eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
ــ على جان! وقتى با دشمن روبرو شدى، اسم خود را به نام زبان عِبرى به آنها بگو. ــ براى چه؟ ــ در كتاب هاى آنها كه به زبان عبرى است ذكر شده است كه روزگارى، "ايليا" مى آيد و خيبر را فتح مى كند. "ايليا" همان نام تو، به زبان عِبْرى است. اكنون پيامبر روى على (ع) را مى بوسد و او را روانه ميدان مى كند. على به سوى ميدان مى رود، چند قدم دور مى شود و مى ايستد. پيامبر در همه جنگ ها، ابتدا دشمن را به صلح دعوت مى كرد. على (ع) مى خواهد بپرسد كه يهوديان خيبر را به صلح و اسلام دعوت بكند يا نه؟ زيرا آنها بر ضدّ اسلام فتنه هاى زيادى كرده اند. وقتى على (ع) سؤال خود را مى پرسد، پيامبر جواب مى دهد: "اى على! آنها را به حقيقت اسلام دعوت كن و بدان اگر خدا يك نفر را به دست تو هدايت كند براى تو از تمامى گنج هاى دنيا بهتر است". على (ع) پاسخ خويش را گرفته است، بايد ابتدا يهوديان را به اسلام دعوت كند و اگر قبول نكردند به روى آنها شمشير بكشد. پيامبر باور دارد كه على (ع) امروز پيروز اين ميدان خواهد بود، براى همين به او مى گويد: "اى على! وقتى ديدى كه يهوديان از قلعه بيرون مى آيند و به نخلستان ها پناه مى برند، جانشان را در امان بدار". اكنون شيرِ خدا آماده است تا به سوى ميدان برود. نگاه كن! پرچمِ عقاب در دست چپ دارد و ذو الفقار را در دست راست! او چه با شتاب مى رود! لشكر اسلام به دنبال او مى آيند. آنها فرياد مى زنند: "اى على! كمى آهسته تر"; امّا على (ع) پيش مى رود، گويى اصلاً لشكرى همراه او نيست. اگر همه لشكر اسلام هم فرار كنند، براى او مهمّ نيست. او فقط به وظيفه اش فكر مى كند. او فقط مى خواهد قلعه خيبر را فتح كند. 💜💜💜💜❤️💜💜💜💜 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
❣کمال بندگی❣
#بانوی‌_چشمه #برگ‌پنجاه‌سوم اى خديجه! براى چه شيفته محمّد(ص) شدى؟ تو كه مى دانى او فقير است،
سلام دوستان عزیزم در شماره گذاری یه اشتباه کوچیک پیش اومده که👇👇 صحیح است🌹🌹🌹 سپاسگزارم از دوستی که یادآوری کردند 🌹🌹
🌴 🌴 🌴 صبح روز عرفه است، روزى كه خدا رحمت خود را بر بندگانش نازل مى كند. گويا كه كوفه از اين رحمت و مهربانى خدا سهمى ندارد. همه به دنبال مسلم هستند تا جايزه بگيرند. بلال در حياط خانه نشسته است و در فكر است كه ناگهان اين صدا به گوشش مى رسد: "اگر در خانه اى مسلم را بيابيم آن خانه را خراب خواهيم نمود و اهل آن خانه را به قتل خواهيم رساند". آرى، مأموران ابن زياد در شهر مى چرخند و اين خبر را اعلام مى كنند. ترسى عجيب بر بلال سايه مى افكند. او با خود مى گويد: "مأموران، خانه هاى افراد زيادى را گشته اند و هر لحظه ممكن است، وارد خانه ما بشوند و آن موقع، ديگر سرنوشت من و مادرم چيزى جز مرگ نيست". از طرف ديگر آن جايزه بزرگ او را وسوسه مى كند. سرانجام او تصميم خود را مى گيرد و به سوى قصر حركت مى كند. او به مأموران مى گويد: "خبر مهمّى دارم كه بايد به ابن زياد بگويم، من مى دانم مسلم كجاست". ابن زياد تا از اين خبر مطّلع مى شود بسيار خوشحال شده و دستور مى دهد تا جايزه بلال را به او بدهند. ابن زياد به ابن اَشْعث (فرمانده گارد ويژه) دستور مى دهد با مأموران زيادى به سوى خانه طَوْعه حركت كنند. صداى شيهه اسب ها و هياهوى سربازان به گوش مى رسد. سربازان، خانه طَوْعه را از هر جهت محاصره مى كنند; آنها درِ خانه را شكسته و وارد خانه مى شوند. مسلم با شجاعتى تمام با آنها مى جنگد و آنان را از خانه بيرون مى كند. براى بار دوّم، سربازان به خانه حمله مى كنند و مسلم آنها را از خانه بيرون مى كند. آيا در اين جنگ نا برابر، مسلم ياورى هم دارد؟ اگر خوب نگاه كنى در گوشه خانه، طَوْعه را مى بينى كه دست به دعا برداشته است. او با نگاه خود و دعايى كه بر لب دارد، قوّت قلبى براى مسلم است. خانه طَوْعه به خاطر شرايط خاص، سنگر خوبى براى مسلم است، براى همين ابن اشعث تصميم مى گيرد، مسلم را به وسط كوچه بياورد تا بتواند از هر جهت او را مورد حمله قرار دهد. اينجاست كه او فرياد مى زند: "اى مسلم! از خانه بيرون بيا و گر نه، ما اين خانه را آتش مى زنيم". مسلم تصميم مى گيرد از خانه خارج شود تا مبادا به طَوْعه آسيبى برسد. اين تصميم مسلم، آن قدر سريع است كه فرصت خداحافظى با طَوْعه را از او مى گيرد. چرا كه اگر لحظه اى درنگ كند، آن نامردان خانه را به آتش مى كشند. تنها فرصتى كه براى مسلم مى ماند، يك نگاه است. اين نگاه چه نگاهى است؟ نگاه آخر، نگاه خداحافظى، نگاه تشكّر. وقتى طَوْعه مهمانش را غريب و بى ياور مى بيند، بى اختيار اشك مى ريزد و مى گويد: "خدايا! مهمانم تنهاست، خدايا! او را يارى نما، كاش مى توانستم مهمانم را يارى كنم!". هنگامى كه مسلم از درِ خانه خارج مى شود به مرگ، لبخند مى زند و مى گويد: "اين همان شهادتى است كه همواره آرزويش را داشتم". <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>