eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از خواندن نماز صبح، همه آماده مى شوند، بايد تا هوا تاريك است خودمان را به قلعه ها برسانيم... ما در نزديكى قلعه ها هستيم، يهوديان در خواب ناز هستند. هوا كم كم روشن مى شود. نگاه كن! قلعه هاى محكم خيبر را مى گويم، آنها بر بالاى تپه ها ساخته شده اند. فراموش نكن كه خيبر نام همه اين سرزمين است. به هفت قلعه و نخلستان هاى بزرگى كه در اين اطراف هستند منطقه خيبر مى گويند; امّا هر قلعه براى خودش نامى دارد. آيا مى خواهى نام اين هفت قلعه را براى تو بگويم: ناعِم، قَموص، شقّ، نَطات، سلالِم، وَطيح، كتبيه. آيا آن قلعه را مى بينى كه از همه بزرگ تر و بسيار محكم است؟ آن قلعه قَموص است كه آوازه اش همه جا را فرا گرفته است. سران يهود و نيروهاى اصلى سپاه يهود در آنجا مستقر هستند. در بقيّه قلعه ها، مردم عادى يهود كه بيشتر كشاورز هستند زندگى مى كنند. همه قدرت و اقتدار يهود در اين قلعه خلاصه مى شود، به همين جهت مردم قلعه قَموص را به نام قلعه خيبر مى شناسند. اكنون همه منطقه در محاصره ما قرار مى گيرد، همه نيروها به صورت منظّم و مرتّب ايستاده اند. خود پيامبر هم در جلوى لشكر قرار دارد. درب يكى از قلعه ها باز مى شود، من فكر مى كنم كه الآن جنگجويان يهود بيرون مى ريزند و به سوى ما حمله مى كنند. همه آماده مى شويم. شمشيرها در دست ما قرار دارد. تو به درب قلعه نگاه مى كنى و مى بينى عدّه اى با بيل و كلنگ از قلعه خارج مى شوند. خنده ات مى گيرد و مى گويى: اين ها مى خواهند با بيل و كلنگ به جنگ ما بيايند! مگر آنها شمشير ندارند؟ همسفرم! اينان كشاورزان معمولى هستند كه مى خواهند براى آبيارى نخلستان هاى خود بروند. جنگجويان و فرماندهان قلعه قَموص كنار همسرانشان در خواب خوش هستند. چه كسى حال دارد صبحِ به اين زودى از خواب بيدار شود؟ كشاورزان از دور به ما نگاه مى كنند، لشكرى را مى بينند كه روبروى قلعه صف بسته اند. اوّل خوشحال مى شوند. خيال مى كنند كه ما همان مردم فدك هستيم كه به يارى آنها آمده ايم. تعجّب مى كنند كه چرا بى خبر آمده ايم! مقدارى كه نزديك تر مى شوند، يكى از آنها فرياد مى زند: "به خدا قسم! اين لشكر محمّد است!". ناگهان همه، بيل ها و كلنگ هاى خود را رها مى كنند و فرار مى كنند، آنها خيلى مى ترسند و به سوى قلعه مى دوند. پيامبر اين صحنه را مى بيند و به ياد وعده الهى مى افتد و آن را به فالِ نيك مى گيرد و مى گويد: "يهوديان به زودى شكست خواهند خورد". 🌻🌻🌻🌻🌹🌻🌻🌻🌻 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
نام من ابراهيم است و اهل كوفه هستم. مدّتى بود كه عشق ديدار امام صادق(ع) را در سر داشتم و به دنبال فرصت مناسبى بودم تا به مدينه سفر كنم و ضمن زيارت قبر پيامبر، امام خويش را هم ملاقات نمايم. مقدمات سفر را فراهم مى كردم كه مادرم متوجّه شد، براى سفرى دور و دراز آماده مى شوم. ــ پسرم! مى خواهى به سفر بروى؟ ــ آرى. ــ به سلامتى، كجا؟ ــ مدينه. تا مادرم نام مدينه را شنيد، اشك در چشمانش حلقه زد. ساليان سال بود كه او هم آرزوى مدينه به دل داشت، زيارت قبر پيامبر همه دل ها را بهارى مى كند. اين جا بود كه تصميم گرفتم، هر طور شده مادرم را هم همراه خود به مدينه ببرم. سفر طولانى و سختى را پشت سر گذاشته، به مدينه رسيديم. منزل مناسبى را در مدينه تهيّه نمودم. همراه مادرم به زيارت قبر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و پس از آن به خانه امام صادق(ع)رفتم. نمى دانيد كه ديدار امام مهربانى ها، چقدر زيبا و دلنشين بود! خانه كوچك و ساده او در نظرم به اندازه تمام دنيا جلوه مى كرد. همه خوبى ها در اين خانه جمع شده بود. يكى از شب ها كه به خانه امام صادق(ع) رفته بودم، سخن به درازا كشيد. از بس مجذوب سخنان امام شدم، گذشت زمان را فراموش كردم. به خود كه آمدم، فهميدم زمان از ساعتى كه هر شب به خانه برمى گشتم، گذشته و الان مادرم نگران شده است. براى همين از حضور امام(ع) خداحافظى كرده، با سرعت خود را به خانه رساندم. وقتى به خانه رسيدم، مادر خيلى نگران بود. او به من گفت: فكر نمى كنى در اين شهر جز تو كسى را ندارم؟ چرا اين قدر دير كردى؟ دلم هزار جا رفت، گفتم نكند مأموران حكومتى تو را دستگير كرده باشند. نمى دانم چه شد كه از جا در رفتم و با عصبانيت بر سرش فرياد زدم و او را ناراحت كردم. بعد از لحظاتى كه خشمم فرو نشست، با خود فكر كردم، اين چه كارى بود كه انجام دادم؟! مادرم حق دارد، نگران شود، مأموران حكومت بنى عبّاس همه رفت و آمدها را به خانه امام صادق(ع) زير نظر دارند. آنها به شدّت از شيعيان مى هراسند. كارى بود كه شده و مادرم را ناراحت كرده بودم. پس از نماز صبح به سوى خانه امام صادق(ع) حركت كردم. در راه فكر مى كردم، كاش از مادر عذرخواهى مى نمودم، امّا با خود گفتم، حالا نزد امام صادق(ع) مى روم، چون دوستانم مى آيند، من از فيض سخنان امام محروم مى شوم، وقتى برگشتم، مى روم و مادر را از خودم راضى مى كنم. وارد خانه امام(ع) شدم و سلام كردم. امام جواب سلام مرا داد، سپس رو به من كرد و فرمود: اى ابراهيم! چرا ديشب با مادر خود با صداى بلند سخن گفتى؟ چرا دل او را شكستى؟ آيا فراموش كردى كه او براى بزرگ كردن تو چقدر زحمت كشيده است؟ من خيلى تعجّب كردم، جريان تندى من با مادرم را هيچ كس نمى دانست، امّا اكنون امام صادق(ع) در مورد رفتار بد من با مادرم سخن مى گويد. آرى، او نماينده خدا در روى زمين است و خداوند او را از اين موضوع باخبر كرده است. از خجالت سرم را پايين انداختم. امام به سخنان خود ادامه داد: مگر او نبود كه تو را در آغوش گرفت و از شيره جانش، تو را سيراب كرد؟ من كه نمى توانستم به صورت امام(ع) نگاه كنم با شرمندگى گفتم: آرى، او براى من زحمت هاى زيادى كشيده است. رنگ از صورتم پريده بود چون نزد امام شرمنده شده بودم. امام با مهربانى به من فرمود: سعى كن كه ديگر با صداى بلند، با مادرت سخن نگويى و او را ناراحت نكنى. از آن روز تصميم گرفتم تا همواره به مادر خود مهربانى كنم و بيشتر احترام او را بگيرم. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
