🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
به حضرت زهرا سلام الله علیها
و امیرالمؤمنین علیه السلام
يَا أَبَا الْحَسَنِ، يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ، يَا عَلِىَّ بْنَ أَبِى طالِبٍ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🦋🦋
يا فاطِمَةُ الزَّهْراءُ، يَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ، يَا قُرَّةَ عَيْنِ الرَّسُولِ، يَا سَيِّدَتَنا وَمَوْلاتَنا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكِ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكِ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهَةً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعِي لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
#کتابدا🪴
#قسمتپنجاهدوم🪴
🌿﷽🌿
داشتم از خوشحالی پر در می آوردم. باورم نمی شد برخورد بابا با
این مساله آنقدر خوب باشد. به سمت پنجره رفتم و از پشت نرده
های حفاظ دستش را گرفتم و بوسیدم. با خنده آرامی گفت: نکن
بابا. این چه کاریه می کنی؟
ولی من چند بار دیگر هم دستش را بوسیدم. با محبت بیشتری
گفت: نکن بابا، نکن. میخواستم از ذوقم توی اتاق بدوم و صورتش
را ببوسم. جلوی در هال که رسیدم. دا با
فهمیدم منظورش چیه. گفتم: من خودم رو آبکشی کردم. دا گفت:
اول اون چادرت رو در بیار. روسری و چادرم را در آوردم و
گوشه ایوان گذاشتم. دوباره دا با اعتراض گفت: اون
صدای بابا در آمد و گفت: ولش کن، خسته اس. این قدر اذیتش
نکن. من هم گفتم: صبر کن دا، می رم حموم. گفت: با اون پاها و
جوراب ها نمی شه بری تو
کنار شیر آب رفتم. جوراب هایم را در آوردم. پاهایم را شستم و
پابرهنه رفتم توی پذیرایی. بابا هنوز پشت پنجره ایستاده بود و
توی فکر بود. گفتم: بابا خیلی ممنون. من همه اش میترسیدم، بیام
خونه دعوایم کنید. به طرفم برگشت و گفت: چرا دعوایت کنم؟
تو که کار بدی نکردی.گفتم: نه، ولی چون بی اجازه رفتم و این قدر طول کشید، نگران
بودم. و گفت: نه تو کار خوبی کردی. کاری که لازم بود، انجام
دادی. خدا اجرت بده. من از تو راضی ام، خدا هم راضی باشه.
این را که گفت، به طرفش پریدم تا خودم را توی بغلش بیندازم.
دستانش را مانع کرد و گفت: یواش یواش. صبر کن.
متوجه نبودم غسل میت نکرده ام. آویزان گردنش شدم و صورتش
را بوسیدم. همین طور چمشهایش را که ابهتش نمی گذاشت،
مستقیم توی آنها نگاه کنم، بوسیدم و از ذوقم دوباره پرسیدم: پس
گفتید می تونم برم دیگه، نه؟
صورتم را بوسید. دست هایم را از دور گردنش باز کرد، توی
صورتم نگاه کرد و گفت: آره امروز همه باید کمک کنند. دیگه
مرد و زن معنا نداره، همه باید دست به دست هم بدیم و دفاع کنیم.
نباید اجازه بدیم اجنبی وارد مملکتمون بشه و به خاک، ناموس و
شرفمون دست درازی کنه. زن و مرد باید جلوشون وایسیم. بعد
گفت: من خودم جنت آباد بودم. اوضاع اونجا رو دیدم. ما رو
فرستاده بودن قبر بکنیم. آخه قبرکن ها به این همه شهید نمی
رسیدن
گفتم: پس شما هم اونجا بودین. گفت: آره. ولی نمی تونم طاقت
بیارم. نمیتونم توی جنت آباد بمونم و فقط برای شهدا قبر بکنم. باید
با بقیه برم جلوی دشمن رو بگیرم. توانایی من بیشتر از این
کارهاست. بعد گفت: حالا تو بگو ببینم، غسالخونه چه خبر؟
برایش از اوضاع و احوال غسالخانه گفتم، از شهدایی که مظلومانه
به شهادت رسیده بودند، از تعداد زیاد شهدا و خستگی غساله ها، لیلا
هم در این فاصله می رفت و می آمد و به حرف های من گوش
میداد. بابا خیلی از حرف های من متأثر شد. حس کردم بیشتر از
موقعی که وارد خانه شدم در فکر فرو رفت. از چهره اش به
خوبی می فهمیدم که خیلی ناراحت شده است. یک دفعه بدون هیچ
حرفی بلند شد و از خانه بیرون رفت.
