eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
عَمّار نمى داند چه بگويد، او خيلى تعجّب كرده است، چگونه زيباترين و ثروتمندترين بانوى عرب حاضر شده است با محمّد(ص) ازدواج كند؟ اين با عقل جور در نمى آيد.47 هاله بار ديگر عمّار را صدا مى زند و مى گويد: از تو مى خواهم تا با محمّد(ص)درباره اين موضوع سخن بگويى. عمّار باز هم سكوت مى كند. او هر چه فكر مى كند به نتيجه اى نمى رسد. چه شده است كه خديجه، شاه يمن را جواب كرده و حالا مى خواهد همسر محمّد(ص)بشود؟ اى عمّار! زياد فكر نكن! هيچ كس نمى تواند پاسخ اين سؤال را بدهد! خدا هم امروز به خديجه افتخار كرد. اى عمّار! خديجه مى خواهد در اوجِ سياهى ها همچون خورشيدى بدرخشد. در روزگارى كه همه ارزش ها فراموش شده اند خديجه، چه انتخاب زيبايى كرد. هنر اين است كه در اوج سياهى ها بدرخشى، وقتى كه همه مردم خوب هستند، خوب بودن هنر نيست!! هاله با عمّار خداحافظى مى كند و براى طواف مى رود، او در جستجوى خواهرش است و خواهرش را كنار كعبه مى يابد در حالى كه پرده كعبه را گرفته است و آرام آرام گريه مى كند و با خداى خود سخن مى گويد: خدايا! ... فقط به خاطر تو! من از ميان همه، محمّد(ص) را انتخاب كردم; و همه آداب و رسوم را كنار گذاشتم و براى او پيام فرستادم. من آماده ام تا همه وجود و همه ثروتم را به پاى او بريزم; من كنيز او مى شوم و هستىِ خود را فدايش مى كنم. من همه اين كارها را فقط به خاطر تو انجام مى دهم. و تو چه مى دانى كه خدا چه جوابى به خديجه مى دهد، بگذار اين قلم چنين بنويسد: اى خديجه! اى فرشته زيباى من! تو از همه چيز خود به خاطر من گذشتى، تو كنيز دوست من شدى! تو به خاطر من، همه وجود و ثروت خود را به پاى محمّد(ص) مى ريزى. من هم به خاطر تو، گل زيباى خود را به تو مى دهم. من فقط به خاطر تو، به تو فاطمه مى دهم. تو چه مى دانى فاطمه كيست. فاطمه، گل سرسبد هستى من است. 💖💖💖💖❤️💖💖💖💖 @shohada_vamahdawiat @hedye110
تنگ غروب عمّار در خانه نشسته است و با خود فكر مى كند. آيا موافقى نزد او برويم و قدرى با او سخن بگوييم؟ ــ به چه فكر مى كنى؟ عمّار! ــ آرى، من بايد پيام خديجه را به محمّد برسانم; امّا نمى دانم چگونه؟ ــ همين امشب نزد محمّد برو و ماجرا را بگو. ــ تو كه نويسنده هستى، نمى شود يك متنى را براى من بنويسى؟ ــ براى چه؟ ــ تا من آن را بخوانم و پيام خديجه را اين گونه برسانم. ــ من خود نيز در نوشتن اين كتاب، بارها ماندم چه بنويسم و آرزو كردم كاش اين كتاب را يك نويسنده زن مى نوشت، ما مردها هر كارى هم بكنيم نمى توانيم احساسات نجيبانه يك زن را بيان كنيم! ــ پس مى گويى چه كنم؟ چه بگويم؟ ــ توكّل به خدا داشته باش، خودش كمكت مى كند. ساعتى از شب گذشته است. درِ خانه به صدا در مى آيد، محمّد(ص) برمى خيزد و درِ خانه را باز مى كند و عمّار را مى بيند. او را به داخل خانه دعوت مى كند. محمّد(ص) برايش نوشيدنىِ خنك مى آورد. عمّار مى گويد: ــ شنيدم كه عمويت، ابوطالب مى خواهد برايت زن بگيرد. ــ آرى، من ديگر بايد ازدواج كنم. ــ بگو بدانم خودت كسى را هم در نظر دارى؟ ــ من اين كار را به عمويم ابوطالب و عمّه ام صَفيّه سپردم. ــ من براى تو يك همسر خوب سراغ دارم. ــ خوب، برو به عمو و عمّه ام بگو، اگر آنها پسند كردند به خواستگاريش مى رويم. عمّار به صورت پاك و نورانى محمّد(ص) نگاه مى كند لبخند شادمانى مى زند و مى گويد: ــ اين كسى را كه من مى گويم آنها حتماً مى پسندند، مهم اين است كه تو بخواهى با او ازدواج كنى. ــ چه كسى را مى خواهى معرّفى كنى؟ ــ خديجه. عمّار خيلى خوشحال است كه توانست وظيفه خود را انجام بدهد. او با محمّد(ص) خداحافظى مى كند و به خانه خود مى رود. او وقتى به خانه مى رسد از خود سؤال مى كند: آيا محمّد(ص) به خواستگارى خديجه خواهد رفت؟ حتماً محمّد(ص) مى داند كه خديجه خواستگاران زيادى دارد. خديجه زيباترين و ثروتمندترين زن عرب است، به همين دليل، شاه يمن به خواستگارى او آمده است. ثروتمندان مكّه نيز به خواستگارى او آمده اند; امّا خديجه همه آنها را نااميد كرده است. بايد امشب محمد(ص) تصميم خود را بگيرد، آيا او به خواستگارى خديجه خواهد رفت؟ او به خوبى مى داند كه مردم مكّه فقط به يك بانو، "طاهره" مى گويند، آن هم خديجه است. طاهره يعنى پاكدامن! هيچ كس به پاكدامنى و نجابت خديجه نمى رسد، او از نسل ابراهيم(ع) است. خديجه دختر عموى اوست و محمّد(ص) به خوبى او را مى شناسد. خيلى ها آرزو دارند جاى او باشند، زيباترين و ثروتمندترين بانوى عرب شيفته او شده است. به راستى محمّد(ع) شيفته كدام خوبى خديجه مى شود؟ آيا او به زيبايى خديجه دل مى ببندد يا به ثروت خديجه؟ هرگز!! او مى خواهد سراغ خودِ خديجه برود، نه سراغ ثروت بى اندازه او و نه سراغ زيبايى او! 🌻🌻🌻🌻💖🌻🌻🌻🌻 @shohada_vamahdawiat @hedye110
هدایت شده از شهداءومهدویت
اى خديجه! براى چه شيفته محمّد(ص) شدى؟ تو كه مى دانى او فقير است، پس چرا او را انتخاب كردى؟ فهميدم. در نگاه تو، دنيا هيچ ارزشى ندارد، هر چه پايان پذير باشد دل تو را نمى ربايد! تو به دنبال صداقت و انسانيّت هستى. تو مى خواهى با مردى ازدواج كنى كه از دنيا آزاد است. تو خوب مى دانى، ثروتمند واقعى كسى است كه دنيا براى او ارزشى نداشته باشد. تو نمى خواهى كه ديگر در فكر دنيا و آب و خاك باشى. تو فهميده اى كه ارزش عمر تو از همه اين ها بالاتر است. تو مى خواهى عمر خود را صرف چيزى كنى كه بى نهايت است! تو خوب مى دانى مردى كه به دنيا دل نبندد، خيلى قيمت دارد. ارزش او از همه دنيا بالاتر است! تو شيفته كسى شده اى كه شيفته دنيا نيست. صبح روز بعد فرا مى رسد و محمّد(ص) به سوى خانه خديجه مى رود. او مى خواهد با خديجه سخن بگويد. محمّد(ص) مى خواهد همه ماجرا را از زبان خود خديجه بشنود. مردم وقتى مى بينند او به خانه خديجه مى رود خيال مى كنند او مى خواهد مزد خود را از خديجه بگيرد. مَيسِره به خديجه خبر مى دهد كه محمّد(ص) آمده است. او وارد اتاق خديجه مى شود. خديجه پشت پرده نشسته است. محمّد(ص) سلام مى كند و جواب سلام مى شنود... ــ آمدى، چقدر منتظرت بودم! دلم گواهى مى داد كه مى آيى. ببين گفته ام خانه را برايت آب و جارو كرده اند. ــ پيامى براى من فرستاده بودى، گفتم بيايم از زبان خودت بشنوم، ماجرا چيست؟ ــ پسر عمو! من شيفته خوبى هاى تو شده ام. تو پسر عموى من هستى و هم بهترين مرد اين روزگار! ــ آيا مى دانى زندگى با من سختى هاى زيادى دارد؟ زندگى من يك سفر پر از بلاست. من به زودى راهى را آغاز خواهم كرد كه دشمنى همه مردم را در پى خواهد داشت. ــ من همه اين سختى ها را به جان خريدارم! من مى خواهم تو را يارى كنم. ــ با حرف مردم چه خواهى كرد؟ ــ من از حرف آنها هيچ باكى ندارم. ــ آنها به تو خواهند گفت: چرا با كسى كه روزى كارگر تو بود ازدواج كردى؟ ــ به آنها مى گويم: من با آقا و مولاى خود ازدواج كرده ام. ــ اگر همسر من بشوى همه دوستان خود را از دست مى دهى. ــ من آماده ام تا همه هستى خود را به پاى تو بريزم! ــ باشد، من به زودى به خواستگارى تو خواهم آمد. ــ پسر عمو! منتظرت مى مانم. محمّد(ص) از خانه خديجه بيرون مى آيد. او خيلى خوشحال است كه خدا دعايش را مستجاب كرده است. او اكنون مى خواهد اين ماجرا را به عمويش ابوطالب بگويد. درست است كه آمنه، مادر او سال ها پيش از دنيا رفته است; امّا صَفيّه كه هست. صَفيّه، عمّه مهربان اوست. نگاه كن! محمّد(ص) به سوى خانه صَفيّه مى رود. او مى خواهد با عمّه اش سخن بگويد. عمّه با روى باز از او استقبال مى كند: ــ خيلى خوش آمدى! ــ عمّه جان! من مى خواستم مطلبى را به شما بگويم. ــ بفرما! ــ من همسر آينده خود را انتخاب كرده ام. ــ مبارك است! بگو بدانم چه كسى دل تو را ربوده است تا همين امشب به خواستگارى او برويم. ــ خديجه. ــ قربانت بشوم. نمى خواهم دل تو را بشكنم; امّا فكر نمى كنم خديجه همسر تو بشود. او همسر شاه يمن نشد. كاش يك نفر ديگرى را انتخاب مى كردى! ــ من فقط با خديجه ازدواج مى كنم. شما برو از طرف من با او سخن بگو، شايد قبول كند. ــ باشد، همين الان به خانه او مى روم. 🌻🌻🌻🌻🌹🌻🌻🌻🌻 @shohada_vamahdawiat @hedye110
من با خود فكر مى كنم چرا محمّد(ص) در مورد علاقه خديجه به او چيزى نگفت؟ شايد او مى خواهد كسى نفهمد كه خديجه شيفته او شده است. اگر مردم بفهمند خديجه براى محمّد(ص) چه پيامى داده است، نجابت خديجه را زير سؤال خواهند برد. محمّد(ص) به گونه اى با عمّه اش سخن گفت كه او از ماجراى پيام خديجه باخبر نشود. اكنون صَفيّه به سوى خانه خديجه حركت مى كند تا با او سخن بگويد. به خديجه خبر مى دهند كه صَفيّه آمده است، او با عجله به استقبال صَفيّه مى رود. سخنانى ميان صَفيّه و خديجه رد و بدل مى شود، صَفيّه مى فهمد كه خديجه حاضر است با محمّد(ص) ازدواج كند. صَفيّه خيلى خوشحال مى شود و تصميم مى گيرد تا هر چه سريعتر اين خبر را براى ابوطالب ببرد. صَفيّه آخرين سخن خود را به خديجه چنين مى گويد: "ما امشب به خواستگارى تو مى آييم". خديجه كسى را مى فرستد كه به عمويش خبر بدهد تا در مراسم امشب شركت كند. بعد از مرگ پدر خديجه، اين عموى خديجه است كه همه كاره اوست. صَفيّه هم به خانه ابوطالب مى رود و با او سخن مى گويد. وقتى ابوطالب ماجرا را مى شنود خيلى خوشحال مى شود و تصميم مى گيرد تا در اوّلين فرصت به خواستگارى خديجه بروند. امروز دهم ماه ربيع الأوّل است. ابوطالب همراه با گروهى از زنان و مردان بنى هاشم به سوى خانه خديجه مى روند. آيا محمّد(ص) را مى بينى؟ او لباس زيبايى بر تن كرده و عطر خوشبويى زده است. وقتى آنها به در خانه خديجه مى رسند، خدمتگزارانِ خديجه به آنها خوش آمد مى گويند. آنها نيز خوشحالند. همه واردِ خانه مى شوند، و داخل اتاق پذيرايى مى نشينند، خديجه دستور مى دهد تا با انواع ميوه ها از مهمانان پذيرايى كنند. آن طرف مجلس عموى خديجه با چند نفر نشسته اند. اكنون ابوطالب شروع به سخن مى كند. روى سخن او با عموى خديجه است. گوش كن! او چقدر زيبا سخن مى گويد: ستايش خدايى كه ما را از نسل ابراهيم(ع) قرار داد. اين برادر زاده ام محمّد است كه خوب مى دانيد در پاكى و درستكارى، هيچ كس به پاى او نمى رسد. درست است كه دست او از مال دنيا كوتاه است; امّا مال دنيا به هيچ كس وفا نمى كند. محمّد جوانى است كه دين دارد و اين بهره اى بس بزرگ است! امروز محمّد مشتاقِ خديجه شده و خديجه هم شيفته اوست. همه مى دانيم كه خديجه به سخاوت و پاكدامنى مشهور است. ما به خواستگارى خديجه آمده ايم. 🌺🌺🌺🌺🌸🌺🌺🌺🌺 @shohada_vamahdawiat @hedye110
همه منتظر هستند تا عموى خديجه نظر خود را بدهد. ابوطالب به او رو مى كند و مى گويد: ــ نظر شما چيست؟ ــ شما مى دانيد خديجه، سالار زنان عرب است و براى همين مهريّه او خيلى سنگين است. ــ مهريّه خديجه چقدر است؟ ــ ما بيش از هزار سكه طلا مى خواهيم! سكوتى در مجلس حكم فرما مى شود. چه كسى مى تواند اين همه سكّه طلا فراهم كند، اگر همه دارايى ابوطالب و فاميل او را روى هم بگذارى به صد سكّه طلا نمى رسد. هيچ كس حرف نمى زند، شايد عموى خديجه عمداً اين مبلغ را گفته است تا عروسى سر نگيرد. لحظاتى بين شكّ و ترديد مى گذرد... ناگهان صدايى از پشت پرده به گوش مى رسد: اى ابوطالب! قبول كن! من اين مهريّه را مى دهم! اين خديجه است كه سكوت مجلس را شكسته است. او در واقع مى خواهد با عموى خود سخن بگويد: اى عمو! اگر مى خواهى مهريّه من زياد باشد و به همه بگويى كه مهريّه دختربرادرم از همه دخترهاى عرب زيادتر بود، اشكالى ندارد; امّا من همه اين مهريّه را از مالِ خودم مى دهم. آرى، خديجه اين مهريّه سنگين را از ثروت خودش مى دهد، تا به حال چه كسى چنين كرده است؟ هيچ چيز نمى تواند مانع تصميم آسمانى خديجه شود. او نه تنها بيش از هزار سكّه طلا را به پاى محمّد(ص) مى ريزد، بلكه مى خواهد همه هستى خود را فداى اين مرد آسمانى كند. خديجه چيزى را مى داند كه خيلى ها نمى دانند. عموى خديجه مى فهمد كه عشق خديجه به محمّد(ص) خيلى بيش از اين چيزهاست كه او فكر مى كرد. اكنون ابوطالب رو به عموى خديجه مى كند و از او سؤال مى كند كه آيا به ازدواج محمّد و خديجه راضى است؟ عموى خديجه به نشانه رضايت سرى تكان مى دهد. صداى هلهله و شادى فضا را پر مى كند. لبخند بر چهره همه مى نشيند. خطبه عقد خوانده مى شود و محمّد(ص) و خديجه(س)، زن و شوهر مى شوند. اكنون خديجه مَيسِره را صدا مى زند از او مى خواهد تا مقدّمات جشن بزرگى را فراهم كند و چندين شتر را بكشد و با گوشت آن، غذاى زيادى تهيّه كند. بايد همه مردم مكّه به اين جشن دعوت بشوند. 🔶🔶🔶🔶💖🔶🔶🔶🔶 @shohada_vamahdawiat @hedye110