كتاب را باز مى كنم و چنين مى خوانم: مردم مدينه با ابوبكر بيعت كردند، يكى از ياران على به خانه او مى آمد و آن دو با هم گفتگو مى كردند. اين خبر به گوش عُمَر رسيد. عُمَر نزد فاطمه آمد و به او گفت: "اى دختر پيامبر! پدر تو و تو نزد من حرمت داريد، امّا اين باعث نمى شود كه من خانه تو را آتش نزنم". وقتى على به خانه آمد، فاطمه به او گفت: "امروز عُمَر نزد من آمد و سوگند ياد كرد كه اگر شما باز هم در اينجا جمع شويد، او ما و اين خانه را در آتش بسوزاند". به راستى چرا عُمَر چنين تهديدى نمود؟چرا او با فاطمه اين گونه سخن گفت؟ مگر فاطمه پاره تن پيامبر نبود، چرا عُمَر فاطمه(س) را به سوزاندن خانه و اهل خانه اش تهديد كرد؟ نمى دانم، آن آقاى سُنّى كه همه مطالب را دروغ مى دانست، آيا او اين مطالب را نخوانده است؟ اكنون مى خواهم به اروپا سفر كنم، من مى خواهم به كشور اسپانيا، شهر قُرطُبه بروم. شايد بگويى براى چه من هوس كردم به اسپانيا سفر كنم، من مى خواهم به ديدار استاد قُرطُبى بروم. او دانشمندى بزرگ است و بزرگان اهل سنّت به سخنان او اعتماد مى كنند. بيشتر او را به نام "ابن عبدِرَبِّه قُرطُبى" مى شناسند. من به قرن چهارم هجرى آمده ام، در اين روزگار، اسپانيا، كشورى مسلمان است و به نام "اندلس" مشهور است و مسلمانان، حاكمان آنجا هستند و نويسندگان و دانشمندان بزرگى در اين كشور زندگى مى كنند. اينجا شهر قرطبه است، شهرى زيبا. رودى بزرگ از اين شهر عبور مى كند. من به مسجد بزرگ شهر مى روم، تا به حال مسجدى به اين زيبايى نديده ام، آنجا را نگاه كن، استاد قُرطُبى آنجاست، عدّه اى در آنجا جمع شده اند و او مى خواهد شعر خودش را بخواند. من يادم رفت بگويم كه استاد قُرطُبى شاعر هم مى باشد، شعرهاى او زبانزد همه است. ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 🦋❤️🦋
همه مردم دنيا مشتاق بهشت هستند و آرزو دارند كه به وصال آن برسند امّا امروز من مى خواهم شما را با كسانى آشنا سازم كه بهشت مشتاق آنها مى باشد؟ به راستى بهشت با آن همه زيبايى و نعمت، عاشق چه كسانى است؟ آيا موافقى اين جريان را بشنوى: يك روز پيامبر رو به حضرت على(ع) كرد و فرمود: "اى على! بهشت مشتاق تو و عمّار و سلمان و ابوذر و مقداد است." آرى، آنها پيروان راستين حضرت على(ع) مى باشند كه آن قدر در ايمان به خدا رشد كرده اند كه توانسته اند، بهشت را مشتاق ديدارِ خود بنمايند. آيا تا به حال به اين فكر كرده ايد كه بهشت مشتاق شما شود؟ آيا به راستى ما مى توانيم، چنين كارى را بكنيم؟ اگر چه اشتياقى كه بهشت به سلمان و ابوذر دارد، هزاران برابر اشتياقِ آن به ما است ولى به هر حال اگر بهشت به مقدار كمى هم به ما اشتياق داشته باشد خيلى ارزش دارد. خوب، ديگر وقت آن است كه سخن امام كاظم(ع) را براى تو نقل كنم: "همانا بهشت مشتاق كسى مى شود كه مسجد را جارو بزند و در پاكيزگى آن بكوشد". عزيز دلم! مسجد خانه خدا است و آن قدر عزيز است و حرمت دارد كه اگر كسى در پاكيزگى آن بكوشد، بهشت به او عشق مىورزد. وقتى به مسجد مى روى