با حرف هایی که بابا زده بود و اجازه ای که داشتم، دیگر خیالم
راحت شده بود، احساس میکردم روحیه ام از آن کسالت بیرون
آمده است. تصمیم گرفتم همان موقع به جنت آباد برگردم
لیلا موقعی که می خواستم از هال بیرون بیایم، گفت: زهرا من هم
میخوام بیام. گفتم: کجا بیای؟ برای چی بیای؟ گفت: همون جایی که
تو رفتی، تو برای چی رفتی؟ گفتم: من دارم کمک میکنم گفت:
خب منم مییام کمک میکنم. گفتم: لازم نیست تو بیایی. اونجا به
درد تو نمیخوره. اذیت میشی گفت: تو از کجا میدونی من اذیت
میشم؟ گفتم: چیزایی که من دیدم داغونم کرده، چه برسه به تو.
دیگر چیزی نگفت. رفتم توی حیاط دم شیر آب و وضوى بدل از
غسل گرفتم و توی طارمه نمازم را خواندم. به نظرم بعد از نماز
حالم خیلی بهتر شده بود و آن فشاری را که روی قلبم احساس
میکردم برطرف شده بود. جوراب هایم را برداشتم و پوشیدم. با
اینکه آنها را شسته بودم، هنوز بوی کافور و غسالخانه را می داد.
همان موقع زینب کوچولوی پنج ساله آمد طرفم، چون از صبح تا
حالا مرا ندیده بود می دانستم که می خواهد بغلش کنم، به او گفتم:
عزیزم نیا طرفم. لباسم کثیفه. سرش را بالا گرفت. اخم به ابروهای
پیوندی اش انداخت و با آن چشم های بادامی مشکی اش که مثل
دوتا ستاره می درخشیدند نگاه پرسشگری بهم کرد. انتظار چنین
حرفی را از من نداشت.
گفتم: من دارم میرم. غروب که اومدم لباس هایم رو که عوض
کردم بغلت میکنم. حالا بگو از صبح تا حالا چه کارهایی کردی؟
دا که صدایم را شنیده بود از آشپزخانه بیرون آمد و با لحن
خاصی که نشان از اعتراض داشت گفت: على خیر: اگر به خیرا
گفتم: دوباره می رم جنت آباد گفت: هم ورچه به چی جنت آباد؟:
باز برای چی میخوای بری جنت آباد؟ گفتم: دیدی که با با اجازه
داد برم گفت: پس من چه کار کنم؟ از صبح تا حالا گذاشتی رفتی.
من دست تنها موندم.
می دانستم فقط کار خسته اش نکرده. بچه ها از من بیشتر از دا
حساب می بردند. حالا که نبودم رشته کار از دستش در آمده بود،
خودش هم این را گفت: بچه ها خیلی اذیت می کنند.گفتم: خب لیلا که هست
با حرص زیر لب تکرار کرد: لیلا که هست و چادرم را که سر
کردم، با اینکه از دستم ناراحت بود، گفت: پس ناهارت چی؟ وایسا
و برات ناهار بیارم.
گفتم: نمی خوام. اشتها ندارم. هیچی از گلویم پایین نمیره.
آمدم بیرون و راه افتادم. فکرم حسابی مشغول بود. رفتار بابا خیلی
عجیب بود. با اینکه از اجازه اش خوشحال بودم، به حرف هایش
فکر میکردم و حالت هایش را از نظرم میگذراندم. او دیگر آدمی
نبود که یکجا آرام بگیرد. به نظرم همه دلبستگی هایش را رها
کرده بود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🔹 توصیهی #حضرت_امام_خمینی (ره) به حاج احمدآقا
✍ پسرم! تا نعمتِ جوانی را از دست ندادی به فکر اصلاح خود باش؛ که در پیری همه چیز را از دست میدهی!
