#بانوی_چشمه
#برگسیزدهم
سر و صدايى به گوش مى رسد، چه خبر شده است؟ گويا براى خديجه مهمان آمده است. آنها فرستاده شاه يمن هستند.
مَيسِره با احترام زيادى از آنها پذيرايى مى كند. من فكر مى كنم آنها براى كار مهمّى به اينجا آمده اند.
پيرمردى كه همراه آنان است به مَيسِره مى گويد: من مى خواهم بانو را ببينم.
مَيسِره از او مى خواهد كه دقايقى صبر كند تا او به بانو خبر بدهد.
در اين مدّت من با آن پيرمرد سخن مى گويم. مى فهمم كه آنها براى خواستگارى خديجه آمده اند. آرى، خديجه خواستگاران زيادى دارد، بزرگان عرب از قبيله هاى مختلف خواهان او هستند. امروز هم كه شاه يمن به جمع آنها اضافه شد!
تو رو به من مى كنى و مى گويى:
ــ مگر در كشور يمن، زن قحطى است؟ چرا شاه آن كشور به خواستگارى بانويى بيايد كه چهل سال از عمر او مى گذرد؟!
ــ چه كسى به تو گفته است كه خديجه چهل سال دارد؟
ــ همه اين را مى گويند.
ــ امّا اين را بدان كه خديجه فقط بيست و پنج سال دارد.
ــ حرف جديدى مى زنى؟
ــ اگر خديجه چهل سال داشت هرگز پادشاه يمن به خواستگارى او نمى آمد.
اكنون مَيسِره نزد پيرمرد مى آيد و از او مى خواهد تا همراهش برود. ما هم همراه آنها مى رويم.
وارد اتاق خديجه مى شويم. وسط اتاق پرده اى زده اند، در گوشه اى مى نشينيم. خديجه وارد مى شود و پشت پرده مى نشيند.
اكنون پيرمرد صدايش را صاف مى كند و مى گويد:
ــ بانو! خيلى ممنون كه اجازه داديد ما با شما ملاقات كنيم.
ــ خواهش مى كنم.
ــ من از طرف شاه يمن به اينجا آمده ام. شاه شيفته خوبى ها و كمالات شما شده است و مرا به اينجا فرستاده تا از شما براى او خواستگارى كنم.
ــ من فعلاً تصميم ازدواج ندارم.
ــ آيا شما دوست نداريد ملكه يمن بشويد؟
ــ ببخشيد. من بايد بروم.
خديجه از جاى خود برمى خيزد و اتاق را ترك مى كند. ما هم از خانه بيرون مى رويم.
💖💖💖💖🦋💖💖💖💖
#بانوی_چشمه
#حضرت_خدیجه_سلامالله
#ایام_فاطمیه
#شهادت_حضرت_زهرا_سلامالله
#شهداءومهدویت
#کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#نشر_حداکثری
#کپی_آزاده
#چهارمینمسابقه
@shohada_vamahdawiat
@hedye110
#آسمانیترینعشق
#برگسیزدهم
در قوم بنى اسرائيل دو پسر عمو با هم سر مسأله اى اختلاف داشتند و اين باعث كينه و دشمنى بين آنها شد.
يك شب يكى از آنها به در خانه ديگرى آمد و در زد. وقتى صاحب خانه بيرون آمد به بهانه اى او را به جاى خلوت برد و او را به قتل رساند و جنازه اش را به محلّه اى كه گروه ديگرى از بنى اسرائيل زندگى مى كردند برد و به منزل بازگشت.
صبح روز بعد، خبر در تمام شهر پيچيد كه يكى از جوانان بنى اسرائيل توسط طايفه ديگرى به قتل رسيده است.
همان شخص قاتل عدّه اى از جوانانِ طايفه خود را جمع كرد و به اسم خونخواهى به سوى محلّه اى كه جنازه مقتول در آن جا پيدا شده بود حركت كرد و فرياد برآورد كه پسر عمويم توسط شما كشته شده است بايد قاتل را پيدا كنيد تا او را قصاص كنيم.
خوب است بدانى، قوم بنى اسرائيل دوازده طايفه بودند و در ميان آنها گاه گاهى اختلافات طايفه اى پيش مى آمد.
اوضاع خيلى خراب شد و نزديك بود كه جنگ داخلى ميان بنى اسرائيل در بگيرد.
ريش سفيدان بنى اسرائيل جمع شدند و خدمت حضرت موسى(ع) رفتند و از او كمك خواستند تا از خداوند بخواهد قاتل را مشخص نمايد و از بروز جنگ طايفه اى ميان بنى اسرائيل جلوگيرى شود.
حضرت موسى(ع) با خدا سخن گفت.
از جانب خداوند وحى آمد كه شما بايد گاوى را بكشيد تا قاتل معين شود.
ريش سفيدها نگاهى به هم كردند و گفتند: اى موسى! ما را مسخره مى كنى؟ ما مى گوييم شهر در خطر جنگ طايفه اى است، تو به ما مى گويى يك گاو بكشيد.
حضرت موسى(ع) فرمود: اين دستور خداوند است.
هر لحظه خبر مى رسيد كه خون جوانان به جوش آمده و آنها شمشيرها را در دست گرفته اند و مى خواهند با يكديگر جنگ كنند.
ريش سفيدهاى بنى اسرائيل گفتند: اى موسى! به خدا بگو تا ويژگى هاى اين گاو را معين كند.
حضرت موسى(ع) از طرف خداوند ويژگى اين گاو را معين كرد كه اين گاو پير نباشد، رنگش زرد يك دست باشد، خلاصه ويژگى هاى آن گاو معلوم شد.
مردم به دنبال آن گاو مى گرديدند تا آن را خريدارى كرده، پيش حضرت موسى(ع) بياورند.
من خودم هم خبر نداشتم كه آن گاوى را كه خدا نشان كرده، همان گوساله اى است كه پدرم چند سال پيش به من داده و اكنون يك گاو شده است.
مردم هم خبر ندارند، سِرّ اين كه خداوند روى اين گاو به خصوص تاكيد دارد، چيست؟!
به هر حال بنى اسرائيل شروع به جستجو كردند و همه خانه ها را گشتند تا بالاخره گاو مرا پيدا كردند و گفتند اين همان گاوى است كه خداوند معيّن كرده است.
عدّه زيادى از مردم به خانه من آمدند و خواستند گاو مرا بخرند.
من از جريان خبر نداشتم و اصلا نمى خواستم گاو را بفروشم چون هديه پدرم بود.
با خود فكر كردم، چرا بايد آن را بفروشم؟ چرا مى خواهند آن را بكشند؟
آنها قيمت را بالا بردند، قيمت معمولى گاو دوميليون تومان بود، امّا آنها گفتند آن را ده ميليون تومان مى خريم.
گفتم: من نمى فروشم.
قيمت را تا صدميليون تومان بالا بردند، امّا باز هم گفتم كه من فروشنده نيستم.
آنها نااميد نزد حضرت موسى(ع)، برگشتند و گفتند: اى موسى! آيا مى شود خداوند گاو ديگرى را معيّن كند.
حضرت موسى(ع) فرمود: نه، فقط همان گاو!
آنها دوباره برگشتند و گفتند: هر چه تو بگويى، آيا يك ميليارد تومان خوب است؟
من گفتم: من گاوم را نمى فروشم. من مى خواستم ديگر از آنها راحت شوم. پيش خودم گفتم يك چيزى بگويم تا آنها منصرف شوند و بروند، چون من از اصل ماجرا خبر نداشتم، براى همين گفتم: به شرطى مى فروشم كه پوست اين گاو را پر از طلا و جواهرات كنيد و به من برگردانيد.
آنها نگاهى به هم كردند و رفتند، من هم راحت شدم. امّا آتش جنگ در ميان بنى اسرائيل شعله مى كشيد و هر لحظه ممكن بود نسل بنى اسرائيل در آن بسوزد.
زنان بنى اسرائيل راضى شدند و به شوهران خود پيشنهاد دادند، هر زنى يك قطعه از طلا وجواهراتش را بدهد، بهتر از آن است كه يك جوانش در اين جنگ كشته شود.
بالاخره تصميم گرفتند و به اندازه اى كه پوست گاو پر شود، طلا جمع كردند و به خانه من آوردند.