اكنون ديگر وقت آن است تا محمّد(ص) نزد خديجه برود، خديجه و صَفيّه و ديگر زنان در پشت پرده نشسته اند. محمّد(ص)از جا برمى خيزد و نزد خديجه مى رود. صَفيّه و ديگر زنان از آنجا مى روند تا اين عروس و داماد تنها باشند. قلب خديجه به تندى مى تپد، چگونه باور كند، همان كسى كه سال ها در انتظارش بود، اكنون همسر اوست و كنارش نشسته است. اشك شوق در چشمان خديجه حلقه مى زند. او نمى داند چه بگويد، صدايش مى لرزد و مى گويد: آقاى من! مرا به كنيزى خودت قبول كن! خديجه از مَيسِره مى خواهد تا خدمتگزاران هر چه زودتر بر دايره عروسى بزنند. بعد از لحظاتى، عدّه اى دايره را در دست گرفته و شروع به زدن آن مى كنند. آيا دوست دارى بدانى چرا خديجه اين دستور را داد؟ در اين روزگار، دفتر ثبت ازدواج كه وجود ندارد. هرگاه عقدى در خانه اى صورت مى گيرد، اهل آن خانه دايره مى زنند. دايره، طبل كوچكى است كه با انگشتان به روى آن مى زنند و به آن "دَف" هم مى گويند. آنها با اين كار به همه اعلام مى كنند كه در اين خانه ازدواجى صورت گرفته است. اى مردم! بدانيد از اين لحظه به بعد، محمّد(ص) و خديجه، زن و شوهر هستند! در فرهنگ اين مردم، ازدواج اين گونه اعلامِ عمومى مى شود. 🔺🔺🔺🔺🌟🔺🔺🔺🔺 @shohada_vamahdawiat @hedye110
نگاه كن! زنان مكّه از خانه ها بيرون آمده اند و مى خواهند بدانند كه صدا از كجا مى آيد. جلو مى آيند تا به خانه خديجه مى رسند. آنها با خود مى گويند كه سرانجام خديجه شوهر كرد. شوهر او كيست؟ آيا با ابوسفيان ازدواج كرد يا با شاه يمن؟ نه، او با محمّد ازدواج كرده است! همه، انگشت تعجّب به دهان مى گيرند، آخر چگونه چنين چيزى ممكن است! نكند اين خبر دروغ باشد؟ نه، مگر صداى دايره ها را نمى شنوى؟ خبر به گوش ابوسفيان مى رسد. او يكى از خواستگاران خديجه بود و اكنون از شنيدن اين خبر ناراحت شده است. آتش كينه و حسادت در دل او مى نشيند. او فقط به دشمنى مى انديشد. او با خود مى گويد: آخر چگونه ممكن است خديجه به من جواب رد بدهد و با محمّد ازدواج كند؟ محمّد كه تا ديروز كارگر او بود. او چرا اين كار را كرد؟ ابوسفيان يكى را مى فرستد تا از خانه خديجه خبر بياورد. او مى خواهد بداند كه چه كسى واسطه اين ازدواج بوده و مهريّه خديجه چقدر بوده است. ساعتى بعد به او خبر مى دهند كه مهريّه خديجه بيش از هزار سكّه طلا بوده است و محمّد(ص) همه آن را نقداً پرداخت كرده است. به راستى او اين همه پول را از كجا آورده است؟ او هر چه فكر مى كند به نتيجه اى نمى رسد. نكند ابوطالب گنجى پيدا كرده و آن را به محمّد(ص) داده است؟ 💜💜💜💜💚💜💜💜💜 @shohada_vamahdawiat @hedye110
ابوسفيان با خود فكر مى كند خوب است نزد ابوجهل بروم، حتماً او از اين ماجرا خبر دارد. وقتى ابوسفيان با ابوجهل سخن مى گويد، او هم تعجّب مى كند. آخر محمّد(ص) اين همه پول را از كجا آورده است؟ ابوجهل به ابوسفيان مى گويد: حوصله كن! من به زودى از ماجرا با خبر مى شوم. سرانجام ابوجهل مى فهمد پول مهريّه را خود خديجه داده است. او نزد ابوطالب مى آيد و مى گويد: ما تا به حال نديده بوديم كه عروس براى داماد مهريّه پرداخت كند.59 ابوطالب از اين سخن ابوجهل ناراحت مى شود و مى گويد: اگر شما هم به درستكارى محمّد بوديد، هيچ مهريّه اى از شما نمى گرفتند. مردم دسته دسته به خانه خديجه مى آيند، تا ساعتى ديگر جشن بزرگى برپا خواهد شد. ابوطالب هم براى محمّد(ص) لباسى زيبا و نو تهيّه مى كند. وقتى او اين لباس را به تن مى كند زيباتر به نظر مى آيد. همه مهمانان آمده اند. آنها با انواع ميوه ها پذيرايى مى شوند. در ميان اين جمعيّت، ابن غَنْم را مى بينم. او يكى از شاعران معروف است. او همانطور كه مشغول خوردن ميوه و شيرينى است با خود مى گويد: خوشا به حال تو اى خديجه كه همسر بهترين مرد روزگار شده اى! بعد از لحظه اى او حس زيبايى را در خود مى يابد و مى خواهد شعرى بسرايد. او از ابوطالب اجازه مى گيرد و سپس از جا برمى خيزد و چنين مى گويد: هَنيئاً مَريئاً يا خَديجَةُ قَدْ جَرَتْ *لَكِ الطَّيْرُ في ما كانَ مِنْكَ بِأَسْعَدِ تَزَوِّجْتِهُ خَيْرَ الْبَرِيّةِ كُلَّها*وَمَنْ ذَا الَّذي في النّاسِ مِثْلُ مُحَّمَدِ اى خديجه! خوشا به حال تو كه امروز پرنده خوشبختى بالاى سر تو پرواز مى كند. تو با خوب ترين مرد روزگار ازدواج كرده اى. همه مى دانند كه هيچ كس در خوبى و كمال به محمّد نمى رسد. اين شعر براى هميشه در تاريخ خواهد ماند و رازِ انتخاب خديجه را براى همه بيان خواهد كرد. 💖💖💖💖🌻💖💖💖💖 @shohada_vamahdawiat @hedye110
