eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
خورشيد غروب مى كند و هوا تاريك مى شود. هر شب گروهى تا صبح در اطراف اردوگاه نگهبانى مى دهند تا مبادا يهوديان شبيخون بزنند. امشب هم نوبت من و توست كه نگهبانى بدهيم. لشكريان در خيمه ها خوابيده اند. ما آتشى روشن كرده ايم تا قدرى گرم شويم. بگيريدش! نگذاريد فرار كند! اين صداى يكى از نگهبانان است. چه خبر شده است؟ يك سياهى آن طرف راه مى رود. همه شمشير مى كشند و به سوى او مى دوند. حتماً يكى از يهوديان است كه نقشه اى در سر دارد و مى خواهد به مسلمانان آسيبى بزند. نكند براى جاسوسى آمده باشد؟ يكى فرياد مى زند: شمشيرت را بيانداز و دستت را بالا بگير، تو محاصره شده اى! آن يهودى هم دستش را بالاى سرش مى گيرد. جلو مى رويم، او هيچ سلاحى همراه ندارد. خطرى ما را تهديد نمى كند. در اين هنگام عُمَر بن خَطّاب از راه مى رسد. گويا او هم سر و صداى ما را شنيده است. وقتى نگاه او به اين مرد يهودى مى افتد دستور مى دهد: "زود گردنش را بزنيد". يكى از نگهبانان شمشير خود را بالا مى برد تا او را به قتل برساند. مرد يهودى مى گويد: اين كار را نكنيد، من براى يارى شما آمده ام. خواهش مى كنم فقط مرا پيش محمّد ببريد. چند نفر از نگهبانان مى گويند شايد او راست بگويد! آيا بهتر نيست او را نزد پيامبر ببريم؟ به سوى خيمه پيامبر حركت مى كنيم، آن مرد يهودى هم همراه ماست. آيا در اين وقت شب پيامبر بيدار است؟ نزديك خيمه پيامبر كه مى رسيم متوجّه مى شويم او مشغول خواندن نماز شب است. بعد از لحظاتى ما اين مرد را نزد پيامبر مى بريم. وقتى نگاه آن يهودى به پيامبر مى افتد مى گويد: ــ اى محمّد! من از قلعه "نَطات" آمده ام. امشب مردم آنجا به قلعه ديگر رفته اند. ــ براى چه؟ ــ يهوديان قلعه "نَطات" را خالى كرده اند. شما مى توانيد فردا آنجا را تصرّف كنيد. ــ در آن قلعه چه چيزى هست؟ ــ در آنجا انبارهاى آذوقه زيادى هست. خرما و عسل و انواع مواد خوراكى در آنجا يافت مى شود. همچنين در آن قلعه، سلاح هاى زيادى هم وجود دارد. ساكنان آنجا فرصت نداشتند كه آنها را با خود ببرند. همه با شنيدن اين خبر خوشحال مى شوند. مرد يهودى ادامه مى دهد: ــ فردا من همراه شما مى آيم و شما را به آن قلعه راهنمايى مى كنم. ــ به اميد خدا ما فردا به آنجا مى رويم. ــ من از شما خواسته اى دارم كه جانِ مرا در امان بدارى. ــ من به تو امان مى دهم. ــ دلم مى خواهد به همسرم نيز امان بدهى. او اكنون در يكى از قلعه هاست. ــ باشد، همسر تو هم در امان است.35 لبخندى بر لب هاى اين مرد مى نشيند. ظاهراً اين مرد دلش به اسلام مايل شده است. اين كار خداست كه دل ها را منقلب مى كند! پيش بينى مى كنم كه اين مرد روزهاى خوبى را كنار همسرش زير سايه ايمان به خدا و پيامبر سپرى خواهد كرد. او امشب خدمت بزرگى به اسلام كرد; امّا به راستى چرا عُمَر بن خطّاب مى خواست اين مرد را به قتل برساند؟ اگر او امشب كشته مى شد معلوم نبود وضعيّت ما فردا چگونه مى شد، گرسنگى همه ما را از پا در مى آورد. اكنون يك سؤال ذهن مرا مشغول كرده است: چرا يهوديان تصميم گرفته اند از قلعه "نَطات" بيرون بروند؟ هر چه فكر مى كنم به نتيجه اى نمى رسم، با خود مى گويم كه خوب است اين سؤال را از همان مرد يهودى بپرسم. نزد او مى روم و او برايم چنين مى گويد: "سران يهود به يارى جنگجويان قبيله غَطَفان دل خوش بودند; امّا وقتى آنها فرار كردند به اين فكر افتادند كه نيروهاى قلعه قَموص را زيادتر كنند، براى همين دستور انتقال نيروها را دادند". به ياد آن مى افتم كه قلعه قَموص مهم ترين قلعه اين سرزمين است. در اين قلعه رهبران بزرگ و فرماندهان يهود مستقر هستند. آنها مى خواهند نيروى دفاعى زيادترى در اين قلعه باشد براى همين نيروهاى قلعه "نَطات" را به آنجا منتقل كرده اند. 🔶🔶🔶🔶🌹🔶🔶🔶🔶 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