و جارو دست مى گيرى تا آن جا را براى بندگان خوب خدا تميز كنى، آن قدر نزد خدا مقام پيدا مى كنى و آن قدر عزيز مى شوى كه بهشت آرزوى وصال تو را مى كند! يادم نمى رود، ماه رمضان سال قبل به مسجدى رفته بودم ولى آن مسجد مرتّب و منظم نبود. عدّه اى از جوانان را جمع نمودم و براى آنان همين مطلب را بيان كردم و خدا مى داند كه چه شوقى در وجود آن جوانان شعله زد و چه عشقى به نظافت مسجد پيدا نمودند. فردا كه مردم به مسجد آمدند، ديدند كه مسجد مثل دسته گل شده است. اگر همه مردم ما به اين سخن امام كاظم(ع)عمل مى كردند مسجدهاى ما هميشه غرق پاكيزگى و تميزى بود. 🌻💐🌷🌻💐🌷 <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌴 🌴 🌴 اكنون يزيد به دنبال شخص مناسبى مى گردد تا او را به عنوان امير كوفه معرّفى كند. امّا در اين شرايط، فكرش به جايى نمى رسد. براى همين به سراغ سِرْجون مى رود. سِرجون فردى مسيحى است كه معاويه در شرايط سخت، با او مشورت مى كرد. بعد از مرگ معاويه، ديگر سِرجون به دربار حكومتى نيامده است; اكنون يزيد دستور داده است تا هر چه زودتر او را به قصر فرا خوانند تا با كمك او بتواند بر اوضاع كوفه مسلّط شود. سِرجون وارد قصر مى شود و يزيد را بسيار آشفته مى بيند. يزيد نامه اى را كه از كوفه رسيده است به وى مى دهد و او نامه را مى خواند. او رو به سِرجون مى كند و مى گويد: "بگو من چه كسى را امير كوفه كنم تا بتوانم آن شهر را نجات دهم". سِرجون به فكر فرو مى رود! تنها راه نجات كوفه اين است كه ابن زياد براى حكومت كوفه انتخاب شود. يزيد به سِرجون نگاه مى كند و مى گويد: "اى سِرجون! چه كسى را به كوفه بفرستم"؟ سِرجون پاسخ مى دهد: "اگر پدرت، معاويه، اكنون اينجا بود، آيا سخن او را قبول مى كردى؟". سِرجون نامه اى را به يزيد نشان مى دهد كه به مهر و امضاى معاويه مى باشد و در آن نامه، حكومت كوفه به ابن زياد سپرده شده است. سِرجون با نگاهى پر معنا به يزيد مى گويد: "نگاه كن! اين نامه پدرت، معاويه، است كه مى خواست ابن زياد را امير كوفه نمايد; امّا عمرش وفا نكرد، اگر مى خواهى كوفه را آرام و فتنه ها را خاموش كنى، بايد شهر كوفه را در اختيار ابن زياد قرار دهى; اين تنها راه نجات توست". يزيد پيشنهاد سِرجون را مى پذيرد و فرمان حكومت كوفه را براى ابن زياد مى نويسد. آيا خبر دارى كه ابن زياد در اين زمان، امير شهر بصره مى باشد و در آن شهر ترس و وحشت زيادى ايجاد كرده است؟! اكنون ابن زياد به حكومت كوفه نيز منصوب مى شود. دو شهر مهمّ عراق در اختيار ابن زياد قرار مى گيرد تا هر طور كه بتواند، قيام مردم عراق را خاموش كند. يزيد دستور مى دهد تا هر چه سريعتر اين نامه را براى ابن زياد بفرستند: از يزيد به ابن زياد: خبرهايى از كوفه رسيده كه مسلم وارد آن شهر شده است و گروه زيادى با او بيعت كرده اند، وقتى نامه من به دست تو رسيد، سريع به سوى كوفه بشتاب و دستور دستگيرى مسلم را بده و در اين زمينه سختگيرى كن،تو بايد مسلم را به قتل برسانى. بدان اگر در دستور من كوتاهى كنى، هيچ بهانه اى را از تو قبول نخواهم كرد. هنوز صبح نشده است كه دروازه شهر دمشق باز مى شود و اسب سوارى با سرعت به سوى بصره به پيش مى تازد. او مأمور است تا نامه يزيد را هر چه سريعتر به بصره برده و به ابن زياد برساند.🔷🔷🔷🔷🔷 <========●●●●●========> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <==≈=====●●●●●========>