۱۳۶۶/۹/۲۸
#تهذیب_نفس
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
101.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠فیلم کامل برنامه زندگی پس از زندگی قسمت چهاردهم، ۵ فروردین ١۴٠٢
(قسمت اول تجربه آقای حسین صاحبی بزاز)
برخی عناوین این قسمت
🔻فردی که تاوان گناهانش را در دنیا داد
🔻حسادت چه بلایی بر سر قلب میآورد؟
🔻وصیت متوفی به فرزندانش از دیار باقی
🔻روایت تجربهگر از تفاوت زمانی برزخ با دنیا
🔻آگاهی روح تجربهگر نسبت به تعداد فرزندان اقوام
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
101.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠فیلم کامل برنامه زندگی پس از زندگی قسمت پانزدهم، ۶ فروردین ١۴٠٢
(قسمت دوم تجربه آقای حسین صاحبی بزاز)
برخی عناوین
🔻حمایت حضرت فاطمه زهرا (س) از محبین برزخی
🔻نماز نخواندن چه محدودیتی ایجاد میکند؟
🔻راهنمایی که بشارت تکامل و زندگی بی پایان در آن دنیا داد
🔻شخصی که میخواست پاک از دنیا برود
🔻خدمت به چه کسانی مهمترین وظیفه انسان است؟
🔻خدمت به چه کسانی مهمترین وظیفه انسان است؟
🔻روایت شنیدنی تجربهگر از نحوه رسیدن روزی به واسطه نفس
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
Tahdir joze20.mp3
3.95M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء بیستم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @hedye110
سلام ❤️
شما یک دعوت نامه از طرف آقا صاحب الزمان دارید...📬📮✉️
حالا که اومدی و این پیام رو دیدی رد نکن و حتما عضو کانال ما شو تا یک قدم کوچک برای نزدیک تر شدن ظهور حضرت ولی عصر برداریم 🥀🥀🥀🥀
#خدا
#قیامت
#منتظران_موعود
#نشر_دهید
https://eitaa.com/zxc_vbn#
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
➥ @hedye110
🖤🖤🖤🖤🖤
YEKNET.IR - namahang - shabe 19 ramezan 1442 - pouyanfar.mp3
5.68M
🔳 #شهادت_امام_علی(ع)
من حیدریم روی بدیام قلم بزن
تقدیرمو با دستای علی رقم بزن
🎤 #محمدحسین_پویانفر
#الهی_العفو_بحق_علی_ع
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
➥ @hedye110
مداحی آنلاین - چرا امیرالمومنین مظلوم شد؟ - استاد دارستانی.mp3
680.1K
🏴 #شهادت_امام_علی(ع)
♨️چرا امیرالمومنین مظلوم شد؟
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجتالاسلام #دارستانی
#الهی_العفو_بحق_علی_ع
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
➥ @hedye110
🖤 انالله و انا الیه راجعون
پدری رفت
و جهانی یتیم شد...
#یا_امیرالمومنین_ادرکنا
•┈┈••••⚜️🍃🌸🍃⚜️••••┈┈
#ماه_میهمانی_خدا | دعای روزهای ماه رمضان
🏷 (دعای روز بیست و دوم)
🤲 خدایا درهای فضلت را بر من بگشای...
➥ @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
➥ @hedye110
🖤🖤🖤🖤🖤
👤 استاد #رائفی_پور :
🔹 امشب ( #شب_قدر ) یک چیزی از امام زمان (عج) بخواهیم.
🔸 اما اگر نظر من را میپرسید، هیچ چیزی جز خودش را نخواهید!
🔹همه مریضها شفا پیدا کنند، همه برهنه ها پوشانده شوند، همه اسیرها آزاد شوند، یعنی چی؟! یعنی تو ظهور کنی...
🔸 از او خودش را بخواهید. بگویید خدایا تو را به این قرآنت به این اهل بیت پیامبرت، امام زمانم را به من بشناسان.
🔹 به امام زمان بگویید هر چیزی که صلاح هست به من بده. دنیایتان را میدهد، آخرتتان را هم میدهد.
🔺خودتان را تسلیم خدا و اهل بیت علیهم السلام بکنید.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
به امام سجاد علیه السلام و امام محمد باقر علیه السلام و امام صادق علیه السلام
يا اَبَا الْحَسَنِ، يا عَلِىَّ بْنَ الْحُسَيْنِ، يَا زَيْنَ الْعابِدِينَ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🦋🌹
يَا أَبا جَعْفَرٍ، يَا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا الْباقِرُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🌹🦋
يَا أَبا عَبْدِ اللّٰهِ، يَا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ، أَيُّهَا الصَّادِقُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
#کتابدا🪴
#قسمتپنجاهسوم🪴
🌿﷽🌿
با این فکر و خیال ها رسیدم جنت آباد. بعداز ظهر هم وضع بهتر
از صبح نبود ولی این بار فکرم راحت تر بود و دیگر دلشوره
نداشتم. محیط غسالخانه هم برایم عادی تر شده بود با این حال
موقع کار کردن اشک می ریختم و سعی داشتم چشمم به خیلی
چیزها نیفتد، ولی یک دفعه در بین جنازه هایی که داخل فرستاده
بودند چهره آشنایی را دیدم. تنم لرزید. یکی از زنهای همسایه مان
بود که قبلا در محله ما زندگی می کرد. جسد دو بچه اش هم
کنارش بود، بغض گلویم را گرفت و جلوی چشمانم تار شد، موقعی
که کار غسل و کفنش را انجام می دادند، صدای ضجه ی شوهرش
را از پشت در می شنیدم. گریه ها و ناله های دلخراشش دل سنگ
را آب میکرد، حدس می زدم به چه چیزی فکر می کند و چه
چیزی در ذهنش زنده می شود. او مرد جوان، زیبا و سفید رویی
بود که دلباخته این دختر سیاه پوست شده بود. دختری که چهره و
قامت زیبایی نداشت و از جهت ظاهری نقطه مقابل شوهرش به
حساب می آمد. این دو عجیب همدیگر را دوست داشتند و علی
رغم مخالفت های خانواده هایشان با هم ازدواج کرده بودند.
