eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
7هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
آخرین مدرسه کلاس اول، دبستان هجرت آبادان بودم. يک روز که سر کلاس بوديم، آژير قرمز به صدا در آمد. راديو اعلام کرد به پناهگاه برويد. در مدرسه ما پناهگاهي نبود. همه بچه‌ها با معلم‌ها جيغ‌زنان به بيرون مدرسه رفتيم. وقتي فردا به مدرسه بازگشتيم، ديديم يک خمپاره وسط مدرسه‌مان خورده است. ديگر به آن مدرسه نرفتيم. به دبستان بلال حبشي در ايستگاه هفت در نخل‌ها رفتيم. اين آخرين مدرسه‌اي بود که درس خواندم. بعد به بهبهان رفتيم. کلاس‌هاي دوم، سوم، چهارم و پنجم را در بهبهان خواندم. دوباره به آبادان برگشتيم. حالا در شهر خودم درس مي‌خوانم... ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸🍿
آتش بازی آن شب، همه مهمان عمه بوديم: من، پدر، مادر، مامان بزرگ، آقاجون، خواهر کوچکم و ... . خانه عمه «فاطمه» ام، نزديک فرودگاه است. نمي دانم چقدر از شب گذشته بود که راديو بوق بلندي کشيد و همه گفتند: مقرمز است.» و من نفهميدم که قرمز است. يعني چه؟ بعد، همه تندي رفتيم بيرون. بيرون خيلي تماشايي بود. صداي «شرق شرق» و «گرومپ گرومپ» مي امد و نورهاي رنگارنگي، هوا مي رفتند. من خيلي کيف کردم. اولين باري بود که از اين چيزها مي ديدم. نورها که مثل دانه‌هاي تسبيح بودند، دنبال هم، اين طرف و آن طرف مي رفتند و ضربدر درست مي کردند. از مامان بزرگم پرسيدم: «امشب، چه خبر شده است؟» گفت: «مگه نمي داني؟ امشب، تولد حضرت علي است. براي همين هم جشن گرفته اند.» باز هم آسمان را نگاه کردم. نورها، خيلي قشنگ بودند. گفتم: «مامان بزرگ، مي شود توي جشن تولد من هم، از اينها روشن کنيد؟» مامان بزرگ برگشت نگاهم کرد و هيچي نگفت. فقط، خنديد. راوی: نازنین حسین مردی 💖🌹 ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