1- سبقت عجم در پذیرش و تأیید دین ابراهیم یکی از فرزندان امام کاظم(ع) بود، ولی فرزند ناخلف بود، و در مورد امامت بعد از پدر، مزاحمت‌هایی برای حضرت رضا(ع) ایجاد می‌کرد. علی‌بن اسباط می‌گوید: به حضرت رضا(ع) ‌عرض کردم: مردی نزد برادرت ابراهیم رفته (و او را اغفال کرده) و به او گفته: «پدرت وفات نکرده است.» آیا شما نیز مانند ابراهیم، چنین عقیده‌ای دارید؟ امام رضا: شگفتا! آیا رسول خدا(ص) می‌میرد، ولی موسی (پدرم) نمی‌میرد، سوگند به خدا پدرم وفات کرد، چنانکه رسول خدا(ص) وفات کرد ولی خداوند متعال از آن لحظه‌ی رحلت پیامبر(ص) به بعد و زمان‌های بعد از آن، به‌ طور پی‌گیر این دین را بر عجم‌زادگان منّت می‌گذارد، ولی همین توفیق را از بعضی از خویشان پیامبر(ص) (به خاطر عدم شایستگی‌شان) بازمی‌دارد، همواره به عجم‌زادگان عطا می‌کند و از خویشان پیامبر(ص) بازمی‌دارد، من هزار دینار بدهکاری ابراهیم را ـ پس از آن که بر اثر ناداری تصمیم بر طلاق همسران، و آزاد نمودن بردگانش گرفته بود ـ ادا کردم (در عین حال در برابر محبّت‌های من، دست از کینه‌توزی برنمی‌دارد) چنان ‌که شنیده‌ای برادران یوسف با یوسف(ع) ‌چه کردند، یوسف چه ستم‌ها و آزارها از برادرانش دید. به این ترتیب امام رضا(ع) از برادرش ابراهیم که از خویشان پیامبر(ص) است، سخت انتقاد کرد، و عجم‌زادگان را که توفیق پذیرش دین خدا و امامان بر حق را یافته‌اند، برتر از عرب‌های کج‌اندیش دانست و ملاک برتری را به تقوا و حق‌پرستی دانست، نه خویشی و فامیل، و این خود یک گِله‌ای بود که امام هشتم(ع) از برادرش نمود با این که به او آن همه مجبت نموده بود، چنان که شاعر گوید: من از بیگانگان هرگز ننالم که با من هرچه کرد آن آشنا کرد 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
من در خانواده اى مسيحى بزرگ شدم و براى همين جوانى مسيحى بودم. محلّ زندگى من شهر كوفه بود و در آنجا به كسب و كار مشغول بودم. در شهر خود با بعضى از ياران امام صادق(ع) آشنا شدم و همين آشنايى سبب شد تا من در مورد حقانيّت اسلام و شيعه تحقيق بيشترى كنم. كم كم به مكتب شيعه علاقمند شدم و دين اسلام را به عنوان دين خود قبول كرده و مسلمان شدم و از پيروان امام صادق(ع) گرديدم. من با مادر خود زندگى مى كردم و صلاح نديدم كه خبر مسلمان شدن خود را به او بگويم، زيرا تمام فاميل، برايم درد سر درست مى كردند. ارتباط من با شيعيان كوفه بسيار زياد شده بود و در جلساتشان شركت مى كردم و وظايف دينى خود را از آنها فرا گرفته، از چشمه سار معارف اهل بيت(عليهم السلام) سيراب مى شدم. كم كم عشق ديدن امام صادق(ع) در وجودم شعلهور شد و به دنبال فرصتى بودم تا به سرزمين عربستان سفر كرده و امام خويش را ملاقات كنم. به بهانه تجارت، عازم سفر شدم و به خدمت امام صادق(ع) رسيدم. اوّلين بارى كه حضور امام زيبايى ها رسيدم، با روى باز از من پذيرايى كرد و برايم دعا نمود. در همان بار اوّل كه او را ديدم، توصيه كرد كه با مادر مسيحى خود مهربان باش. در ضمن خبر داد كه به زودى مادرت از دنيا مى رود و از من خواست كه خودت كار به خاك سپارى او را به عهده بگير. از اين سخن امام تعجّب كردم كه چرا