من خيلى تعجّب كردم و با خود گفتم كه آيا اين همه طلا و جواهرات را كه بيش از صد ميليارد تومان ارزش دارد، براى خريد گاو آورده اند؟
البتّه باور نمى كردم كه آنها براى گاو دو ميليون تومانى، اين همه طلا بدهند.
در كمال ناباورى طلاها را گرفتم و گاو را تحويل دادم. قرار شد، پوست گاو را بعداً بياورند تا طلاها را در آن بريزم واگر كم بود دوباره بياورند، امّا تصميم گرفتم، همراه آنها بروم.
با آن جمعيّت زياد گاو را نزد حضرت موسى(ع) برديم. حضرت موسى(ع)دستور داد گاو را كشتند و بعد از مدتى به اذن خدا آن جوان زنده شد. حضرت موسى(ع) از او سؤال كرد: چه كسى تو را به قتل رساند؟
او هم پسر عموى خود را نشان داد و جريان آن شب را براى حضرت موسى(ع) تعريف كرد.
به هر حال آتش فتنه فروكش كرد و مردم به خانه هاى خود بازگشتند. همه به من مى گفتند: چقدر خوش شانس هستى، صد ميليارد
#روشنىمهتاب
#برگسیزدهم
به قرن پنجم هجرى مى آيم، در كشور اندلس هستم، مى خواهم به ديدار استاد اندُلسى هم بروم، همان كه به نام "ابن عبدالبُر" مشهور است.
استاد اندلسى، دانشمند بزرگى است و لقب "شيخ الاسلام" را به او داده اند، او مكتب فكرى بزرگى را تأسيس نمود و همه به سخنانش اعتماد دارند. جالب است بدانيد كه او درباره زندگى ياران پيامبر كتاب ارزشمندى نوشته است.
من مى خواهم با او ديدارى داشته باشم، او اكنون در حال درس دادن است، شاگردان زيادى در كلاس درس او نشسته اند.
گوش كن! او براى شاگردان خود سخن مى گويد: "بدانيد كه بعد از پيامبر، مقام ابوبكر و عُمَر از همه مسلمانان بالاتر است. روز قيامت همه امّت اسلام براى حسابرسى حاضر مى شوند، آن روز، اعمال نيك ابوبكر و عُمَر از ديگران بيشتر خواهد بود".20
من با شنيدن اين سخن تعجّب مى كنم، ابوبكر و عُمَر قبل از اسلام، ساليان سال، بت پرست بودند، امّا على(ع) حتّى براى لحظه اى هم بت نپرستيد، حال چگونه مى شود كه اعمال نيك عُمَر و ابوبكر از على(ع) بيشتر باشد؟ پيامبر در جنگ خندق فرمود: "اى مردم! بدانيد كه ضربتِ على(ع)، نزد خدا بالاتر از عبادت همه جنّ و انس است".
به هر حال، استاد اندُلسى عقايد خودش را دارد، او از دانشمندان اهل سنّت است. صلاح نيست كه من در اينجا با او در اين موضوع وارد بحث بشوم.
صبر مى كنم تا سخنان استاد تمام شود، در فرصت مناسب جلو مى روم و سؤال خود را مى پرسم:
ــ جناب استاد من شنيده ام كه گروهى از مسلمانان بعد از وفات پيامبر با ابوبكر بيعت نكردند.
ــ آرى! آن ها مى خواستند اتّحاد مسلمانان را برهم بزنند.
ــ آيا درست است كه عُمَر به خانه فاطمه(س) آمد و او را تهديد كرد؟
ــ آرى! من اين مطلب را در كتاب خود نوشته ام. شما كتاب "استيعاب" را بخوان.
●●●☆☆☆☆☆●●●
#روشنىمهتاب
#مظلومیتفاطمهسلامالله
#نشرحداکثری
#صلواتیادتنره
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🦋❤️🦋
﷽
#بهباغخدابرويم
#برگسیزدهم
آيا مى خواهيد در زندگى، همواره يار و ياور داشته باشيد؟
آيا دوست داريد كه فرشتگان در مراحلِ مختلف زندگى به يارى شما بشتابند؟
به راستى چگونه مى توان با فرشتگان رفيق شد و از نيروهاى غيبى آنها كمك گرفت.
