالت می گوید:دوست داشتم خرید خونه را با هم بکنیم .
اما چون تو یکم بی حوصله بودی گفتم مزاحمت نشم.....خودم تنهایی خرید کردم ببخشید.
چه قدر عوض شده... تغییر را در لحظه لحظه کارهایش می شود حس کرد.
می گویم :نه بابا این حرفا چیه....فقط حیف شد نتونسنیم واسه سفره هفت سین چیزی
بگیریم.
مسیح لبخند می زند:حالا چیزی نشده که جورش می کنیم فوقش هفت شینی چیزی می چینیم.🔷🔷🔷🔷🔷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدچهاردهم
بقیه صبحانه را در سکوت کامل می خوریم.
فقط گاهی سر که بلند می کنم متوجه نگاه های زیرکی مسیح می شوم.
برای جمع کردن میز که بلند می شوم،مسیح سریع می گوید:نه بابا خانم...صبحانه رم با چاشنی
خجالت خوردیم تو برو به کارات برس من خودم میزو جمع می کنم.
می خواهم مانع شوم که می گوید:عه..لج نکن دیگه دختر خوب .تو برو ببین واسه هفت سین
چکار می تونیم بکنیم؟
ناچار سر تکان میدهم وبه طرف اتاق میروم.
وقت زیادی تا تحویل سال نمانده.
فکر میکردم سال تحویل را میهمان رادان باشیم.
اصلا هم در این حال و هوا نبودم که به فکر هفت سین باشم.
بی فکر و بی هدف دور خودم میچرخم.
سماق و سیر که در آشپزخانه پیدا میشود.
سکه هم که داریم،بین کادوهای عقدمان چندتایی سکه بود.
ساعت هم که...
از اتاق ساعت کوکی کوچکم را برمیدارم و به طرف آشپزخانه میروم.
مسیح مشغول شستن فنجانهاست.
با دیدنم میگوید
:+پروژه به کجا رسید،مهندس؟!
ساعت را نشانش میدهم،کابینت زیر اجاق را باز میکنم و در همان حال میگویم
:_فعال همین..
ببینم سماق و سیر هم از اینجا پیدا می کنم...
شاید بشه از خانم آشوری هم یه چیزایی قرض گرفت!
ظرف سماق را درمیآورم.
با دو پیاله ی سفید که یک ردیف گلهای ریز طلایی نزدیک لبهاش نقاشی شده.
درون یکی از پیاله ها سماق میریزم و درون دیگری،یک حبه سیر میگذارم.
مسیح میگوید
:+فکر میکنم سرکه هم داشته باشیم..
سر تکان میدهم
:_نه،نداریم...
به طرف سالن میروم.
رومیزی ترمه ی سفید و طلایی ر ا برمیدارم و روی میز گرد کوچک خاطره،میاندازم.
آینه ی کوچک را رویش میگذارم و قرآن را برابزش باز میکنم.
ساعت سفیدم را کنار قرآن و پیاله های سماق و سیر را کنارشان میچینم.
صدای رفت و آمد از راهرو میآید.
آرام به طرف در میروم و از چشمی بیرون را نگاه میکنم.
چند مرد و زن جوان با چند بچه ی کوچک به طرف خانه ی آقای آشوری میروند.
فکری به سرم میزند.
چادرم را سر میکنم و از خانه بیرون میروم.
در واحد آقای آشوری را میزنم.
خانم آشوری،پیرزن مهربان همسایه در را باز میکند.
*
دور میز نشسته ایم.
سبزه و ماهی و سرکه و سمنو،از خانم آشوری گرفتم!
بچه هایشان برای سال نو مهمان منزلشان بودند و هرکدام سبزه و ماهی آورده بودند!
مسیح نگاهی به ساعت میکند.
میگویم
:_ساعت هشت سال تحویله...اینم از سال نود و چهار....
بلند میشوم
:_ببخشید..چند دقیقه بعد میام.
:+کجا میری؟
نگاه کوتاهی به مسیح میکنم
:_زود میام،یه دعا بخونم و بیام
:+میشه همینجا بخونی؟
نگاهی به اطراف میاندازم.
سر تکان میدهم.
:_الان برمیگردم.
چادرنماز و مفاتیحم را برمیدارم و دوباره وارد سالن میشوم.
بدون توجه،به مسیح،روی فرش کوچک وسط سالن،مینشینم و زیارت عاشورا را شروع میکنم.
یک لحظه حواسم پرت مسیح میشود.
دستش را زیر چانه اش گذاشته و نگاهم میکند،انگار جذابترین و مهیج ترین فیلم را تماشا
میکند.
سر تکان میدهم و دوباره مشغول خواندن میشوم.
لعن آخر را میفرستم و برای سلام،از جا بلند میشوم.
به طرف قبله،منتهی کمی به سمت راست مایل میشوم،دست روی سینه میگذارم،کمی سرم را
خم میکنم و به سیدالشهدا و حضرت زینالعابدین و فرزندان و یاران حضرت درود میفرستم و
سر جایم مینشینم.
"اللهم خص انت اول ظالم بالعن منی"...
بدون توجه به مسیح که از نشستن و برخاستنهایم تعجب کرده به سجده میروم.
"اللهم لک الحمد،حمد شاکرین"...
سرجایم مینشینم.
اشکی که همیشه،بعد از سلام آخر از چشمم میچکد،با سرانگشت میگیرم و دو رکعت،نماز
زیارت میخوانم.
سلام آخر را که میدهم،سریع بلند میشوم.
دوست ندارم معرض توجه باشم،بالاخص که مسیح بی هیچ حرکتی همچنان به من خیره شده.
چادر و مفاتیحم را روی میز میگذارم و به طرف هفت سین کوچک مان میروم.💐💐💐💐💐
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
#سلام_بر_امام_هشتم💚
تا که این خورشید میتابد به هرسوی وطن،
در غروبِ نااُمیدی ها، امیدِ مَردُم است
در مقامِ اولِّ اعجاز های عیسَـوی ست
گرچه در وصف و لقبهایَش، امامِ هشتُم است
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
انسان شناسی ۱٠۴.mp3
9.85M
#انسان_شناسی
❓خونه من قراره کجا باشه؟
❓توی کدوم قسمتِ بهشت، قراره ساکن باشم؟
❓اندازهی خونهی من قراره چقدر باشه؟
❓همسایههام قراره کیا باشن؟
❓با کیا قراره رفت و آمد کنم؟
➖آیا حداقل بخش کوچکی از ذهن شما درگیر این سؤالات هست یا خیر؟
#استاد_شجاعی #استاد_پناهیان
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
#پروفایل
آرزویت را برآورده میکند
خدایی که آسمان را
برای خنداندن گلی میگریاند😍
#خدایا_دوستت_دارم
#التماس_دعا_برای_ظهور
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