🌴 🌴 🌴 اكنون يزيد به دنبال شخص مناسبى مى گردد تا او را به عنوان امير كوفه معرّفى كند. امّا در اين شرايط، فكرش به جايى نمى رسد. براى همين به سراغ سِرْجون مى رود. سِرجون فردى مسيحى است كه معاويه در شرايط سخت، با او مشورت مى كرد. بعد از مرگ معاويه، ديگر سِرجون به دربار حكومتى نيامده است; اكنون يزيد دستور داده است تا هر چه زودتر او را به قصر فرا خوانند تا با كمك او بتواند بر اوضاع كوفه مسلّط شود. سِرجون وارد قصر مى شود و يزيد را بسيار آشفته مى بيند. يزيد نامه اى را كه از كوفه رسيده است به وى مى دهد و او نامه را مى خواند. او رو به سِرجون مى كند و مى گويد: "بگو من چه كسى را امير كوفه كنم تا بتوانم آن شهر را نجات دهم". سِرجون به فكر فرو مى رود! تنها راه نجات كوفه اين است كه ابن زياد براى حكومت كوفه انتخاب شود. يزيد به سِرجون نگاه مى كند و مى گويد: "اى سِرجون! چه كسى را به كوفه بفرستم"؟ سِرجون پاسخ مى دهد: "اگر پدرت، معاويه، اكنون اينجا بود، آيا سخن او را قبول مى كردى؟". سِرجون نامه اى را به يزيد نشان مى دهد كه به مهر و امضاى معاويه مى باشد و در آن نامه، حكومت كوفه به ابن زياد سپرده شده است. سِرجون با نگاهى پر معنا به يزيد مى گويد: "نگاه كن! اين نامه پدرت، معاويه، است كه مى خواست ابن زياد را امير كوفه نمايد; امّا عمرش وفا نكرد، اگر مى خواهى كوفه را آرام و فتنه ها را خاموش كنى، بايد شهر كوفه را در اختيار ابن زياد قرار دهى; اين تنها راه نجات توست". يزيد پيشنهاد سِرجون را مى پذيرد و فرمان حكومت كوفه را براى ابن زياد مى نويسد. آيا خبر دارى كه ابن زياد در اين زمان، امير شهر بصره مى باشد و در آن شهر ترس و وحشت زيادى ايجاد كرده است؟! اكنون ابن زياد به حكومت كوفه نيز منصوب مى شود. دو شهر مهمّ عراق در اختيار ابن زياد قرار مى گيرد تا هر طور كه بتواند، قيام مردم عراق را خاموش كند. يزيد دستور مى دهد تا هر چه سريعتر اين نامه را براى ابن زياد بفرستند: از يزيد به ابن زياد: خبرهايى از كوفه رسيده كه مسلم وارد آن شهر شده است و گروه زيادى با او بيعت كرده اند، وقتى نامه من به دست تو رسيد، سريع به سوى كوفه بشتاب و دستور دستگيرى مسلم را بده و در اين زمينه سختگيرى كن،تو بايد مسلم را به قتل برسانى. بدان اگر در دستور من كوتاهى كنى، هيچ بهانه اى را از تو قبول نخواهم كرد.26 هنوز صبح نشده است كه دروازه شهر دمشق باز مى شود و اسب سوارى با سرعت به سوى بصره به پيش مى تازد. او مأمور است تا نامه يزيد را هر چه سريعتر به بصره برده و به ابن زياد برساند. 💐💐💐💐❤️ <========●●●●●========> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <==≈=====●●●●●========>