من راهى را مى شناسم كه اگر به آن عمل كنيد، مى توانيد دوستى و همكارى فرشتگان را به سوى خود جذب كنيد.
پيامبر فرمود: "كسانى كه همواره به مسجد مى روند، فرشتگان همنشين آنها مى باشند، چون بيمار شوند به عيادت آنها مى روند و در هنگامى كه به دنبال انجام كارى هستند، آنها را يارى مى كنند".
با حضور در مسجد مى توانيد با فرشتگان دوست شويد و يارى آنها را براى موفّقيّت خويش طلب كنيد.
آنها شما را در سخت ترين شرايط زندگى يارى خواهند نمود، چرا كه شما اهل مسجد هستيد و آنان كمك كردن به شما را براى خود افتخارى بزرگ مى دانند.
خوشا به حال اهل مسجد كه فرشتگان درگاه الهى همراه، هميار و همنشين آنهايند.💐💐💐💐
<=====●○●○●○=====>
#بهباغخدابرويم
#آشنائبامسجد
#فضیلتنمازدرمسجد
#سیزدهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگسیزدهم🌴
مسأله مهمّى كه ابن زياد با آن روبروست، اين است كه چگونه وارد شهر كوفه شود.
او نمى تواند شهر بصره را از نيروهاى دولتى خالى كند; زيرا در اين صورت مردم بصره شورش نموده و برادر او را خواهند كشت و انتقام خون نماينده امام حسين(ع) را خواهند گرفت.
از طرفى نمى تواند صبر كند تا نيروى كمكى از شام برسد.
او بايد خود را قبل از امام حسين(ع) به كوفه برساند.
ابن زياد سخت در انديشه است كه چگونه وارد شهر كوفه شود؟!
سرانجام تصميم خود را مى گيرد و فقط با دوازده نفر به سوى كوفه حركت مى كند.
آرى، با دوازده نفر!
او چگونه مى خواهد با دوازده نفر در مقابل هجده هزار سرباز جان بر كف مسلم مقابله كند؟!
امّا تو نمى دانى كه او چه مرد حيله گرى است!
ابن زياد با شتاب هر چه تمام تر به سوى كوفه به پيش مى تازد تا اين كه به نزديك شهر كوفه مى رسد.
او صبر مى كند تا شب فرا رسيده و هوا تاريك شود.
آنگاه لباسى بر تن مى كند تا شبيه امام حسين(ع) شود.
عمامه اى سياه رنگ و ...
او چهره خود را با پارچه اى مى پوشاند و فقط چشمان او ديده مى شود.
او ظاهر خود را به شكلى درآورده كه همه با نگاه اوّل خيال كنند، او امام حسين(ع) است!
وقتى او به دروازه شهر كوفه مى رسد يكى از اطرافيان او فرياد مى زند: "امام حسين آمده است".
مردم كوفه ذوق زده شده و به سرعت دور او حلقه مى زنند.
نگاه كن مردم چگونه دست او را مى بوسند!
همه آنان عشق و محبّت خويش را نثار او مى كنند.
يكى مى گويد: "اى فرزند رسول خدا، به شهر ما خوش آمدى".
ديگرى مى گويد: "در شهر ما چهل هزار سرباز جنگى، گوش به فرمان تو هستند".
نگاه كن!
ابن زياد هيچ سخنى نمى گويد; زيرا مى ترسد مردم متوجّه حيله او شوند.
او فقط به اين فكر مى كند كه هر چه سريعتر خود را به قصر حكومتى كوفه (دار الإمارة) برساند.
قصر حكومتى كوفه مكانى است كه امير كوفه در آنجا منزل مى كند.
به هر حال، لحظه به لحظه بر انبوه جمعيّت افزوده مى شود.
آخر كسى نبود سؤال كند، اگر واقعاً امام حسين(ع) آمده، چرا مسلم به استقبال مولايش نيامده است؟
به هر حال، ابن زياد خود را به نزديكى قصر حكومتى مى رساند.🌹🌹🌹🌹🌹
<========●●●●●========>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<==≈=====●●●●●========>