پاسى از شب گذشته است. مهمانان شام خورده اند و همه به خانه هاى خود رفته اند. اكنون ديگر وقت خداحافظى است. ابوطالب از جا برمى خيزد تا به خانه خود برود، محمّد(ص) نيز مى خواهد همراه او برود. رسم است كه بايد داماد خانه اى تهيّه كند و بعد از آن عروس را به خانه خود ببرد; امّا محمّد(ص) كه خانه اى ندارد، او از كودكى در خانه عمويش بوده است. بايد به او فرصت داد تا خانه اى تهيّه كند و همسر خود را با مراسمى به خانه خود ببرد. محمّد(ص) براى خداحافظى نزد خديجه مى رود و مى گويد: ــ همسرم! با من كارى ندارى؟ من دارم مى روم. ــ آقاى من! كجا مى روى؟ ــ به خانه عمويم، ابوطالب. ــ مگر نمى دانى كه خانه من، خانه توست و من كنيز تو هستم؟ محمّد(ص) نگاهى به خديجه مى كند و چشمان اشك آلودش را مى بيند. او مى فهمد خديجه از روى تعارف سخن نمى گويد. آرى، خديجه همه هستى خود را به پاى همسرش ريخته است. او ديگر اين خانه را خانه خودش نمى داند. و اين چنين است كه محمّد(ص) كنار خديجه مى ماند و زندگى پر خير و بركت آنها آغاز مى شود. * * * همه مردم در جهل و نادانى به سر مى برند و به پرستش بت ها مشغول هستند. عدّه اى هم از جهل آنان سوء استفاده كرده و ثروت آنها را به يغما مى برند. افسوس! شهر مكّه كه بايد پرچم دار توحيد باشد، خانه بت ها شده است. محمّد(ص) به فكر نابودى همه بت ها است. او در آرزوى روزى است كه فرياد بلندِ توحيد در مكّه طنين انداز شود. او در ماه رجب به غار حِرا مى رود و در آنجا به عبادت خدا مشغول مى شود. غار حِرا در بالاى كوه بلندى است كه در بيرون از شهر قرار دارد و اگر بخواهى به اين غار برسى، يك ساعت وقت نياز دارى تا از كوه بالا بروى. پيامبر غار را انتخاب كرده است تا از همه سياهى هاى اين روزگار به دور باشد. خديجه هر روز از خانه حركت مى كند و به پاىِ اين كوه مى آيد و از آن بالا مى رود تا آب و غذا به محمّد(ص) برساند. خديجه مى تواند كسى را براى اين كار بفرستد; امّا اين كار را نمى كند، او مى خواهد به اين بهانه همسرش را ببيند. 💐💐💐💐💠💐💐💐💐 @shohada_vamahdawiat @hedye110
وقتى كه ماه رجب تمام مى شود محمّد(ص) به شهر باز مى گردد و به زندگى معمولى خود مشغول مى شود. خدا پسرى به محمّد(ص) و خديجه مى دهد. آنها نام او را قاسم مى گذارند. آنها كودكِ خود را صميمانه دوست مى دارند. بعد از مدّتى، قاسم بيمار مى شود و از دنيا مى رود. مرگ قاسم براى آنها بسيار سخت است، ولى آنها در اين مصيبت صبر مى كنند. خدا امانتى به آنها داده بود و اكنون آن را پس گرفته است. چند روز از مرگ قاسم مى گذرد، محمّد(ص) وارد خانه مى شود، مى بيند كه خديجه گريه مى كند. محمّد(ص) كنار او مى رود و مى پرسد: ــ همسرم! چرا گريه مى كنى؟ ــ به ياد فرزندمان قاسم افتادم، اكنون شير از سينه ام جارى شده است. كاش او زنده بود... ــ اى خديجه! تو در روز قيامت قاسم را خواهى ديد كه به سراغ تو خواهد آمد و دست تو را خواهد گرفت و به بهشت خواهد برد. با اين سخن، خديجه آرام مى شود. از زندگى مشترك محمّد(ص) و خديجه چند سال گذشته است. به خديجه خبر مى رسد اتفاق عجيبى افتاده است، ديوار كعبه شكافته شده است و همسر ابوطالب، فاطمه بنت اسد وارد كعبه شده و دوباره ديوار بسته شده است. با شنيدن اين خبر همه مردم مكّه به سوى كعبه مى آيند، هر كارى مى كنند نمى توانند در كعبه را باز كنند. همه در تعجّب هستند. چاره اى نيست بايد صبر كرد. سه روز مى گذرد، بار ديگر ديوار كعبه شكافته مى شود و فاطمه بنت اسد بيرون مى آيد. مردم نگاه به دست او مى كنند، نوزادى را مى بينند كه ماه در مقابل رخ زيبايش شرمسار است. همه هجوم مى آورند تا اين نوزاد را ببينند. در اين ميان ابوطالب مى آيد و فرزندش را در آغوش مى گيرد. فاطمه به ابوطالب مى گويد: گفته اند كه نام او را "على" بگذاريم. ابوطالب به روى همسرش لبخندى مى زند و فرزندش را "على" نام مى نهد. آرى، كعبه سال ها از اين كه بت خانه شده بود به خدا شكايت داشت، اكنون خدا على(ع) را در اين خانه مهمان كرده است. او همان كسى است كه بر دوش آخرين پيامبر خدا، همه بت ها را خواهد شكست! ساعتى مى گذرد، محمّد(ص) به خانه ابوطالب آمده است او على(ع) را در آغوش مى گيرد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @shohada_vamahdawiat @hedye110
هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
چند سال مى گذرد. على(ع) به شش سالگى مى رسد. در مكّه قحطى مى شود. ابوطالب كه فرزندان زيادى دارد در شرايط سختى قرار مى گيرد. پيامبر تصميم مى گيرد كه على(ع) را به خانه خود بياورد تا اين گونه به عموى خود، ابوطالب كمكى كرده باشد. ابوطالب با اين پيشنهاد محمّد(ص) موافقت مى كند، او مى داند كه در تمام دنيا، هيچ كس براى تربيت على(ع) بهتر از محمّد(ص) نيست. اين گونه است كه على(ع) به خانه محمّد(ص) مى آيد. روزها و شب ها او همراه محمّد(ص) است. خديجه كه فرزندش، قاسم را از دست داده است، اكنون براى على(ع) مادرى مى كند. آيا مادرى مهربان تر از خديجه سراغ دارى؟ محمّد(ص) در آستانه چهل سالگى است و او با فرارسيدن ماه رجب، مثل هر سال به غار حِرا مى رود. او در كتاب طبيعت، چيزهايى را مى خواند كه هيچ كس به آن توجّه ندارد: ستارگان كه همچون چراغ هايى بر آسمان شب مى درخشند، سپيده صبح از دل شب طلوع مى كند، مهتاب كه همه جا را با نور خود روشن مى كند و... اين ها نشانه هايى از خدا است كه با زبان بى زبانى با محمّد(ص) سخن مى گويند. امسال هم مثل سال هاى قبل، خديجه براى محمّد(ص) آب و غذا مى برد، از مكّه تا غار حِرا حدود ده كيلومتر است. خديجه به عشق ديدن همسرش اين راه را طى مى كند. تازه وقتى او به پاى كوه مى رسد بايد تا قلّه كوه بالا برود. على هم همراه خديجه مى آيد، او هم مى خواهد محمّد(ص) را ببيند. كوزه آب در دست على(ع) است و غذا در دست خديجه. 💖💖💖💖🌹💖💖💖💖 @shohada_vamahdawiat @hedye110
ــ اين همه راه را براى چه آمدى؟ ــ آقاى من! چرا چنين مى گويى؟ ــ در اين آفتاب سوزان اذيّت مى شوى. كاش كسى را پيدا مى كردى كه اين آب و غذا را اينجا بياورد. ــ آيا مى خواهى مرا از ديدارت محروم كنى؟ ــ تو كه مى دانى من از ديدار تو چقدر خوشحال مى شوم. ــ پس اجازه بده خودِ من، آب و غذا برايت بياورم. محمّد(ص) لبخندى مى زند، قلب خديجه شاد مى شود، گويى كه بهشت را به خديجه داده اند. شب بيست و هفتم ماه رجب است، محمّد(ص) در غار حِرا مشغول عبادت است و با خداى خود راز و نياز مى كند.71 محمّد(ص) از شكاف غار به بيرون نگاه مى كند، امشب از ماه خبرى نيست. همه جا غرق تاريكى است. نسيمى مىوزد، هوا قدرى خنك مى شود. فقط سكوت است و سكوت! ناگهان در آسمان نورى آشكار مى شود، گويى اتّفاق بزرگى در راه است... آن نور نزديك و نزديك تر مى شود، از ميان آن نور، مردى كه از جنس نور است، ظاهر مى شود و مى گويد: ــ اى محمّد بخوان! ــ چه بخوانم؟ ــ نام خداى خود را بخوان! ــ نام او را چگونه بخوانم؟ ــ ( اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِى خَلَقَ. . . ) ; بخوان به نام آن خدايى كه همه هستى را آفريد، انسان را آفريد، بخوان كه خداى تو از همه بهتر است. و اكنون محمّد(ص) مى خواند... 🌷🌷🌷🌷💖🌷🌷🌷🌷 @shohada_vamahdawiat @hedye110