خانواده پسر با وجود دو نوه، باز از داشتن چنین عروسی ناراحت
بودند. دست آخر آن قدر پسرشان را تحریک کردند تا زنش را
طلاق داد. اما مرد نتوانست این جدایی را تحمل کند و بعد از چند
هفته رجوع کرد و زنش را به خانه برگرداند. از این ماجرا مدت
زیادی نمیگذشت. البد از بی مهری ای که در حق زنش کرده بود،
دیوانه شده بود. زمانی که جنازه زن و بچه هایش را تحویل دادند
من هم همراه جسدها از غسالخانه بیرون آمدم. شوهر زن خودش
را روی جنازه ها انداخت و با تمام وجود ضجه میزد. آنها را رها
می کرد و خودش را می زد. خاک قبرستان را روی سرش می
ریخت و فریاد میکشید: خدا.
دیدن این صحنه ها خیلی برایم تکان دهنده بود. خیلی دلم می
خواست این قدرت را داشتم که با حرف هایم آرامش کنم و به او
بگویم که دردش را می فهمم. ولی حجب و حیا مانع ام میشد، دیگر
نتوانستم نگاهش کنم. سریع به داخل غسالخانه برگشتم، دوباره
احساس ضعف و سرگیجه بهم دست داد. مدام این سؤال در ذهنم
دور می زد که: چرا؟ چرا باید این وضع پیش بیاید، این مردم چه
گناهی دارند؟
صدای زینب خانم نگذاشت توی این حس و حال بمانم. با لحنی
عصبانی گفت: برو از توی کمد اون اتاق کافور بیار. از این
حالتش خیلی تعجب کردم. از صبح تا حالا با وجود این همه کار
سنگین از این زن جز خوش زبانی چیز دیگری نشنیده بودم.
نمیدانم حالا چرا این طور تندی کرد. به خودم گفتم: حتمأ خسته
شده، داره از پا در می یاد. به همین خاطر، به دل نگرفتم و بدو
رفتم توی آن یکی اتاق. از بغل شهدا رد شدم و به سمت کمد رفتم.
یک دفعه انگار برق شدیدی به من وصل کرده باشند، به عقب
برگشتم. باز هم یک چهره آشنای دیگر، عفت بود. چند سال پیش با
هم در یک کوچه زندگی می کردیم. حالا او را در حالی می دیدم
که کف غسالخانه خوابیده و پسر یک ساله اش هم روی دستانش
است. میدانستم بچه دومش هم، همین روزها به دنیا می آید. عفت
هفت، هشت سالی می شد که ازدواج کرده بود اما بچه دار نمی
شد. او و خانواده اش آن قدر این در و آن در زدند و نذر و نیاز
کردند تا خدا عنایتی کرد و تازه یکسال بود صاحب پسری شده
بودند. با تولد این بچه زندگی شان متحول شد و شور و شادی به
خانه شان آمد. هنوز این بچه نوزاد بود که عفت دوباره حامله شد.
بالای سرش نشستم. ترکش به سر عفت خورده ولی بدنش سالم
بود. اما ترکش ها پهلو و گلوی بچه اش را از هم دریده بودند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
⤴️سلام دوستان عزیز طاعات و عبادات شما قبول باشه....از دوستان عزیزی که ضعف اعصاب دارند و طاقت کمی دارند لطف کتاب دا رو نخوانند🌸
🌷آیتالله فاطمینیا:
از روايات استفاده میشود که روز قدر در فضيلت، همچون #شب_قدر است.
اين مطلب بسيار مهم است. 👌🏻
👈 اگر كسی شب قدر كوتاهی كرده است يا كسل بوده يا در دعا كوتاهی نموده، میتواند در روز قدر آن را جبران كند انشاءالله.🤲🏻
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
♦️شیخ زکزاکی در کمتر از ۲۰ سال تونسته ۲۵ میلیون نفر را شیعه کند که ۹۰ درصد آنها مقلد آیتالله خامنهای هستند.
🔹️جُرم کمی نیست! شش فرزندش را شهید کردند و خودش هم شکنجه شده و حبس کشیده و ...
🔹️و ما هم با بالا پایین شدن قیمت تخم مرغ اعتقاداتمون بالا پایین میشه...
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
آیت الله جوادی آملی:
در لیالی قدر هم ظرف بخواهیم هم مظروف.
مشکل ما از ظرف است ...چون ظرف دل ما کوچک است خداوند به انداره ظرف ما می دهد..
پس باید دعا کرد و هم تلاش تا ظرف وجودی مان وسیع شود...
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□