ايشان تأكيد داشت، دفن كردن مادرت را خودت انجام بده. بعد از چند روز به كوفه بازگشتم. چون نصيحت امام صادق(ع)، همواره در گوشم طنين انداز بود، برنامه منظّمى ريختم تا بيشتر بتوانم كنار مادرم باشم. با اين كه مى توانستم، خدمتكارى برايش بگيرم، امّا اين كار را نكردم. خودم برايش غذا مى پختم و لباس هايش را مى شستم. به هر حال، هر كارى كه از دستم برمى آمد، براى مادر انجام مى دادم. مدّتى گذشت، يك روز مادرم مرا صدا زد و گفت: پسرم! چه خبر شده است؟! قبلا اين گونه احترام مرا نمى گرفتى، از وقتى كه از سفر برگشته اى، رفتارت با من خيلى بهتر شده است. نمى دانستم چه بگويم، سرانجام به او گفتم: در سفر خود با آقاى بزرگوارى آشنا شدم، او به من گفت كه به شما خدمت بيشترى نمايم. مادرم با شنيدن سخن من به فكر فرو رفت و گفت: آيا اين آقايى كه مى گويى پيامبر است؟ گفتم: نه، مادر گفت: پسرم! سخن او، سخن پيامبران است. گفتم: مادر! او امام صادق(صلى الله عليه وآله) و ششمين پيشواى شيعيان است و از فرزندان حضرت محمّد(صلى الله عليه وآله) آخرين فرستاده خداوند مى باشد و من به تازگى به اين دين گرويده ام. مادر كه با دقّت به حرف هايم گوش مى داد، رو به من كرد و گفت: از دينِ تازه ات، بيشتر برايم بگو كه اين بهترين دين مى باشد. من هم به معرّفى اسلام پرداخته، شهادتين را به او ياد دادم و او نيز مسلمان شد. گفتگوى ما طولانى شد. ظهر بود و صداى مؤذن به گوش مى رسيد. وضو و نماز را به او ياد دادم و او نيز نماز ظهر و عصر را خواند. سپس ناهار را خورديم و او استراحت كرد. عصر كه شد، باز هم از دين اسلام برايش گفتم. او نماز مغرب و عشا را هم خواند. ناگهان حالش دگرگون شد، با صدايى ضعيف مرا صدا زد: پسرم! هر آنچه امروز برايم گفتى، بار ديگر بازگو! با چشمانى گريان، اعتقاد به خداپرستى و پيامبرى حضرت محمّد(صلى الله عليه وآله) و ولايت اهل بيت(عليهم السلام) را برايش گفتم و او هم با من تكرار كرد: اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ الله، اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسوُلُ الله. اَشْهَدُ اَنَّ عَليّاً وَلىُّ الله. و بعد از لحظاتى، صداى مادر قطع شد و جان به جان آفرين تسليم كرد. صبح كه شد، دوستان خود را باخبر كردم. او را طبق دستور اسلام غسل و كفن نموده، تشييع جنازه كرديم. بر بدن مادرم نماز خوانديم و او را دفن كرديم. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
روز دوم محرّم فرا مى رسد، آفتاب سوزان صحرا بر همه جا مى تابد، پيكى شتابان به اين سو مى آيد. نزديك مى شود، نامه اى از طرف ابن زياد، امير كوفه براى حُرّ آورده است. در اين نامه چنين نوشته شده است: "بر حسين و يارانش سخت بگير، او را در بيابانى خشك و بى آب گرفتار ساز". حرّ نزد حسين(ع) مى آيد و مى گويد: "بايد اين جا فرود آييد". حسين(ع)قدرى جلوتر مى رود. اگر حسين(ع) قدرى جلوتر برود به فرات مى رسد، ابن زياد دستور داده است كه حسين را در سرزمينى متوقّف سازند كه از آب فاصله دارد. حسين(ع) مى پرسد: ــ نام اين سرزمين چيست؟ ــ كربلا. تو به چهره حسين(ع)نگاه مى كنى، وقتى او نام كربلا را مى شنود بى اختيار اشك مى ريزد. حسين(ع) چنين مى گويد: "مشتى از خاك اين صحرا را به من بدهيد"، تو نگاه مى كنى، حسين(ع) آن خاك را مى بويد و مى گويد: "يارانم! اين جا همان جايى است كه خون ما ريخته خواهد شد". آرى، شما به كربلا رسيده ايد، اينجا سرزمين موعود است. <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef