#سلام_امام_زمانم
ای که در ظلمت دنیای دلم مهتابی
تو تسلی دل غمزده و بی تابی
سالها فکر من اینست و همه شب سخنم
مهدی فاطمه پس کی به جهان میتابی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@delneveshte_hadis110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@delneveshte_hadis110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
🌹 یا وَصِىَّ الْحَسَنِ وَالْخَلَفَ الْحُجَّةَ اَیُّهَا الْقائِمُ الْمُنْتَظَرُ الْمَهْدِىُّ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@delneveshte_hadis110
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
4_6050666118907954993.mp3
1.92M
🔸ترتیل صفحه 38 قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده_مقام رست - سوزناک
🔸به همراه ترجمه گویای فارسی با صدای مرحوم استاد اسماعیل قادرپناه
☘️☘️☘️☘️
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
#کتابدا🪴
#قسمتدویستپنجاههفتم🪴
🌿﷽🌿
دیگر جوابش را ندادم. فکر کردم چطور باید جنازه نگهبان
شهرداری را از روی زمین بردارم. شاید می توانستم از بیمارستان
که روبه روی مان بود، برانکاردی برای انتقالش بگیرم در همین
حال از بین آدم های لب شط دو مرد آمدند. آنها هم از دیدن
وضعیت جنازه و نحوه شهادت کارگر خیلی ناراحت شدند. با اینکه
این صحنه برایشان ترس آور و عجیب نبود ولی حاضر نشدند
جنازه را روی دست با دوششان ببرند. بهشان حق میدادم. همین
طور که دنبال وسیله میگشتیم، یکی دیگر از کارگران شهرداری،
فرغون به دست از سمت فلکه فرمانداری پیش می آمد، به ذهنم
رسید جنازه را با همین فرغون منتقل کنیم. جلو دویدم و گفتم:
فرغونت رو میدی؟ می خوام جنازه این شهید رو باهاش ببریم
سردخونه بیمارستان.
با بهت به سمتی که اشاره کرده بودم، نگاه کرد. بی معطلی فرغون
را دستم داد. خودش هم آمد و به کمک آن دو مرد، جنازه را بلند
کردند و روی فرغون گذاشتند، تنه جنازه توی آن جا گرفت.
پاهایش از یک طرف آویزان ماند و توده لهیده سرش در حالی که
از شریان هایش خون می رفت از طرف دیگر، مردها که شهید را
بردند، زهرا هم از لب شط آمد. دیگر از هواپیماها خبری نبود و
کار انتقال مردم روی غلتک افتاده بود. به طرف مسجد به راه
افتادیم. نرسیده به فلکه زهرا گفت: می آیی بریم خونه ما؟
گفتم: حالم خوب نیس، خودت برو. گفت: نه تنهایی نمیرم، تو هم
بیا. گفتم: چی شده یاد خونه تون افتادی؟ گفت: اون بچه که توی آب
افتاد، یه حالی شدم. بیا بریم. گفتم: نه.
خیلی اصرار کرد. ناچار قبول کردم. بعد از فلکه فرمانداری
راهمان را به طرف پل، کج کردیم، وسطهای پل ماشینی سوارمان
کرد. سر کوت شیخ پیاده شدیم. با شدت گرفتن حمالت دشمن و
زیر آتش بودن کوت شیخ، خانه های این محل هم ویران شده بود و
به نظر می رسید جمعیت چندانی نداشته باشد. زهرا توی کوچه
پس کوچه ها جلو می رفت و حرفی نمی زد. به نظرم راه طولانی
شده بود. با شناختی که از او داشتم، کمی ترسیدم. به خاطر ضد و
نقیض بودن حرف ها و کارهایش، دخترها خیلی به او اعتماد
نداشتند. از فكر به دام افتادن، تنم لرزید، شروع کردم به ذکر گفتن
و در حالی که سعی داشتم آرامشم را حفظ کنم، پرسیدم: چی شد،
به این خونه تون نرسیدیم؟
چیزی نگفت. دوباره پرسیدم: تو واقعأ خونه تون رو بلدی؟ یا الکی
داری منو میکشی دنبال خودت؟
گفت: چت شده؟ میترسی؟
گفتم: نه برای چی بترسم؟ ولی فکر میکنم علاف شدم. الکی داری
منو این ور اون ور میکشی، من می خوام برگردم
گفت: نه. دیگه چیزی نمونده، رسیدیم.