آن نور به سوى آسمان مى رود و بار ديگر سكوت و تاريكى همه جا را فرا مى گيرد. محمّد(ص) در وجودِ خود، گرمايى مى يابد، گويى كه آتشى در درونش افروخته باشند. او سر به سجده مى برد و با خداى خويش سخن مى گويد. اكنون او از جاى برمى خيزد، عباى خود را بر دوش مى اندازد و به راه مى افتد. او كجا مى خواهد برود؟ او هر سال تا پايان ماه رجب در اين غار مى ماند; امّا امشب او ديگر نمى تواند اينجا بماند. آن صداى آسمانى محمّد(ص) را دگرگون كرده است، او مى خواهد نزد خديجه برود، فقط خديجه است كه مى تواند در اين لحظه به او كمك كند. محمّد(ص) از كوه پايين مى آيد، گويا همه هستى به او سلام مى كنند: "سلام بر تو اى رسول خدا". بار ديگر آن نور آسمانى را مى بيند كه با او سخن مى گويد: "اى محمّد! تو پيامبر خدايى و من جبرئيل هستم!" محمّد(ص) آرام آرام، دردمند و خسته به سوى خانه مى رود، سرش درد گرفته و دهانش خشك شده است. گويا بزرگ ترين امانت هستى را بر دوش خود مى يابد. او برگزيده آسمان است و بايد مردم را به سوى نور ببرد، مردمى را كه در تاريكى و پليدى ها غرق شده و به عبادت سنگ ها رو آورده اند. راه زيادى تا خانه مانده است، كاش اين راه مقدارى كوتاه تر بود! كاش خديجه كنارش بود و او را يارى مى كرد! تو از خواب مى پرى. نمى دانى چه شده است. خيلى نگران هستى. به دلت افتاده است كه همسرت، محمّد(ص) تو را به يارى مى خواند. نكند براى او اتّفاقى افتاده باشد؟ او تنهاى تنها در آن بالاى كوه چه مى كند؟ برمى خيزى و دست هايت را به سوى آسمان مى گيرى و مى گويى: اى خداىِ ابراهيم! خديجه تو را مى خواند، همسرم را يارى كن! ساعتى مى گذرد و تو هنوز دعا مى كنى. ناگهان صداى در خانه به گوش مى رسد. در اين وقت شب چه كسى در خانه تو را مى كوبد؟ اين صداى كوبيدن در برايت آشناست. فقط محمّد(ص) در را اين گونه مى كوبد. لبخندى مى زنى و به سوى در مى روى و آن را باز مى كنى. محمّد(ص) را مى بينى كه به تو سلام مى كند، جوابش را مى دهى. چرا محمّد(ص) اين چنين بى رمق است؟ چرا بدنش گرمِ گرم است؟ دست او را مى گيرى و به سوى اتاق مى برى. او در بستر خود قرار مى گيرد. تو كنارش مى نشينى و دستى بر پيشانيش مى كشى. محمّد(ص) هم به تو نگاه مى كند. او در كنار تو آرام مى گيرد. تو امشب تنها پناه محمّد(ص) هستى! تو هميشه آرامش را به محمّد(ص) هديه مى كنى. او در كنار تو به خواب مى رود، در بالاى سر او مى نشينى، به چهره زرد او نگاه مى كنى. نمى دانى چه شده است. افسوس كه محمّد(ص) توان سخن گفتن نداشت وگرنه براى تو مى گفت كه چه شده است. فردا او همه چيز را براى تو مى گويد. تو محرم راز محمّد(ص)هستى! دلت گواهى مى دهد كه اتفاق خوبى افتاده است. ❤️❤️❤️❤️🌹❤️❤️❤️❤️ @shohada_vamahdawiat @hedye110
هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
مرا بپوشان! چشمانت را باز مى كنى. مى بينى كه صبح شده است و آفتاب بالا آمده است. تو همان طور كه كنار محمّد(ص) نشسته بودى، به خواب رفته اى. اين محمّد(ص)است كه تو را صدا مى زند: مرا بپوشان! گويا تب و لرز به سراغ او آمده است، برمى خيزى و محمّد(ص) را با عبايى پشمين مى پوشانى. محمّد(ص) هنوز مى لرزد، دست او را در دست مى گيرى. بعد از لحظاتى بار ديگر خواب به چشمان محمّد(ص) مى آيد. صداى در به گوش مى رسد، از جا برمى خيزى. و در را باز مى كنى و على(ع)را مى بينى. او به تو مى گويد: ــ آمده ام تا آب و غذا را به غار حِرا ببريم. ــ امروز لازم نيست به آنجا برويم. ــ براى چه؟ ــ محمّد اينجاست. او ديشب به خانه برگشته است. وقتى على(ع) اين را مى شنود، خيلى خوشحال مى شود. او وارد اتاق مى شود، و مى بيند كه محمّد(ص) در خواب است. 🌷🌷🌷🌷🌟🌷🌷🌷🌷 @shohada_vamahdawiat @hedye110
برخيز! اى كه عبا به خود پيچيده اى! برخيز! برخيز و مردم را آگاه كن! خداى خود را به بزرگى ياد كن! اين صداى جبرئيل است كه به گوش محمّد(ص) مى رسد. ناگهان از جابرمى خيزد، ديگر از آن تب و لرز هيچ خبرى نيست. خداوند در وجود او ظرفيت زيادى قرار داده است، او ديگر آماده است تا وظيفه خود را انجام داده و مردم را از خواب غفلت بيدار كند. محمّد(ص) نگاهى به اطراف مى كند، خديجه(س) و على(ع) را كنار خود مى بيند، به آنها سلام مى كند و مى گويد: جبرئيل بر من نازل شد و قرآن را براى من خواند. اكنون من پيامبر خدا هستم. بگوييد: لا إله إلاّ الله، محمّد رسول الله! على(ع) و خديجه بار ديگر ايمان خود را به نبوّت محمّد(ص) آشكار مى كنند. آرى، على(ع) اوّلين مرد مسلمان و خديجه(س) اوّلين زن مسلمان است. خديجه رو به محمّد(ص) مى كند و مى گويد: من از خيلى وقت پيش اين را مى دانستم و هميشه منتظر چنين روزى بودم. پيامبر همراه با خديجه(س) و على(ع) به طواف كعبه مى آيند و با بى اعتنايى از مقابل بت ها عبور مى كنند. در روزگارى كه همه مردم در مقابل بت ها سجده مى كنند، اين سه نفر با خشم به بت ها نگاه مى كنند و فقط خداى يگانه را مى پرستند. گوش كن! دو تن از بزرگان مكّه دارند با هم سخن مى گويند: ــ آيا آنها را مى شناسيد؟ ــ محمّد و على و خديجه هستند. ــ آنها كنار كعبه چه مى كنند؟ ــ محمّد خود را پيامبر خدا مى داند و دين تازه اى را آورده است و آنها دارند نماز مى خوانند. به راستى كه اين سه نفر چه كار زيبايى انجام مى دهند، نماز خود را كنار كعبه مى خوانند. مردم نماز آنها را مى بينند و براى آنها سؤال ايجاد مى شود. آنها در مقابل چه كسى سجده مى كنند؟ هر چه نگاه مى كنى در مقابل آنها هيچ بتى نيست. آنها در مقابل خدايى سجده كرده اند كه با چشم ديده نمى شود. 🔶🔶🔶🔶🔷🔶🔶🔶🔶 @shohada_vamahdawiat @hedye110
هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
پيامبر در ميان مردم مى گردد و هر كس را كه مناسب ببيند به اسلام دعوت مى كند. افرادى كه زمينه هدايت دارند وقتى سخن خدا و قرآن را مى شنوند مسلمان مى شوند. حدود چهل نفر مسلمان مى شوند كه در ميان آنها ابوذر، ياسر، سُميّه، عمّار و عبدالله بن مسعود و... به چشم مى آيند. اكنون، بعد از گذشت سه سال، ديگر وقت آن فرا رسيده است تا پيامبر به صورت رسمى و آشكارا، مردم را به اسلام دعوت كند. جبرئيل بر پيامبر نازل مى شود و اين آيه را براى او مى خواند: (وَ أَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الاَْقْرَبِينَ) ; خاندان خويش را از عذاب خدا بترسان. اينجا خانه خديجه است و چند نفر مشغول پختن غذا هستند: ــ شما چه كار مى كنيد؟ ــ بانو دستور داده است تا ناهار تهيّه كنيم. امروز پيامبر مهمانان زيادى دارد. ــ مهمانان او كيستند؟ ــ پيامبر اقوام و خويشان خود را دعوت كرده است و ما براى آنها ناهار تهيّه مى كنيم. ساعتى مى گذرد، ديگر وقت ظهر است، ولى از مهمانان هيچ خبرى نيست. من رو به خديجه مى كنم و مى گويم: ــ پس چرا از پيامبر و مهمانان خبرى نيست؟ ــ مهمانى كه اينجا نيست. ما فقط غذا را در اينجا مى پزيم. ــ پس مهمانى كجاست؟ ــ بايد به خانه ابوطالب بروى. با عجله حركت مى كنيم تا به مراسم برسيم. خانه ابوطالب آنجاست. اتاق پذيرايى پر از جمعيّت است، همه مهمانان آمده اند. پيامبر نزديكِ در نشسته است، على(ع) هم كنار او. على (ع)با اين كه بيش از پانزده سال ندارد، ولى همچون جوان رشيدى به نظر مى آيد. پيامبر رو به على(ع) مى كند و از او مى خواهد تا غذا را بياورد. سپس سفره پهن مى شود و همه غذا مى خورند. چه غذاى خوشمزه و با بركتى!! 🌷🌷🌷🌷🌹🌷🌷🌷🌷 @shohada_vamahdawiat @hedye110
هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
بعد از صرف غذا، پيامبر از جاى خود برمى خيزد و سخن خود را آغاز مى كند: به نام خدايى كه يكتاست و هيچ شريكى ندارد. اى خويشان من! بدانيد كه فقط خير و خوبى را براى شما مى خواهم. من پيامبر خدا هستم و براى سعادت شما و همه مردم برانگيخته شده ام. جبرئيل بر من نازل شد و از جانب خدا با من سخن گفت. بدانيد كه پس از مرگ، بار ديگر زنده مى شويد ; بهشت و يا جهنّم در انتظار شما خواهد بود. آيا مى خواهيد از عذاب خدا نجات پيدا كنيد؟ پس دست از بت پرستى برداريد و به پيامبرى من ايمان بياوريد. سكوت همه جا را فرا گرفته است. همه به هم نگاه مى كنند. پيامبر سخن خود را ادامه مى دهد: آيا در ميان شما كسى هست مرا در اين راه يارى كند، هر كس كه اين كار را بكند برادر و جانشين من خواهد بود؟ هيچ كس جواب نمى دهد. اكنون على(ع) از جا برمى خيزد و مى گويد: ــ اى پيامبر! من شما را يارى مى كنم. ــ بنشين على جان! پيامبر سه بار سخن خود را تكرار مى كند و فقط على(ع) است كه هر سه بار جواب مى دهد. اكنون پيامبر رو به همه مى كند و مى گويد: بدانيد كه اين جوان، برادر و وصىّ و جانشين من است. از او اطاعت كنيد... برخيزيد...! برخيزيد...! برخيزيد...! همه به هم نگاه مى كنند، چه خبر شده است؟ آيا دشمن به مكّه حمله كرده است؟ اين رسمى است كه از سال ها پيش به جا مانده است; وقتى كسى خطرِ دشمن را احساس مى كند، اين گونه فرياد مى كند تا همه مردم باخبر شوند. صدا از طرف كوه صفا مى آيد، همه به آن طرف مى روند. به راستى چه كسى در اين صبح زود مردم را به بيدارى و هوشيارى مى خواند؟ نگاه كن! اين پيامبر است كه بر بالاى كوه صفا ايستاده است و همه را مى خواند: برخيزيد! پير و جوان در پاى كوه صفا جمع شده و منتظر پيامبر هستند. آنان هرگز از پيامبر دروغ نشنيده اند. حتماً حادثه اى پيش آمده كه او آنها را به يارى خوانده است. اكنون پيامبر سخن مى گويد: اى مردم! اگر من به شما بگويم كه دشمن پشت اين كوه كمين كرده و مى خواهد به شما حمله كند، آيا سخن مرا باور مى كنيد؟ همه جواب مى دهند: آرى، ما هرگز از تو دروغ نشنيده ايم. پيامبر ادامه مى دهد: من مانند ديده بانى هستم كه دشمن را از دور مى بيند و به سوى قوم خود مى رود. اى مردم! خطرى شما را تهديد مى كند. من مى خواهم شما را نجات بدهم، دست از بت پرستى برداريد و به خداى يكتا ايمان بياوريد... 🌹🌹🌹🌹❤️🌹🌹🌹🌹 @shohada_vamahdawiat @hedye110
صداى درِ خانه را مى شنوى. پيامبر به خانه بازگشته است. خوشحال مى شوى، برمى خيزى و در را باز مى كنى. پيامبر مى گويد: سلام اى خديجه! جواب سلامش را با مهربانى مى دهى... خداى من! چرا پيشانى پيامبر خون آلود است؟ چه شده است؟ پيامبر وارد خانه مى شود و تو زخم پيشانى او را مى بندى. پيامبر به تو نگاه مى كند و لبخند مى زند و كنار تو آرام مى گيرد. درست است او در بيرون خانه دشمنان زيادى دارد; امّا بهترين همسر دنيا كنار اوست. تو به فكر فرو مى روى، چرا مردم با پيامبرى كه براى آنها دل مى سوزاند اين گونه برخورد مى كنند؟ مردم مى دانند كه پيامبر مى خواهد آنها را از دين پدران و مادرانشان جدا كند. آنها ساليان سال به اين بت ها با قداست نگاه كرده اند. اين قانون است: هر كس بخواهد قداست بت ها را زير سؤال ببرد، سزايش سنگ است! رهبران مكّه به آنها گفته اند: مواظب باشيد كسى به بت ها توهين نكند كه در آن صورت عذاب بر شما نازل خواهد شد!! همه آقايى و ثروت رهبران در بت پرستىِ اين مردم است، اگر كسى مردم را بيدار كند، آقايى آنها ديگر تمام خواهد شد! و تو فكر مى كنى كه چه كسى به پيامبر سنگ زده است. جواب معلوم است. جوانانى اين سنگ ها را زده اند كه مى خواستند رضايت دختران خداى خود را به دست آورند. رهبران براى جوانان سخن گفتند: اى جوانان! چرا ساكت نشسته ايد! چرا از دين خود دفاع نمى كنيد؟ مگر شما غيرت دينى نداريد؟ بعد از آن بود كه سنگ ها به سوى پيامبر پرتاب شدند. 🌷🌷🌷🌷💖🌷🌷🌷🌷 @shohada_vamahdawiat @hedye110
خبر به ابوطالب مى رسد كه گروهى پيامبر را اذيّت و آزار كرده اند، او از شنيدن اين خبر بسيار ناراحت مى شود. اكنون ابوطالب براى رهبران مكّه پيامى مى فرستد و به آنها مى فهماند كه حواسشان را جمع كنند. درگير شدن با محمّد(ص)يعنى درگير شدن با ابوطالب! به همه خبر مى رسد كه ابوطالب قسم خورده است كه از پيامبر حمايت كند. آنها مى فهمند كه اگر فقط يك بار ديگر سنگى به سوى پيامبر پرتاب شود سرانجامِ شومى در انتظار آنها خواهد بود. امروز ابوطالب بزرگ خاندان بنى هاشم است، اگر او دستور دفاع از محمّد(ص)را بدهد همه جوانان غيور بنى هاشم به ميدان مى آيند. وقتى او شمشير به دست بگيرد براى بت پرستان روز سختى خواهد بود. اكنون پيامبر مى تواند مردم را به اسلام دعوت كند. او از هر فرصتى استفاده مى كند تا رسالت خود را به مردم برساند. بيا دعا كنيم خدا عمر ابوطالب را زياد كند! او تنها كسى است كه از پيامبر ❤️❤️❤️❤️🌹❤️❤️❤️❤️ @shohada_vamahdawiat @hedye110
خداوند به پيامبر پسرى مى دهد. پيامبر نام او را عبدالله مى گذارد و به او علاقه زيادى دارد. عبدالله پس از شش ماه بيمار مى شود و بعد از چند روز از دنيا مى رود. مرگ او براى پيامبر خيلى سخت است، ولى او صبر پيشه مى كند. خبر مرگ عبدالله باعث خوشحالى دشمنان پيامبر مى شود، آنها با خود مى گويند: محمّد پسر ندارد و بعد از مرگ او، نام و يادش فراموش خواهد شد! پيامبر وقتى اين سخنان را مى شنود هيچ نمى گويد. تا به حال همه پسران پيامبر از دنيا رفته اند. "عاص" كه يكى از بت پرستان است پيامبر را مى بيند و به او مى گويد: خوشحالم كه تو "اَبْتَر" هستى! اَبْتَر به كسى مى گويند كه هيچ فرزند پسرى ندارد تا نام و ياد او را زنده نگاه دارد. و خداوند سوره كوثر را بر پيامبر نازل مى كند: (إِنَّـآ أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ . . . ) اى محمّد! ما به تو كوثر عطا مى كنيم...بدان كه دشمن تو اَبْتَر است. اين كوثر چيست كه خدا آن را به پيامبر مى دهد؟ بايد صبر كنيم تا زمان سفر آسمانى پيامبر فرا برسد... جبرئيل همراه با دو فرشته ديگر از آسمان آمده اند. آنها مى خواهند پيامبر را به اوج آسمان ها ببرند. امشب شبى است كه پيامبر مهمان عرش خدا مى شود، امشب شب معراج پيامبر است. سفر آغاز مى شود. پيامبر سوار بر اسبى بهشتى مى شود و به سوى بيت المقدس مى رود. همه پيامبران خدا در آنجا جمع شده اند، آنها مى خواهند پيامبر را ببينند و سخنش را بشنوند. ساعتى بعد، پيامبر به آسمان ها مى رود، فرشتگان به استقبال او آمده و به او خوش آمد مى گويند. مدّتى مى گذرد، اكنون پيامبر وارد بهشت مى شود، بهشتى كه خدا براى بندگان خوبش آماده كرده است... به به ! عجب بوى خوشى مى آيد ! اين بوى خوش از چيست كه تمام بهشت را فرا گرفته و بر عطر بهشت، غلبه پيدا كرده است؟ پيامبر مدهوش اين بو است. او از جبرئيل سؤال مى كند: ــ اين عطر خوش از چيست؟ ــ اين بوى سيب است . سيصد هزار سال پيش، خدا سيبى با دست خود آفريد. از آن زمان تاكنون اين سؤال براى ما بدون جواب مانده كه خدا اين سيب را براى چه آفريده است؟ لحظاتى بعد، دسته اى از فرشتگان نزد پيامبر مى آيند. آنان همراه خود همان سيب را آورده اند. آنها رو به پيامبر مى كنند و مى گويند: اى محمّد ! خداوند اين سيب را براى شما فرستاده است. آرى، پيامبر مهمان خدا است و خدا خودش مى داند از مهمان خود چگونه پذيرايى كند. او سيصد هزار سال پيش، هديه پيامبر خود را آماده كرده است! به راستى هدف خدا از خلقت آن سيب خوشبو چيست؟ بايد صبر كنى تا پيامبر اين سيب را تناول كند و از آن سيب، فاطمه(س) خلق شود، آن وقت، رازِ خلقت اين سيب را مى فهمى. و چه مى دانى فاطمه(س) كيست. او محورِ رضايت خداست. فاطمه(س) بوىِ بهشت مى دهد; بوى سيب سرخِ بهشتى! 🌹🌹🌹🌹🌟🌹🌹🌹🌹 @shohada_vamahdawiat @hedye110
ــ خديجه! من امشب به معراج رفتم و مهمان خدا بودم. ــ خدا از مهمانش چگونه پذيرايى كرد؟ ــ او به زودى به ما دخترى خواهد داد كه نامش فاطمه خواهد بود. نسل من از او خواهد بود. نسلى كه بسيار بابركت است. ــ خدا را شكر. ــ خديجه! در همه اين سفر، جبرئيل همراه من بود. او در پايان اين سفر از من خواسته اى داشت. ــ خواسته او چه بود؟ ــ از من خواست تا سلام او را به تو برسانم. مدّتى مى گذرد، ديگر وقت آن است كه فاطمه(س) به دنيا بيايد. خديجه نياز به كمك دارد. او كسى را به سراغ زنان قابله مى فرستد تا به كمك او بيايند; امّا به يارى او نمى آيند. آنها براى خديجه چنين پيام مى فرستند: خديجه! چرا با محمّد ازدواج كردى؟ چرا از او حمايت كردى؟ چرا به دين او ايمان آوردى؟ ما به كسى كه بت هاى ما را قبول ندارد كمك نمى كنيم! خدايا! خديجه چه كند؟ شب فرا مى رسد و تاريكى همه جا را فرا مى گيرد. خديجه تنهاىِ تنها، در اتاقش است. او ماجراى زنان مكّه را به پيامبر نمى گويد. او نمى خواهد پيامبر غصّه بخورد. اكنون خديجه دست به دعا برمى دارد: بار خدايا! فقط از تو كمك و يارى مى خواهم! 🌻🌻🌻🌻💖🌻🌻🌻🌻 @shohada_vamahdawiat @hedye110
صدايى به گوش خديجه مى رسد: سلام بر بانو! خديجه تعجّب مى كند، در اين تاريكى شب چه كسانى به ديدار او آمده اند؟ او خوب نگاه مى كند، چهار زن را مى بيند كه در مقابل او ايستاده اند. آنها چقدر نورانى هستند. آنها از كجا آمده اند؟ آيا اهل مكّه هستند؟ يكى از آنها رو به خديجه مى كند و مى گويد: ــ ديگر غصّه نخور! خدا ما را براى يارى تو فرستاده است. ــ شما كيستيد؟ ــ ساره، همسر ابراهيم(ع); آسيه، همسر فرعون; مريم، مادر عيسى(ع) و كُلثوم، خواهر موسى(ع). ــ شما همان چهار زن بهشتى هستيد؟ ــ آرى. ما امشب مهمان تو و در كنار تو هستيم. ساعتى مى گذرد، نورى همه آسمان را روشن مى كند، بوى بهشت، فضا را پر مى كند. فاطمه(س) به دنيا آمده است. ساره فاطمه(س) را روى دست مى گيرد و خديجه را صدا مى زند: بانوى من! اين فاطمه است، آيا نمى خواهى او را ببينى؟ خديجه چشمان خود را باز مى كند، فاطمه(س) را مى بيند كه به روى او لبخند مى زند. فاطمه(س) در آغوش مادر است. مادر او را مى بويد و مى بوسد. چهار زن بهشتى با خديجه خداحافظى مى كنند و به آسمان مى روند. پيامبر وارد اتاق مى شود، به ياد شب معراج مى افتد، خاطره آن شب برايش زنده مى شود: شب معراج و مهمانى خدا. ماجراى سيب سرخ خدا! اكنون، پيامبر فاطمه اش را در آغوش مى گيرد، فاطمه(س) بوىِ بهشت مى دهد. صدايى به گوش مى رسد: ( إِنَّـآ أَعْطَيْنَـكَ الْكَوْثَرَ ) . ما به تو كوثر داديم. فاطمه(س) همان كوثر ماست. ما امشب كوثر خود را به تو داديم. 🦋🦋🦋🦋🌻🦋🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat @hedye110