به خانه ای آجری رسیدیم که با سنگ های سفید و باریک نما داده
شده بود. زهرا هرچه در بزرگ آهنی و آبی رنگ خانه را گوبید،
کسی در را باز نکرد. این سر و صدا در سکوت کوچه کسانی را
که هنوز در خانه هایشان مانده بود از خانه بیرون کشید. یکی از
همسایه ها با دیدن ما گفت: از وقتی بمبارون میشه، خیلی ها از
اینجا رفتن،
مرد همسایه هم رو به زهرا گفت: خانواده ات توی نخلستون روبه
رویی اند. گفتم: پس دیگه من بر می گردم زهرا گفت: نه ، بیا بریم
نخلستون
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتدویستپنجاههشتم🪴
🌿﷽🌿
چون با حرف مرد همسایه کمی اطمینان پیدا کرده بودم که زهرا
دروغ نمی گوید، قبول کردم همراهی اش کنم. زهرا که راه افتاد،
مرد بهش گفت: بچه ات خیلی بی تابی می کرد. شما کجا بودی؟
من متعجب پرسیدم: به کی؟ زهرا بی توجه به حرف مرد گفت: بیا
بریم
گفتم: چرا جواب نمیدی؟ خواهرت رو میگه؟ برادرت رو میگه؟
گفت: بیا بریم، بعدا بهت میگم
از کوت شیخ بیرون آمدیم. جاده را رد کردیم و وارد نخلستان های
آن سمت جاده شدیم.
نخلستان وسیعی که کلی آدم در خودش جا داده بود. اگر از زیر
بمباران های لب شط نیامده بودم، می گفتم حتما سیزده به در است
و مردم برای پیک نیک بیرون آمده اند. زمین از چمن و گل های
خود رو، شبدر و گل های بابونه پر بود. بوی چمن و برنجه همه
جا پیچیده بود و مشامم را نوازش می داد. بعضی از نخل ها هنوز
»خار که داشتند. بعضی خرماهایشان رسیده و پای درخت ریخته
بود. مردمی که از ترس بمباران به آنجا پناه آورده بودند، در
شیارهای حد فاصل نخل ها که خشک بود و آب جمع نشده بود،
موکت و پتو پهن کرده بودند. به نخل ها طناب بسته بودند و بچه
ها تاب بازی می کردند. این گوشه و آن گوشه هم بند رخت بسته،
لباس های ش هشان را پهن کرده بودند. در بین بساط هر خانواده
گاز پیک نیک، فلاسک چای، قلیان، کاسه و بشقاب و پیدا می شد.
یک ربعی توی نخلستان چرخیدیم و بین مردم گشنیم تا زهرا
خانواده اش را پیدا کند. تقریبا بیست، سی خانواده آنجا جمع بودند.
بر خلاف نگاه اول که آدم فکر می کرد این ها اینجا صفا می کنند،
چهره های شان غم زده و ناراحت بود. بالاخره زهرا با پرس و جو
فهمید، خانواده اش کجا نشسته اند. به طرفشان رفتیم
زهرا قبل از اینکه خودش را نشان بدهد یک گوشه ایستاد. انگار
برای جلو رفتن تردید داشت. به خانواده زهرا که توی گودی شیار
نشسته بودند، نگاه کردم. به نظر خانواده پرجمعیتی بودند، چند
مرد که دور هم نشسته، صحبت می کردند و سیگار می کشیدند.
چند زن جوان با بچه های شان سرگرم بودند. زنی که نسبت به
همه سن و سال دارتر بود کمی با فاصله از بقیه نشسته و توی
افکار خودش سیر میکرد، یک گوشه موکت هم بچه لاغر و رنگ
پریده و زردنبویی را خوابانده بودند. قیافه و وضع و حال بچه داد
می زد که سخت مریض است، طفلک شکمش باد کرده و دست و
پایش ضعیف و رنجور بودند، اگر ناله نمی کرد، آدم فکر می کرد
مرده. بالاخره زهرا بعد از چند دقیقه دست دست کردن، جلو رفت.
با حالتی که انگار هم خجالت میکشید و هم کمی می ترسید، جلو
رفت و سلام کرد. من هم سلام کردم، یک دفعه همه سرها به
طرف ما برگشت انگار هیچ کس از دیدن زهرا خوشحال نشد،
اولش مکث کردند و بعد با سنگینی جواب سلام مان را دادند و
رویشان را برگرداندند. چند دقیقه ایی به سکوت گذشت. بالأخره
زهرا من من کنان پرسید: چه خبر؟
زنی که از همه بزرگ تر بود با ناراحتی گفت: چی رو چه خبر؟
اوناها اون بچه ات، داره از بین میره. داره می میره. برو ببین چه
حال و روزی داره. دیگه ما رو ذله کرده
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
آیتالله بهجت رحمتالله:
حتی اگر با دعا برای ظهور حضرت حجت
به مصالحی فرج عام حاصل نشود، قطعا
برای خود دعا کننده فرج شخصی حاصل
میگردد.
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