آيا به خاطر دارى من و تو كجا ايستاده ايم؟ مردم اين روزگار، دختران خود را زنده به گور مى كنند و اين كار را غيرت و مردانگى مى دانند!99 هر روز دختران زيادى طعمه جهالت مردان عرب مى شوند و هيچ كس به صداى ناله آنها رحم نمى كند. اين مردم، دختران خود را مايه ننگ خود مى دانند و با زنده به گور كردن آنها احساس غرور مى كنند. حالا ببين كه پيامبر فاطمه اش را چگونه مى بوسد و مى بويد. او مى گويد: هر وقت مشتاق بهشت مى شوم، تو را مى بوسم!. ايّام حج فرا مى رسد و مردمِ زيادى از گوشه و كنار به مكّه مى آيند. حج، سنّتى است كه از زمان ابراهيم(ع) تا امروز باقى مانده است. سال هاست كه اين عبادت آسمانى تحريف شده است; ولى پيامبر مى كوشد تا از اين فرصت استفاده كند و براى مردم قرآن بخواند و آنها را به سوى خداى يكتا دعوت كند. رهبران مكّه وقتى مى بينند كه روز به روز بر تعداد مسلمانان افزوده مى شود، تصميم مى گيرند تا مانع رشد اسلام بشوند. مشكل اساسى آنها اين است كه ابوطالب از پيامبر حمايت مى كند. اگر مى شد كارى كرد كه او دست از اين حمايت بردارد مقابله با پيامبر كار بسيار آسانى بود. اكنون رهبران مكّه دور هم جمع مى شوند و تصميم مى گيرند با هم به ديدار ابوطالب بروند. 🌻🌻🌻🌻🌷🌻🌻🌻🌻 @shohada_vamahdawiat @hedye110
ــ اى ابوطالب! حتماً خبر دارى كه برادرزاده تو، دين ما را خرافه مى خواند و پدران ما را گمراه و نادان مى داند. ــ حالا شما از من چه مى خواهيد؟ ــ آيا عُماره را مى شناسى؟ ــ آرى، همان كه پسر وليد است. ــ او زيباترين جوان عرب است. ما مى خواهيم او را از پدرش بگيريم و به تو بدهيم. آيا او را به عنوان فرزند خوانده خود قبول مى كنى؟ ــ شما براى چه اين كار را مى كنيد؟ ــ ما از تو مى خواهيم تا محمّد را به ما بدهى و ما او را به جرم اهانت به مقدّسات به قتل برسانيم. ــ واى بر شما! اين چه پيشنهادى است؟ ــ ما زيباترين جوان عرب را به تو مى دهيم تا فرزند تو باشد. ــ شما فرزندِ خود را به من مى دهيد تا من او را در ناز و نعمت بزرگ كنم و از من مى خواهيد كه جگرگوشه خود را به شما بدهم تا او را به قتل برسانيد! بدانيد كه من، هرگز چنين كارى نمى كنم. رهبران شهر در جلسه مهمّى دور هم جمع شده اند. قرار است آنها در مورد مقابله با دين اسلام تصميم بگيرند: ــ تا كى بايد صبر كرد؟ محمّد به مقدّسات ما توهين مى كند. ــ بايد هر چه زودتر فتنه اى را كه محمّد و ياران او روشن كرده اند، خاموش كرد. اگر آنها را به حال خود بگذاريم، مردم به قداستِ بت ها شك خواهند كرد. ــ بايد جوانان را از محمّد دور نگه داريم. مواظب باشيد كه جوانان دور او را نگيرند. ــ كاش مى شد محمّد را اعدام مى كرديم، آن وقت، همه حساب كار خودشان را مى كردند. ــ تا زمانى كه ابوطالب زنده است كشتن محمّد امكان ندارد! جلسه به طول مى انجامد. سرانجام اين تصميم گرفته مى شود: اكنون كه قتل محمّد براى ما ممكن نيست، ياران او را شكنجه كرده و آنها را به قتل برسانيد. اين گونه است كه شكنجه و قتل ياران پيامبر قانونى مى شود. نگاه كن! رهبران مكّه دستى به ريشِ سفيد خود مى كشند. آنها خيال مى كنند به زودى كار اسلام تمام است! 🌹🌹🌹🌹☘🌹🌹🌹🌹 @shohada_vamahdawiat @hedye110
آيا بلال را مى شناسى؟ همان جوان سياه پوست كه وقتى زيبايى اسلام را ديد مسلمان شد. او به پيامبر علاقه زيادى دارد. آفتاب بر ريگ ها تابيده است و آن را داغِ داغ كرده است. پيراهن بلال را از بدنش بيرون مى كنند و او را روى ريگ هاى داغ قرار داده و سنگِ داغ و بزرگى را روى سينه اش مى گذارند. ــ اى بلال! بگو كه لات و عُزّى، دختران خدا هستند. بگو كه آنها را دوست دارى. ــ اَحَد! اَحَد! خدا يكى است، او شريكى ندارد. من فقط به خداى يگانه ايمان دارم. ــ آن قدر تو را مى سوزانيم تا از عقيده ات دست بردارى. تو بايد به آنچه ما مى گوييم اعتقاد داشته باشى. تو فقط يك جمله بگو كه اين بت ها، شريك خدا هستند. آن وقت تو را رها مى كنيم. ــ اَحَد! اَحَد! خدا يكى است، او شريكى ندارد. بلال زير همه شكنجه ها طاقت مى آورد، بايد او را شكنجه روحى داد. بايد او را ذليل و خوار نمود. ريسمانى را بر گردن بلال بيندازيد و او را در شهر بگردانيد! اين سزاى كسى است كه ديگر، دختران خدا را دوست ندارد! نگاه كن! ياسر و سميّه را از خانه بيرون آورده اند، همه مردم جمع شده اند، يكى سنگ مى زند و ديگرى ناسزا مى گويد. ابوجهل فرياد مى زند: اين سزاى كسانى است كه پيرو محمّد شده اند! جرم اين زن و شوهر اين است كه بت ها را قبول ندارند. در اين شهر همه بايد مثل ما فكر كنند. هيچ كس حق ندارد به گونه ديگرى فكر كند. آفتاب سوزان مكّه مى تابد، ياسر و سميّه را در آفتاب مى خوابانند و سنگ ها را بر روى سينه آنها قرار مى دهند. لب هاى آنها از تشنگى خشك شده است. كسى به آنها آب نمى دهد. ابوجهل فرياد مى زند: ــ بگوييد كه بت ها را قبول داريد. ــ لا إله إلاّ الله; خدايى جز الله نيست. ــ مگر با شما نيستم؟ دست از عقيده خود برداريد. ــ لا إله إلاّ الله. ــ به محمّد ناسزا بگوييد وگرنه كشته مى شويد! ــ محمّد رسول الله. فرشتگان همه در تعجّب از استقامت اين دو نفرند. همه نگاه مى كنند، سميّه لبخند مى زند، ما خون مى دهيم; امّا دست از اعتقاد خود برنمى داريم. ابوجهل عصبانى مى شود، شمشير خود را برمى دارد و آن را به سمت قلب آسمانى سميّه نشانه مى گيرد. خون فوّاره مى زند، اين خون اوّلين شهيد اسلام است كه زمين را سرخ مى كند. بعد از مدّتى، ياسر هم به سوى بهشت پر مى كشد. پایان 🌻🌻🌻🌻💖🌻🌻🌻🌻 @shohada_vamahdawiat @hedye110